روز و شب…. روز و شب

هنگامه کسرائی

ساعت 4 و 30 دقیقه . هنوز از محل کارم خارج نشده ام. منشی روز قبل زنگ زده بود و قرار ساعت 5 و 15 را یادآوری کرده بود . نیم ساعت زودتر کامپیوتر را خاموش و کیف قرمز بزرگم  را برداشته و سوار بر صندلی  سیاهم نیم چرخی  زده و دقیقا مقابل کیوبیکل رئیسم قرار گرفتم . چشم های سیاه گردم را در سبزهای مثلثی او دوختم ومشت کوچک قهوه ایم را آرام به طرف مشت سفید و بزرگش راندم و دقیقا در لحظه تماس سپرهای جلو ، پیش از آنکه گفته باشم ، بای، گفته بود:

 » درایو سیف.

از چند همکار دیگرم هم در مسیر بازگشت و وقت سرازیر شدن از پله هایی که به طبقه اول می رود و بعد در خروجی ، با عجله خداحافظی کردم.  

مقابل ورودی، درخلوت ِ پارکینگ فرهاد منتظرم بود. نگاهی به ساعت مچی انداختم و دنبال عقربه های طلایی آن گشتم که یکی روی سی و دو و دیگری بی اعتنا به ثانیه شمار شتابان برچهار ایستاده بود . سوار ماشین که شدم  هـُرم گرما بد جوری هجوم آورد به صورتم و قبل از آخ گفتن گونه هایم را نوازش کردم که از چند روز پیش بر اثر گرما وسوختگی  سرخ و حساس بودند.  شب پیش و پیشترش را خوب نخوابیده بودم. خسته از بیخوابی هایی که داشت مزمن می شد، در زمینۀ صدای سه تار لطفی که روز وشب خوابش نمی آمد / بس که در بیماری هجر او گریان بود چو شمع/ شیشه را پایین کشیدم وبا نفسی عمیق هوا را به داخل بردم و بیرون دادم . بوی تند نعناع که به دماغ فرهاد خورد، خواست بپرسد:

 » تازه مسواک زدی؟ که نپرسید اما آرام گفت:

«کمربند ببند. «

نخ کوتاهی از قرقره بیرون کشیدم ، به دندانۀ  فلزی گیر دادم  و بریدم. آفتابگیر ماشین را پایین آوردم، روکش آینه را بالا دادم و نخ را میان دو دندان جلو انداختم. و ادامه دادم تا  آخرینهای فک چپ و بعد باردیگر دندان جلو و اینبار اما به طرف ِسمت راست.  نگران دندان عقلی که باید روت کانال می شد ، دندان های فک پایین را با احتیاط بیشتری نخ انداختم.

***

هر دو عینک آفتابی به چشم داشتیم  وقتی وارد بزرگراه شدیم و شیشه ها را بالا دادیم. فرهاد سایبان ِآفتابگیرش را از سقف جداکرد و پایین کشید، کولر را روشن کرد و دست سوی  دگمۀ پخش صوت برد.  لطفی ناگهان ساکت شد. فقط غیژ غیژ  نرم سی – دی به گوش می رسید:

«آقای مدتی امروز مـُرد.»

 نگاهم به ساعت ماشین که مثل همیشه 4 دقیقه عقب بود افتاد و آهسته با خودم گفتم :

» چهار و چهل و چهار دقیقه که منهای چهار دقیقه، هنوز خیلی وقت دارم و سپس ادامه دادم  پس هستم . «

 دگمه ایی از سی – دی  را بار دیگر فرهاد فشرد و لطفی پس از سکوتی که به نظرم  طولانی  آمد چرا ؟ نمی دانم با سرفه ایی  کوتاه و باصدایی بم که به سختی به گوش می رسید ادامه داد:

 روز وشب …. روز وشب.

من  بلند گفتم:

«خام گیاهخوار بود انگار، یادته؟ سال ها پیش.  باید بیشتر می ماند، جوانتراز سن واقعی اش نشان می داد واقعن، یادته؟»

 چشم در چشم خورشید ی که خیره در چشم هایم دنبال جوابی بود بازهم گفتم البته آهسته چون لطفی زیر می خواند :

» اگر گیاه خوار مانده بود شاید؟»

آقای مدتی اما بی اعتنا به خورشید ناگهان، مثل گوینده های اخبار ِتی – وی که  آرام و موقر بر صفحۀ نقره ایی ظاهر می شوند تا نوید یک روز خنک و دلچسب را بدهند،  با موهای یکدست سفید بر شیشۀ جلو ظاهر شد. چشم های خاکستری اش بی هیچ تقلایی و بدون نیاز به عینک دسته شاخی سیاهش خیره به افقی مانده بود  که در بزرگراه خاکستری بی رنگ می شد یا می نمود چه فرق می کند . لب های قیطانی اش خشک از عطش ِخاطره ایی که بر دهان کوچکش ماسیده بود، بی صدا باز و بسته می شد:

» ده سالی بود که لب به گوشت نزده بودم. روزی قیل و قال قلیان در بازگشت از پلنگ چال دعوتم کرد به زیر سایبانی خنک ، تختی مفروش و بوی کبابی که پره های دماغ را می لرزاند و انگار همه بهانه ایی تا قلب ِنیم خامی را زیر دندان تکه تکه کنم….»

فرهاد سیگاری روشن کرد. صورت آقای مدتی محو شد و من به سرفه افتادم:

«سیگار هم اگر نکشیده بود….»

سکوت.

لطفی این بار در باریتون ادامه داد:  بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

تیردردی تیز و تند  در دندانی که باید روت کانال می شد ازجا پراندم، راست نشستم،  کمر بند را کمی شل کردم، سر را به پشتی تکیه دادم ونفس عمیقی کشیدم.  چشم  که بستم  صدای تکه تکه شدن قلبی زیر دندان های ریز آقای مدتی همچنان می آمد.

 ***

«عاشق شدم!»

زنگ زده بود به ترانه و گفته بود : «عاشقم.»

ترانه هم به من تلفن کرده بود و گفته بود که استاد عاشق شده است.

من خندیده بودم

ترانه تعجب نکرده بود.

من در زمینه خندۀ کشدارم  نگران درد احتمالی پروستاتش بودم.

ترانههم از لجاجت ها ی زن مطلقۀ استاد گفته بود شبیه لحن ِ مستبد استاد که همیشه وقتی ازاو می گفت سبیل های قیطانی سفیدش را تاب می داد  و صداش را هم می جوید .

من نمی دانم چرا به عشق بازی با لگن شکسته اش فکر کردم که پارسال جوش خورده بود.

ترانه اما ازناخنک های نگاه پیراو به پستان هاش که همیشه از بالای عینک سیاه دسته شاخی ی که تا انتهای دماغ عقابی اش پایین می آورد چیزی گفته بود به اشاره که درسکوت  تصورش کردم. چرا ؟

 نمی دانم.

و ترانه خسته از تمرین های ملال آور کلاس آواز پیر مرد، دندان آبی بر گوش، بشقاب های ته  گرد  صورتی را آب کشیده بود و در زمینه شـُرشـُر آب زده بود زیر آواز:

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

 ***

فرهاد پنجره را پایین کشید و ته سیگارش را به دست های منتظر باد داد:

«نه شاعر خوبی بود و نه رباب را خوب و خوش صدا می زد.»

به عمد کلمۀ » می زد » را هدف گرفتم و باخنده کوتاهی  حرفش را قطع کردم :

«ساز را که نمی زنند ، می نوازند. «

پاییزبود که  گلایه سر داد  چرا غزل های عاشقانه اش در مجلات محلی به چاپ نمی رسند .

نقل خوران بود و او نقل های بادامی را اول یکی یکی و  بعد از مدتی  دوتا و سپس سه تا سه تا به دهان پرتاب می کرد و نیم جویده  به اعماق گلو هدایت و سرانجام سوی معدۀ همه چیز خوارش می راند . و در زمینۀ  تراژیک ِنمایش ِآوارگی  برگها در باد، پشت ِ قاب نیمه تاریک پنجره، نم نمک دستی هم به رباب برده بود ویکی از عاشقانه هایش را با سوز و گداز خوانده بود. اول شب هم در حالیکه ترانۀ عاشقانه ایی را زیر لب زمزمه می کرد  تا لابی خانه سالمندان  پایین آمده بود بدرقۀمان. بی اعتنا از کنار چند پیر که به  آب نمای بی آب خیره مانده بودند، گذشته بود یم  و با فرهاد پشت در شیشه ایی مات سالن  سیگاری گیرانده و محو مهی که تا کمر بلیعده بودمان از کنسرت جدیدش گفته بود، از صدای مخملی معشوقش چل گیس و آخرین پک را هم، چنان محکم به سیگار زد که گویی بوسه ایی  و تمام دودش را یکجا بلعیده بود.

لطفی خواست چهچه  بزند که دست اندازی در طرف راست جاده، فرهاد را کمی دیر متوجه کرد  و هر دو چرخ طرف راست یکی پس از دیگری در چاله افتاد و از آن گذشت و سی – دی را مجبور به تکرار بیت قبل کرد:

همچنان در آتش مهر تو گریانم ( خندانم) گریانم ( خندانم)  چو شمع

 انگارهمان شب بود که وقت نواختن رباب دستش لرزید و بلافاصله یکی از گوشی ها را به جلو پیچاند و گفت که ساز ناکوک است.

همان شب بود انگار که  پیش از شام یک گیلاس و فقط یک گیلاس شراب قرمز به عادت همیشه نوشید. و پس از شام از قصۀ عشقش به چل گیس گفت. وقتی  یکی از هنرجوها که تصادفا نامش ترانه بود ذوق زده از او پرسید که چرا چل گیس امشب همراه استاد نیست ،  سر را پایین انداخت  تا چشمک ِ ترانه بی جواب بماند. همان شب بود حتما.

***

به سمت چپ پیچیدیم  و وارد چهارمین خروجی بزرگراه شدیم، سایبان ها را بالا دادیم. نگاهم قطره اشکی را قاپید که از گونۀ راست فرهاد بی هیچ شتابی سرازیر می شد و در واقع فرو می لغزید  نرم نرم  تا پشت ِلبهای بهم فشرده اش منتظر بماند:

«سکته کرده.»

و ناگهان لطفی نتوانست در مقابل اوروتیسمی که منجر به حملۀ قلبی استاد شد مقاومت کند.

در هیجان ِصدایش لرزش ِ خاصی احساس کردم :

در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست/ این دل زار و نزار اشکبارانم چو شمع

نم عرقی بر پیشانی ام  نشسته بود و ماشین پشت چراغ قرمز از گرما له له می زد. ثانیه شمار ساعت روی صفحۀ فرمان اما بی وقفه می دوید. 4 و 50 دقیقه . پروانۀ نگاهم بر نرمۀ گوش د ختری شوکولاتی  که با پیراهن کرم کوتاهی از مقابل ماشین بی شتاب می گذشت نشست 4 و 51 دقیقه . و با فرود بوسۀ منتظر مرد سفیدی آنجا، آن  سوی خیابان  پرواز کرد  و در بازگشت بر موهای خاکستری شقیقه راست فرهاد نشست . 4 و 52 دقیقه . هنوزمی توانستیم درعشق بازی هامان غوغا کنیم. مضطرب در کیفم دنبال کرم ضد پیری گشتم. نیافتمش. سرپوش آینۀ پشت سایبان را پس زدم ، نیمی از انگشت سبابه را در ظرف   مرطوب کننده  فروبردم و روی گونه های سرخم مالیدم و دست و دلبازانه هر دو دست هام را مرطوب و نرم  کردم:

 کرم؟ و بی آنکه منتظر جواب بمانم با کمی تردید و اندکی تاکید و البته لحن سئوالی پرسیدم :

«از مراسم که آمدی، دست هات را خوب شستی؟ نه!»

 نه، باید دقیقا همان شب بوده باشد که آقای مدتی با آن دو پیر دختر و مرد بیوه ایی که منتظر زن جوان پستی اش بود هم کلام شده بود و شعرهای اروتیک شاعرۀ جوانی را به زیر مشت و لگد نقد گرفته  بود و وقتی بحث ناگهان با تمسخر عشق آوازه خوان  مشهوری به زنی جوان وارد دور دیگری شد، دهان بر هم فشردۀ آقای مدتی تا مدتی شل شد و بعد باز ماند. کسی که از هنر متعهد حرف می زد باز به میان آمد و بازهم تصادفا ترانه بود که حرفش را برید وبه نقل از شاعری که لکه ایی ازعمرش بر دیوار بود در پاسخ مرد بیوه پرسید :  آیا هنرمند شبان است؟ پیش از ترکیدن ِتوپ خنده در جمع انگار کسی گفته بود: مردم ممکن است گوسفند باشند اما هنرمند شبان نیست.

لب های قیطانی آقای مدتی به لبخندی شیطنت بار کش آمدند.

***

بی اعتنا به سکوتی که داشت طولانی می شد پرسیدم:

«چل گیس را دیدی؟»

فرهاد مقابل مطب پارک کرد  و ماشین که خاموش شد سیگاری ازپاکت بیرون کشید وگفت :

 «فقط تکرار می کرد که استاد پدر بوده براش!»

 5 و12 دقیقه به طرف کلینک دویدم.

و لطفی  برای تنها سرنشین ماشین  که سیگارش را روشن می کرد خواند:

همچو صبحم یک نفس باقی است به دیدار تو/چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

«دقیقا 5 و 15 دقیقه! دکتر منتظره، بفرمائید. مثل همیشه آن تایم!»

ترانه بود که گفت: » استاد مدتی مرد. «

لبخند محزونی زدم : «سکته .»

گفت: «هم مغزی و هم قلبی با هم.»

دکتر مرا به طرف دفترش راهنمائی کرد در حالیکه با لهجۀ آشنای هندی از تابستان ِ لذت بخش ِداغی که در راه بود خبر می داد.

و ترانه نتوانست در مقابل حملۀ اوروتیک استاد که منجر به سکوت ِقلب و مغزش باهم  شد مقاومت کند.

گریست متۀ لعنتی.

حتی داروی بی حس کننده هم نمی تواند درد این دندان ِعقل را کم کند.

2011-08-25 

 

 

 

 

 

 

بیان دیدگاه