ماسكوكا

منتشرشده: جون 15, 2014 در Uncategorized

 

مى رفتيم به پيك نيك به خانه دور از شهر شلوغ و نزديك به درياچۀ دلرباى موج مست ِشراب ،

صاحب خانه شوريده شاعرى مهندس هوا پرواز و شيفتۀ فوتبال ساحلى و عاشق لاجوردى پوشان ايتالى و همسرش مدرس فلسفه با تخصص ويژه در مكتب يونان باستان و ارسطو شناسى صاحب سبك و پياده پيمايى حرفه ايى كه هر صبح سه كيلومتر مى نورديد و باز ترديد نمى كرد كه كم نورديده و باز با استدلال به خود مى باوريد كه فردا وقتى ديگر ركوردى نوتر .

ساعت يازده رسيديم به مقصد پس از سه ساعت بى استراحت كوبيدن اتوبان صد و يازده به سوى شمالى همراه شجريانى كه سراسر راه را انبوه كرده بود از آواز سبز در سبز نسيمى ميان رقص درختان .

جنگل هاى اين سرزمين آه كه به هر راه كه مى روى بى نهايتند .

همسرم همين را سه بار به سه دوست گفت با صداى بلند وقتى كه با تلفن همراهش تماس گرفتند يا تماس گرفت آه از جنگل هاى اين سرزمين آه . 

يادم نرفته بود كه براى مهندس سيگارى بگيرم از نوع برگ مرغوب و هندوانه كه سلطان ِ تابستان نشینان است .

وقتى رسيديم عطر قهوه خنك بود و هنوز تا افتتاحيه جام جهانى دوهزارو چهارده چند ساعت مانده نمى دانم كه ساعت مچى ام را مدتها پيش گم كرده بودم پس از هشدار نامطمئن پزشكى كه با ترديد گفت : مشكوك به سرطانى اما بايد آزمايشات بيشتر کنی مى دانى و باقى را من گم كردم انگار نيازم به ساعت نالازم شد .

هنوز تا تولد جام جهانى فوتبال چند ساعت مانده دوستم گفت : قهوه يا شراب كه چون همیشه شراب را ترجيح دادم زنم غـُر بلندى كشيد و قهوه خواست و بحث سقراط را پيش كشيد و جام شوكران و ما مردها هم همسرها را تنها گذاشتيم و به باغ رفتيم تا دوستانه بساط آتش و دود و كباب را مهيا كنيم .

باغ را آواز يك قنارى تصرف كرده بود .

شراب سرخ اين سرزمين آواز زبان را گس مى كند نه : به دوستم گفتم و او تاييد كرد و سيگارى كشيديم .

سيخ ها كنار يك ديگ از تكه هاى گوشت بره و گوساله خوابيده لاى پياز رنده شده و گردوى ساييده شده و زعفران و برگه هاى ليموى ترش بى قرارى مى كردند كه قولنج انگشت ها شكستيم و به تن ِستبر سيخ ها گوشت كشيديم و نم نم شراب نوشيديم .

هنوز دود از آتش بر مى خاست كه دوستم براى شاشيدن به داخل خانه بر گشت .

تكه ابرى خاكسترى از فراز نگاهم گذشت ، قنارى انگار قهر کرده بود که ديگر نمى خواند ، از درياچه كه در جنوب خانه بود به فاصلۀ سه دقيقه پياده صداى نم مى آمد ، رطوبتی عریان را نسيمی لخت بر صورتم مى پاشيد .

باغ ديوار نداشت اما حصارى از كاج ها مهارش كرده بود و درى ميان دو سرو سهى نيم باز مانده بود میانشان كه او آهسته بازش كرد به تمامى و وارد باغ شد و من كه ايستاده بودم از حيرت بر كندۀ درختى به گمانم نارون نشستم .

شاخ هاش درخت انجير معابد بود در مينياتورهاى مدرن معصومى كه نقاشى منزوى مى كشيد. چرخى در باغ زد و سوى آتشى رفت كه ديگر دود نمى كرد ، پوى بلندى بر آتش پراند كه خاكسترى لغزان بر آسمان دواند و سپس به سوى من آمد، شايد از ترس بود كه با لذت بطرى شراب را در دست فشردم و به سختى سوى دهانم بردم و ميان قفل لبانم فرو كردم و چند جرعه پى در پى از آن مكيدم تا خشك گلوم تر شد .

سر پيش آورد و دو چشم سرخ بر چشمهام دوخت انگار گريسته بود.

سعى كردم اوضاع را عادى كنم و به عادت آدم ها لبخندى زدم ولى او جدى بود و كمى غمگين و تعارفش كردم كه بنشيند اما قبول نكرد ، گوزن ها ايستاده صحبت مى كنند ، اين را سرخ پوستى گفت كه در كودكى با گوزنى به مدرسه مى رفت و سالها بعد هر دو مكانيك شدند حالا آدرس آن ها را از ياد برده ام .

نمى دانستم كه تشنه است تا سر گرداند و به نيم خوردۀ دوستم اشاره كرد ، به سلامتى دوست گيلاس شراب را پيش دهانش گرفتم با زبان درازش جرعه جرعه نوشيد تا خالی جام و سپس با اشارۀ دستش تقاضاى سيگار كرد كه يكى روشن كردم و بر پوزلبهای کلفتش نشاندم پكى محكم و طولانی زد و به فیلتر رسید و در حالى كه دود غليظ را از دو سوراخ گشاد و پر موى دماغش با طمانينه به بيرون مى داد سرى تكاند و برگى از شاخش پراند و گفت : خجالت نمى كشى تو !

در خودم مچاله شدم اما كم نياوردم و پرسيدم : چرا بايد خجالت بكشم مگه جنايت كردم يا كلاه بردارم كه گفت : ساكت لطفن شراب بده بنوشم دادم و گفت : باز هوس سيگار دارم و روشن كردم و بر پوز لبانش نهادم و پوكيد و اين بار پس از خروج  غليظ دود از حفره دهان سر به سرعت چند بار تكاند و گفت : چرا رحم به دختر خاله ها و پسر عمو هاى من نمى كنيد اى بى شرف ها و سر فرود آورد و با تيزى شاخ چپش به ظرافت سيخ فشرده از گوشتى را به هوا برد و پيش پايم پرت كرد . 

شرمنده شدم. 

گفت : بيمارى 

گفتم : از كجا فهميدى

گفت : از لكه هاى مشكى روى گلوت و خش صدات

گفتم : شايد سرطان دارم

گفت : حاصل نيم قرن گوشت خوارى تو سرطانه ترديد نكن اين مجازات در كتاب فلسفه ارسطو هم آمده به روايت افلاطون در جلد چهارم از مجموعه نظرياتش 

گفتم : درمانى داره

گفت : به عقلت رجوع كن كه از قلبت دستور مى گيره 

و ماغ  بلندى كشيد 

قنارى قهر كرده برگشته بود و روى يكى از سروها نشسته بود و شور می خواند.

من سر وسط دو پاهام فرو كردم و چشم بستم تا سبك روى شانۀ راستم زد ، كمر راست كردم و اشك التماسم را ديد كه گفت : پشتم بشين اگه آماده ايى براى نجات و خود روى زمين نشست تا به راحتى بر كمرش نشستم و دستهام را دور گلوش گره كردم و بر خاست سوى در رفت ، وقت عبور از دو لنگه در بود كه لختى ايستاد و من کمر راست کردم و به باغ و خانه دوباره نگاهى كردم .

سايه همسرم پشت يكى از پنجره هاش مى خنديد ، در همين لحظه قنارى روى سرم نشست و پرهاش را سايبان موهام كرد .

بر خنكاى درياچه قايقى پارو مى كشيد. 

 

مهدى رودسرى

2014-06-15

 

 

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s