مقابل ِپاییزی رنگ پاشیده بردرخت درخت
در ایستگاهی بی خبر از اتوبوس
درون ِ نگاهِ خمار ِ زن ِ نیم لختِ روزنامه به مرد ِ کیف به دست
و گریۀ کودکی که شکلاتش را بلعیده و هنوز می گرید
بطری عرقی خالی مانده در دستش رهاش نمی کند
آیینۀ رویاهاش را چشمانش
بقیۀ اندامش را دنج ِ کیسۀ خوابش
رهاش نمی کند
آژیری متوقف می شود
دوربینی فلاش می زند
برانکاردی می آید
سگی که صاحبش را سخت بغل کرده می گوید مرده است؟
صاحبی که سگش را محکم می بوسد می گوید زنده نیست؟
پلیسی به پرستاری یاد آوری می کند خوش به حالش که مُرد
رادیو خبر داد همین امروز از زمستانی پُر از برف وتوفانی
سرمای سی درجه زیر ِ صفر و طولانی
و مالیات و گرانی و از این حرف ها که می دانی
اگر نمی مُرد و می شنید باور کن سکته می کرد
مقابل ِپاییزی که رنگ پاشیده بردرخت درخت
اتوبوس سرانجام می رسد
ما یکدیگر را می بوسیم
به خداحافظی تبدیل می شویم
جنازه فردا تشییع خواهد شد.
مهدی رودسری
2013-10-02