از باران بیزار است وقتی چتر ندارد و خیس می شود
از آفتاب بیزار است وقتی کلاه ندارد و می سوزد
از دریا بیزار…وقتی شنا نمی داند و غرق می شود
از کوه بیزار…وقتی پوتین هاش پاره می شود
از عشق از پرواز از بوسه از آزادی از رقص و از جوک
از آواز ِ ساز و از ترنم ِشعر و از گردش ِ قلم در قصه
از شادی شوتیدن ِ توپ در بازی
و از بیان ِ استدلال ِ فلسفه در منطق ِممکن
بیزار است این خدا پرست
لباس اسکناس به تن کرده است
و پیوسته با زبان ِ خرده پول ها امر می کند
که بیزار است از آنچه انسانی ست
از آنکه انسان است
و این چنین است که ما نمرده ایم.
مهدی رودسری
2013-08-13