خاک ِغریب(هفده)

 

تیپا که می زند تقدیر بر کپل ِ نفر ِجلویی

خون جلوی چشم ِ خورشید را می گیرد

تکه ابری شمشیر می شود در دست ِ سامورایی

چون تـُندر تـُند می غرد

چون غیرت تیز می چرخد

چون تعصب سریع برمی گردد

چند عابر مکث می کنند

ساری از درختی می پرد سوت زنان سوی لقمه فحشی چاق

می ربایدش در هوا از میانۀ دهان ِ گوینده تا گوشهای شنونده

من ماشینم را متوقف می کنم

زیرا چراغ دیگر سبز نیست

ولی پیاده نمی شوم

اما سیگاری روشن می کنم

کپلی که تیپا خورده است تکانده می شود

غیرت پلک می زند

شمشیر ِ شجاع ِ ابر پراکنده می گردد

تعصب تمام می شود

دوباره از عابران گذر می کند عبور ِ خیابان

و سار که حالا روی سقف ِ مغز ِمن نشسته است

نوک بر بوق ِ ماشین ِ عقبی می کوبد

حرکت می کنم

زیرا چراغ دیگر سرخ نیست .

 

مهدی رودسری

2013-10-07

بیان دیدگاه