عشق مردد

 

مقابلم که می نشینی و سرت را که کمی خم می کنی  و ابر خاکستری  خسته را که می ستری از صورت سفیدت و نگاهت را که  می دوزی به گلهای برجسته بی رنگ رو میزی تمیزی که تازه پا ک شده است از خرده های نان و کمرت را کمی راست  و دستت را که ستون چانه غمگینت می کنی ناگهان در می یابم که انحنأ کمان یکی از ابروهای سیاه پرپشتت بیش از دیگری است. یکی از گونه هایت هم برجسته تر از گونه دیگر، گوشه سمت راست لب پایینت کمی خمیده شده است سوی پایین و گوشه دیگر نه سوی بالا و نه پایین بلکه مستقیم است، مستقیم.  شانه  چپت هم حالا  استخوانی تر از شانه راست به نظر می رسد. حتی  سینه هایت یکی گرد و سر بالاست و دیگری خربزه رسیده ایی که می خواهد ازبن بوته اش هر آن جدا شود. نگاهم  در امتداد  سطح تمیز میز،  روی تن نسبتا چاقت که موذیانه پنهان شده  زیر میز، متوقف می ماند و مرا  ناامید از کشف جدیدم  می راند بار دیگر سوی صورتت و  این بار ناباورانه مرا برابر بزرگترین اکتشاف  روزم قرار می دهد.

 برابر چشم های سیاهی که انگار یکی دیگری را در آینه می پاید. غلظت سیاهی در هر دو عنبیه یکسان ، خط انحنأ هر دو که طرح دو بادام باد کرده است یکسان، حتی می توانم قسم بخورم که تعداد مژه های یکی دقیقا برابر با تعداد دیگری است و تو همچنان زنجره صدایت را می بافی در زنجیر تکراری درد هایی که پایانی ندارد و من گوش نمی دهم. اما می توانم بعد از پایان این  مرثیه بلند تمام جمله هایت را بدون اشتباه تکرار کنم. برای آخرین بار چشم می دوزم  در  چشم هایت و بهت زده به اکتشاف بزرگتری نائل می شوم. خدای من! چشم راستت راست تر است ، منظورم این است که صادق است ، خیلی صادق تر ، اما  دیگری ، چشم چپت را می گویم  که می خواهد همه چیز را به چالش بگیرد، چاله ایی که اما عمیق نیست ولی ارتفاعی به بلندی  قامت  زندگیت  دارد. 

از روی چاله کم عمق چشم چپت که می پرم با احتیاط،  به ساحل چشم  راستت می رسم،  پاها را پاور چین  یعنی آهسته آهسته می سپرم به موج مرده ایی که تکان های کوچکی می خورد زیر پاهایم، سر خم می کنم و،  در مسیر انگشت اشاره ات ماه را می بینم که موهای جو گندمیش را به رویای باد داده است و آرام در درگاه  خانه کوچک اجاره اییت طلوع می کند ، با تو می خوابد و هر صبح خورشید خسته ایی است که سوار اولین اتوبوس صبح به مرکز شهر می رود تا چون دیروزهای بی شمار تکرار شود.

 پیام آور عشق است مردتو. مشت محکمش در تمام همایش ها بلندست، کارگاه کوچک چوبری اش را می فروشد به شریک جوانش تا شور کامل می شود در راه هنر، هنر عشق ورزیدن تا عاشقانه هایش بر سر زبان عشاق جاری باشد.

اگرچه از پستان های  سفید تو نه سیراب می شود واز نوازش  شکم  زیبایت هرگز خسته،  اما در شهر عشق ، هر کوچه ایی ماجراهای هیجان انگیز خودش را دارد.  و ظیفه شاعر یا عاشق ، راستی چه تفاوت می کند، عشق ورزی، ورزش عشق است چه  با قلم  یا آلات دیگر،  و زایش نهایی همانا ازآلت  رجولیت است. تفسیر این فلسفه غنی مریدی می طلبد جان برکف و  اهل طریقی پر شور، و  خواجه تو جمع هر دو.

 اما! کلمه ایی که همه چیز را زیر اخیه چرا می برد،  کلمه ایی که شان و مقامش والاترست از اندیشه و صاحب آن  دکارت .  عامل تمام  حرکات بزرگ در تاریخ،  همین واژه است. جایگاهش  والاتر از طیر طاهران و سفر رهروان  است . اما! تنها زمانی  ترشحات آلت زایای تناسلی و جوهر قلم ثمر بخش است که اهل مجلس همه در کار طریقت باشند ، و بدانند که این دو پدیده یعنی عشق آسمانی و نیاز زمینی  حرکت پر پیچ و خمی را به سوی یکدیگر آغاز می کنند و در نقطه ای بالاتر از محل زایش رود و پایین تر از جوهر روح یکدیگر را ملاقات می کنند و آن نقطه ناف است که همانا موقعیت جغرافیائی ازل را نشان می دهد و به درون که راه می یابد به گردونه دوار بازهم عشق می رسد…

و هجرت بیرونی مرد تو در ادامه این هجرت دورنی می آغازد.  و راهبر و رهرو، در ادامه مجلس به یاد ماندنی سپاس از زحمات شاعر سفر بی بازگشتی را سوی غرب غریب آغاز می کنند.

چشم راستت ساکت خیره مانده  سوی افقی نامعلوم، از سگ دو زدن هاش ، از پورسانت های بخور و نمیر، از جلب مشتری  و تبلیغ برای  بیمه و بانک می گوید. 

چشم چپت از مررات هایتش می گوید، از کتاب شعر ناتمامش، از نمایشنامه هایی که هرگز روی صحنه نمی رود. از کار نیمه وقتش برای کارگردانی فیلم کوتاهی که …

 راست ، از پافشاری اش می گوید برای گرفتن  دستمزد بیشتر و رها کردن هنر و ورشکستگی رفیق..

چپ از تمرین فلسفه ایی می گوید که بالاخره فرصت اجرا می یابد ، از معشوقی که خیلی زود از راه می رسد و

و فاتح …. اشتباه نکنید نه روح شاعر و نه عصاره زایشش ، بل همانا نافی میشود بر شکمی که هر روز بر اثر خوردن غذاهای پرچربی معشوق  تازه وارد بزرگتر می گردد. نافی که بعد از هر معاشقه زیر سیگاری گرد خاکستری هووی غیررسمی  است . برای گم نکردن قافیه پیشنهاد می کنم  به تفسیر کلمه اما پیش از اینها  رجوع کنید.

چپ باز هم از ثقل سنگین در نهایت معنا می گوید و مقامی بالاتر از ناف در طی طریق شاعر … از عشق شاعر به زنی می گوید که در بستر شاعرانه به یاس  یائسگی غالب می شود.  بار دیگر  چپ از تنگدستی شاعر مکتشف می گوید و قصر همیشه منتظر معشوقه پیر.

راست  از جراحی های پر خرج معشوق می گوید و معجزه تزریق استروژن.  از صداقت می گوید. آزادی ، تنوع،  تاریخ مصرف عشق، تنهایی  و باز مصرف.

چپ از حسادت می هراسد. از قانون عشق برای همه  یا هیچ می گوید. باید عاشق همه بود و بی دریغ ایثار کرد در راه عشق همه وجود را ، خون سفید خروشان را  رها کرد به درون دشت های پر عطش منتظر. سیراب کرد و سیراب شد. خیانت هرگز تقبیح نمی شود در این قاموس . سر ستیز ندارد با هیچ واژه ایی. آنها را درک می کند و سپس به قتل می رساند.

راست سوقت می دهد سوی سپیده عشق های نو و درد  خاطرات کهنه اندک اندک ته نشین می شود در عمق سکوت متلاطمی که هر چه بیشتر می خواهد فراموش کند ، بیشتر به یاد می آورد.

چپ می پیچد سوی راست ، راست می رسد به چپ. و در یک آن در برابر چشم های ناباور من عجیب ترین اتفاق

می افتد. دو بادام سیاه حرکت می کنند سوی هم ، ابتدا دم هایشان نزدیک  می شود به یکدیگر، کم کم نیمی از یکدیگر را می پوشانند، دو عنبیه ابتدا متنبه می نگرند هم را وسپس می آمیزند در هم و  سرانجام بر افق خسته چهره متفکرتو،  تنها یک چشم طلوع می کند. یک روزن ، یک حفره یا شاید هم چاهی.  شاید،  نه.  حتما .  بله به هیئت چاهی که دهان باز می کند هر دم عمیق تر می شود. و فرو می بلعد همه چیز را و مرا.

صدای آشنائی پژواک می شود از انتهای چاه. صدایی که بلند می گوید، بلندتر ، اکنون  کاملا واضح است. تو هستی ، بله یقینا خودتی و حال صدایت تقریبا فریادی است که دیگر از دوردست نمی آید، نزدیک ، خیلی نزدیک. همین جا،. کجا؟ باید به یاد بیاورم و ناگهان با فشار دست سردت می پرم از خواب. باز می کنم چشم ها را .

اینبار دوری کمی دورتر، پشت به من،  برابر سینک ظرفشوئی ایستاده ایی. تن صدایت همچنان یکنواخت است و داستان های همیشه تکراریت گوش های خسته ام را به خواب دیگری دعوت می کند.

پیش از شروع پر شور داستانت برمی گردی سوی من به لحن شماتت گوش های نافرمانم. دو چشم کم سوی من که سالها مجهز به عینکی است که همه چیز را حداقل از فاصله ده متری خوب می بیند حالا خیره در تنها چشم سیاهی است که خیال باریدن دارد و می بارد و حالا  بارانی است که دیگر باز نمی ایستد.

 

هنگامه  کسرائی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیان دیدگاه