ردیف زیبای زندگی

این ردیف زیبای زندگی

اتفاقی باور نکردنی افتاده است. به عبارتی دیگر جنگی رخ داده است با بمباران مداومش. انفاکتوس، شاعری را مجروح و به گوشه بیمارستان می تاراند. نیمی از بدنش را فلج و از کار می اندازد. دست از مغز فرمان نمی برد، پا از مغز فرمان نمی برد. زبان از گفتن  می ماند. چشم تیره می بیند. آینده تار می شود .

موج زندگی اما از رفتن نمی ماند. می شود این سکتۀ سگ مصب از اکبر ذوالقرنین.

واقعیت ِماندن، مبارزه و نوشتن، خط مقدم جنگ با دشمن نامرئی . آنکه رگ درون ، حیاتی ترین رگ ارتباط با دنیای واقعی را پاره کرده است. ارتباط با مغز را دریده است. لیک برای شاعر همین تجربۀ تلخ مستمسکی است تا بیان واقعیت درد را به شعر منعکس کند. از این رو  این سکته سگ مصب میان انبوه دیوان های شعر جایگاهی ویژه می یابد. پس انتقال این اشعار توسط اکبر ذوالقرنین از دو جهت حائز اهمیت است .

1-  بیان احساس شاعرانه از مواجهه با دردی جانکاه

 2- درک  وفهم ِعلمی پدیده ایی جانکاه برای آنکه دارای تخصص ویژه ایی است  در راستای بازشناختن جانی صدمه دیده از انفاکتوس به واسطۀ هنر.

هر قبیله را سمبلی و هرکه را نامی است  که بار سرنوشت او را به دوش می کشد. و نام اکبر ذوالقرنین همراه و هماهنگ جان عاشقی است که به سزا خواسته است برتر باشد.

خواستیم با شاعر چند ورقی همگام شویم و گوش به دل مویه هایش بسپاریم. دل مویه های روحی که نمی خواهد بمیرد پس جسم را محملی می کند تا هنر را به چالش گیرد و بدین گونه عاشقانه در مسیر جاودانگی گام بردارد.

با  درآمدش می آغازیم. چه راحت از تأثراتی درونی می گوید و در کوچه باغ های خاطرات افتان و خیزان حرکت می کند و در پس زمینۀ این نوای جانگداز گوشه هایی از  موسیقی سرزمین خویش است که به  دستان می رسد و گشتی دردستگاه ِ شور می زند.

در  نبرد از رودرویی اش با انفاکتوس می گوید در جزیرۀ مه آلود  استکهلم، سرزمینی همه سنگلاخ . ساده و صمیمی نغمه ساز می کند با : پیچ پیچک و سالتو/ لنگ و  فتیله پیچ / پل رفتم و خاک شدم.

و مقاوم و صادقانه به هیئت تاری دوباره می آید و بی پروا تن را به زخمه های درد می سپارد. ودرهیمۀ افروخته  ضدضرب از صورتی ناموزون سخن به میان می آورد و چشمانی تا به تا. او واقع بینانه و پرطنز تا انتهای نبرد می رسد:  با امتیاز صفر بر هیچ/پیروز در آمدم / از ضربه های کاری این نبرد

 طنزی  گزنده و تلخ برداستان زندگی دارد و همچنان اما مرگ را به چالش می گیرد. پا که سست می کند کنارش می نشینیم تا تقلاهایش را درچیدمان واژه هایی بیابیم که کلمه به کلمه و کلام به کلام خونی را فریاد می کند تا عشقی گرم و سرشار در تن سرد و نیمه افلیجش به چرخش اندازد:  از مغزم می خواهم /  از دست چپم بخواهد/  دست از دخالت بی جا بر دارد/ وبگذارد / دست راست فلجم / دست بردارد / از تنبلی و بی کاری / ……  راست چپ، راست چپ را / بگیرد از سر/ برود تا کوچه های دلکش

 تا برای خنده هم که شده / ادای نواختن در آوریم

 تا : عمراین انفاکتوس ضدضرب/ خود به خود/ سر آید  

از جراحت جسم رنج می برد اما به آن نیزبی گمان می خندد که قدم به قدم روح عاشقش را پالایش می دهد تا ورق به ورق بر حجم دفتر شعرش بیفزاید.

از دیدار سطر به سطرمی گذریم و صدای بوسه هایی را می شنویم که دل شاعررا گرم می کند تا از امید به زنده ماندن بگوید گرچه  زخم خنجر خونین انفاکتوس/ هراندازه هم کاری است/ آری ، آری/ مرهم مهر دوست نیکوست /شهد شعر ناب است و ….

با او برلبه پرتگاه انفاکتوس می ایستیم وقتی که همچنان ازتجربۀ ترس ازسقوط می گوید و بی دست و پا و نگاه / تنها / به بندبند شعر چسبیده ام

 وهر سپیده وقتی با دست پرستار پرده به کناری کشیده می شود می شنویم  که :

 هزاربار آه می کشم / آه! /  آه!

در پرسه گردیهای این مجموعه اشعار به شنبه ایی می رسیم که شاعر را در خواب جا گذاشته است و او فروتنانه از دلتنگی ها می گوید یا شاید هم دغدغه ایی که اگرچه در یکی از ابیات شعر خواب فرصت بیان پیدا می کند اما ضرباهنگ آن تا انتهای تجربۀ آفرینش همچنان با اوست. دغدغه یا وسوسۀ سرودن شعری ناب که مگر به خواب بیاید  پس عاشق خواب خودشدم

آنشب که باران سیل آسا می بارید او را می بینیم که چنین می گوید : هزار تکه شدم/ از صاعقه سوزان انفاکتوس شدم کر و لال / شدم  شل و کور/  ذره / ذره /ذره /

اما باز خود را بار دیگر جمع می  کند / در کارگاه بی گاه شعر /چون تکه های مذاب نور/

 در شعری که بی زمان باید باشد و هست.

بی شیله پیله و حتی عامیانه به انفاکتوس لعنت می  فرستد در قطعۀ  کج : ای انفاکتوس دیوٍث/ مگر نمی دانی شاعری عاشقم/ یا از رو  برو/ یا با تو لج می کنم

 و دراین راه ناهموار ِعشق معنای صریح رویش می شود : آمد ازراه خزان انفاکتوس / دوباره می روییم/ خاردارتر از کاکتوس.

موجز و زیبا این تصویرها چه راحت جان می گیرند از هزار سی سی بوسه:  بوسه های تو /  گوارترند / از طعم گس قطره های انسولین / وقتی قند خونم / فرا می جهد / تا اوج انفجار...

و در این جادۀ پرپیچ وخم ، چه باک اگر شاعر سوار است بر صندلی چرخ دا ر چراکه :  سپردف گرفته در کف/ زره ی  شعر و ترانه دربر/  که  فرمانش فرمان عشق است: دلدار من هشدار! تا دلبرانه برآیم از این دشوار/ مرا بنواز / مرا دوست بدار

در این سفرِ معنا اما به عینه می بینیم که سراینده  با زبانی می ستیزد که می خواهد مستبد باشد و همیشه فاعل. از زور می گریزد و ایمان می آورد به شک. فلسفه ایی که عصارۀ آزادی است و ترجیح می دهد ش بر گمان کردن:   گمان را که نمی شود کرد/ من هم نمی کنم/ شما چطور؟

و رندانه از حسرت روزهای رفته و رویاهایی ناسروده می گوید. همچنان مومن به راه خویش  چه سود  را می سراید: ازین همه قرص های ریز و درشت قشنگ ؟ / چه حاصل / از این همه کپسول های شیشه ای رنگارنگ ؟

باریک و  / تاریک و لغزان/  با تکرار هجای عشق ، بی واسطه و بی  درمان امر استعاره ، صریح و صادقانه اعلام می کند که :  نظر کرده بانوی شعرم / حالیا بگو /  سکته بی امان / مرا چگونه خواهد خورد؟

لبریز از مهر، تن نیمه فلج را ،  خانۀ آزادی ، شعرو  ترانه و شادی می کند و در برابر مهر دیگری سر خم می کند:  و این همه را مهربانم/ ارزانی مهر تو می دانم

 و ادامه می دهد با  شعر هوا:  پر درد و پاره پاره / در بستر ِ  نه بیدارم/ نه خواب/ به شکرانه هوای تازه شعر/ خوش دست و پایی می زنم/ در این غرقاب او  وفا دار به سنت زیستن، قدم به قدم به پایانی نزدیک می شود که خود آغاز دیگری است.

در قطعۀ روشنی  :  شب / سکوت / سکته /  و در گرگ و میش صبح /  روشنی  / شادی،  چشم در چشم  پرنده ایی می دوزیم  که روی شاخۀ کاج نشسته است و از حدیث نفس می گوید.

 از کج اندیشی بیمارانی که:  سلام می خواهند / یا تعظیم و تکریم / و هیچ نمی اندیشند  / امید بازگشتشان به کار و زندگی/ نگاهی مهربان و / لبخندی صمیمانه است.

 در کمی مانده به انتهای سفری  ناهنجار چرا که انفاکتوس هیچگاه سفری به هنجار نبوده است و نیست ، اکبر ذوالقرنین ساده و بی پیرایه کلماتی را رج  می زند تا تصویرمثلاً پرستاری را ببافد همانگونه که هست :  کنار تختم بمان / شیرآب را هم بچرخان / بگذار زلال شود و گوارا/ تا این تلخابه/ روان شود از حلقم به آرامی / شاید سیمرغ خواب/ پیش تر از آنکه / چراغ را بشکنی و / چفت در را بیندازی / برده باشد  مرا /  از ژرفای این خاموشی/ تا بلندای کوه فراموشی

 انگار هوس سیمرغ خواب را دارد تا : درنگ کن / رویاهای مرا قشنگ کن

 او همچنان ورد عشق بر زبان تا خانۀ آخر، می راند : با من/ بی واژه/ بگو سخن/چراکه عشق/ زبان عاشقان بی صداست.

 بدون تکبر، کوتاه و دلیر از روز به روز تجربه ایی می گوید که کتابی می شود به غایت تمام : دست راستم را گرفت /  پای چپم را نیز / افلیجم کرد و کر و نابینا

زندگی را همچنان با لحن رنگ ها صدا می کند: سپید/ آبی/ بنفش …./ مرا به تیرگی نسپار/ مرا به من ببخش

آیا این دعای همگان نیست؟

آیا دعوتمان نمی کند به فروتنی در برابر زندگی و وفاداری به عشق و آفرینش هنر:  سکته نکرده ایی / وگرنه می فهمیدی/ به جز خودت، هیچ کس / نمی تواند با یک دست/ شلوار از پایت در آورد/ تنها همین و بس

در این مجموعه شعر آنچه چشمگیر است زبانی بی تکلف است که همواره  ترانۀ  مقاومت می خواند: بازهم ترانه می خوانم/ زندگی را ارج / مرگ را کنار می گذارم

هوا سرد است و حالا او : اینک نشسته بر صندلی چرخ دار/ میان خیمه های مه و نیزه های نور …. با درخت های شاعر/ از تنهایی برف /  می گوید و می شنویم .

چند ورق آخر را شتابزده  بپیماییم تا  از بیمارستان به طرف خانه بدرقه اش کنیم. خانه ایی که خوشحال است

 و چه تفاوت دارد /جمعه باشد/ یا چند شنبه؟/ مهم این است / که زنده مانده ام / تا ترانه برف را/ دانه دانه/

 همدانی کنم….

 همه چیز زیباست/ همه چیز تماشائی است/ حتی گلدان های پژمرده کنار پنجره / بالش های سفید مچاله شده/….

 و صندلی چرخ دار سیاهی / که مانند تخت روان / مرا به هر سو می برد/ در سکوت خاکستری روزها/ در دل دالان راهروهایی/ که انتهایشان همیشه تا هیچ است/ و با این همه بازهم زیباست/ ….

 تا از پس پنجاه سال سرودن / نوشتن را بیاغازم / این سکته سگ مصب هم / هرچند از دستش برمی آید/ کوتاهی نکند.

اتفاقی باورنکردنی افتاده است. در تاریخ ادبیات ایران اندک هنرورانی بوده اند همچون اکبر ذوالقرنین که در میانۀ تجربه ایی  تلخ چونان انفاکتوس ، خویش ِخویشتن  خود را چون تندیسی در مواجه با تیشۀ  درد ، خوش بتراشند .

هنگامه کسرائی

نوروز 1390

 

 

این سکته سگ مصب: اکبر ذوالقرنین

نشر باران

سوئد

 

بیان دیدگاه