چه باید می گفتم بارانی بود
چتر افشان پایین آمد از پله ها
عینک ِ بورخس روی کلاه ِ گلف
سیگار ِ کاسترو می جوید لای دندان ها
آبی ی چشمش پاز یا حکمت
یا همان بهیار ِ داستان ِ همینگوی
که هیچکی را ندید دیگر
در اسپانیای بعد از جنگ
یک پای بریده اش شاملوی شکست
قبل از تبعید به اطراف ِ کرج
بعد از تصرف ِ تهران
که گنجشک ها همگی کوچ کردند
چه باید می گفتم جز سلام شما خدایید؟
از کاپشن ِ خیسم فاصله گرفت
فندکش را آتش کرد
دودها به دنبالش بلعیدنش
پله ها خالی ماند
از عبور ِ کفش ها جای پایی نماند
به جُستاری از نیچه فکر می کنم
در آپارتمان ِ او گاهی اتاقی مشترک است .
مهدی رودسری
2013-06-04