سفر18

 

 

 

سفر(1)

در آغاز یک سفر

چرا خورشید باید در چشم باشد

یک بار هم چشم در خورشید باشد

کودک – دوچرخه ران

جوان – باردار

پیر – بی تفاوت

شاد تو – جدی من

بشناسد

مطالعۀ مسطح ِ یک سلسله هندسۀ متساوی المساحت با چشم ِ فسفری

گفتم بگو : راه طولانیه

برای هماغوشی تصادفاً نام ِ پدرم ستاره بود

در کارت های شناسایی اخم می کرد

در عکس ها خیره بود

همیشه تا شش می شمردم وشنبه می گفتم به شدت می خندید

هنوز- هرروز- گاهی درمغزم

پیاده از عرض ِ چند پٌل می خندم

کاش امروز ابری بود

وبه چند ابر ِرقصنده اشاره کرد

شکل ِممتازی از زندگی بعلاوۀ بستنی قیفی

که سریع آب می شود

آب خواستم

داد.

 

مهدی رودسری

 

 

سفر(دو)

 

وسرانجام سکوت رسید به ساق ِ تناور این سرو

که کنارش نشسته ایم

و بوسه از سیگاری می گیریم

که از دود و بی دودی عاری است

در دور دستها

  صدای خیابان

     به شب تسلیم می شود

به برخاستن تصمیمی نیست

حالا که صمیمی شده ایم

و هر که به موسیقی درون خود گوش می دهد

و هر که احساس می کند به اوج رسیده است

همان را به گوش های دیگری زمزمه می کند

و همچنان منتظریم تا ماه بر آید و

برگ بر شاخه ها برویاند

حالا که نسیم بی سوز می وزد

گرچه با آخرین روزهای زمستانی هنوز وداع نکرده ایم

و هیچکس آخرین نگاه  کسی را که می شناسد

 به یاد نمی آورد

حالا که با هم بیگانه نیستیم

و مرتع اطراف

    پُر از سرو های تنهایی است

و دهکدۀ  پیش رو

     پُُر از دندانهای سفید و

             دهانی نورانی

 که چون ما می خندد.

 

مهدی رودسری

2011-04-08

 

 

سفر (سه)

 

دائماً لبخند می زند به من

وتا تسلیم خیابانی به جنگلی

وتا تسلیم درخت ها و سایه ها به شب

دعوتم نمی کند به ورود

 دعوتم نمی کند به نشستن ، به گفتگو

به سپردن لبها به آواز سیگارها یی

که دود را از پنچره ایی نیمه گشوده

به فضای میهنی می برد

که همیشه بیدار است

با هوهوی جغد و

میراث ِنا میرای موج – موج

بر ساحلی که نامش

حالا مهم نیست و

تو می دانی

که کلمات در هم شکسته اند و

نمی شود چون لباسی پاره پاره

دوباره آنها را به تن کرد و

مقابل دیوار ایستاد

آیینه شد

و عکسی به یاد گار گرفت

زیر لب می گویم:

برای همراهی  ، ممنونم

می دانی

مهم نیست که تکرار نمی شویم .

 

 

مهدی رودسری

2011-04-08

 

 

سفر (چهار)

 

به چراگاهی می پیچیم

پُر از چال وچَل

و می ایستیم چون

 از چاک چاک آسمان برگ می بارد اما

 بازی سنجابها ادامه دارد

 واسبها در آرامش

عشق را به دندان می چینند و می جوند

گاهی چیزی

مثل سنگ ِتیزی

مانداب ِلیزی

 می آید به چشم و پیش- نگاه و

مه – محو

 دعوتمان می کند به پیاده شدن

به گفتگو

بر افروختن آتشی دوباره در سینه

که نمی جویدمان

با دندان نیش و نشخواری می جودمان

که مانده از سالها سال پیش پنهان

در دهان و

روی زبان و

آوازی که می خوانیم برگ به برگ

تا وقت بر گشتن.

 

مهدی رودسری

2011-04-11

 

 

 

سفر(پنچ)

 

 

 ترسم که ترس تو پر در بیاورد بعد

پرواز کند همپای من – همدست من بعد

خسته که می شوم و تشنه بعد

می ایستم تا درب بطری بپیچانم بنوشم بعد

همراه آب وارد دهانم شوی بعد

بال چپت بالا برودتا مخ کند خانه ومغز بزند

و بال راستت از گلو بخزد آوازه خوان تا سینه وبعد

دل را تصرف کند

ما را

که دیگر من و تو نیستیم

مارهایی هستیم که از هم می ترسیم

و لاجرم چون سایه در کنار هم هستیم

چون سایه ها از حرفها

حرفها می زنیم وبعد

بازی را به پایان نمی بریم

ادامۀ دیگرانیم و بعد

ادامۀ تو نیستیم که با مایی.

 

مهدی رودسری

 

2011-04-15

 

 

Morningside

 

سفر(6)

 

بر درۀ مورنینگ ساید

آفتاب افقی ست

دریاچۀ روبرو افقی ست

درختان ِروبرو  رو به افق خم شده اند

افق اما عمودی نیست

ما روی پاهای خودمان راه می رویم

راه باریک است

پٌر از سنگ

ریشۀ درختها مرز

وچیزهای دیگر ناهموار

به چمنی هموار می رسیم

روی نیمکتی عاشقی سر بر سنیۀ معشوق

دهان ِمعشوق بر سر ِعاشق

تندیس ِآدم وحوا بومی

ویک خرس ِ تنها از خارا هم بود

که مایوس بود

نه

غمگین

نه

در حال ِتفکر

نه

این فضای پٌرگفتگو ملولش کرده

سنگ

ادامه می دهیم

از شیب ِدری که لولاهاش هیچوقت زنگ نمی زند

این بار

وارد ِدره می شویم

همه چیز عمودیست

 ما داریم پیر می شویم.

 

مهدی رودسری

می دوهزارو

 

سفر(هفت)

 

می جهیم و می ایستیم

وفریاد تو را می شنویم

که آب خزنده را در جوی

به شستشوی پاهات مهمان کرده ای

کفش کنده ایی ، جوراب در آورده ایی

و با خود در گفتگویی

هیچکس نمی پرسد که تاوان ِغربت

همین سفرهاست که تاول هاش

در آغوش آبهاست که آرام می شود

حالا که ماشینها آسوده اند

 وچشم ها دور ازپارکینگها ست

 وگوشها خالی از صدای خیابانی

که از درون ما گذشته است

بر می گردیم

وبازی افشاندن آب بر صورت را

پاشیدن آب بر هم را

تمرین می کنیم.

 

مهدی رودسری

2011-04-

 

سفر(هشت)

 

تا دریا یک شهر مانده است

که حالا از میان چشمهای من می گذرد

در پیاده روهاش کسی حضور ندارد

بر آسمانش پرنده ایی نیست

در ساختمانهاش هیچ کس نیست – نیست

توپ رنگارنگی در خیابانی که بی انتهاست انگار

فقط سرگردان است

کافه ایی که تو باید در آن منتظرم باشی

با قهوه ایی که سفارش داده ایی

گم شده است در غباری که گاهی

تنهایی دکانها را می روبد

وبه نگاه من می کوبد

که شیشه ها را پایین کشیده ام

سی- دی خاموش

و به صبوری آهستگی در سرعتی که سریع نیست

می رانم

فرصت سیگار کشیدنی هست

میل دود نیست

وقتی برگها از درختها غایبند

وچراغها بر چهارراهها بی رنگ

و تو نیستی

که مرا به هشیاری دعوت کنی

وبگویی برویم

نانی وشرابی  بخریم

سیبی بجوییم وخاطره یی

که عطرش از سالها پیش

وقتی آنرا می جویم

در تبسم لبهامان

آشنا با دهانمان مانده است 

غریب با شهری چنین

که عاقبت به پایان می رسد

ومن می پیچم

 واز آیینه نمی نگرم

به چالی که حتی روزی زادگاهم بود

بس که می ترسم  – می ترسم

وتا دریا یک جنگل مانده است.

 

مهدی رودسری     2011-04-

 

 

 

سفر(9)

 

 

او می داند

این خط ِ سفید ِ ممتد تا پایان

هست یا نیست

بعد

جاده خاکی می شود

جنگل ِاطراف انبوه

ما داخل ِماشین بالا می پریم

سی دی مرتعش

گاهی گودالی

سرعت کم

دریاچه در روبرو

او می داند

این بیراهه تا پایان

هست یا نیست

 بعد

سلام  آه  ما رسیدیم

آتش فروزان

قایق آماده

آب آرام

ساز نیست

آواز هست

سار سنجاب ، یک قو- سرو سرو

او می داند

یک سرو

تا کجای دریاچه شناور است.

 

مهدی رودسری

جولای دو هزار وده

 

 

 

Muskoka

 

 سفر(ده)

در راه پر پیچ وخم

به بیراهه می پیچیم

خاکی وپر چال وچل

 

با وطن فرق دارد این ماسکوکا

 

در روبرو هنوز آبی دریاچه پیدا نیست

سی – دی تنبک و تار لرزان

فضا بوی سیگار می دهد

 

با وطن فرق دارد این ماسکوکا

 

مثل گهواره در سلیۀ سروها

مثل بازگشت به بطن

بازی آفتاب در قطره های اشک

به انتهای هیاهو می رسیم

به قایقی بر ساحل

موجها آرام

ومثل هیچ کس در انتظار هیچ کس

به او فکر میکنیم

 

که فرق دارد با این ماسکوکا.

 

مهدی رودسری

اگوست دوهزار

سفر(یازده)

 

هنوز می رانیم

عینک های آفتابی زده ایم

در آبی بیکران – لکۀ ابری

کی می رسیم به کافه ایی  فکر می کنی؟

این جاده ها جوانی ما را می بلعند

جز چینی بر پیشانی

خطوط چهره اش طبیعی بود

خاکستر ِ سیگار را می تکاند در باد

سی – دی آواز می خواند

کسی که نیست میان ابر ِبیکران

هست آبی پریده رنگی

هوس قهوه دارم

                                                          سی – دی را خاموش می کند

                                                      می دانی در رویاهای من هیچ سایبانی توقف نمی کند؟

می دانی باران ِجاده از باران ِشهر جالبتر است؟

می دانی خسته ام از آیینه بودن

دویدن برای تصاحب ِسایبانی که توقف نمی کند

می دانی می گوید و

بر می دارم از چشم

می شورم چشم

بر می دارد از چشم

می شورد.

 

مهدی رودسری

2011-05-26

 

 

 

 

سفر(دوازده)

 

وقتی تو را دیدم

فهمیدم اتفاقی نیست

فهمیدم

روزی عاشق هم بودیم

معمولن باران در بهاران

نم- نم

چتر داشتیم

کبریت نداشتم

سیگار داشتم

سیگار نداشتی

آتش داشتی – چتر چتر

وجاده طولانی نشد

کافه ایی- قهوه ایی

سایبانی – سیگار وحرف

سوز اوایل ِمی بیداد نمی کرد

چشم همان – دهان همان – گونه ها رنگی – لحن همان

 طنز همین –  آیینۀ هم بودیم

عینک زدم

دلم برای چین های صورتم نمی سوزه

دارن عمیق تر می شن

می مالم – آره – کرم ِجوانی

نمی زنم – نه – می دانی

در سن ِ من خشونت

شجاعت نیست- هست؟

در واقع روی سایبان

وطن می کوبید

زیر ِ سایبان

ما خیس می شدیم نه شدید

فهمیدیم

نخندیدیم

فهمیدیم

اتفاقی نیست.

مهدی رودسری  2011-05-27

 

 

سفر(سیزده)

 

 

در یک روز آفتابی

در پارک

پیرزنها   کاموا  نمی بافند

وقتی تنها نیستند

سگها قلاده ندارند

با هم هستند

سار آسان آواز می خواند

و عنکبوتها برای شکار

شبیه هم نیستند

اما همنامند

من دوست دارم

 وقتی سیگار می کشم در پارک

تنهایی در پارک

میان ِجمع

تنها باشد

آسیب به چشم کسی نزند دود

امید وارم ساین ِسیگار کشیدن در این مکان ممنوع

نام پارک بوده باشد

امید وارم

در ورود دیدم.

 

مهدی رودسری

2011-05-28

 

سفر (چهارده)

 

آرام  آرام

رد رد

بر جا می گذارد  رعد

نام دیگرش

تار است

فانوس هم هست

داخلش شمعی

اطراف پر از سرو

سروسرو

سایه سایه

حرکت می کند مثل سایه

نام دیگرش موسیقی

یک به یک روشن می کنیم سیگارها

کمتر می شویم  مساوی

یک  یک

ماه هم شروع می کشد به خمیازه

 خسته خسته

این آخرین سیگار

یعنی می دانی موسیقی

با همیم؟

بکشیم ؟

 

 

مهدی رودسری

2011-05-28

 

 

سفر(15)

 

مثل قطارهای این ایستگاه فکسنی

که مثل رودهای داخل تنم – وطنم

هی طغیان می کنند و

هی خشک می شوند

هی داخل خودم جمع می شوم و

هی از خودم بیرون می افتم و

هی خسته ام هی هی

تو نیستی؟

بلیط که خریدی؟

نه؟

ببین چقدر آدم برای همین چیزها – این روزها

لباس سیاه – در بازه – پوشیده اند – برویم

تا ایستگاه بعد

برای همین چیزها- حرفها

حرف هی هی

خسته که نیستی؟

 

مهدی رودسری

2011-06-13

 

 

 

سفر(16)

 

صندلی بی سایه در سالون

نشسته برآن کسی

من نیستم – خسته ام

موسیقی هست

من خیانت نمی کنم

بیرون ِ در غروب

خمیازۀ باران

می کشد یا می شنوم

 فراموشی

می بینی؟ نیست

چتر هست

می شود رفت

فقط حوصلۀ دیدن ِ یک خبر ِ بد

یا شنیدنش دیگر

نیست

سر رفته

سفر رفته است دیگر.

 

مهدی رودسری

2011-06-13

 

 

 

سفر(17)

 

فقط من و تو

کوکب ِکور با عطرسفید

بر پُشتخوان ِکلماتی که همیشه خوراک  ِ کلاغها

و گاهی آدمها در میدان ِ همبرگرهای بی موضوع

می ایستیم

پولی در جیب نیست

گرسنه نیستی؟

نامه را خواندی؟

نیمی از اذان را ظهر بلعیده

 دود از جنازۀ مردارپریده

کراش ِ کامپیوترم هنوزبرجاست

 نیست  نشده

کاش دوستی های ما  کور نبودند

کلاغ بودند

بته جقۀ یک معنا

 میان دود بی معنی

در معده های ما جاز می نوازند

  زِد زِد زِد زِد

زیبایی تو را که روی زمین دفن است

می نوازند  

ندیدم / عذر می خواهم

نمی بینی؟

چیزی برای از دست دادن پرچم

شده دودۀ چرب

 دود سفید میان ِ این همه آه

آهن شده

نمی بینی؟

گرسنه نیستی؟

میان ِ این همه نابینایی

چشمت درد نمی کند؟

مهدی رودسری

2011-06-17

 

سفر(هجده)

 

همیشه روی دستهام راه می رفتم/ می روم

راه طولانی روی دستهام می دانی

با کمی از چیزی رنگی بازی کنان

می رفتم/ می روم  باز با دهانی باز

زمانی دراز بازی کنان با زبانی درازمی رفتم/ می روم

این جاده چقدر دراز است/ نیست؟

من که خیلی چیزها این روزها از ذهنم می پرد/ یادم می رود

تشنگی/ قهوه/ فراموشی امروز بود/ نبود؟

از صبح که کفش پوشیدم می شنوی؟

مثل موشی یادم می رود/ رفت می پوشم

این جاده ایستگاه ندارد/ دارد؟

کی به ایستگاه می رسیم دست / دست

روی صورت من شک شک شک شک

مثل کک مک کک مک روی صورتش

این جاده چقدر طولانی ست/ نیست؟

روی نگاه من ایستگاه نمی کند چرا

یعنی معنی معنی داریم می رسیم / خواهیم رسید؟

روبروی این چشم به ایستگاهی گاهی 

رودر روی  این چشم گاهی

روی این دستها گاهی ایستگاهی

در این راه طولانی

می رسیم به ایستگاهی راه راه همیشه

می شنوی چقدر برای یک فنجان زیر یک سایبان

تشنه ام/  قهوه / بودم

نیستی؟

 

مهدی رودسری

2011-07-11

 

 

 

 

 

 

بیان دیدگاه