خاک ِغریب( پانزده)

منتشرشده: سپتامبر 17, 2013 در Uncategorized

 

هر چیز که در چیز ِخود جای نگیرد

جهان می سازد

زبان ِ من می سوزد وقتی داغ ِ قهوه و

نگاه تو ناگهان گره می خورد به نگاهم و

تو گرازی می شوی در گردنۀ وای گلویم که گازم می گیرد و

هر چیز که در چیز ِ خود جای نگیرد

در می یابد که عشق جهان می سازد

سوز ِ صدایم را فقط خودم می توانم بسرایم

تو تنها ساز ِ خودت را بیرون بیاور از آستین و

سنت ِ سوت زدن به آن بیاموزان

که هر چیز که در چیز ِ خود جای نگیرد

اقیانوس ها می پیماید تا بداند که در درون ِهر فنجان

طوفانی است که جهان می سازد

من خسته از نوشتن می شوم

تو خسته از سرودن

و هیچ زمستانی رقص ِ تابستانی فرا نمی گیرد

ما به فرار از یکدیگر عادت کرده ایم

و گاه که به لنگرگاه می رسیم

سلام ِ هر اسب ِ آبی را ترجیح می دهیم به

خداحافظی از هر وطن ِ بی رنگ که کاش

در گذشته نبود

هر چیز که در چیز ِ خود جای نمی گیرد

پیاده می شود از جاده

و پله ها را تقدیم می کند به پلیکان های مهاجر

که مست از کافه به بیرون پرتاب می شوند

و از کنار ما سقوط می کنند

وقتی از پلکان ها به فکر فردایی می رویم

که باز از پرواز غافل شده است

هر چیز که از جاده خارج می شود

جهان می سازد

ساک های در دست

سوت های بر لب

سینه هایی که سوز ِ سرمای یک قطب در آن

با هُرم ِ داغ ِ یک افریقا عشق بازی می کند

ساعت های مچی بدون ِ عقربه بر چشم ها  بسته و چانه

سکوت های طولانی بدون ِخمیازه و آه و

احساس ِ گناه در پاهای به آغوش فشرده

صبا دیروز می گفت : اگر من بادم چرا نمی وزم

بر مادرم که در خوابم نفرینم می کند

صبا فقط یک چشم دارد رو به سوی آینده

چشم ِ دیگرش در گذشته گم شده است

صبا همیشه در حال ِ کندن ِ گودالی است

که اشک ِ راکد ِ حدقه هایش را جاری آن

لحظۀ شفافی کند که رود در مسیر ِ ثابت ِ خود

قسم خورده است که تغییر نمی کند

کودکی را دور نمی زند که خناقش قصد ِ خفه کردنش ندارد

از دوچرخۀ نوجوانی نمی گذرد که کمانش

به کفترهای بی گمان سنگ نمی اندازد

از لـُپ های دزدی نمی شرمد که شبیه

تاپ تاپ ِ دل است و سرخ است و بعدها

می فهمید که چیز است و در چیز ِ خود جای نمی گیرد

و چنین است که جهان می سازد

زیرا عشق است که عاشق است

من خسته ام

صبا همیشه از عشاق می گریزد

زیرا نمی خواهد جهان دوباره از نو بسازد

شاید برای همین موضوع بی مورد است  که

طرح های نو مطرح می کند

و کشتی بوق می کشد

می خواهم از شعرهایی بگویم

که در اسکله ها جا گذاشته ام

تا آخرین بیت های خود را نگفته نمیرند

حالا چشم انداز از ما دور می شود

و هر چیز که در چیز ِ خود جای نگیرد

به جای صبا می وزد

که رفته است جهان را نسازد و

خوابیده به خواهش ِ دست ِ چپم قلم بدهد

چون چپ دستم و

باید شعرهای راست بنویسم

به صورتم سیلی نزنید بیدارم

و هر چیز که در چیز ِ خود جای نمی گیرد

به جای من تصمیم می گیرد

جهان نو به نو بسازد از نو

پُر از سوت ها که صبح ها سکوت ها را

صدا می کنند

و هر چیز که در چیز ِ خود جای نمی گیرد را

پُر از شک ها

سلاح می کنند .

 

مهدی رودسری

2013-09-17

   

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s