ساعت ها یک ساعت عقب اند
خواب می بینم که ساعت ها را یک ساعت پیش می برم
پیش از من او بیدار می شود
به روشنای صبح دست می کشد
عطر صابون ساعتی می شکند سکوت را
صدای شیون ِ آب از حمام می گوید بر پا
تو مقابل ِ آزادی دست می شویی از گریختن
از رخوت ِ ساعت ها اما پاهایی از من خسته اند
زمان رنگ ندارد معمولاً بو ندارد
می بلعد چون شبی مرا سرانجام که بیدارم
ساعتی از زمان که عقب مانده است
در فرود ِ بیداری چه خواب ها که نمی بینم ؟
کسی که فریاد می کشد ده نه هشت
بیرون می آید از اتاق ِ فرمان
و رنگ های خاکستری که بی تپش اند
از انبوه ِ موهایش بیرون می ریزند
به تکرار ِ آرمان هایی فکر می کنم
که یک به یک از زمان عقب می مانند
و به التماس ِ عقربه ها تسلیم می شوند
سوی کلید هایی دست می برم که محزونند
کلافه نیستم کافی است
به شعری بیاندیشیم
که زمان را بخواهد فقط
یک ساعت فقط به پیش برد.
مهدی رودسری
2013-06-25