طوطی و پیک
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
آخ !
و جربان باریک خون از جوش سربریده صورتش سرریز می کند. تیغ ریش تراشی را در لگن کوچک مملو از کف رها می سازد و در جستجوی دستمالی دستش سوی جعبه مقوائی نارنجی غمگینی می رود که در کابینت سفید چوبی کوچکی بالای توالت فرنگی در انتظار صلح به هیچ می اندیشد:
بده ببینم یکی از اون برگاتو!
نگران صورتش را می پاید در آیینه. دو چشم سبز، درشت و خاموش می نگردش. پیشانی فراخ تیره اش به موهای انبوه بلند سیاهی ختم می شود که محکم از پشت بسته شده اند:
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد!
سوت کتری می پراندش از جا، می دود سوی آشپزخانه. قوری سفید ی منقش به صورت سرخ خاتونی با چشمهای سیاه مورب مینیاتوری ، زیر آب سرد دستشوئی رها می کند خودش را درخنکای دستهای مردانه جلال .
چای را دم می کند و این بار که از هال می گذرد چشمش خیره می ماند به صفحه جادویی که بی اعتنا به خانه بی مصاحب از وضع هوا می گوید:
در چند ساعت آینده هوا به 10 درجه زیر صفر خواهد رسید و پیش بینی می شود که در انتهای روز برف شدیدی خواهد بارید. از رانندگان عزیز….:
ما بیدی نیستیم که از این بادا بلرزیم.
صدای نازک و موهومی تکرار می کندش:
ما بیدی نیستیم که از این بادا بلرزیم.
می پایدش از گوشه چشم که بی اعتنا به او پارک سراسر سفیدی را می نگرد از میان پنجره سرد، خسته و خواب آلود.
کانال را عوض می کند جلال.
و اما اخبار امروز از سی ان ان:
بمب افکنهای ب52 ایالات متحده مواضع دفاعی عراق را در منطقه کرکوک در هم کوبیدند…
تماس سرد و آرام قطره ائی خون بر پشت دست راستش ، می کشاندش دوباره به دستشوئی مقابل آیینه بزرگ همیشه تمیز.
و حالا وضع هوای امروز:
بی آنکه بخواهد بار دیگر با وسواس وضع هوا را دنبال می کند.
صدای گوینده گم می شود در صدای زیرشمس:
م—-ن ب—–یدی نی—–ستم….
باز می گردد دوباره به هال . می رود سوی دستگاه کوچک کنترل. صدا را بلند می کند ، بلندتر…
آخرین کلمه زن زیبای مینی ژوب پوش نامفهوم گم می شود در هوا .
حتی کلمه برف را هم جلال نتوانست بشنود!
شت!
سوی شمس می دود باغیض:
طوطی احمق….آخ که از دست تو.
باز می گردد به دستشوئی مقابل آیینه. خسته می نگردش. نیمی از صورتش هنوز اصلاح نشده. ….آخرین تیغ را درست از زیر گردن تاابتدای چانه می کشد. اسباب اصلاح را آرام زیر آب ولرم می شوید ، خشکشان می کند و با دقت می گذاردشان در کابینت سفید زیر دستشوئی! صورت خشنود آلیسیا لحظه ایی می پایدش از آیینه وکم کم گم می شود در بخار دوش آب داغی که با شتاب می لغزد بر هیکل مردانه جلال.
و آرام می خرامد در رویای هر روزش:
صورتی گرد و سفید با موهای کوتاه خرمائی که آرام می شکفد در تمام حباب ها و هردم با نصیحتی می ترکد:
با سرعت رانندگی نکنی هانی!
مبادا از چراغ زرد عبور کنی.
هوا سرد شده ، یادت نره کلاهت رو برداری.
دستکشات…
و آخرین حباب بغض سنگینی می شود که ناگهان در گلوی جلال می ترکد:
جمله معشوق است و عاشق ، پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
آخ آلیسیا، خوار قحبه چرا؟
صدای زیبای مخملی اش می پیچد در گوش جلال در زمینه قهقه های شیرین کودکانه اش:
خوار قحبه! جلال خوار قحبه!
می دود سوی آشپزخانه و او درپی اش. سر بر می گرداند آلیسیا پرهیاهو، نمی یابدش و ناگهان سینه به سینه اش قرار می گیرد. جیغ بلندش خاموش می شود با دستهای زمخت مردانه ای که آرام قرار می گیرد بر دهان کوچکش.
می کندش از زمین و می دود سوی اتاق خواب….
شیر آب را می بندد وپرده را کنار می زند و آرام پایش را ازدرون وان بر حوله سبز کاهویی می گذارد. رنگ محبوب آلیسیا، هماهنگ با پرده ، حوله و فرش دستشوئی. کمر بند مانتوی حوله ایی بلندش را محکم می بندد. بخار را پاک می کند ازصورت آیینه. چشمهای قهوه ائی آلیسیا خیره می ماند در چشمهای سرخ جلال.
در غم ما ، روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
دستگاه کوچک کنترل راحت در کف دست همیشه نگرانش جای می گیرد:
هواپیما های جنگنده آمریکا همچنان مواضع عراق را در جنوبشمالغربی می کوبند!
صورت گوینده به نیم لبخندی باز می شود سوی آرامشی سبز، سایه های خندان ، بی دست و پا، در سماع و پایکوبی، طوطی ها آوازخوانانند در این فضای معطر به عطرنیایش، هیچ صدایی به گوش نمی آید.
و ناگهان با شنیدن کلام برف ، پاهایش دیگر ستون سنگین رویای سبزساکتش نیست.
گوینده مینی ژوپ پوش بازمی گردد:
خلاصه وضعیت هوای امروز در تورنتو و شهر های اطراف……
نگاه شمس ازلابلای میله های باریک قفس کوچکش خیره است به تصویری که بر صفحه تلویزیون نیست، دور است ، بسیار دور، در دنیایی سرشار از سکوت.
من بیدی نیستم که از ….
سویش می دود:
ساکت! می گم ساکت!
براق می شود در دو لکه سیاهی که آرام رها می شوند در امواج سرخ ساکن سردی که او را به تمسخر گرفته است. طوطی چشم بر هم می گذارد و دیگر هیچ نمی گوید.
در لیوانی چای غلیظ می ریزد و سیگاری روشن می کند دور از چشم آلیسیا. باز می گردد مقابل تلویزیون که بعد از ترک او تنها همدم اوقات تنهایی اش است. با صدای زیر و زنانه آلیسیا می گوید:
دوباره سکته می کنی! سفارش دکتر رو فراموش کردی هانی؟
قرص قلبش را در دهان می گذارد و با جرعه ایی چای داغ فرو می بلعد.
می خندد باخود وتکان می دهد سرش را.
جعبه جادویی ، جعبه ایی که جنون گرفته است. جنون خون. بر دجله اش خون بالا می آورد ، موجی می شود و بر ساحل گینه فرود می آید. ساحلی که ایدز گرفته است ، ساحلی که کاندوم نمی شناسد، و در حفره سرخی فرو می لغزد، حفره لذت و تب و گرما، گرمای خورشیدی که جاودان در ساحل سبز هاوایی بالا می آید، ساحل رقص و زندگی و رویا. رویای سپیدی که راحت بر اسفالت سرد برفی تورنتو می لغزد و می بردت تا دهان یخزده مرگ.مر گی که دست می کشد بر گیسوان سبز و بی خیال وار بید………
وحشت زده چشم می دوزد درچشم طوطی ، دردو لکه سیاه شفافی که افکار را راحت از پشت پوست تیره مضطرب می خواند:
ما بیدی نیستیم که از این بادا بلرزیم.
بر زمینه تصویربی صدای جعبه جادو ، جلال به مخاطبش در گوشی تلفن می گوید:
این دل اگر کم تندی / راه دلم کم زندی
کی میای تورنتو آلیسیا؟
یادش آمد که اگر هم بیاید قرار نیست خانه اوباشد.
هر جور راحتی.
اینجا برفیه.
باشه حتما با احتیاط رانندگی می کنم. ده ساله که دلیورم و تو هنوز می گی مواظب باش!
اونجا هوا چطوره؟ حتما گرمه. یا نه خیلی گرمه ، داغ داغه.
چقدر دلش می خواست در آن شهر کوچک ساحلی اسپانیا زیر آفتاب دراز می کشید…………….
از مرگ پدر آلیسیا شروع شد. از سفری کوتاه پس از سالها دوری از اسپانیا. از مادری که دیگر نمی شد تنهایش گذاشت. بعد از دو ماه بی تاب دیدار جلال بازگشت . دلش اما در گرو عشقی دیگر . عشق شهری غنوده در سکون و آرامش کنار دریا . شهری که از یاد صنعت رفته بود. درواقع فراموش شده بود. همچون بهشت، واژه ایی که سالها بود هیچ رویایی را دیگردر قلبی سرد زنده نمی کرد.
دیگر نمی خواست در خیابانهای یخزده بدود، گم شود در مه سردی که استخوان می ترکاند، اتوبوسها عوض کند تا با اولین متروی صبح خودش را به محل کارش برساند که رستورانی در آن سوی شهر بود.
از اسپانیا گفت و جلال و شمس به رویا های زودبارور کودکانه اش خندیدند:
سرمای تورنتو؟ ما بیدی نیستیم که …
با دومین جرعه چای حبه ثقل قند روی زبانش همچنان سمج می ماند. هوس نقل ایران می کشاندش سوی کابینت سفیدی که آلیسیا در آن قوطی های سرامیک را با نقش برگ سبزی رها در زمینه سفید با سلیقه اندولسی اش منظم چیده بود. دستش که سوی نقل می رود ، چشمش خیره می ماند به جعبه هایی آن سوتر با تصویرفانتزی استخوانی خاکستری رنگ و صورت سگی بامزه در فضای نیمه تاریک کابینت .
با آخرین جرعه چای طعم شیرین نقل را می شوید جلال، و نمی داند پاپی به دنبال چه چیزی سطح خاکستری نیم کره راست مغزش را می کاود.
پاپی!
آلیسیا نزدیک می شود:
پاپی! پسر خوب کجائی ؟
نزدیکتر می شود. آنقدر نزدیک که می تواند بوی تنش را حس کند. از کنارش می گذرد بی اعتنا، و مقابل همین کابینت سفید می ایستد. دست درون جعبه استخوانهای خاکستری می کند:
پاپی!
جلال هنگامی که شدیدا به دو نیمکره مغزش فشار می آورد به این نتیجه مهم می رسد که در واقع جریان جدایی مدتها قبل از مر گ پدر آلیسیا شروع شد.
همان سالی که پاپی مرد! مقارن همان ایامی که پس از تلاش فراوان به فرقه سماعحمد موسمیها پیوست.و به عنوان عضوی از اعضای سلسله پذیرفته شد، همان روزهایی که سرش را می کوبید به هر سو ویاحق و یا هو می گفت کمی قبل یا بعد . فرق چندانی نمی کند. پاپی دار قانی را وداع گفته بود.
این حکایت را که نقد وقت است
گر تمامش می کنی ، اینجا رواست
بعد از مر گ پاپی چند تار سفیدی که در انبوه موهای آلیسیا گاه گم می شد وگاه پیدا، برفی شد که دیگر نایستاد.
همان ایامی که مرشد سلسله جلال را مورد الطاف بی پایانش قرار داد و همراه شمس با قدوم مبارکش آپارتمان یک خوابه کوچکشان را متبرک کرد.
چشم که در چشم آلیسیا دوخت بی هیچ کلامی فقط سری تکان دا د و درپاسخش گفت که «هو» رانباید در مرگ پاپی بر زبان راند !
و آلیسیا در سکوت به دو لکه سیاه شفاف در چهره هزار رنگ شمس براق شد.
سکوتی که نمی خواهد بشکند. ناهنگام می شکند ناگاه در بغضی بزرگتر.
صبح بود . هوا سرد و خاکسترین . شمس در سکوت خیابانی را می نگریست که ذهنش آشفته بادی هرزه بود که در می آمیخت با نمک، می خزید بر زمین و ناگاه پرآشوب بر می خاست درهوا و می رقصید. شیخ فرید الد ین از حلاج می گفت . به سومین زنگ ، گوشی تلفن را می قاپد آلیسیا و در زمینه پر حرفی های عطار در هم می شکند.
در آغوش مضطرب جلال رها می شود در غم مرگ پدر و جدا نمی شود از او تا هنگامیکه چمدانش را تحویل گمرک میدهد ودر ورودی اتاق ترانزیت از چشم اندوهگین جلال گم می گردد.
می رود و بازمی گردد و می خواهد که بار دیگر، بازگردد:
هوای مطلوب کمی داغش عیسی را از آسمان به زمین دعوت می کند. مطمتن نیستم ، حاضرم قسم بخورم که عشق حلاج به آقتاب او را به ماوراء برد . ماوراء هستی ، حتی نیستی!
بیا برویم اسپانیا! کشور آفتاب است و نور و کمال.
چشم های سبزش خیره در صورت ظریف ودرهم شکسته و سوگوار آلیسیا پی چیزی می گشتند، چیزی که هیچ کس تا حالا به آن اشاره نکرده است. نه جلال الدین رومی ، نه شیخ فرید الدین عطارو نه حتی آقا، قطب سلسله!
جای پای اجنان را بر ساحل دریایی دورلمیده زیر آفتاب گرمی که هر لحظه داغتر می شد در زمینه مخمل قهوه ایی چشم های آلیسیا دید. حتی می توانست به سر آقا قسم بخورد که سایه یکی از آنها را در فرودگاه نیز دیده بود ، جنی که از او جدا نشد تا دمی که دستش گره خورد در دست جلال.
هر کش افسانه بخواند، افسانه است
و آن که دیدش نقد، خودمردانه است
دمی فارغ از مراقبه هر روزه، سوی حساب و کتاب های روزش می رود. دیروز دقیقا به سی و پنج مشتری مشروب فروخته بود:
سی ضربدر شش باکس سرویس دلیوری، 180 دلار. بر لبش لبخندی نرم می دود:
گود جاب.
و به عادت همیشه می اندیشد به سود ملک جدیدش، که پنهان از چشم آلیسیا خریده است از انعام مشتری ها با کمک برادرش در وطن که بخشی از سرمایه را فراهم کرده بود.
نگاهش ناگهان با تذکره الاولیا تصادف می کند، در یکی از پاراگرافها کمی پس یا پیش از به دار آویختن ، بلند می خواند حلاج : اناالحق!
عرق سردی رها می شود از پشت گردن و برگرده سنگین و عضلانی اش فرو می غلتد. می بندد کتاب را ، دست را ستون سر می کند، کلاهک خودکارش را یکسره فشار می دهد به داخل و بلافاصله به بیرون می جهاند:
شاید آلیسیا هم ……….
مبهوت از این هوش و مآال اندیشی خیره می ماند به برف هرزه ایی که در آغوش باد سرد نفس نفس می زند:
شت!
چشمش درگیر شمس است که میان شهر ششم وهفتم عشق معلق است وچرت می زند.
صبح را خلاص شده بود از دلیوری. دوست ، همکار، رهرو و همراه خانقاهش، یار خانه و رفیق گرمابه اش را گفته بود که باز هم میگرنش عود کرده! اگر هوا بدتر شود بعد از ظهر چه؟
با شتاب می رود سوی دستگاه کنترل:
شاخه ایی از گل سرخی دل فریب بر زمین افتاده . فضا سفید است و سیاه ، خم می شود درسکوت میلیونرروی آن . روبرو صف طویلی است از زنان آماده بستر، خوابزدگان فانوس در دست ، ظریف اما قوی ، آنقدر قوی که رنگ عشق را نیز کبود می کنند. عشاقی که رویاهایشان را براحتی میفروشند به ریا!
آینه ت دانی چرا غماز نیست؟
زانکه زنگاز از رخش ، ممتاز نیست!
جلال مبهوت عشق عریان با فشار دکمه ای کانال عوض می کند و گل سرخ می پرد در هوا . فرود می آید در دستهای منتظر معلق در چاه سکس. می رقصند در هیاهوی موسیقی تندی که لحظه ایی از خراشیدن گوش بازنمی ایستد. چشم می دوزند در چشم تو، می خواهند با چشمکی دعوتت می کنند به درون، اما متزلزل می مانند. در نی نی چشمانشان که نگاه می کنی جای پای جنی را می بینی که درخم خاطره ایی ، درسرزمینی دور دست گم شده است. جایی که گرم است ، خیلی گرم!
پایین صفحه تلویزیون شماره تماس شان عبور می کند دائم، وسوسه می شود جلال لحظه ایی. نگاهش به ساعت دیواری چهارگوشی با قاب خاتم می افتد که مقابلش بالای تلویزیون نصب شده است:
دو و ده دقیقه بعد ازظهره.
سوی تلفن می رود، پک محکمی به سیگارش می زند:
گره مانتوی حوله ایی را باز می کند و پشت به پنجره سردی که پارک سراسر سفیدی را قاب گرفته است می نشیند:
Hello Hot girls
شمس سر کرده زیر بال سبزش فرورفته در در خلسه سکوتی که آغاز می شود از دوچشم، دو لکه سیاه و می بردش در انحنای دوار سرخ ممتد.
دست جلال می رود زیر حوله، به نفس نفس می افتد، قطرات درشت عرق می دود بر صورت و فرو می لغزد به شتاب از گردن سوی سینه پر مویش وسپس در می آمیزد با سیلاب پر آشوبی که از لای پا سوی آسمانی ناپیدا فوران گرفته. سوزش درد دور آشنایی می پیچد در سینه اش. همانجا روی کفپوش چوبی سرد می خزد. دستش می رود سوی قلبش . درد دمی رهایش می کند و آرام می گیرد و بلاقاصله لبخند امید بر چهره اش می دود. حمله دیگری آغاز می گردد . و نفس محبوس می ماند در اعماق ، در درونش. جلال دست و پا می زند در جدالی بی ثمر در حفره حلقوی عضلانی صورتی لزج. و آرام آرام خفه می شود برای همیشه ،
سیگار نیم سوخته در زیر سیگاری نقره ایی تمیز نیز آرام آرام خاموش می شود وخاکستری فقط باقی می ماند.
باز می گردد شمس از اعماق سکوت دوار سرخ . و رو سوی برفی که سر باز ایستادن ندارد شوخ و شنگ می خواند:
ما بیدی نیستیم که ….
ما بید نیستیم.
هنگامه کسرائی