جنگ از نگاه مالرو

در زمان صلح رخداد های فجیع جنگ فراموش می شود و چنین است که در عالم بی خبری ناگاه جنگی دیگر رخ می دهد که بیخبران خوراک آنند.

 به همین دلیل بازنگری پدیدۀ جنگ همواره وبه خصوص در دوران صلح یک ضرورت است. جنگ از نگاه نویسندگان ومتفکرانی که خود جنگ را تجربه کرده اند می تواند نهیب بیدار باش برای مردمی باشد تا قربانی فرایند پیچیده این پدیدۀ شوم ودهشتناک نشوند که هدیۀ مسمومی است ازائتلاف سیاستمداران ونظامیانی  در جستجوی فرو نشاندن عطش بیمار گونۀ خویش در گریزازباور به جهانی که می تواند دور از جنگ زیباتر باشد.

 برداشت و تلخیص ِ بخش پایانی ضدخاطرات

هنگامه کسرائی

جنگ  از نگاه آندره مالرو

اگر تمدنها فقط با تناسخ زنده بمانند

 پس جهان از فراموشی ساخته شده است.

(ضد خاطرات)

آندره مالرو از گفتگو ها می گوید، از دلخراش ترین آنها. گفتگوی انسان با شکنجه از گفتگوی او با مرگ عمیق تر است. از انتهای جزیره سن لوئی می آغازد.  محله ایی در پاریس که دخمۀ اسیران بود. محصور میان تیغ های دو دم ِسیاه. دخمه ایی با دویست هزار گمشده، اجساد گمنام و خاکستر ِکوره های آدم سوزی اش.

با بازماندگان در باغ کلیسیای نوتردام به دور تانکی که قرار است استخوان های ژان مولن را به پانتئون ببرد حلقه می زند. بر که می گردد، پنج هزار مشعلدار جوان نهضت مقاومت را می بیند که در پشت تانک در حرکتند. نور مشعل ها در رود سن انعکاس می یابد. و تانک از میان دو ردیف کافه های بولوار سن میشل عبور می کند. تابوت کوچک ژان مولن  به سکوی مخصوص می رود. مشعل ها خاموش می شوند  و مالرو در سکوت شب سفر خود را به درون گفتگوها ادامه می دهد.

خواهر ژان مولن چنین می گوید: «رسالت برادرش به پایان رسیده بود و شهادتش آغاز می شد….. و حشیانه کتک خورده بود… با سر خون آلود و تنی پاره پاره ، به انتهای طاقت انسانی رسید بی آنکه رازی را فاش کند. اوهمۀ رازها را می دانست.» 

و زنجیر گفتگوها را  رج به رج، بی نام ماخذ می بافد و خطاب به ژان مولن از اسیرانی می گوید که با سر تراشیده در پیراهن های راه راه زیر ضربه های قنداق تفنگ ها از پا ی درمی آمدند. از هشت هزار زن فرانسوی که هرگز از اردوگاهها برنگشتند. و از آخرین زنی که در راونسبروک مُرد چون به یکی از یاران نهضت مقاومت پناه داده بود. …..»

و در زمینۀ مارش عزای مارسیز با چشم های تاریخ شاهد دفن استخوان های ژان مولن در کنار استخوان های کارنو و استخوان های ویکتور هوگوست.

 دربرابر آینۀ گذشته  مالرویی را می بیند که برای نخستین باربه همراه هیئتی به  بازرسی مخفیگاههای پارتیزان ها می رود. غاری در پریگور. از نردبام های آهنی بالا می روند و از حفره های مجاور هم، چون لژهای تاتر دوران پارینه سنگی، جنگ افزار ها را بیرون می آورند. گذرگاه چنان تنگ می شود که از آن  باید پهلو به پهلو عبور کرد. بر تخته سنگی طرح های درهم وبرهمی از گاو های وحشی است که مانند مُهری که بر سنگ خورده باشد وضوحی بس شگفت آور دارند.  دیوارها تخته سنگ های عظیمی هستند با سطحی هموار، گاه برآمده و گاه فرورفته ، نه چون صخره ها، بل اندامهای تن زنده. امعا و احشاء زمین  است که انگار از لابلای آن پیچ و تاب می خورند. هر غاری ترسناک است وهر ریزشی می تواند زنده ائی را در خود دفن کند. مرگ نه، گور است و گاو وحشی به این گور روح مرموزی می بخشد.  بر بالای سرآنها  گروههای گشتی آلمان شاید. و آنها همچنان به سوی سلاح ها می دوند و گاوهای وحشی بر سنگ ها. به حفره ایی می رسند. نورِ همۀ چراغ ها در یک نقطه متمرکز می شود. بر زمین جعبه است و جعبه و سپس دو جانور متعلق به اعصار آینده، دو مسلسل روی سه پایه ها چون گربه های مصری نشسته بر دو دست از جعبه ها پاسداری می کنند. رشتۀ درک ناپذیری این گاوهای وحشی  را به این جعبه ها که انگار با پای خود آمده اند و مسلسل هایی که از آنها نگهبانی می کنند پیوند می دهد.

 و پیش از آنکه روی از آینه برگرداند می پرسد: آیا به هنگام بیرون آمدن از چنین جایی و در زیر چنین آسمانی بود که میمونی از نوع گوریل شکارگر، چون درندگان و صورتگر چون آدمیان، برای اولین بار پی برد که مرگ تقدیر اوست؟

پس خطاب به تاریخ می گوید: از روی پانتئون سایه ایی می گذرد که بر سایۀ مرگ غلبه می کند.  سایۀ شر ابدی که همۀ  مذاهب با آن به مقابله برخاسته اند. …. با اردوگاههای مرگ، شیطان دوباره روی زمین ظاهر شد.

 و باز می گردد به یگانه گفتگویی که بسیار عمیق تر و پر معنا تر از گفتگوی انسان است با مرگ که سخت تکانش می دهد. عبارتی از » برادران کارامازوف» : اگر ارادۀ خداوند بر این باشد که بچه معصومی به دست ظالمی شکنجه شود من بلیتم را پس می گیرم.» و از زبان قاضی عسگر گلی یر می گوید: شر مساله نیست معماست…. . و اززبان ماکسیم گورکی که روزی نظر یکی از اعضای سازمان جوانان حزب کمونیست را درباره » جنایت و مکافات پرسیده پاسخ می شنود » این همه جار و جنجال فقط برای یک پیرزن! «

گفتگویی  با  میرهولد را بهانه ایی می کند تا از تصویری بر دیوار اتاق داستایفسکی  هنگام دیدار از خانه نوجوانی اش بگوید.  داستایفسکی در این تصویر گویی از دیار مردگان می آمد. همان الیعازری که روزی او به کسوتش در آمد، نه برای تسلی دادن جنایتکاران و روسپیان، بل برای لرزاندن ستون هایی که معمای جهان بر آن استوار است معمایی که در ورای عشق و محنت می پرسد: روی زمینی که درد و رنج بر آن حاکم  است چه می کنی؟

انجیلی را که داستایفسکی از زندان اعمال شاقه  با خود آورده بود باز می کند. کتاب پر از یادداشت های داستایفسکی است  و همه جا کلام » نه «. با نخستین عبارت صفحۀ دست چپ به طبع عادت روس ها که برای پیش بینی آینده هنگام برخاستن از خواب کتاب مقدس را باز می کردند، فال گرفته بود و دربرابر عبارت » مریم مجدلیه دید که سنگ از قبر برداشته شده است» نوشته بود : » نه»

و در برابر روح سرکش  داستایفسکی که پس از کشف چوبۀ دار از ترجمۀ آثار بالزاک و رمان های دیکنزوار دست می کشد، فریاد می زند : اینک تو، ای ارتدوکس و ای هواخواه تزار، با آنچه شخصیت های داستان هایت را وامی دارد تا خود را دست بر سینه در لجنزار اعترافات علنی پرتاب کنند: اگر نظام عالم دایر بر شکنجه کودک معصومی باشد….»

هر زندگی که مخاطب درد قرار گیرد تبدیل به معما می شود. این همان صدای الیعازری است که نه بدبختی براو دست دارد و نه مرگ . پاسخ ژاندارک است در برابر همه دادگاه های روی زمین: من خلق نشده ام تا شریک نفرت شوم بلکه سهم عشق باید باشم.

وبا او به پای چوبه دار می آید. همان چوبۀ دار نورنبرگ که طناب را به گردن اسیری که فقط نوک پنجه هایش به زمین می رسد می اندازند تا سرانجام از شدت خستگی خود را بکشد.

زخم، برف، گرسنگی، شپش، تشنگی، باز تشنگی، گرسنگی، شپش، برف، بیماری و زخم و نعش ها. از دست دادن مشاعر تا آنجا که اسیر، شلاق کشنده را با شکلات اشتباه می گیرد. تکه چوبی که بارها لیسیده است. ….. عطشی که وامی داردش تا پس از چهار روز سفر در واگن های مرگ، سر در چاهک مستراح بکند. گرسنگی همسفر هر روزش تا دم مرگ.

 رویای ضیافتی که  با دلهره به خنده می اندازدش و به اینجا می رسد که بگویندش:» گـُه به گور همه، هیچ چیز لذت گیلاسی شراب و بیفتکی با سیب زمینی سرخ کرده را ندارد. » و ضیافت با زد و خورد به پایان می رسد.

و چند قدم آنسوتر کشیشی در اردوگاه داخائو از گرسنگی در حال احتضار وصیت می کند » آب نباتها و شکلات هایم را به فلانی و شیر و عسلم را به بهمانی بده. و حال آنکه نه آب نباتی داشت و نه شیر و عسلی.

و  مالرو با زمان می ایستد و از شکنجه ایی می گوید که آهسته و تدریجاً تقدیر انسان می شود. تن بدترین دشمن می شود و بیداری هولناک، هر روز رنگ تازه ایی به خود می گیرد. انسان یعنی گدایی ولگرد در جهانی که ضربه های پیاپی او را به مرگ فرا می خواند. و گاهی یادی از جهانی که زن در آن خواستنی بود.

 و در میان روایت ها پا بر یک حقیقت استوار می کند: دیوانگی!

جهنم واقعی کار در معدن ذغال سنگ نیست، بلکه اتفاقی به نام دیوانگی است. آلمانی ها درحصار باغچه های ملوسشان  ودر میان فریاد اسیرانی که تا دم مرگ کتک می خورند، بازی بچه گربه هاشان را با لذت تماشا می کنند. دنیایی که در آن ناممکن همیشه ممکن است. بختکی که انسان ِ در خواب اسیر آن شده است. آشوبی سازمان یافته، متعلق به جهانی که در آن سازمان یافته یعنی کش رفته از دشمن: حبه قندهایی که برای محتضران دزدیده می شود سازمان یافته است. جمع آوری دندانهای طلای مردگان، نقل و انتقال های بی دلیل زندانیان در زندان( و درپس عمدی برای ضعیف کردن روحیۀ زندانیان)، دعوت از زنان برای فاحشه خانه….  دزدی کفش های پاره و عینک ….  تکه های سوسیسی که برق می زنند، دادن سهم نان خود در برابر یک فال، گریۀ زنهایی که زیر شدیدترین ضربات اشک به چشم نمی آورند اما هنگام باخت در بازی مخفی ورق به گریه می افتند، تنبیه کسانی که در صف خندیده اند، شهوت مسابقۀ بکس بازی میان زندانیانی که هنوز از ضربات » اس اس ها» خون آلودند و در پس زمینه پخش ترانۀ «زندگی شیرین است» از بلند گوها.

 و تراژدی رومئو و ژولیت با همراهی ارکستر در تربلینکا: زندانیان می نوازند و زنان گورکن دسته دسته محکومان نیمه جان را از گودال ها بیرون می کشند تا روی تل آتشی که پت پت می کرد بیندازند.

 مالرو در ادامه این گفتگو با خود دمی چشم از نور می دزدد و  شناور در سیاهی لزج گذشته ها، در لجن خاطره ایی فرو می رود: یک رام کنندۀ حیوانات از حرفۀ خود می گوید: …. آنها را نمی توان رام کرد مگر آنکه  تظاهر کنی از آنها می ترسی. زندانیان بازی رام کردن خرگوش را شروع می کنند و درهمان هنگام پشت سیم های خاردار اس اس ها اسیری را شوخی شوخی زیر ضربه های بیل می کشند.

سال 1944 است و جشن ِمیلاد مسیح، بدن های استخوانی و پوست های چروکیده. اسهال خونی، تیفوس، سل، زخم های عفونی، اندام های شکسته زیر ضربات سرپرست ها در حین کار. در بیمارستان فقط یک تب سنج هست و دیگر هیچ. پزشک آلمانی از یکی از اسرا که از فرط کتک خون قی کرده است می پرسد: در خانواده تان سابقه سل دارید؟

….. و او به دنیا آمد تا ما تنها نمیریم.

صلیب را بر دوشش نهادند

بار اول بر زمین افتاد

شمعون یاریش کرد تا برخیزد

درآغاز ماه می

در ایستگاه شرق

زنهای گلفروش زنبق آوردند برای ما و

مردم همه را خریدند…

بار دوم بر زمین افتاد

و زنان اورشلیم را تسلی داد

در زندان فرن بسیاری تن به خطر دادند

تا تازه از راه رسیده ها را

از پشت دیوار

قوت قلب دهند

بار سوم بر زمین افتاد

برصلیبش کشیدند و او جان داد

جسدش را در آغوش مادرش نهادند

خداوندا شکر که مادران ما اینجا نیستند!

در عید میلاد کوره ها اعتصاب کرده اند.

 و از زبان فرمانده آلمانی در زندان روانسبرگ می گوید:

رایش بزرگ جوانمردی به خرج می دهد که می گذارد شما زنده بمانید. ای انگلهای جامعه، شما  چون جذام بر پیکر آلمان هستید. …..شما را زنده گذاشته اند. جای تاسف است….. آنهایی که بخواهند انضباط این اردوگاه را زیر پا بگذارند  به روزی خواهند افتاد که بیایند و زانو بزنند و اجرای این انضباط را از ما درخواست کنند. انضباط  اس اس غلتکی است که از هر کجا رد شود علف در آنجا سبز نمی شود. مرخص!

 و سپس اس اس دیگری می آید. با پس کلۀ پخ  که از ته تراشیده و  قیافۀ سگ دانمارکی. پاهایش را از هم باز می گذارد و بالا تنه را جلو و عقب می برد:

جنده ها ! شما بزک می کردید و خودتان را به جای زن قالب می کردید! بر علیه آلمان نطق می کردید. ….. شما چی هستید؟ یک کپُه  گه! …. دیگر از اینجا نمی توانید بیرون بروید مگر از لولۀ دودکش. جهود زده ها !

….. آخ! ماده گاوهای ترگل و ورگل فرانسوی، حالیتان می کنم خوشگل شدن یعنی چه!

و با گام های سنگین در دود کوره گم می شود.

مالرو خاطرات زندانی ها را ورق می زند:

فرماندۀ مادینه اس اس که از برابر صف زنان زندانی با دوچرخه عبور می کند، پیاده می شود و پیش می رود و به زنی که کمی از صف خارج شده سیلی می زند. و زن ( رهبر شبکه مقاومت) هم ناگهان سیلی او را با سیلی محکمی پاسخ می دهد. اس اس ها با سگ و شلاق سوی زن می دوند و آنقدر می زنند تا بمیرد. سگ ها خون جاری بر پایش را می لیسند. بر چهره زنان زندانی ، خاموش و خبردار اشک روان است.

و در میان یادداشت پاره هایش دنبال خاطرات که نه، اشکی، دلتنگی و یاسی که بی پایان می نماید:

زندانیان در انبوه برف روی جسد هم بندشان می نشینند. ودر سکوت بوسه ها (حرف زدن ممنوع بود) از دوستانشان در فضای تالار بزرگ برای همیشه جدا می شوند. وسوسۀ رقص هم هست….  از پاسترناک یاد می کند که شعرهایش را به زبان روسی در برابر دانشجویان تالار موتوآلیته می خواند/ از آوازه خوانان  و خوابگاههایشان در سربازخانه  و دراردوی اسیران/ از نقاشی های دیواری محکومان به اعمال شاقه در گویان/ از ارنبورگ،  کمیسر سیرک به مدیریت میر هولد و بهت زدگیش از تماشاگران گرسنه ایی که هویج خرگوش هایش را می دزدند. …………

وسپس سئوالی را یا شاید باوری را با خود واگو می کند.

شکنجه قرنهاست که اعمال می شود  اما آنها با این شعار که با آدمها مثل لجن رفتار کنید تا لجن شوند، نظم و سازمانی را برای تحقیر و خفت تدارک می بینند که هرگز وجود نداشته است:

به گردن فراریها یی که برگردانده می شوند تابلوئی را می آویزند. » من برگشتم.»

دزد ِنان هم تابلوئی دیگر و هر زندانی باید بر صورتشان تف بیندازد و سیلی بزند.

مثلث پارچه ای برلباس اعضای نهضت مقاومت دوخته می شود و تحت فرمان یک قاتل یا دلال محبت قرار می گیرد.

مثلث سرخ روستائیان ساده ایی هستند که نخواسته اند کسی را لو بدهند. یا گروگانند

مثلث سیاه انگلهای جامعه اند، نیمه دیوانه یا کولی.

آلمانی ها همه این ها را می توانند زودتر یا دیرتر بکشند  اما هدف نهائی شان گرفتن اعتراف یا مجازات سیاسی ها نیست  بل می خواهند زندانی در چشم خود از انسانیت ساقط شود.

….. سوپ را روی زمین می ریزند تا گرسنه ها آن را بلیسند. ته سیگارها در استفراغ سگ ها می اندازند.  زندانی ها را با دیوانه ها در یک اتاق حبس می کنند. اجازه راه رفتن نمی دهند مگر روی چهار دست و پا. با گازانبر و کارد آلت تناسلی را می برند: خرگوشهای کوچولو!

نبردی سرسختانه که اولین مغلوب آن مرگ است، شبحی که در مه غلیظ کوره های آدم سوزی فرمان می راند.  شهوت زنده ماندن نیست  که اعضا نهضت مقاومت را برپا می دارد. مبارزه با مرگ است. تن دادن به هر تحمیلی اما مشارکت در آن، هرگز.  باید زنده ماند ، زیستن در لحظه.

…. نلیسیدن سوپ ریخته. نشان ندادن کوچکترین واکنشی در برابر زجرها، وحشت، لبخند زود گذر سرپرست ها.

 از منظر مالرو مرد عادی تابع جبر زندگی است و انسان بزرگ تابع  کیفیت بزرگیش و قدیس تابع شیوۀ تقدیسش.

مرگ هم چیزی است مثل چیزهای دیگر. به باور نجات یافتگان، اراده  زنده ماندن،  شاید قوی ترین شهوت باشد اما فقط کسانی زنده می مانند که وا نمی دهند.

و یکی از اسرا می گوید:  

ماهها با مرگ همبستر بودیم. چون همیشه در معرض تهدید بودیم و همیشه آن را می دیدیم. به مبارزۀ خود آگاهی داشتیم و باور ما برای مبارزه می توانست ایمان باشد، میهن پرستی یا همبستگی اما بیشتر دوستی بود و حس مسئولیت. … و تحقیر باعث نابودی غرور نمی شود.

آخرین قدم ها را همراه مالرو بر اسکله کشتی ی که او را به انتهای سفر خاطراتش می برد بر می دارم. …..

سربازها، اسرا و همه  بازماندگان جنگ باز می گردند….. فرماندهان گروههای چریکی دوباره سقط فروش یا قهوه خانه دار می شوند. آیا شجاعت آنها لباسی است که به عاریت گرفته شده ؟ اما ارزش شجاعت به اندازه ارزش خود انسان است. همه آنها نه تنها از تجربه ای که مرگ  بلکه از تجربه ایی که زندگی به آنها می دهد تهی شده اند . آیا آنها می توانند آن خاطرات را فراموش کنند و زندگی را از نو شروع کنند؟ مالرو می پرسد.

و یکی از اسرای اردوگاه پاسخ می دهد : نه. …..

هربار که بوی درخت های شاه بلوط وسنگفرش های خیس خیابان هانری مارتن به دماغم می خورد تصور می کردم که در اردوگاه چشم بازخواهم کرد. و به خود سیلی می زدم تا مطمئن شوم که خواب نمی بینم. وقتی به خانه برگشتم ، هیچ کس در برابر من از اردوگاه حرفی نمی زد و سکوتشان به نظرم کودکانه می آمد. واقعیت چه بود؟ پیش از جنگ؟ در اردوگاه؟ یا پس از جنگ؟ آیا بالاخره با زندگی آشتی می کردم؟

اسیر دیگری می گوید:

پس از دستگیری، هنگام عبور از محله یهودیان، درهای باز و سفره های چیده را دیدم. انگار کسی آنجا را ترک نکرده بود . انگار زندگی معلق مانده بود….. وهنگامی که به دست آمریکایی ها آزاد شدم  بازهم چنین چیزی را احساس کردم، نوعی استقلال ذاتی زندگی را.

و مالرو: اگر تمدنها فقط با تناسخ زنده بمانند پس جهان از فراموشی ساخته شده است.

اسیر ادامه می دهد: در اردوگاه ِخشم ونفرت به سر می بردیم. عمیق و مداوم. و با همان خشم و نفرتی که دیگر دلیلی نداشت  بازگشتیم. محاکمه جنایتکاران جنگ را باورنکردیم. کشتن جلادها وجود شکنجه را منتفی نمی کرد. ما به اوج ذلت افتاده بودیم و به دنیایی بر گشته بودیم که برایش دیگر ذلتی وجود نداشت. آنها خود را با بازیچه ها سرگرم می کردند تا واقعیتی را که تا عمق تن ما فرو رفته بود نبینند. این بازگشت دانته بود به دنیای بی خیالان. دنیای ملافه ، قاشق و چنگال، ولگردیها، شوخی های بی مزه و عیاشی های شبانه. لذتی که دلزده امان می کرد. برای زندگی کردن باید کور می شدیم.

 و مالرو خطاب به  من ، با دهان اسیر دیگری که تصادفاً کشیش است روبه دریایی که امواجش را به کشتی می کوبد، می گوید:

من اغلب دچار این واهمه شده ام که مبادا ایمانم را از دست بدهم. شاید شر را با هیبتی شیطانی تر از آنچه دیدم هرگز نبینم اما شر در برابر ایمان کاری از پیش نمی برد.

و به یاد قاضی عسگر می افتد که می گفت: شر مسئله نیست معماست.  

 

 

 

 

 

ژان مولن قهرمان نهضت مقاومت فرانسه در جنگ جهانی دوم

مقبره مردان بزرگ انقلاب کبیر فرانسه، در پاریس

ریاضیدان و انقلابی در سال 1823- 1753 Caronot

که در دوره انقلاب کبیر به انقلابیون پیوست

 ناحیه تاریخی در جنوب فرانسه Prigord

  دشت بلندی در شمال ورکور Glieres

 بازیگر و کارگردان روس که با همۀ اعتقادش به مارکسیسم اعدام شدMeyerhold

اردوگاه مرگ نازی در لهستان. کهTreblinka

حدود هشتصد هزار یهودی در آن کشته شد

 نام تالار بزرگی در پاریس، محل سخنرانی های عمومیMutualite

 نویسنده روسی Ilya Ehrenbourg

ماخذ : ضد خاطرات آندره مالرو

ترجمه ابوالحسن نجفی و رضا سید حسینی

بیان دیدگاه