هالووین نود و دو

منتشرشده: اکتبر 17, 2013 در Uncategorized

 

(( مفتی های سوریه ایی غوطه و حمص و دمشق و مناطق جنوبی آن که از ماه های طولانی در محاصره اند، طی بیانیه ای به جواز خوردن گوشت گربه، سگ و الاغ و اسب به خاطر نرسیدن مواد غذایی به این مناطق فتوا دادند.))

 

نشسته بودم در چشمانش که خواب آمد و در ربودم .

  دیدم براسب ِ ابلقی نشسته که جابجا روی پوستش به حد وقد ِ نخودی عرقی زرد و نارنجی لب پر می زند و سپس پرواز می کند سوی تکه های ابری در عکسی رنگی  به روزی دم کرده و پاییزی ، دقت که کردم چمباتمه زده بود بر زین ِبزرگتر از صندلی های متعارف اما سنگین وزن ِ باغچۀ پشت ِ خانه های روستایی که در آن متولد شده بودم

 داشت مرغی را پر می کند که کله نداشت.

کپلش طرف ِ سر اسب بود که برای تحمل ِ طول ِ زخمی راه وسکتۀ درختان ِ دو طرفِ جاده نقابی نازک بر چشمها داشت که فقط مسیر ِسایۀ آشنای دست های درازش  را که می شناخت می پیمود  ولی سینه هایش که وابسته به کـُرستی نبود با هر کوبش ِاسب جادۀ باران مکیدۀ خاکستری را موج بر می داشت و به گمانم در موجودیت ِ دریایی شناور بود.

در طول ِ راه گاه بر کنگرۀ بعضی از تکه دیوارهای هنوز مانده از حکایت ِ صلحی رسوب کرده در اعماق ِ قهقهۀ تاریخ ِ ساییده نشده در مغز ِپیران و عبور نکرده از غربال ِ بازی های کودکان ، دندان های تیزمینای بچه تمساح هایی را کاشته بودند که مستقیم ذاتِ بی زار ِهوا را می شکافت تا رمق ِ دزدان ِ نامریی را بدون ِوهم مرعوب کند.

تشتک ِ آسمان گم بود و به جایش سینۀ چرب و پُر موی مردی غیر قابل ِ لمس با  فاصله ایی اندک بر زمین آوارشده بود و تکرار صدای خِس خِس سینه اش شباهت به آروغ زدن ِ قورباغه ایی داشت که سنجاقکی را با تمام سنجاق هایش یک باره قورت داده بود و میان ِ گلویش گیر کرده بود و نه پایین می رفت و نه می توانست عُق بزند و بیاندازدش بیرون ، نوک ِقهوه ایی یک سینه اش شبیه مرده خورشیدی هی از زیر پتوی بد خوابی غلت می زد و بیرون می افتاد و دوباره ناپدید می شد تا سرانجام که ساکن شد دیدم مرغ بی کله از هرچه پر وکرک بود خلاص شده و عریان و بلاتکلیف در دست های او چرخ می زند که ناگهان لگام کشید و اسب که ایستاد  با چابکی کیف ناکی از زین پایین جست و سوی بی تفاوتی مردابی رفتند که بوی مردارهای دجله از آن متصاعد بود و فاضلاب های نجسی  در اطرافش رعشه می زدند .

اسب را  خواباند به پهلوی راستش  با تکرار یکنواخت ِ لالای ملایم ِ سکر آوری در گوشش روی تنها خشکی انباشته از لک و پیس ِ برگ های قهوه ای و زردی که ترتیبشان چون اوراق ِ مقدس و نامنظم مذاهب ِ از رمق افتاده بود تسلیم ِ قطاری که در ادامه بر مسیر ریلی فرسوده می سُرید به جانب ِتونلی غرق شده در مرداب.  

ریسمانی از زین ِ مایوس که بی فرجام بر خنکای خاک غلتیده بود جدا کرد و دست و پای اسب را چنان بست که موازی سایش ِمرگ به زندگی نیاندیشد.

نقاب که از صورت ِ اسب کند کلۀ کامل ِ اسب طرف ِ درختی چرخید که برگ های چرکش مثل ِ خفاش های بال بسته از شاخه هایش آویزان بودند و باد سخن چینی مدام جیر جیرشان را سوی ناکجایی ترشح می کرد .

این ترشح ، غلیظ و سنگین و به رنگ ِ سرب بود و از بوی تندش مشخص بود که ترکیبی است از اسیدهای ناشناخته زیرا تن ِ اطراف ِ درخت را شرحه شرحه کرده بود.

با کف ِ دست ِ راستش چند ضربۀ ملایم  بر ماهوت ِ چسبیده بر گردن ِ ترسیدۀ اسب نواخت تا رگی ورم کرد که ماری لغزیده بر میز تشریح و در این وقت ِ کم مانده به  پایان ِغروب ناگاه با کاردی مخفی در دست ِ چپ که لذت ِ اشکار شدن و بریدن را قیه می کشید زخمی اریب وعمیق بر شیب ِرگ مار ِگردن کشید .

خون که بیرون جهید و خلاف ِ جاذبۀ زمین به جدال با ریزش ِ مه نم های مریی و نامریی بالا رفت شتابان دوید و دیگی آورد که در انتظار همین واقعه زمانی مدید به تسلای خالی خود دل خوش بود و حالا فرود و سجود ِ وقیحانۀ خون را در وجود خود به لذت می لیسید.

خون که نیمۀ دیگ را انباشت و از آن هم گذشت مرغ عریان را چون کفش ِ سفید ِ عروس از ساق ِ یک پایش گرفت و آرام در وهم ِ سرخ ِ گلبول های در نمک شناور رها کرد .

پس از فرو نشستن ِ دندان نمایی خنده بر دهان ِدرد مکیدۀ اسب شتاب ِسکسکۀ مرگ رعشه بر دست و پای ِکش آمده کرد و تا تصلب ِ آرشۀ دُم دوید و غنایی بر نیامد تا هر دو پلک در اواسط ِ بستن باز ماندند.

در این وقت بود که زنگِ سمج و سیال ِساعت شروع شب را سوت کشید و خواب ِ معصومم از گوشه های بیدار ِ چشمها جاری شد و پیوسته و یک نفس ریخت تا در کنارش خودم شدم.

انگار همیشه در کنارش بودم که از بودنم یکه نخورد و حتی تعادل از دست نداد تا بخواهد بنشیند یا دستی برای گرفتن ِعصای شفاعتی دراز کند شاید مراد دهد  .

ایستاده پاکت ِ سیگاری بیرون کشید از عمق ِ جیبی که از لای پاهایش هم می گذشت و دستی را  به تمامی می قاپید و غرق می کرد.

 ابتدا به من تعارف کرد ، یکی را که بی شک مشتاقتر برای آتش پذیرفتن بود من من کنان با شاخ ِ ناخن های شست و اشاره ام در آوردم و فوری لای همان دو انگشت نگه داشتم آماده تا خودش هم همین کرد و بعد چوبی افروخته از کبریتی به دیدار کاغذ و توتون آمد تا دود به میهمانی امعاء و احشاء  درون برود .

 فقط من دیدم که نقش ِ ماتیک ِ کبودش بر فیلتر ماسید و همین شکل ِ بدیع مبتلای وسوسه ام کرد تا  بعد از چند پُک محکم به فیلتر سیگارم نگاه کنم که مطمئن شوم او من نیست و من او نیستم .

سیگار به نصفه نرسیده بود که گفت : فرزندم ، معشوقم ، همسرم ، والدم حالا که خستگی در کردی کمکم کن تا پوستِ این نجیب را دباغی کنیم که برای نوشتن محتاج ِ هیچ صحاف نباشیم.

در حالی که سعی می کردیم یاد ِ یورتمه رفتن هایش را فراموش کنیم خمیدیم و قوزیدیم و او سینۀ اسب را با کاردی دیگر که منحنی تیز و پهنی داشت درید ( یک کلکسیون از کاردهای قتال داشت ) و من آستین ِ دست راستم را از  شانه پاره کردم و مشتم را در چاک ِ سینۀ اسب  که مثل  دهان ِ گربه ماهی  بر خاک افتاده  از آن خزه و کف می ریخت فرو بردم و در جستجوی سال های بی رخوتش مسافر شدم تا قلبش را بیرون کشیدم که همچنان که می تپید و قصد گریز از گرۀ انگشتانم را داشت ونمی توانست و سرانجام  آن را در دیگ ِ خونی انداختم که حالا گلبول های سرخ و خندانش مشغول ِمعاشقه با ورژن های کشف نشده از تقدیر ِبسیار عتیق ِخوراک ناک ِ مرغ بودند.

کمکش کردم تا دیگ را بر اجاقی نشاندیم که انبوهی هیمه های تـُرد زیرش خیمه زده بود و راس ِ مجمع عمومی اشان به دیرکرد ِآتش ناسزا می گفتند ، چوب ِ کبریتی کوچک را بر لثۀ پیوره بستۀ سمباده کشید و زبانه های بزرگ ِآتش دیگ را به آغوش کشیدند .

مرغی که بی تاّبِ پختن بود، قلبی که بی زار از تپیدن بود و گلبول های سرخ و سفیدی که از بچه قورباغه بودن خسته شده بودند از عرض ِ ثانیه ها به سرعت گذشتند و چند ده دقیقۀ بعد که هرگز به ساعتی نرسید ابتدا جوشیدند و سپس حباب شدند و بعد ترکیدند و حباب شدند و جوشیدند و ترکیدند وترکیدند تا پشنگۀ شب و شعلۀ اجاق سلانه سلانه بوی شاش و شرایط ِ در قرنطینه بودن را از دلهره شست وبا دلشوره برد و آنچه ماند و شنیدیم صدای ریزش ِبزاق ِ تحریک شدۀ عابری از قل قل ِ دیگ و بوی پختن ِ احساسی بود که از قامت ِمجهول ِ جاده عبور نمی کرد ،

 ناگاه بی اراده  ویک صدا گفتیمش :

خسته نباشی آشنا ، به جنگ می ری یا از جنگ برگشتی ، اگه گشنته بفرما  .

حالا دیگر تراشیده شده بودیم.

 

مهدی رودسری

2013-10-17 

   

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s