دفترهای روز

منتشرشده: مِی 30, 2019 در Uncategorized

دفترهای روز

—————-

 

دفتر روز ۱

/////////////

 

امروز با خودم گفتم نباید

نباید دیگر با خودم بگویم

از این نوع گفتنی ها نباید

که عطسه به سرفه ام انداخت

فقط پرندهٔ قفسم خندید

رفیقم گفت : من که با خودم هیچ اختلافی ندارم

و زنش : ما اصلن نمی دانیم تضاد چیست

روی میز قهوهٔ کلمبیا بود و شیر و ودکای روس

گاهی روز این جوری تسلیم غروب و شب

و زنش با رفیقم که رفت باز پرندهٔ قفسم خندید

فردا که زنم از سفر برگردد خواهم گفت:

این پرنده فرقِ تضاد و اختلاف را نمی داند

و در جواب چرا خواهم گفت :

دیروز هم مثل همهٔ روزها نبود

با خودم چیزها گفتم که نباید می گفتم

به خاطرِ فراموشم نکنی باز پرندهٔ قفسم.

 

دفتر روز ۲

////////////

 

امروز مردی هستم که همیشه در ساعتِ ظهر

هر کجا باشم در هر شرایطی و با هر پوششی

جایی می روم که آسمان چترِ چشمم باشد

و در لحظه ایی که ماه لبِ خورشید را می بوسد

از تضادِ بین خنده و گریه بی هوش می شوم

چنان که وقتی به هوش می آیم سبکم

چنان رویایی سبک که مردگان را می بینم

چنان مردگانی که بینِ خنده و گریه می مانند

و از راه سومی می روند که ناآشناست

حرفی هم می زنند توضیح این رفتن

حیف که زبانِ مرده ها را نمی فهمم.

 

دفتر روز ۳

/////////////

 

امروز آفتاب می خندد و عرق می کنم

و به جبران عرقی که بخار می شود

آب می خورم تا عرق کنم و

آفتاب بخندد و به جبرانِ خنده اش

بخار می شوم تا فراموش نکنم

سه ماه پیش در چنین روزی بارید

برفی سنگین و تصادف کردی

و بیمارستان پُر از مصدوم بود

بغلی ی مصدومی پُر از ودکا

هم صدا شدیم و نوشیدیم

و روی درد هم عرق ریختیم

روزی چون امروز مست کردیم

و از مبحث‌ِ تضاد بین سرما و

گرما و نوشیدن لذت بردیم.

 

دفتر روز۴

///////////

 

امروز تصمیم گرفتم روز نوشته ها را دلنوشته نکنم

مردی سنگدلم که گاهی به پرنده ایی می خورم

پرنده اگر مجروح شود به خانه می برم

خانهٔ من بستری است همیشه زیر پلی

در خیابانی که دوست ندارد نامش را

هرکسی بداند که ناکس است

مجروح را پانسمان می کنم تا بخندد

به نام خیابانی که میعادگاه هملس ها

این نام را فراموش نکنید روزی اگر کس‌ شدید

و دل درد گرفتید و خواستید دردِ دلی کنید

با پرنده ایی که از پرواز فقط یک خاطره دارد

سنگی رها شده از دلی در این دنیای متمدن

که هملس ها و پرنده هاش رفیقِ رویایند.

 

دفتر روز ۵

//////////////

 

امروز شراب و ودکا را با هم خورد یکِ بعد از ظهر

و مستی مجبور است که بشاشد یک و یک دقیقه بعد

به دیواری چوبی به درختی به کلبه ایی سوخته

و همسایه ها سوت می کشند در یک‌ و دو دقیقه

و سگ هاشان جیغ می کشند در یک و سه دقیقه

و پلیس آژیر می کشد در یک و‌چهار دقیقه

و هلیکوپتری بمبارانش می کند با فحش

و نیروی دریایی آماده باش می دهد در یک و پنج دقیقه

و ناسا از سیاره ایی دور رصد می کند که شاشِ یک هملس

برای بشریت سودمند است یا باید با مادون زرد پاستوریزه شود

احتمالن در یک و‌ شش دقیقه شاخک های جنگ جهانی سوم

و ساعت از یک و هفت دقیقه رد می شود

‌از دیوار چوبی و درخت و کلبهٔ سوخته رد می شود

از بخار متصاعد شده از شاش که در هوا می رقصد

و در یک و هشت دقیقه شراب با ودکا دوباره می آمیزد

و در یک و نه دقیقه دوباره به هملس حال می دهد

اما یک و ده دقیقه در تاریخ ثبت می شود

همیشه صلح در یک و ده‌ دقیقه

همیشه خوابم در یک و‌ صلح‌ دقیقه.

 

دفتر روز ۶

/////////////

 

امروز بعد از ظهر گنجشکها خوابند

پنجرهٔ همسایه ها باز است ماریا

تا پنبه از چشم ها بچینند با آواز تو

بریزند کفِ اتاق‌ها به یادِ آن زفاف

لذتی که دیگر تکرار نمی شود

و با نوازشِ پیانوی تو رگ بزنند

خونِابهٔ آبی بپاشند بر خاطره ها

شناور در رودِ استمنا و بی خبری

اما ماریا تو از همه جا با خبری

حتی می دانی گربهٔ مقدس زاییده

حتی می دانی خرگوش ها گاهی

که نر ندارند لزبین می شوند

ماریا با عصای سفید و عینک دودی

با کفش پاشنه طلایی و مژهٔ مصنوعی

هر روز از روز پیش جوان‌تر می شود

و برای شادی دل همهٔ تبعیدیان

خورشید را به حجله گاهِ ماه می برد

هر بعد از ظهر به همین حجله معتادیم

سپس سکوت ‌و چک چکِ عصا و بیداری

صدای گریهٔ گنجشک پشتِ پنجرهٔ بسته.

 

دفتر روز ۷

/////////////

 

امروز به حیاط خلوتِ این خانه آمد

بر دستی قفسِ پرنده و بر لب سیگاری

شکوفه های سیب را نواخت با لبخندی

و اخم‌کرد به آسمان که چرا نمی بارد

ما پنجره زیاد در اطراف داریم

با شکوفهٔ سیب شکست شیشه ها

آزادشان کرد از زندانِ قاب ها

قفس ها تناقضِ باد و ابرند

نام دیگر قاب قفس نیست

با همین پرسش سیگاری روشن کرد

می داند دود می رقصد و عروج می کند

هرگز هبوط نمی کند ولی ما خروج کردیم

از حیاط خلوتی که فقط یک راه

قفسی بدون‌ پرنده یعنی وحدت

به درون دارد و آخرین سیگار

برای بیرون از امروز یعنی تضاد

باید دود شود و دود می شود

مرگ گاهی همین جورها می آید.

 

دفتر روز ۸

/////////////

 

امروز تو دریایی و من قایقم

بر تنِ تو با لذت می رانم

با تو می خوابم و با تو بیدار می شوم

از هم عبور می کنیم و به هم بر می گردیم

دوباره یکدیگر را در آغوش می گیریم

من الکتریسیته را دوست دارم

مثل مادری که پسرش را

من باطری ها را دوست دارم

مثل پدری که دخترش را

من شارژ شدن را برترین شعور معنوی می دانم

و این تصویرِ نورانی را دوست دارم

مثل امتی که پیامبرش را

من از همخوابگی با تو به انزال می رسم

تو از همخوابگی با من‌ به ارگاسم می رسی

انزال من در ارگاسم تو تکرار می شود

ساعت ها ساعت ساعت ها ساعت

و اگر بمیری به جان مرگ قسم

یکی دیگر از تو بهتر خواهم خرید.

 

دفتر روز۹

//////////

 

امروز شهر از آدم خالی است

فقط شاپرک ها حضور دارند

به نوزادشان شیر می دهند

و شیری که از لب و لوچه شان می ریزد

رودی در شهر شده شیری رنگ

زیر پل ها هملس ها خوابند

و خوابِ بطری ها را می بینند

هر بطری خودش می رود زیر پستانِ گاوی

می مکد با لذتی شهوانی نوکِ پستانِ گاو

و گاو به ارگاسم که می رسد شاپرک می شود

لگد می زند به شکم پُر از شیر و شهوت بطری

شاپرک می پرد و بطری می افتد در دهن هملسی

که خوابیده و شهوتِ شیر هم بیدارش نمی کند

مثل نوزادی شیر می خورد و از لب و‌لوچه اش

شیر می ریزد زیر پلی که سال ها رود ندیده

اگر بیدار نشود هملس پل از تنهایی می شکند

شاپرکی روی شانهٔ چپم به نوزادش می گوید:

گوسالهٔ من پل فقط شب می شکند

حالا ساعت یک بعد از ظهر است.

 

دفتر روز ۱۰

//////////////

 

امروز اسبی ساعتِ سه پیشانیم را شکافت

دیتای مخم خاموش شد و خودت می دانی

بدون نِت چند بایت بدبختی سوارم می شود

خرطوم های این دنیای مجازی چقدر باریکند

نه ایمیلی دیده ام نه تکستی گرفته ام

بازی های آن لاین هم تعطیل

سرم از درد دارد می ترکد

خرطوم های این دنیای متمدن چقدر درازند

هر چه فکر می کنم به سرعت دزدیده می شود

مادرم سوار بر اسب از موج اشکم می جهد

تا بر می گردد در دریاها غرقم کو قایقی

از درد هر چهار برادرم چهار اقیانوس طوفانی

دورم و دیگر از گذشتن همین قدر خسته ام که نگذرم

خرطوم های این دنیای متمدن چقدر خونخوارند

هر چه فکر می کنم بدون فضای مجازی

اندوهم گیج تر از هوای این روز بهاری

عاقبت بر این تناقضِ دیجیتال زین می بندم

سوار وحدتِ اجزا می شوم و بر می گردم

به پیشانیم تا دیتای عزیزم وصل شود

خرطوم های این دنیای متمدن چقدر معتادند.

 

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s