سکوتخنده

 

سکوتخنده

 

انقلاب که شد ما سکوت کردیم. سکوت ما از ترس نبود  ! نوعی  فرورفتن در خود بود. البته دستهای زمخت و نه زنانه ما را  نمی توانستی در موج مشت های محکمی که هماهنگ با شعار، نه فریاد، بلند می شد در هوا  کاملا  تشخیص  دهی . ولی  اگر کنار ما ایستاده بودی می توانستی دهان های باز  ما را ببینی که بی صدا بسته می شدند. آنروزها  ما سکوت کرده بودیم. انقلاب هم که پیروز شد سکوت کردیم. حتی وقتی فارغ التحصیل شدیم از دانشگاه باز هم سکوت کرد یم………..و بعد سالها دور افتادیم از هم تا اینکه همدیگر را دوباره یافتیم  در کارخانه ائی بهشتی  که آنتی بیوتیک های  قوی را  علیه میکروب های جهنمی می ساخت.

نگاه ها مان که افتاد به یکدیگر ناخوداگاه سکوت را نه به فریاد هیجان شکستیم و نه پناهش دادیم در آغوش های گشوده ایی که به سوی یکدیگر حرکت می کردند بلکه لب هایمان را بازکردیم  ابتدا به لبخندی ، سپس خنده ایی کوتاه و سرانجام  به قهقهه ایی که تمام  کارخانه را پر و آنتن های  انجمن اسلامی را حساس کرد.

آنها اخطار می دادند ما می خندیدیم. اخراج می کردند می خندیدیم. صیغه رایج می شد می خندیدیم. مشاغل مهم  را تقسیم می کردند میان هم می خندیدیم. نائل به اخذ دکترای  تسخیری ، تادیبی ، تاییدی ، تحمیلی می شدند  می خندیدیم. زندان می خندیدیم. اعدام می خندیدیم. حتی وقتی  بسیجی برادر، اکبر مستقر در پایگاه امام رضا از پشت بام برادر دیگر،  اصغر( که عنقریب به مقام ارشد شهادت مشرف می شد)  بالا رفت و همسر برادر کهتر را که هنوز در حصن  اصغر بود بلند کرد، می خندیدیم و………….

  سرانجام به جنگ هم  خندیدیم.

اسرا که  تسلیم شدند، شهدا که  بازگشتند به بهشت،   روسری هایمان را کاملا گره زدیم زیر گلو و بق کردیم  و ماتیک قرمز مالیدیم و فشردیم لب ها را محکم به هم و بار دیگر  سکوت کردیم. سکوتی که هفت سال طول کشید و دقیقا در یکروز از آغاز بهار سوار بر بال  هواپیمائی قاره پیما و درست در لحظه ایی که خلبان  ورود هواپیما را به سرزمین فخیمه آمریکای شمالی اعلام کرد، لبهایمان ابتدا به نیم خندی سپس  به خنده ای کشدار و آنگاه  به قهقهه ایی  و سرانجام سکسکه ایی تبدیل و منجر به فراخون گروه  ویژه  و استفاده از  ماسک اکسیژن  گردید…..

هوا سرد بود ما می خندیدیم، پس انداز سالها به ماهی  پرواز می کرد می خندیدیم، مدارک تحصیلی ما هیچ ارزیابی می شد می خندیدیم، کار پیدا نمی شد می خندیدیم، گداخانه تحقیر می کرد ،می  خنیدیدیم، بیکاری آزار می داد می خندیدیم، یکی کارمند و دیگری کبود می شد در کار سیاه می خندیدیم، خانه ایی کوچک حتی دریغ می شد می خندیدیم،  شوهر یکی بیمار می شد می خندیدیم،  قسط دیگری عقب می افتاد می خندیدیم،  به حراج بانک  می خندیدیم، یائسگی  می خندیدیم، سکس شاپ دیدن نداشت می خندیدیم، کرم های ضد چروک ارزان قیمت نایاب می شدند،  می خندیدیم.

امسال اما، فندکی زدیم زیر سیگار، گیلاس شراب را نوشیدیم تا آخر، خواستیم بخندیم.  نیم لبخنده ایی هم ننشست بر لبهایمان.  کج شدند . لبهایمان را می گویم  سوی سکوتی که کمی آن سوتر بی حوصله دست ها را بغل کرده و  پای راست را انداخته  روی چپ ما را تماشا می کرد.

  دقیقا راس ساعت هفت و هشت دقیقه ، وقتی که خورشید قاطعانه 1385 دور مکتوب خود را به پایان برد ، مردد  چشم ها را در سکوت  بسته  و لبها را  نه به خنده ، بلکه به زمزمه کوتاه منظمی گشودیم  که کم کم آهنگ یکنواخت داستانی را می نواخت  که زندگی ما بود.

 

هنگامه کسرائی

 

 

بیان دیدگاه