ناسکوت آباد ِ باد

منتشرشده: جون 16, 2013 در Uncategorized

 

وارد که شد قدش خمیده تر به نظرآمد:  

ما گفتیم شما دیگه بعد از سال ها کار واسه این کمپانی و اون کمپانی  مغازه رو باز کردید و ما  هم قراره که بیایم آنجا کار کنیم. 

خندید و من بلندتر خندیدم در جواب:  

بابا رفتید و دیگه خبری ازتان نیست؟ 

دستم را با حولۀ آویزان بر در چراغ گاز خشک کردم  و  سویش دراز: محکم فشرد .

 خواهرجان بیکاری که دل و دماغ برای آدم نمی ذاره. 

از دل ما حرف می زنی احمد آقا. 

آقا اینجا می شینی یا دوست داری بریم حیاط؟ 

محمود این را گفت و بطری ی شربت آلبالو را از یخچال بیرون آورد  و در سه لیوان شش ضلعی بلند بالا و لاغر اندام  ریخت و با آب آنها را پر کرد.  

 من و احمد با هم گفتیم: 

بیرون هوا عالیه. 

دور میز شیشه ایی زیر ِ سایبان ِ افشان ِ خاکستری حلقه زدیم.  

نور خورشید گاه دزدانه سر زیر سایبان می آورد و کم کمک پوستم را نوازش و سپس در درونم نفوذ می کرد. و بعد نشئۀ شرابی می شد که در میان رگهایم رها می گشت. دلم ناگهان مالش رفت. و قلبم درمیانۀ این لذت کرخت و اوج پر شتاب تپید.  

محمود گفت:

سالها دویده بودیم تا تابستانی بیاید و ما زیر این سایبان روی همین  صندلی های زنگ زده تن به نور آفتاب بسپاریم  که ….  

باد خنکی وزید و حرف ها  در زمینۀ  ناموزن و پر دلهرۀ ریتمی قدیمی گم شد و بلادرنگ پیدا شد. 

نه! 

آقا شربتتون چرا نخوردید؟ 

 فکر نمی کنم که دوباره به حرفۀ سابقم برگردم. 

این بادوما چقدر تازه اند. 

وضع مارکت خیلی خرابه. چند تا اینترویو رفتم ولی هنوز خبری نیست که نیست . 

خوبه  که حالا این خونه مال خودتونه و فقط بیست سال مونده تا قسط هاش تموم شه. 

شما هم که دیگه وقت بازنشستگی تون ( حرفم را خوردم ) یعنی فقط چند سال دیگه مونده بود که بی مروتا لی آفتون کردن. 

این موسیراتون دیگه وقت خوردنشونه. راحت از ریشه در میان.  

و با بیلچۀ زنگ زده ایی  که بر چمن افتاده بود یکی را در آورد و بویید. 

باد حالا ساکت بود و بار دیگر صورت ها زیر سایبان واضح می شدند.  

احمد دست در موهای کم پشت و خاکستری زبرش کرد و از انتخابِ رییس جمهور  جدید برای وطن گفت. 

محمود سبیل ِ سفید پر پشتش را نوازش کرد  و خندید: 

خلایق هر چه لایق! 

 من دست  در موهای چند رنگم بردم. سیاه پر کلاغی مانده از ایام جوانی، شرابی میانسال و سفید صبوری که آرام در همه جا رشته می پراکند. و هیچ نگفتم.  

رطوبت ِ خنک یخچال بر تن ِ سیب های زرشکی زیر نور آفتابی که خود را تا زیر سایبان کشانده بود کم کم  داشت به قطرات عرق تبدیل می شد. 

خورشید که کاملاً دراطراف سایبان چنبره زده  حالا در آغوشمان  گرفته بود. 

 همه  گوش به آواز ِ نور در موسیقی ی  باد  دادیم.

  

هنگامه کسرایی

2013-06-16 

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s