تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر

منتشرشده: سپتامبر 18, 2020 در Uncategorized

ٰ

تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر

من دقیق یادم هست وقتی پدرم مُرد شبهای بی رادیو کسالت بار و بی صدا و بیخودی طولانی تر از شب هایی شد برای ما و مادرم که خلاقیت ِزنانه اش را روزها برای رتق و فتق ِاموراتی به قول ِخودش تخمی و بی انتها اما مهم از همین زنده گی های گاهی زرق و برقی می کرد که دم به ساعت قطع می شد و رادیو و مهستی و مسعودی را می کُشت و خانه را تار و تاسیان می کرد و مهمتر از آن بدون ِشریک ِهمیشگی اش که خدا نبود اما برای ما و خودش ناخدایی بود گاهگاهی که خنده دار نبود و نیست و واقعیت هم داشت و دارد چرا چون جای رادیوی مُرده وقتی برق نبود پدرم آوازی بنانی می خواند برقگیر و مست و شنگول و خواب را آلودهٔ بی خوابی می کرد و مادر را وا می داشت تا غصه فراموش کند و قصه مصرف کند که می کرد و بعدها نمی کرد چرا چون دیگر حوصلۀ قصه گویی برای پنج پسر و دو دخترش را نداشت بی پدر و حتی سفرۀ ناهار و شام را هم خواهر بزرگترمان با سلیقهٔ خاص خودش پهن می کرد شلم شوربایی از قاشق و چنگال هفت دست و لیوان هیچ جز سه استکان ِلب پریده چون  تازه یازده ساله شده بود و گاهگداری یواشکی کارهایی می کرد ورپریده در آشپزخانه که حرص ِمادر را عصیانی می کرد کوتاه تر از صدای عصبانی اما زبانی زرگری که شرورتر از زبانی تشری هست و بود و به همین دلیل همیشه جمع می کرد همان سفره را با شلخته گی هایی پُر از  خرده نان و لک و پیس های روغن و سبزی و ما فقط بالشتکی زیر سر ِمادر می گذاشتیم تا خروپفش همسایۀ اطاق به اطاقمان را که می گفتند موسیقیدان است اما سه تار نوازی مفنگی بود که گوش های حساسی داشت وهمیشه همراه غیژغیژ دمپایی ابری هاش  تلِق تلِق کشان می رفت ته حیاط  و ایستاده می شاشید شالاپ شلوپ در چاهک ِمستراح اما در باز و تِتق تِتق کنان بر می گشت به آغوش ِسه تارش و ما هم ازو می ترسیدیم و هم نمی ترسیدیم ولی حساب کار دستمان بود که بی خوابش نکنیم وگرنه بدون ِاجازهٔ مادر دو لنگهٔ اطاق را می ترکاند مثه دو لپهٔ باقلا و داخل می آمد مثه خیار چمبر و چنان چشم غُره می رفت به همه که زَهره ترک می شدیم و مجبور می شدیم برای اینکه زهر ِترک هامان اتاق را گند نزند پشت ِبالش هایی قایم بشویم هر کدامشان همقد کوچکترین برادرمان که پنجاه و سه سانتی داشت و همیشه در گوشه کنارهای اطاق ولو بودند زیر و روی ما که باهاشان کشتی می گرفتیم کج  و البته که مادر نمی فهمید این رفتارهای کفتاری ولی بی گفتاری ی همسایه را چرا چون چنان در خوابی عمیق  غرق می شد در رویاهاش یا فرو می رفت در اعماق که گاهکی  فقط  اسم ِبابامان را ولی با تمسخری مختصر لب پر می زد از دهانش و با عشوه می ریخت از صداش کمی لطیف تر از دستمال ِحریر که تازه مُد شده بود برای گرفتن عن از بینی های ظریف تر از دماغ ِ بهی جان یعنی بابامان که دشمن ِدستمال های حریر بود چون کاغذی بودند و من دقیق یادم هست وقتی که می خندیدیم هِره کِره کنان تکانی می خورد مادرمان و از پهلویی به پهلویی می غلتید  و نفرین امان می کرد دوست داشتنی که : ذلیل مرده ها حالا منو مسخره کنین .

من دقیق یادم هست آن روزی که شهر تعطیل بود و می گفتند شب نخواهد داشت چون زلزله خواهد آمد اما بعدها فهمیدیم شایعه بود ولی دیر شده بود بعدها فهمیدنمان چون بزرگتر از کوچکی های کوچه شده بودیم و فایدهٔ هر حقیقتی بی قاعده شده بود ولی مادرم چون از بی شبی خوف داشت اما خرافاتی نبود چرا چون مو لای دوست داشتن ِمولاش علی گیر نمی کرد یا نمی رفت یا نمی داد پس اطاق را حسابی جارو کرد و کیسه کشید و گرد و خاکی ریخت تو سطل آشغالی طوفانی و بوی بادنجان و پامادورهای کباب شده و کته دودی از پنجرۀ باز ِاطاق تا کوچه چنان پرواز کرد و چنان از سوراخ های دماغمان به معده هامان رسید که توپ را ول کردیم و نشستیم زیر سایهٔ چناری پیر و دو دسته شدیم و شروع کردیم به شمردن ِآجرهای دیوار روبرو گروهی از طول و گروهی از عرض مثلن مسابقه برای بقا تا بانگِ مادر احضارمان کنه که هنوز از رج سوم نگذشته احضار شدیم برای نهار خوران .

با میرزا قاسمی و کته دودی همیشه ماست ِهمسایۀ سه تارنواز عین ِخودش راست می آمد و سر سفره می نشست دست نشُسته اما ناخن گرفته و عجب خوش خوراک بود و پُر خوریش دو برابر بیشتر بود از خورد و خوراک ِداداش بزرگه که نه حتی سه برابر هم بیشتر و بی اعتنا به چشم خوره های مامان که شاش را بی کف می کرد می لمباندا مثه لمباردیه در سریال ِبینوایان .

من دقیق یادم هست آن بی شب روزی که شهر تعطیل بود و مادرم خودش سفره را بر چید و دور تا دور اطاق بالش گذاشت تا ما دوباره به کوچه بر نگردیم و برنگشتیم تا توپ بازی کنیم که نکردیم تا خدای ناکرده تخمامون باد نکنه که نکرد چون این روزی بی باد هم بود به نام روز مبارزه با فتق عمومی و به همین دلیل خیلی مهم اما معمولی مدرسه های ابتدایی هم کلن تا فرداش تعطیل .

من دقیق یادم هست که بعد از باد کردن شکم هامان از بادنجان و برنج و ماست که بابام همیشه می گفت این سه تا خارکسُه وقتی همدست بشن شکم جر می دن اگه بعد از خوردنشون حرکت کنین و مامانم  خودش تکیه داد به دیوار و متکای کله پلنگی را از وسط شکاند و نشاند پشت ِکمرش که طفلکی همیشه قولنج داشت و دردناک بود و خودش که می گفت بعد از ترکمان ِسومی کمرم رگ به رگ شده ولی ما همه گی جز خودش می دانستیم که بعد از پنجمین زایمانش هفتمین مهرهٔ کمرش ساییده شد و سیاه شد اما چون از طایفهٔ سفیدتر از سفیدان ِروسی بود و چشمانی آبی تراز خزر داشت سیاهی ی مهره کمرش را کسی ندید جز پدرم و نخواهد دید جز دکتری هیز که بعدها مجازات شد چطوری فقط  خدا می داند بس که مادرم مومن بود و همیشه مومن ماند به کی من نمی دانم اما هر دو خواهرم می دانستند و می دانند و هرگز به کسی نگفتند و نخواهند گفت جز به کسی که دوستش داشتند و دارند و آنها هم  چون از سه تا دوست داشتن گذشتند تا ابد به اضافهٔ یک این راز مسکوت ماند و می ماند پس مادرم پاهاش را دراز کرد در آن بعد از ظهر شکم گنده تا بادی نیاید و سوتی نکشد پلیسی تا دعوای کوچکترین برادر با خواهر کوچکترمان سر ِسر گذاشتن روی پای مادرمان بخوابد و او دست فرو کند توی موهاشان و ملاج شان را چنان نرم بمالد که سست و کرخت بشوند مثه همین پاپی شغالی که حالا از نوازش ِسرانگشتان ِمن بر پیشانی اش خوابناک شده .

من دقیق یادم هست بدون ِمقدمه تا شروع کرد به گفتن ما خفه خون گرفتیم : می دانین بچه ها کمی دورتر از همین رودسر توی یکی از سال های خیلی خیلی خیلی دوری که دوتا رودخانۀ پُر از کولی ماهی از دو طرفش می رفتند تا بریزند توی خزر تمساح ها و فیل ها خیلی با هم رفیق بودند در جنگلی که سایه داشت فراوان چرا چون نور از لای درختاش سخت رد می شد و هیچوقت هم واسه خورد و خوراکشون مشکلی  نداشتند چرا چون در آن سال ها که هنوز فیل ها گیاه خوار نشده بودند و خرطوماشان نازک و دراز بود خوب بلد بودند خرطوم به خرطوم بیندازند و گره  بزنند و یک تکه از کنارۀ کم عمق رودخانه را ببندند و هر ماهی کولی بزرگتر از سی و سه سانتی را شکار کنند و بعد سفره بندازند از همین خانهٔ ما تا بقالی رضا گنده دماغ .

من دقیق یادم هست که سه برادر بزرگتر از خودم داد زدند : نع ع ع و دهانشان از حیرت نیمه باز ماند و تا این قصه تمام نشود که نخواهد شد لب هاشان روی لب هاشان جفت نخواهد شد ولی شد چون بله ه ه  درازی گفت مادرم در جواب ِنع ع ع برادرهام و ادامه داد : برای اینکه تمساح ها هم همیشه مهمان ِفیل ها بودند و هر تمساح به اضافهٔ پدر و مادرش پانزده متر و سی و سه سانتی بودند از پوزه تا نوک ِتیز ِدم نه مثل حالا که هر کدام سه متر و پنجاه و پنج سانتی اند چون بی پدر و مادرند و شاید هم کوچکتر و خود فیل ها هم هر کدامشان سه هزار و سیصد و سه کیلو گوشت بدون گوش داشتند نه مثل حالا که هزار و هفتصد و هفتاد کیلو هم نیستند با گوشاشان  اما الحمدالله ماهی فراوان بود و کولی ماهی ها هم گوشت داشتند کمی کمتر از بره های تو دلی و استخوان داشتند قد ِیک سه تار ولی چون فیل ها بر خلاف ِتمساح ها عادت نداشتند استخوان بلیسند شکم ِشغال ها را که مهمان ناخوانده بودند همیشه همین استخوان ها سیر می کرد که همیشه هم گوشتی بهشان چسبیده بود .

روزگار ِخوشی داشتند مثل وقتی که باباتان زنده بود و روزگار خوشی داشتیم تا اینکه همین اهالی رودسر به تحریک ِملای لنگرود که تازه عمامه سر کرده بود و تور بافتن از ملاهای نجف آبادی یاد گرفته بود شروع به ساختن ِکرجی پارویی هم کردند و تورهایی بافتند درازتر از باغ ِقاسم آقا الله اکبر و کله تیز مثه همین برج ِایفل که باباتان خودش براش قاب ساخت و شیشه انداخت و خودش میخ کوبید بالای تاقچه و آویزانش کرد تا همیشه ببینیدیش و صلوات بفرستید به یادش که همیشه دوست داشت تُو پاریس عرقی بخوره که خدا نخواست چون شماها تند تند آمدید و وقت نشد که پاریس ببیندش.    

من دقیق یادم هست که آهی کشید و نگاهی انداخت به ایفلی بالای تاقچه و هنوز چسبیده به دیواری دوغآبی و چشمش را پاک کرد از اشکی شفاف و ادامه داد : و از همان زمان بود که کولی ماهی کمیاب شد و بیچاره فیل ها که تور ِخرطوماشان از بس خالی می ماند توی روخانه می پلاسید مثل ِ دست های ننه بیجاری و  کم کم از این همه کمیابی خسته شدند و به فکر چاره افتادند و مشکل را با تمساح ها در میان گذاشتند در روزی که سفره پهن بود به چه بزرگی ولی خالی از ماهی اما عقل ِتمساح ها هم چون بی سواد بودند به جایی قد نداد جز غُر غُر و اشتلم های تو خالی ولی در این میان دختر ِرییس شغال ها که همیشه زیر بوتۀ بلوشی دور و بر فیل ها و تمساح ها می لمید و همیشۀ خدا هم گرسنه بود و هیچوقت هم پس ماندۀ کولی ماهی ها را دوست نداشت و برای همین هم تا سفره ایی پهن می شد اول از همه او آهسته و با عشوه شغالی از وسط ِپاهای گندۀ فیل ها عبور می کرد تا خودش را به سفره برساند و به سرعت ابرویی بالا بیاندازد و چاق ترین کولی را با پوزهٔ همیشه خنده ناکش بکشد و لیس کشان ببرد زیر بوته ایی و آب بلوش بمالد روش تا ترش مزه بشود چرا چون از زُهم ماهی بدش می آمد و آهسته و با دقت بخوردش چرا چون خیلی مواظب وزنش بود که چاق و تنبل نشه و سیر که می شد دراز به دراز می افتاد روی خزه های کپسولی که بعدها پوکیدند از بسکه آدمها حریص اند و بودند و تمشک های سرخ و آبدار می کند دخترهٔ قرشمال و می مالید روی لب و لپ هاش تا سرخ و قشنگتر بشود که می شد و بعد آوازی می خواند مثه همین رامش ِخواننده که رودخونه ها رودخونه ها منم می خوام دریا بشم ولی آن روز که مثل هر روز نبود و دریای فیل ها طوفانی بود و او صدای بیچارهٔ خرطوم ها را ناخود آگاه می شنید وسط خواب و بیداری های نازنازیش و یکدفه خودآگاه داد زد مثل همین فتانهٔ خواننده  که آهای فیلا  آهای تمساحها منم مشکل گشای عاشقا و پدرم مشکل گشای شما اما حالا کجاست من نمی دونم و چطوری گرهٔ مشکلتون وا می شه من نمی دونم و از زیر بوتهٔ خوش برگ و بویی بیرون آمد و به جمع فیل ها و تمساح های مایوس پیوست و گفت : اما من چون خیلی گشنه ام و دیگه نمی تونم بیشتر راه برم جُم نمی خورم تا فردا بشه و بابام خودش برای پیدا کردنم بیاد اینجا ازش بپرسم تا راه حلی  بهتان نشان بده که خرطوم به دهان و دُم به دندان بمانید و دوباره برگشت تا تلوتلو خوران بره به زیر بوتهٔ خوش برگ و بوی دیگه ایی و بیفته روی کپسول خزه های نرم و مرطوب و دوباره استراحتی بکنه اساسی شاید هم چند تمشک ِچاق لای دندانهاش بگذاره و مزمزه کند که گرسنه گی از یادش بره ولی تمساح ها که سخت گرسنه بودند و صبر نداشتند تا فردا برسه داد کشیدند نع ع ع همین حالا باید باباتو بیاری تا این مشکل ِلاینحل ِمارو حل کنه و فیل ها هم هیجانزده خرطوم هاشان را رو به آسمان گرفتند و شیون کشان قیل وقالی راه انداختند که تا رودسر آن زمان که  دوستانه بهش هوسم می گفتند چرا چون کوچک بود و جمع و جور هم رسید و مردم را وحشتزده کرد ولی شغالک ِشیطان فقط کمی لای چشم های میشی رنگش را باز کرد و پلکی تکاند و بلافاصله بست و زیر لبی گفت : با این داد و فریادها باید همین حالاها بابام پیداش بشه و بلافاصله دُم ِپُر پشتش را به شکمش چسباند و پشت به همه کرد و خُرخُرکنان خوابید .

من دقیق یادم هست که مادرم استکان ِچای را که خواهر ِبزرگم آورده بود بدون قند هُرتی بالا کشید و من سینه خیز به طرفش رفتم و استکان خالی را روی هوا از دستش گرفتم تا باقی قصه بدون معطلی ادامه داشته باشد و مادرم هم که منو کمی بیشتر از بقیه دوست داشت بلافاصله ادامه داد : و شغال ِگوش بریدۀ سرسفیدی که رییس شغال ها و پدر شغال دختر بود و خیلی هم تنها دخترش را دوست می داشت و هیچ فیل و تمساحی تا آن زمان ندیده بودش یکدفعه از لای بوته ها و درخت ها پیداش شد که واسه پیدا کردن ِدخترش بو کشان اینور و آنور می پرید در حالی که خیلی هم عصبانی به همه نگاه می کرد و جواب ِسلام ِچندتا فیل و تمساح را هم نداد تا که دختر شغال بوی باباش تو دماغش رفت و فوری غلتی زد و از جاش پرید و دوید و لوس و لیس زنان چون دمش را به دندان گرفته بود چپید لای پاهای دراز و ورزیدۀ باباش که پنچه های پُر زوری هم داشت.

یکی از فیل ها با احترام جلو آمد تا سر صحبت را باز کنه که شغال ِرییس گفت : می دونم مشکل چیه و دخترش را سفت تر توی بغلش فشاری داد و بویی کرد و ماچی  کرد و در حالی که کلهٔ‌ کوچولوی دختر را می جورید تمام خدعه های ملای لنگرودی و حرص و آز مردم ِرودسر را تشریح کرد و تحلیل کرد و آنالیز شده در آخر عرایض اش دو راه حل هم پیشنهاد داد اولی گپ و حرف و اینجور چیزها و بعدی اگر حرف وگپ حریف نشد جنگ ِچریک رودی . 

من دقیق یادم هست که مادرم طوری که فکر می کرد ما نمی بینیم سریع به عکسی کراواتی از بابام که توی قابش بالای طاقچه سیزده سانت و نیم دورتر از ایفل نشسته بود نگاهی انداخت و ما دیدیم که باز اشکی از چشمی پاک کرد و یک استکان ِدیگه چایی خواست که خواهرم سریع براش ریخت و برد کنار دستش گذاشت و گفت : خیلی داغه مامان جان بذار سرد بشه بعد بخور وهمسایۀ سه تار نواز هم خندید و مامانم هم به او خندید و ادامه داد : تمساح ها بر خلاف ِفیل ها استاد ِجنگ های رودخانه ایی اند برای اینکه خدا اونهارو برای جنگ  توی رودخونه ها آفریده مثل ما که استاد ِجنگ های خانه به خانه در شهریم و خدا مارو برای جنگیدن توی آسمان و کشتی ها نیافریده و شغال ِپدر به همۀ تمساح ها گوشزد کرد که باید خیلی مواظب ِحیله های ملای لنگرودی باشند که جواز از نجف آبادی ها گرفته که می گن خانه بی مناره ندارن و تا تمساح ها و فیل ها و شغال ها و خلاصه همۀ موجودات ِبی آزار ِجنگل هارو باهم دشمن نکنن اولن و بعد مسلمونشون نکنن دومن تا خودشان سلطان ِهمۀ عالم بشن سومن نمی میرن .

من دقیق یادم هست که مادرم گفت : همانوقت سه تا فیل ِعاج طلایی ولی عاقل بعد از جار و جنجال ها انتخاب شدند برای گفت و گو و حرف و حدیث گرسنگی و مذاکره و رفتند شلپ و شلوپ کنان به طرف رودسر و باقی ی فیل ها گریه کنان و نگران ماندند تا آنها برگردند که چند روزی گذشت و آنها بر نگشتند ولی گرسنه گی پیرها و بچه های فیل ها و تمساح ها را چنان مریض کرد و نالان و آه کشان که وقتی  یک دسته بلدرچین که داشتند گذر می کردند با سر و صدایی سرسام آور خبر دادند که در میدان ِرودسر سه عاج دیدند طلایی که فیل نداشتند ولوله  افتاد میان ِجنگلی های خشمناک که نبین و نپرس و این طوری بود که جنگ ِچریکرودی بین ِپیش قراول ها که تمساح ها بودند و مردم عادی رودسر و پس قراول ها که فیل ها بودند و دور وبری های ملای لنگرودی شروع شد و نقشه کش و فرماندۀ کل ِاین دو گروه از یک طرف شغال ِپدر بود و در طرف ِدیگر ملای لنگرودی .

تمساح ها شبها زیرآبی یورش می بردند به تورهای ابریشم سفید سیزده متر و سی سانتی و مواج ِمردم رودسر و با پوزه های قوی و مسلح به دندان های تیز پاره و پوره اشان می کردند و رودسری ها روزها با داس و دگنگ حمله می کردند به آبگیرهای جنگلی و بعضی از تمساح های ولگرد را دستگیر می کردند و لافند پیچ می بردند در میدان ِاصلی رودسر که حالا ژاندارمری و پستخانه و کتابفروشی و ادارۀ دادگستری همان جاست که قبلن نبود و فقط میدانی بود با هفت نارون دور حوضی گنده و سنگ و ساروجی با سی و سه ماهی دُم طاووسی به رنگ سرخ و بنفش ِآتشی که هیچ گربه ایی جرئت نمی کنه بهشان نزدیک بشه چون سبیلاشون فوری می سوزه و من دقیق یادم هست که نگاهی به سه تار نواز کرد که داشت سیبلش را با نوکِ زبانش می لیسید و ادامه داد : اما بدون ِمحاکمه بعد از خواندن ِآیاتی به زبانی که هر چی بود گیلکی نبود ولی مثه اذان ِموذن زاده اردبیلی صلابت داشت و بعد یک قلتشن ِنقابدار که پدر ِپدر ِ پدر ِپدر ِپدربزرگ همین عبدی بی بخار بود ابتدا تمساح های از همه جا بی خبر را چرا چون ولگرد بودند و یکجا بند نمی شدند را شلاقشان می زد هفتاد و سه ضربه و بعد هفت تن از اراذلان ِچابکسری که برادر بودند و معروف به هفت کچلان چرا چون پوست ِدباغی شدهٔ بره روی کله می کشیدند تا خوفناکتر بشن سنگباران می کردند بیچاره ها را با سر تیز شن های  کلاچای محله که هنوز دریاش ساحلش را نخورده بود و بعد فلاخن انداز می آوردند درازتر از سرو ناز که هر کی دیده بود گفته بود یا درازتر از هفده متره یا کوتاهتر ازنوزده متر و دارشان می زدند و پایین نمی آوردند چند شبانه روز تا بچرخند نعش شان دور میدان و بعد که چربی از پوستشان ریخت حسابی  و چرم شدند زیر آفتاب و باران چرا چون در رودسر همیشهٔ خدا یه روز باران می باره چشم کلاغی و یه روز آفتاب می زنه عالم تاب و بعد برای ترساندن و عبرتاندن ِتمساح های طاغی و یاغی به گفتهٔ ملای لنگرودی و بی گناه به گفته ٔپسرش که گاهی یواشکی از این اوضاع که می شنید چرا چون خودش که نمی دید و اصلن دوست نداشت ببینه چرا چون خیلی حساس بود و زود متاثر می شد و چیزهایی می نوشت سیاه مشق ولی فکر می کرد در آینده تبدیل به شعر می شن و شدند تمساح مُرده را پایین می آوردند و بدون ِشستشو پوست  می کندند چون فکر می کردند تمساح معترض کافره و این هم از آن حرف های ملا بود که از لای عباش بیرون می آورد دولا پهنا و نادان ها هم می پذیرفتند چرا چون چاره نداشتند وگرنه نادان نمی شدند و بعد پوست ِتمساح را قلفتی در می آورد پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین جمشید چربدست که حالا قصاب شده و خیلی هم گرانفروش و عصبانیه و نه دیگری چرا چون پوست ِتمساح خیلی ضخیم و قیمتیه و دستکش و کفش می ساختند از آن خدا تومن  و می فروختند به زن های قرشمال که تو رشت بوتیکایی داشتن رنگارنگ و گران و با پولش نخ های محکمتر اما نامريی می خریدند و تورهای پاره نشدنی می بافتند باور نکردنی تا اینکه در یکی از شب های بارانی که سیل از آسمان می ریخت یکی از رودسری ها که پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدر بزرگ ِهمین عبدولفتوح که خُل شده و حالا روی سکوی جلوی ایران پیما می شینه و هی کلهٔ پخ و پهن شو می زنه به دیوار و کله اش شده اندازۀ هندوانۀ پنج منی گیر می افته وسط چندتا تمساح چریک و البته چون داس ِتیزی داشت و خیلی هم نترس بود حسابی می جنگه ولی عاقبت وقتی تمساحی به اسم ِسیاه دندان یک پاشو از زیر ِران گاز می گیره و قطع می کنه مجبور به فرار می شه .

من دقیق یادم هست که مادرم تا خواست دامنش را بالا ببرد و زیر ران را نشان بدهد چشم های نیم خوابآلودۀ موزیسین ِهمسایه ور قلمبید و خواهرم جهید و استکان ِخالی مادرم را از کنارش  قاپید و در گوشش چیزی گفت که مادرم از نمایش دادن ِران ِ سفید و نرم خوی ی پاش منصرف شد و چین ِدامنش را صاف کرد وسر برادر ِکوچکم را که انگار خوابیده بود خواست نوازش کنان از روی آن یکی پای به خواب رفته اش جدا کند که برادرم  چشم باز کرد و تته پته کنان پرسید بعد چی شد و مادرم گفت : تمساح ها پای کنده شده را با خودشان بردند به جنگل تا به همۀ فیل ها نشان بدهند که چقدر شجاع و بی باک اند و از جنگ و از مرگ نمی ترسند و پدر ِپدر ِپدر ِ پدر ِپدربزرگ ِهمین عبدولفتوح هم با بدبختی خودش را رساند به رودسر که تقریبن تا رود ِدرگیری به ساعت ِامروز سی و هفت دقیقه راه بود و پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین دکتر بلوکیان که آنموقع حکیم بلوکی می گفتنش زخم را توی روغن زیتون ِخالص رودبار و موم ِمذاب ِمگس ِچافجیری فرو کرد و توی نمدی که از هفته ها پیش برای درمان ِهمین حوادث ِغیرمترقبه داخل ِ ضماط ِگزنۀ مردابی و سیر کوبیدۀ کوهستانی  و زردۀ تخم ِخودکا و عسل ِمگس ِانگبین خوابانده بود پیچید و بهش سم زنبور قفقازی و اشپل ِاوزون بورون و آب کنـُوس کهنۀ فراوانی خوراند و بی هوشش کرد تا زنده ماند چون خون ِزیادی مثل ِدست ِبریدۀ ابوالفضل ِعباس ازش رفته بود وبه همین دلیل و دلیل های هر روزی که برای آدم بی کار و بیعار کم نیست فردا قبل از عصرانه که باران بند آمد مردای گالش به پا جمع شدند توی قهوه خانۀ مراد شاباجی همین که الان وسطِ  یکشنبه بازارافتاده و باباتون وقتی نامزد بودیم بعضی غروبا منو می برد آنجا تا باقالا پخته با آب نارنج و گلپر و ریحان بخوریم و ملای لنگرودی هم آمد و پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِ دربزرگ ِهمین عبدولفتوح  که بستری بود و بعضی مردها می گفتند هنوز بیهوش است نیامد اما پسرش که تازه سیزده سال و پنج ماهه شده بود و صدای خوشی داشت و مثه آقای ذبیحی آواز می خواند و می دانید که پدرتان شیفتۀ چهچه های ذبیحی بود مخصوصن غروبا قبل از نماز و از رادیو که پخش می شد دیگه گوش می چسباند به بلندگو و کی جرات داشت از رادیو جداش کنه مرثیه ایی خواند در رثای پای بریدۀ پدرش که سه سماور روسی و هفده قوری ناصرالدین شاهی هم گریه کردند از رنج ِ فراق پا و زخم ِ تن ِ پدر و در آخر پدر ِپدر ِ پدر ِپدر ِپدربزرگ ِ همین میرزا حسین ِگردن شکسته که حالا شهرداره و آنوقتا کدخدا بود با صدای بلند ملقبش کرد به شهید ِجاوید و همۀ جماعت حاضر در قهوه خانه مجانی کاله باقالا و اشپل ِشور ماهی و نان ِتمیجانی خوردند و به  فتوای ملای لنگرودی از همان وقت تنها رفتن به رودخانه های اطراف رودسر حرام شد  جز در روزهای آفتابی با احتیاط ِ کامل جهت شست وشوی واجب برای مردای عزبی که شب و روز براشان فرقی نداشت و نداره و تا خروسی روی مرغی می دیدند و می بینن جُنُب می شدند و می شوند و مردایی که شبها در تاریکی  کارهایی مرتکب که نه نمی شدند ولی می کردند و می کنند برای بچه دار شدن که آن هم البته مباح اعلام شده .

من دقیق یادم هست که سه تار نواز ِچشم قلمبیده قصۀ مادرم را قطع کرد و پرسید : چه جور کارهایی مرتکب می شدند در تاریکی که مادرم چشم غره ایی  ترسناک پرت کرد به طرفش سنگین و لب گزید ملوس و من دقیق یادم هست که این طور ادامه داد : و در پایان ِجلسه هم اعلام شد  که عصای مقدس ِکنوس به زنده شهید ِجاوید اعطا می شود با سلام و صلوات و لازمه که براتان بگم فقط  تبرهای سنگی می تونه شاخۀ کنوس ِصد ساله رو از درختش جدا کنه و در آن زمان پسر ِملای لنگرودی که همانوقت هم همه می  گفتند انگار خیلی خدا دوسته اما خدا پرست نیست چرا چون هم چیزایی می نویسه که شعره و هم ایستاده می شاشه ولی در ساختن و تیز کردن ِتبرهای سنگی مهارتی داره ممتاز مثه مبصرای مدرسهٔ همین شهید صفوی که معلم ادبیات نداره ولی سه تا آموزگار شریعات داره ریشدار و بیعار که تبر می سازن بی دسته ولی شاعر پسر تبرها می ساخت یکی تبرتر از دیگری از سنگ های چخماق کوهی چسبیده به اولین آبگرم پشت ِهتل رامسر که هنوز ساخته نشده بود اما نقشۀ ساختنش را یک مهندس ِارمنی که آلمانی بود اما تو بازار همین آغوزچال محله دکان ِزرگری داشت کشیده بود و به سه ونیم شاه هم ارائه داده بود اما به مراد دل نرسیده بود تا دورۀ رضا خان که بیچاره رضا یتیم بود و خان هم نبود مثه حالای شما ولی شاه شد ونهصد و نود و نه خان نوکرش شد اما در غربت مُرد تا هتل ساخته شد چرا چون همان ملا پسر مامور شد تا عصایی بسازه یازده گره به حق ِیازده امام و خوشدست به نام آخرین غایب و او هم رفت به جنگلی نزدیک ِدریای ماسه دزدان ِگسکر محله که هنوز بکر بود و محله نشده بود و خاک بر سر نکرده بود و درخت های کنوسی داشت سیصد ساله و دخترای بی شوهر هم همان وقتا می رفتند غیرعلنی آنجا تا به شاخه های کلفت و قلتشن آن روبان های زرد گره بزنند که می زدند تا عروس بشن  که می شدند و پسر شاعر هم یک شاخۀ قطور که پهن ترین روبان را داشت و می گن در واقع سر بند ِکلثومی بود نوزده ساله ولی چپ چشم که پسره بر خلاف ِهمهٔ پسرای دیگه مجنون ِهمین چپ دخترا بود ولی به هیچکی نگفته بود جز به همان سربند ِگره خورده بر شاخهٔ شقی که سه سال بود زیر نظر داشت وگرنه نمی خواست قطع اش کنه ولی از حسادت بریدش چرا چون کلثوم عروس ِننهٔ پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزگ ِهمین مجدالله رشته خوشکاری شد که فقط در ماه مبارک بساط ِقمار می انداخت هفت تایی چرا چون فقط در رمضان رشته خوشکار شکم پره و پول آوره وگرنه خوشکار فروش یازده ماه مفلسه و شکم خالی  و سوزن به خایه می زنه ولی شاعر که سوزن به چشم می زنه قمار نمی کنه در عوض عصا می تراشه دیدنی و پُر از گره های ظریفی که هر کدام یه پستچی پروانه برای تقدیم به شهدای زنده که در واقع همیشه از بد شانسی پا از دست می دن مجانی ولی پسر شاعر غیر از تبر سازی عصا می ساخت بهتر از پای پخمهٔ رمال ها که می گفتند معمولن چوبین اند و سه شاهی هم نمی ارزن و هنوزم می گن بس که رمال بر خلاف ِبزاز گران فروش و هیزه و قرار شد بعد از ساختن ِعصا خودش به اتفاق ِپدرش با همراهی ی همه کسبهٔ ندید بدید اما مومن ِیکشنبه بازار ببرن برای شهید ِزنده ولی همین مردم رودسر برای همین جوان بیچاره بعد از تقدیم آن عصاهدیه و هفده صلوات ِسقف سوراخ کن بر سر تا ته آن عصا حرف ها در آوردند بیخ زبانی که چون عاشق ِدختر ِسیزده سالۀ خواهر ِناتنی زن ِعبدولفتوح شده بوده این زحمتو کشیده تا پاداش بگیره و به سر وسامانی برسه بیچاره شاعرا که هر کار نیکی هم که بکنند باز بدنامی به بار می آورند .                               

من دقیق یادم هست که مادرم رو کرد به برادر بزرگم و گفت : دستت درد نکنه پسر جان برو از صندوق خانه وسط جلیقه های اطو خوردهٔ بابای خدا بیامرزت کتابی هست شعر نوشته از همان پسر ملا که بعدها هم شعرای همین کتاب ام ممنوع شد ولی مردم از حفظ می خواندنش چون وزن داشت اما همیشه جاش تو صندوق خانه ها بود و هست به چه دلیل نمی دانم شاید مثه چهارشنبه سوری آتش می ترکانه سوزاندنی و چه می دانم بردار بیار تا فردا گرو بذارم پهلوی آسید مهتابعلی لشت نشایی حرام خور پولی بگیرم حلال خرج ِشکم شما گدا گودوله ها کنم که می گن کتاب قیمت داریه فکر کنم از آن عصا هم بیشتر می ارزه چون آن عصا بعدها سبب ِ بدنامی شد و این کتاب بعدها باعث ِخوشنامی سراینده اش که براش حتی بارگاه هم ساختند وقتی من دختر بودم و هنوز باباتون منو ندیده بود تا وقتی که با ننه جان رفتیم یکشنبه بازار تا پاچه باقلا بخریم و کوفت و زهرماری برای شکم کارد نخورده و من اول بار آقاتان را دیدم با کراواتی کج که  داشت بالای خشتک ِگشادش کنار تپانچه اش را می خارید چرا چون استوار بود و البته شماها را نداشتم که بلای جانم شدید ولی باباتان تا منو دید به فاصلهٔ یک نفر تا مدخل ِبازار و بعد تا دم در خانه به فاصلهٔ سه نفر دنبالمان آمد و ننه جانم سی و سه رکعت آیه الکرسی خواند که برگرده و بر نگشت تا عروس اش شدم سه ماه بعد که یادم هست دقیق دوشنبه روزی بود تعطیل عمومی چرا چون برای مردم دوشنبه بازار که بعدها معروف شد به سنگر چرا چون هر وقت میرزا کوچک خان دعواش می شد با زن ِرشتی اش قهر می کرد و می رفت دوشنبه بازار و سنگر می گرفت به زور شناسنامه دادند جلد سیاه و کاغذ زرد چون می گفتند سنگریا از شناسنامه متنفرند چرا چون میرزا کوچک خان در همین شهر شناسایی شد و من همین قلمبۀ چشم عسلی شما را تو همین دوشنبه بازار ِسنگر باردار شدم و همانجا هم زاییدمش و صادره از همانجاست به اینجا و همیشه دُردانۀ پدرتان همین قلمبۀ چشم عسلی بود و هست.

من دقیق یادم هست که پای برادر ِسوم از سینه کش ِدیوار کنده شد و با شرم غلتی زد و چارزانو نشست و مُفش را بالا کشید و چیزی پرسید که دقیق یادم نیست از بدنامی پرسید یا نامی و مادرم در جوابش گفت : بدنامی از شب ِقبل از صبحی شروع شد که قرار بود در مراسمی با شکوه عصای مقدس که به گفتۀ ملای لنگرودی هفده بار فوت ِهفت جانبه به نیت ِهفتاد شهید ِآسمانی  کرده به آن بعد از خواندن ِسی و هفت دعای خیریه قبل از نماز عشائیه تا داده شود به شهید ِ زنده و باعث و بانی آن هم پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین کل عباس ِگالش دوز بود که بعدها شد عباس آقای میر کفش فروش و خیلی ها یقین دارند اگه کدو مسمایی چند مو روی پوست داشته باشه عباس گالش و جد اندر جدش یک مو روی سر نداشتند و ندارن و نخواهند داشت چرا چون همیشه هم مستشار این خان و آن خان بودند مُفت یا پوست از کلهٔ باقلا فروشا می کندند مجانی یا گمچ می سابیدند بی گِل ِسرشور جد اندر جد چرا چون شغل ِ اصلی اشان پاپوش درست کردن برای این و آن بود و بود تا که تک پسرشان را فرستادند نجف آباد که درس ِملایی بخواند که خواند چرا چون کفش دوزی داشت منقرض می شد و شد و همان تک پسر شد ملای لنگرود و بود و هست تا همان شب ِمرافعه در خانهٔ ملا در حضور ِشاباجی خانم زن ِسوم ملا که خانم همهٔ آباجی ها بود  به آخرین پسرش گفت : پسر دست ازلجاجت بردار ؛ تا کی می خوای واستاده بشاشی ؛ آخه شاعری هم شد کار ؛ شعر یعنی تی کون ِگوز ؛ تو ماشااله صاحب فن و فنونی مثل ِهمین عصا تراشی که شغل ِشریف حضرت موسی یقین الله بود وهست و خواهد بود و عصا می تراشی به محکمی و زیبایی الههٔ سامریی که ولاهه عصا سازهای سامره انگشت به کون می مانند ؛ قربان ِجد بزرگوارم برم که حدیث داشت از جد ِبزرگوارش که صاحب ِهمۀ علوم زمان بود از طبابت و متانت و کیمیا و سیمیا تا بخیه زدن ِبال ِسیمرغ بر کتف های اسب های تکتاز ترکمن و با زبان ِمبارکش اِذن کرده بود یا گفته بود یا چه می دانم چی که از آن زمان نهصد و هفتاد و پنج سال گذشته که هر آنکس که عصا از درخت ِکنوس بسازد برای استوارتر کردن و وارستن ِسنت ِجلالیهٔ مردانه گی در قوام الدین ثواب ِسیصد و پنجاه و هفت استخاره هنگام عبور از پل ِصراط  پشتوانۀ اوست ؛ پسر سن وسال  تو از سی ویک  گذشته دست از لجاجت بردار و با من بیا همین دختر سیزده سالۀ  خواهر زن ِهمین یک پای هنوز شهید نشده که ای کاش شهید می شد و این همه دنگ و فنگ نداشت را برات بگیرم و آبرودار بشی و این رسوایی از خانوادۀ ما استغفراله ؛ پسر ببینم تو اصلن داری اصل کاری را ؛ حدیث داریم معتبر از صاحب ِفضل الله الکرامت که حالا اسمش یادم رفته از بس اعصاب ام را خط خطی کردی و می کنی و به چه دردت می خورد نام برملا کنندۀ همۀ اسرارهای نهان مانده و پنهان شده که خودش با زبان ِ مبارک فرموده : ملایان چون طبیبانند و محارم انسان و و مونس ِاجنان ؛ بکش پایین شلوارت را تا پدرجانت ببیند داری یا نه .

من دقیق یادم هست مادرم گفت که شاباجی خانم همین گفته ها را کمی با آب و تابی بیشتر از ساعتی کمتر به همسایۀ خودش که سی سال باهم خواهر خوانده بودند گفت و تاکید کرد که کس نشنود وگرنه آبرو ریزی می شود و همسایه به جاری ی کوچک اش که سنگ ِصبورش بود گفت و تاکید کرد به کسی نگوید چرا چون آبروی ملا و شاباجی و پسرشان با هم می رود و سنگ ِصبور هم به کیسه کش ِهمین حمام نظافت که حالا بسته شده چرا چون نظافت را رعایت نمی کرد گفت ولی یواشکی چرا چون داشت چرک می داد و می گرفت وسط مه و عرق زنانه که از مه و عرق ِحمام مردانه غلیظ تره و بخار غلیظ حمام که می دونید حرف پخش کنندهٔ بی مزد و مواجبه و اینطوری بود و شد که همه فهمیدند جز شاعری که عاقبت زیر بار حرف ِمفت ِ پدرش نرفت و شلوار پایین نکشید و پرونده بسته شد اما دهان ِمردم باز ماند.

من دقیق یادم هست که مادرم آب ِ دهانش را از گلوش که خشدار شده بود پایین داد و چشمی به دورها دوخت و آه کشید و گفت : آمان از شعر و شاعری که آدمو خوار و خفیف می کنه و بدتر از همه ذلیل و سکۀ یک پول ِسیاه و وصیت می کنم به شما که درست مثل ِوصیت ِپدر شما به شماست که شعر گفتن یعنی گوز از کون بیرون دادن را فراموش کنین و وقت ِگرامی را بی خودی تلف نکنین و یادتان باشد نجار بشید و کتابخانه بسازید سیصد و پنجاه و هفت بار پسندیده تراز شعر نوشتنه اما هیچوقت شاعر نباشید و اگر شبی دیدید که چیزی شبیه شعر توی مغزتان دینگ دانگ و وارنگ و ماهرنگ کرد سی بار به شیطان لعنت کنید تا از دماغتان بیرون بریزه و گم و گور بشه .

من دقیق یادم هست که مادرم  قبل از این که حرف آخرش در ما تاثیر کند سریع ادامه داد : اما ملای زیرک و قدرت طلب نمی دانست که پسرش عاشق شده درست سه روز پیش از سرود خوانی ی خروس ها و پس از تیز کردن ِتیغۀ تبر در کُنوس کله پیش از ضربهٔ آخر را زدن به بن ِشاخۀ سربند بسته و درست و حسابی برچیدنش برای تراشیدن ِیک عصای سفارشی که در واقع گردشی میان ِدرخت ها کرد برای تمرکزیدن که مثه دعای قبل از نماز از واجبات ِنجارهاست و یواش یواش ازدیدن ِکُنوس های پختۀ قهوه ایی طبع شعرش گُل کرد و در حالی که هی کُنوس می کند و پوست نکنده می انداخت به دهان و می جوید و آبش را قورت می داد و تفاله را پرت می کرد سی سانتی دورتر از خودش چرا چون شعرش داشت در مغزش می جوشید و از این تنهایی و جوشش لذت می برد تا نشست روی خرسنگی وازجیب ِپیرهن دفتری و مدادی بیرون کشید و نوشت : صبحگاهان که قهوۀ تلخ چون کُنوس …

که یک دفعه صدای هِرهِر و کِر کِری شنید که باقی شعر پرید و هر چه تقلا  کرد و سر چرخاند این طرف وآن طرف تا بگیردش و دوباره روی کاغذ بندازد و باقی را بنویسد نشد تا عاقبت دو چشم ِمیشی دید و دو لُپ و لبی سرخ از خون ِبلوش های شهید شدهٔ جنگلی روی پوزهٔ ظریف وسکسی و دلش به تاپ تاپ افتاد و فهمید که عشق همیشه از سوراخ های گوش داخل می شه و بی قرار تا ته ِدل می ره و بعد آتش می گیره و مجبوری فرار می کنه و توی حدقهٔ چشم راه پیدا می کنه و آرام خودشو می بازه مثه قمار باز که خدا بیامرزه باباتون از بس باخت و نُبرد تا دق کرد ولی شاعر نباخت تا وقتی که چیزی دید که کسی بود و نباید می دید و او کی بود دختر ِرییس ِشغال ها که با ناز و عشوه مثل ِفروزان در گنج قارون به طرف ِپسر ملا می آمد و آمد تا چند متری مانده به دهن ِاز تعجب شُل و ول ِعزب پسر روی زمین دراز کشید و پا رو پا انداخت و همانطور هِرهِر و کِرکِر کنان گفت: شعرتو بنویس و فکر کن من اینجا نیستم و تنهایی و منم جای بلوش اگه زحمتی نیست چند دانه کُنوس بکن و بده تا بخورم که دستم کوتاهه و کُنوس بر بلندای کندس .

پسر گفت : ولی من که می بینم تنها نیستم و در ضمن دستاتم خیلی خوشگله و کُنوس ها هم خیلی دلشان بخواد دهانت را ببویند و ببوسند پس من نمی توانم شعر بنویسم

دختر گفت : یعنی می گی من مزاحم شعر نوشتن ِتوام و باید برم و بلند شد و پشتش را به شاعر کرد ودر حالیکه مدام کونش را قِر می داد سلانه سلانه اما آهسته به طرف ِانبوهی بوته های بلوش رفت که پسر ملتفت شد که حرف بدی زده داد کشید : آهای خوشگله من که نگفتم بری خیلی هم خوشحالم که تو اینجایی و دختر ِشغال فوری چرخی زد و دوباره به طرف ِپسر آمد و چند متری مانده به او درست در همان جای قبلی روی زمین دراز کشید و این بار یک دست زیر سرش گذاشت غیر از پایی که روی پا انداخت و گفت : پس خواهش می کنم باقی شعر رو بنویس و قول بده بعد از تمام شدنش بلند برای من بخوانی آخه من خیلی شعری را دوست دارم که بلند خوانده بشه تا گوشام باهاش برقصند و بسرعت مثه جمیلهٔ رقاص کف ِدستی بوسید و لب غنچه کرد و بوسه را فوت کرد به طرف شاعر که وقتی پسر ملا به عجله گرفتش مثه گل ِمینا یواش یواش باز شد و عطرش را ریخت در حلق ِشاعری که داشت از وسط زمین و هوا چیزی مثه ماچ می  گرفت و گرفت و چسباند به جایی به نام سینه که می دانست دلش در همانجاست و گفت : اسمت چیه خوشگله؟ اسم ِدختر شغال سکوت بود اما چون چیزی نگفت پسر باقی ی ( صبحگاهان که قهوهٔ تلخ چون کُنوس ) را بلافاصله اینطوری نوشت . 

من دقیق یادم هست که مادرم  کتاب ِ شعر پسر ملا را باز کرد و چند برگ به سرعت ورق زد و عاقبت خواند: با لبخنده های تو شیرین می شود / بوسه ها از بلوش های لب ِتو می چینم / تا طعم ِدهانت بلا گردان ِقلبی بی قرار شود / سکوت دست ِتقدیر است در باغ ِعشق / می کوبد بر  پنجرهٔ سینه و پلک های هر چشمم /  تا هیاهوی هر حکایتم را بیان کنم /  بر خیز و دست در دستم بگذار / ای نسیم ِصوت ِسه تار با همنوایی نی / تا بی نهایت برقصم بر آسمان و / برقصی تا بی نهایت در بغلم .

مادرم کتاب را بست وبعد به عکس ِپدرم در قاب و بعد به سه تارنواز و بعد به همهٔ ما نگاهی مشکوک و غمگین و شاعرانه انداخت و من دقیق یادم هست که بعد دستی روی دست سفید و تپل اش زد و مالید و کشید و بعد چشم های آبی اش را بست و بعد در اندیشه ایی خوابناک و خسته فرو رفت وبعد که برادر سومم الکی ولی بدون ِشک عطسه ایی شلیک کرد که دیوار سکوتی را شکست که مادرم بلهوسانه دور خودش کشیده بود پس دستپاچه چشم باز کرد و کمی حیران گفت : چرا سکوت یعنی دختر ِشغال به کُنوس کله آمده بود؟ این همان سوالیه که بعدها ملای لنگرودی از پسرش در دادگاهی صحرایی برای رسیدگی به جرایم جنگلی ها کرد اما ما قبل ازجواب ِ دادن پسر شاعر در آن دادگاه از دختر شغال که نمی توانست جلوی زبانشو بگیره و حرف ِزیادی نزنه فهمیدیم که : تمساح ها پای بریدۀ پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگِ همین عبدولفتوح را با احتیاط ِ کامل در حالی که پوشیده در جوراب ِنازکی دباغی شده ازپوست ِماهی کفال ِماده و چارق ِکلفتی دباغی نشدۀ از پوست ِنر اوزون بورونی بالغ بود به جنگلِ بردند و میان ِمیدانی که دور تا دورش فیل ها و تمساح ها نشسته و ایستاده بودند مثل مکاویج کاشتند وهمین سبب ِتحریک ِشکم ِگرسنۀ بچه فیل ها وبچه تمساح ها شد که خیلی هم نازنازی بودند و روزها بود که جز سیب و گلابی جنگلی چیزی نخورده بودند و فکر می کردند این پای بریده یک ماهی کولی بزرگ است و باید فوری آن را از پوست بیرون کشید و خورد اما بزرگتر ها با فحش و تشر و ضربات ِنرم ِترکه بر کفل هاشان آنها را گریان زیر دست و پاهاشان زندانی کردند تا شغالهای زوزه کش با رییس شان آمدند و به جای جشن گرفتن به بحث کردن پرداختند و درنتیجه بعد از مقدار زیادی حرف و استدلال و داد و قال که تا ساعت ها طول کشید و بچه ها و مادرها و بیمار ها خسته شدند و رفتند و خوابیدند تصمیم گرفتند شورای متحد جنگل برای آزادی صید ماهی در رودخانه ها که مخففش شد ( شمجباصمدر) به ریاست ِ شغال ِ بزرگ را تاسیس کنند تا عملیاتی در وهلهٔ اول تدافعی و در مرحلهٔ دوم سراسر تهاجمی  سر و سامان بگیرد و چون نمی دانستند رودسری ها بعد از کنده شدن ِ پای یکی از ماهی گیرها چه اقدامی خواهند کرد مجبور به چاره اندیشی شدند و سرکردۀ فیل ها پیشنهاد داد که یکی را یواشکی  برای جاسوسی به داخل ِشهر بفرستند که مورد تایید قرار گرفت و بلافاصله ابتدا یکی از تمساح ها سینه جلو داد و با پاهای کوچک و مصمم به وسط جمع آمد و گفت : یک برادر و یک دختر عموی من که تازه نامزد بودند و برای خودشان در جنگل جای دنجی  گیر آورده بودند و داشتند نامزد بازی می کردند همین هفتۀ پیش به دست همین رودسری های دشمن اسیر شدند و ناجوانمردانه و بدون ِمحاکمۀ عادلانه که از مصوبات ِتثبیت شدۀ ساکنان ِکشتی نوح در دوران ِتوفان ِبزرگ بود و همۀ جانداران اعم از فیل و سار و تمساح و انسان و گنجشک و شغال و باقی نجات یافتگان امضاء کرده بودند و تا حالا هم کسی از آن تخطی نکرده بود را پوست کندند و جوراب و کفش ساختند برای فروش و نفع شخصی و دیگر نتوانست حرف بزند و مدتی گریه کرد و جمع هم متاثر شد و دلداریش داد که فرجام ِمظلوم همیشه بهتر از عاقبت ظالم بود و هست و خواهد بود و او همین دلداری را پذیرفت ولی کمتر گریه کنان ادامه داد حالا از شما می خواهم تا این ماموریت ِ پُر خطر را به من محول کنید که فنون ِ پیچیدۀ جاسوسی را مستقیم از مادام ماتاهاری یاد گرفته ام که للۀ همۀ بچه های خانوادۀ ما تا سه سال و پنج ماهگی بوده است و من تا شاشم کف نکرده بود عاشقش بودم و او فقط منو نوازش می کرد همیشه بیشتر از بقیه و همین حرف او ولی  با تشویق دوستانش و اعتراض ِنادوستانش روبرو شد که کلن از آدما خیلی بد دیده بودند و تعداد بیشتر همین نادوست سبب شد خودش یواشکی با پاهای کوچک ولی شجاع اش عقب نشینی بکند و منتظر بماند تا چه پیش می آید که رییس پیش آمد و در ادامه بعد ازمشاوره با معاونانش گفت : تمساح عزیز تو جنگندۀ شجاعی هستی چون هیکل ِورزیده ات را خوب پرورش داده ای اما چون قدت پنج تا هفت سانتی از سه متر بیشتر است زود شناسایی می شوی و دستگیرت می کنند و پوستت را قلفتی می کنند و این خسارت ِجبران ناپذیر برای همه گان غیر قابل جبران است و گفت : داوطلب ِبعدی که بلافاصله فیلی نوجوان اما پانصد کیلویی ملقب به آتشینخو پا بر زمین کوبان به سوی رییس دوید ولی به موقع ترمز کرد و گرنه رییس زیر پاهاش له می شد و گفت : آتشینخویم داوطلبی جان بر کف برای انجام همهٔ امورات و اوامر مقدس ِجاسوسی  که رییس بدون مشاوره با معاونان به دلیل ِتیز نبودن ِخرطوم هاش نپذیرفت و بعد چند سینه سرخ و دو سار ِنوک چدنی داوطلب ِجاسوسی هم به علت ِناآشنایی با لهجۀ پیش سری ها و پس سری های رودسر مردود شدند و سرانجام خستگی ماند و خرخرهای گوشخراش از خرطوم ِفیل ها و تِس تِس ِدندان قروچه های عصبی ی تمساح ها و جیکانه های پرنده ها و چُس صوت های حشره ها و چغاله چُرت های بعضی از شغال ها و در این موقع  تیری ظریف ولی زوزه کش از پیش چشم شغال های چُرتی گذشت که باعث شد رییس هم شرمزده بترسد و همین شرم و ترس هنوز در ریش ِجو گندمی رییس وول می زد که سکوت قِری به کونش داد و خرامان و ملوس به طرف ِپدرش رفت و در آغوشش جهید  و پوزه اش را بویید و بوسید و در گوشش هم چیزهایی گفت که دیگران نشنیدند اما حدس زدند که رییس باز مخالفت می کند که رییس مخالفت نکرد و گفت : با وجودی که سکوت تنها فرزند منست اما چاره ایی نیست و باید همه گی قسم بخورید که این راز را حتی اگر زیر شکنجه های سخت و پشم ریز هم قرار بگیرید بروز ندهید و همه گان دست راستشان را بلند کردند و روی سینهٔ چپشان گذاشتند و قسم خوردند که تا جان در جنگل دارند این راز را سر به مُهر نگهدارند چون قلبشان در طرف چپ سینه است بر خلاف ِآدم ها که چون در طرف راست ِسینه قلب دارند معرفت ندارند تا رازدار باشند .     

 من دقیق یادم هست که مادرم  در این لحظه خواهرم را صدا کرد و کنار خود نشاند و سر ِبرادر کوچکم را از روی پای خودش برداشت و روی پای خواهرم گذاشت و برادرم وسط ِخواب و بیداری غری زد و مادرم رفت به مستراح چون چند استکان چای بیشتر از بعد از ظهرهای دیگه زده بود و لول شده بود و ما از جامان جُم نخوردیم چون ملول می شدیم تا برگشت.   

من دقیق یادم هست که مادرم در حالی برگشت که چشماش آبی تر شده بود و ادامه داد : در واقع عشق ِ شاعران به سکوت از همین جا شروع شد وگرنه قبل از این اتفاق هر شاعری تا شعری می بافت غوغایی می کرد مثه مرغ ِکُرچ که تا تخمی می گذاره چنان قیل و قالی راه می اندازه تا خدا هم که معمولن کر گوشه هم از تولیدش فوری خبردار بشه که می شود اما واسهٔ خدا که تفاوتی نمی کنه قال و قیل یا سکوت اما نقشه ایی که ( شمجباصمدر) طرح کرد و به سکوت برای جاسوسی از اهالی رودسر ابلاغ کرد این بود که یک : جاسوس باید نفوذ کنه درمراکز اصلی و مهم دشمن که خانۀ ملای لنگرودی و قهوه خانه اولویت داشت  و دوم : هر چقدر که می تونه حرف های در گوشی مردم ِرودسر رو در بازار و حمام بشنفه و گزارش بده و سه : تفرقه و دعوا و کینه کشی و قهر بین رودسریا و لنگرودیا و فامیل با فامیل و دوست با دوست ایجاد بکنه با دو به هم زنی از طریق ِحرف ِاینوری را پیش آنوری بردن و حرف ِآنوری را به اینوری گفتن که تا آنوقت اصلن در دنیا از این حرفا نبود و کراهت داشت و محل ِ شروع ماموریتش کُنوس کله شد که خود ِنوح بعد از پایان ِتوفان و به گِل نشستن ِکشتی آنجا را منطقۀ امن اعلام کرده بود و دارای قوانینی بود که حتی قانون های قرانی هم در مقابلش اعتبار نداشتند و ندارند مثلن شماره یک : سه نفر یا بیشتر با هم نمی توانند وارد کُنوس کله بشوند مگر جدا جدا و دو : هیچ جانداری اگه زنده باشد و زنده گانی داشته باشد با جاندار زنده دیگه فرقی ندارد و می تواند به اندازۀ مساوی در کُنوس کله کُنوس بخورد مگر اینکه خیلی کُنوس دوست باشد پس می تواند بیشتر بخورد اگه اسهال نگیرد چون در کُنوس کله ساختن مستراح حرامه و سه : از شاخه های کلفت و پیر هر درخت ِکُنوسی هر کسی می تواند سالی فقط  یک بار یک عصا نه بیشتر بسازد برای آدم شل و وَل و محتاج و چهار : عاشق شدن در کُنوس کله نه فقط مجاز است بلکه ثواب هم دارد و پنج : هرکس میوه و چوب و عشق ِتولید شده در کُنوس کله را بدزدد و بفروشد به غول ِبیابان یا پالان ِخر تبدیل می شود ولی هیچ خری آن پالان را روی پشتش نخواهد گذاشت و هیچ بیابانی آن غول را راه نخواهد داد .  

من دقیق یادم هست که مادرم آهی کشید و مه ایی مهتابی لحظه ایی بر چشمان ِآبی اش دوید و دست بر دست که کوبید مه محو شد و گفت : از پدرم شنیدم زمان ِکُنوس قحطی ی بزرگ که پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِما خودش شاهد بوده ملای لنگرودی یک روز در خطبۀ دوم نماز جمعه فتوای یک گنُده ملای نجفی را نقل کرده بوده که کُنوس چون بماند آبش شراب شود و ضرر زند به صحت ِمزاج و عقل ِمومن پس بایسته و شایسته است که کُنوس کله ها ویران گردند و هرگز آبادان نگردند ولی رودسری ها که یواشکی آب کُنوس توی خمره می انداختند خودشان فتوای گُنده ملا را باطل کردند و درخت کُنوس بیشتر کاشتند تا شرابشان بیشتر شود و کُنوس کله ها هم حتی بعد از قحط سالی آبادتر شد و به همین دلیل ساده ولی مهم اسم تمام دخترهای متولد آن سال را بُمانی گذاشتند جز اسم ِدختر سیزده سالۀ خواهر زن ِشهید ِزنده که در واقع هفت ماه بیشتر از هفده سال داشت را سه ماه بعد از به دنیا آمدن و بیخودی به خندهٔ پدرش گریستن را نمانی گذاشته بودند تا نمانه ولی او خندان به پستان ِمادرش چسبید و ماند و در وقت ِنام نویسی درمکتب خانۀ پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدر بزرگ ِهمین مش عینک علی  که ناظم ِ مدرسۀ هوسم است و آنوقت ها به مشدعلی کورمعروف بود چون محصل ها را از صدا می شناخت نه از قیافه به بُمانی تبدیل شد تا بمانه و سیزده ساله که شد عروس بشود و سیزده ساله شد اما خواستگاری پیدا نشد تا عروس بشه و بعد از هفت ماه گذشته از هفده ساله گی هم که ملای لنگرودی پا پیش گذاشت تا برای پسرش زن بگیرد هنوز سیزده ساله مانده بود تا اینکه تنها دوست ِباقی مانده از مکتب خانهٔ علی کور که دختر مشد ابرام بزاز که پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدر بزرگ ِهمین کَل اکبر زیرک زادۀ کاموا فروش هیز و گرانفروش بود که حالا ته پاساژ ممتاز دکان داره و تا  هفده ساله گی  چهار شکم زاییده بود پسر از نوع کاکل دار آنهم وزوزی چون خودش گیس فرفری بود به او خبر داد که  شوهرش گزمهٔ شلمانی شب ِپیش یواشکی دور از گوش های همیشه بیدار و گوش های تیزتک ِپسرهاش بهش گفته ها گفته از خلوتکدهٔ کُنوس کله و شاعر ِعاشق و بساطی از رسوایی که برو و ببین و به همین دلیل ساده ولی مهم بود که بُمانی دیگه در خانه نماند و برای اولین بار ترسان و لرزان به تنهایی به کُنوس کله رفت تا ببینه که بساط ِرسوایی چه جور بساطیه و با جهیزیهٔ خودش  که سال هاست هی به آن اضافه می شه و حالا دیگه آنقدر سنگین شده که آفتابه و تشت و مشربه های مسی را لای سفره حصیری پیچیده و در طویله گذاشته اند تا زرد بمانند فرق داره یا نه و به همین دلیل رفتن بمانی رسمی شد معمولی اما مهم برای باز شدن ِبخت دخترای دم بخت که صدای شاشیدنشان شیون می زد از بی شوهری و پس می رفتند و رسوایی ها بار می آوردند و هنوز می آرند در کُنوس کله که خدا نبیند و پیامبر نشنود تا این جور رفتن ها هم  دمُده شد و از زبان ها افتاد و بعدها گاهگداری مد می شد و می شه مثه موی گوگوشی. 

من دقیق یادم هست که مادرم ناگهان به خواهر بزرگم خیره شد و چند بار دست بر پشت ِدست کوبید ولی خواهرم بی اعتنا به او به برادر یکی مانده به بزرگه گفت : آهای کون ِ گـُنده بلند شو برو آب بیار بریزم تو این سماور تا نسوخته و مادرم دوباره مهربان شد وموهای حنایی رنگش را زیر روسری مرتب کرد تا برادرم هِن غُرکنان با پارچ ِخالی آمد و گفت : آب قطع شده و خوابید روی فرش و پاهاش را کوبید به بالاکش ِدیوار و مادرم برای اینکه دعوا نشه ادامه داد : هنوز خروس خوان بود که بُمانی چادر نماز مادرش را پیچید دور اندام ِدخترانه اش و سه بار وردی خواند به زبان ِگالشی و به خودش و خانه سه بار فوت کرد و رفت به طرف ِکُنوس کله و این در سیزدهمین روزی بود که شاعر شاخه ایی که روز اول انتخاب کرده بود و زخم به بُن اش زده بود را هنوز نبریده بود تا میان ِخمیری از برگ های پوسیده و گِل و آهکی که ساخته بود از آب ِ زمزمی که پدرش گفته بود زوّار آورده اند براش از مکرمهٔ مقدسه تا جلا بخوره و پیررس بشه که وقت ِتراشیدن ترَک نخوره که نخورد و به دلیل ِهمین ترَک نخوردنا بود که بُمانی و سکوت هم زمان وارد باغ شدند ولی چون آن صبح باران نمی بارید ولی خورشید هم خواب مانده بود همدیگر را ندیدند تا  اینکه به پیرترین درخت ِکُنوس که تنه اش پنج تا هیکل ِهمین آقای سه تارنواز  …

و ناگهان مکثی کرد به اندازهٔ نه ثانیه و من دقیق یادم هست که دیدم سه تار نوازی که داشت کج می شد از زور چُرتی بی موقع به موقع راست شد و مکث ِمادرم از ثانیهٔ نهم نگذشته شکست و گفت : بود و درست در وسط باغ قرار داشت و آنقدر شاخ و برگاش انبوه بود که سه جغد بدون اینکه همدیگر را بشناسند در آن لانه داشتند و برای چیدن ِمیوه اش سه مرد بلند قد باید سوار کول هم می شدند و آخری با دُخالنگ به شاخه هاش می کوبید تا کُنوس ها می افتادند گنده تر از انجیر و به همین خاطر بود که بُمانی تا چشمش به کنوس انجیرهای بشقابی ولی شهد ریز افتاد درد ِمعده گرفت چون ناشتا بود پس اطراف را دیدی زد و وقتی مطمئن شد تنهاست نعلین نازنازیش را پرت کرد به طرف ِشاخه ها ولی چون جوان و بی تجربه بود و زوری نداشت لنگه نعلین ِقرتی هم لنگری داد به پاشنهٔ نه سانتی و چرخی زد و پرت شد پشت ِدرخت و کسی داد زد : آخ مادرتو که من و مادرمو با هم کُشتی چرا چونکه مادرا همیشه با نوازش ِنعلین بچه هاشونو ادب می کنند و به همین دلیل بُمانی وحشت زده و یه لنگی دوید به طرف ِصدای نفرینی و بند ِجگر پاره کن ولی نالان شد از خارخسک هایی که کف ِپای لُختی گیر آورده بودند و می گزیدند و فرو می رفتند چرا چون کف ِنرم ِپا بر خلاف ِپاشنه لطیفه و جا واسه فرو رفتن داره که اگه نداشت به سکوت نمی رسید که رسید و دید که شغالی طناز با نعلینی چسبیده به پوزه روی زمین می غلطید و می نالید و این طوری شد که بُمانی با شرمنده گی از سکوت معذرت خواهی کرد که فوری پذیرفته شد و لنگه نعلین را پس گرفت و سکوت هم ریزه خارهای فرو رفته در کف ِپای برهنۀ بُمانی را با ناخن های بلند و سوهان کشیده و لاک زده اش بیرون کشید و بُمانی برای اولین بار متوجه شد که چه ناخن های کج و کوله و کوتاه و بی رنگی داره زشت تر از ناخن های بیجار کارا و پسر ملا هم که شب ها همیشه تا پیش از خروسخوان بیدار می نشست و شعر می ساخت شب ِپیش از آشنایی سکوت و بُمانی تا بعد از خروسخوان هم بیدار نشست و بهترین شعرش را نوشت و پاک نویس کرد تا تقدیم ِسکوت بکنه غافل از اینکه بُمانی چنان به سکوت علاقه مند شده که الکی خواهر خوانده شده اند و کُنوس ها خورده اند انجیری و درد دل ها کرده اند و حرف ها زده اند از هر دری جز دری بسته که در پشتش رازی وجود داشت نگو و نپرس به شوری ی عشق  و بی نمکی ی شهوت  .

 من دقیق یادم هست که مادرم در جواب ِآقای سه تار نواز که ناگهان حرف ِ مادرم را برید و با ادبی حقه بازانه گفت کمی  در مورد شوری ی عشق و بی نمکی ی شهوت بیشتر توضیح بدهید فقط لب گزید و اشاره به ما کرد که همه گی به شرمنده گی ی تقلبی ی سه تار نواز خیره شده بودیم و ماندیم تا مادرم گفت : لازم نیست  و فوری ادامه داد : سکوت که خیلی زود فهمید بُمانی دختری چشم وگوش بسته ولی نادان نیست و حتی می داند دلیل ِشهید ِزندۀ جاوید لقب گرفتن شوهر خواهرش به جز پای بریده اش در چیست تصمیم گرفت دختر را به عنوان ِستون پنجم آموزش بدهد و به همین دلیل بود که مسیر حرف ها و درد دل ها را بعد از نیم ساعتی اینور و آنور زدن عاقبت به بن بست ِعشق و عاشقی کشاند و بُمانی در تور افتاد.

راستی بُمانی تو تا حالا عاشق شدی ؟ و بُمانی ی در تور افتاده مثه ماهی دریا ندیدۀ رودخانۀ صیدر محله که خانۀ خالهٔ بزرگش کنار همان رود بود هول شد و هولکی دروغی گفت که راست بود چون همهٔ دروغ های بُمانی در خواب ِسحری اتفاق می افتاد و می گن سحر خواب دیدن ِدخترا چپ است من که ندیدم چرا چون زنم ولی بُمانی از تک و تو نیفتاد و یک نفس گفت :

من دقیق یادم هست که مادرم صداش را نرم و اسلوموشن کرد مثه شعر خواندن ِآذر خانم پژوهش و با ِغمزه ایی ناز شده تر از صدای رادیو وقت ِپخش ِگل های رنگارنگ و یک نفس گفت : فقط سه بار تا حالا  که بار اول یازده سالم بود که یعد از ظهری داغ بود اما شرجی نبود چرا چون اواسط تابستان بود و یک پسر گندۀ تهرانی هی شیرجه می زد تو رودخانهٔ صیدر محله و با دست کولی می گرفت از رودخانه به قد و قوارهٔ همین کف ِدستم و تا منو دید که می خندم به چاچول بازی هاش دست پاچه شد و خیس از آب بیرون آمد مثه فردین ِسلطان ِقلب ها و سرم داد کشید مهربانانه که : چقدر دندان هات سفیده خوشگله و من از خوشگل گفتنش خیلی خوشم آمد و نشستیم لب ِرودخانه و او سیگار داشت اما آتش زنه نداشت و بی خودی می گشت لای دستای من با دستای نرمش و انگاری خسته شد از نیافتن که از من پرسید : آتش زنه نداری و من چون زن نبودم و هنوز دختر بودم پس نداشتم و او فوری لبم بوسید و خودش خم شد طرف ِپیرهن اش که من روش نشسته بودم و مجبور شدم تا از خجالت جا به جا بشم ولی او به روی خودش نیاورد از بس مودب بود و دو تکه سنگ از جیب ِسینهٔ پیرهن اش در آورد به رنگ ِبنفش و مالید به هم نرم طوری که حالی به حالی شدم چرا نمی دونم و روشن کرد سیگارشو و بلافاصله داد دست من و گفت : بکش برای سینه دواست و من پُکی محکم گرفتم از بس دلم تاپ تاپ می زد چرا نمی دونم و سرفه پشت ِسرفه و او خندید و خواست باز لبامو ببوسه که چون معصیت بود نذاشتم و بعد ها فهمیدم عاشق شدن یعنی سرفه های لبی و معصیت های نبی و تاپ تاپ ِدلی و ماچ های بوسه ایی  و حالی به بی حالی شدن های بی اختیاری و البته اجازه ندادم که بیشتر بمالدم از بس که لوس نبود و دلم هم براش سوخت چون انگار گرسنه بود و هوس ِکولی ماهی و شش انداز و کته داشت که نداشتم و کاش ناهار مهمان ما بود که نبود ولی دفعۀ دوم سیزده ساله بودم و غروب ِیک زمستان ِبرفی می رفتم تا کلوچهٔ نور بخرم که دیدم مردی به گمانم مازندرانی وسط  پل واستاده و به یخ رود خانه خیره مانده و سیگار و آه را با هم می کشه که تعجب کردم به چی نگاه می کنه و رفتم کنارش ایستادم تا ببینم چرا آه ِدودناک می کشه که گفت : نرماهی ها و ماده ماهی ها حالا زیر یخ ها چه کارها که با هم نمی کنند ؟ و چون لهجه داشت نفهمیدم منظورش چی بود ولی خوشم آمد که براش ماده ماهی با نرماهی مساوی بود و پرسیدم : ها آقا پوست ِیخ خیلی کلفته و چیزی دیده نمی شه که با شرمنده گی گفت : مثل ِمال من و بعد بی شرمنده گی انگار باهام سه ساعته که آشناست خندید و گفت : چقدر دندانهات سفیده دختر دوست داری عروس ِننه ام بشی که ترسیدم و شرمنده و شاد دویدم طرف ِنور که او هم دنبالم آمد تا کلوچه فروشی و بعد از من کلوچه خرید گردویی چون ما همیشه کلوچه می خریدیم نارگیلی و بعد دنبالم آمد تا به خانه رسیدم و چون کلید داشتم در را باز کردم و فوری دویدم توی آشپزخانه و قایمکی رفتم از پنجره دیدمش که سیگار دود می کنه و آه می کشه و هی به خانۀ ما نگاه می کنه و می لرزه چون زمستان بود و در زمستان ها فردا ها خیلی زود می آید که او هم فرداش آمد ولی همراه خانمی که می گفت : خواهرم است و چون دامن ِخواهرش خیلی کوتاه بود و پا که روی پا می انداخت شورتش که قرمز بود معلوم می شد بابام نگذاشت براش چای ببرم و آنها هم رفتند و من خیلی دلم براش تنگ شد و هیچوقت برنگشت تا بهار شد و از یادم رفت تا همین حالا و بار سوم سیزده ساله بودم همین چند ماه پیش که پسر ملای لنگرودی داشت در خیابان سر به هوا راه می رفت که سینه اش خورد به یکی از سینه های من و چون سینه بندم را تازه خریده بودم و هنوز خیلی سفت بود دردم آمد و آخ که کشیدم دست پاچه شد ولی از فرط ِدست پاچه گی شرمنده شد و بلافاصله از فرط ِدست پاچه گی و شرمنده گی دست کشید روی آن یکی از سینه ام که درد نداشت و منم الکی سیلی ی سستی زدم به صورتش و او فوری فرار کرد و من خیلی از دست ِالکی ی خودم عصبانی شدم.

سکوت پرسید : چرا ؟

که بمانی گفت : توکه نمیدانی چه سبیل های ناز و نازک ِخوشگلی داشت.

و در همین وقت بود که سکوت ناگهان فهمید هر دو چشمش دوست دارند تا سبیل های ناز و نازک ِشاعری را ببینند که چشمهاش به رنگ ِبلوش های جنگلی نبود و نیست چون مثه عسل ِچکیده از دیوار ِکندوی مُنج بابلی که سه باغچه دورتر از مزار ِشیخ زاهد محله قرار داشت و داره کهربایی است چرا چون زبان ِمُنج فرق داره با زبان ِزنبور عسل و درازتره و فقط در مهمانی  میناهای طلایی شرکت می کنه آن هم دزدکی و شهدی از مینا می چشه و می لیسه  که خوب پرورده شده باشه و نشئه گی اش هوایی باشه نه زمینی چرا چون بعد از مکیدن ِشهد به کندوش که بر می گرده خواب ِعمیقی را می خوره  که رویاهاش پُر از بوسه و جفته گیری و جدا نشدن ِجفت از جفته تا بیدار شدن و سر گیجه و پا به دست پیچیدن و دست به پا گیر کردن  و خواندن ِآوازی که عسل ازش می ریزه ریز ریز مثه حسرت های تلخ جدایی از جفت .


من دقیق یادم هست که چشم های مادرم پنج بار از قاب ِپدرم پرید به چُرت ِچرب ِسه تار نواز و برگشت روی تک تک صورت ِما یتیمانش و عاقبت هفت ثانیه معطل ماند بر دو شمعدان ِنقره  در دو طرف ِتاقچه که باقی مانده بودند از جهیزیه ایی به یغما رفته و نیفتاد چشمش از عرش به پایین تا با کمک ِقطره اشکی بر گشت روی فرش و ادامه داد : بعد از سبیلی ناز و نازک که به طور مساوی تُخس شد بین سکوت و بُمانی حوادثی اتفاق افتاد تند تند چرا چون داره شب می شه و باید فکری به حال ِشام کنیم که گرسنه نخوابیم وگرنه اجنه روی پلکامان چنان می رینه که آب ِولرم هم نمی تانه بشوردش مثه چرک ِگلو که فقط آب نمک می خشکاندش و من دقیق یادم هست که تندگویی ی مادرم اینطوری شروع شد : بُمانی بعد از به یاد آوردن و گفتن ِسومین خاطرخواهی برای رفع بلا شد خبربر ِخانهٔ ملای لنگرودی به سکوت و سکوت هم بُمانی را کرد وردست ِشاعری که عصا می تراشید وقتی خودش حضور نداشت و از راه پشته های جنگلی که فقط شغال می دانند چطور باید از آن ها بگذرند به سرعت خبر را به باباش می داد و بر می گشت تا خدای نکرده بوسه ایی از سهم خودش از سبیل ِعصا تراش شوریده نچسبه بر لبای بُمانی و سکوت اوسکل بشه و در این بین سه درگیری بین اهالی رودسر و ساکنان ِجنگل اتفاق افتاد که اولی در روزی آفتابی بود که گاهی بی دلیل ابری می شد و بارانکی هم می بارید و به همین دلیل سه تمساح به رودخانه زدند و گیر تورها افتادند ولی قبل از اینکه توراندازها برسند و اسیرشان کنند خورشید شکست خورد و بارانی بارید سنگین هر قطره اش قارچی دنبلانی و تورها و تمساح ها را کند و تا دریا برد و شب نشده انداخت در چمخالهٔ لنگرود که هنوز برای شنا نبود چرا چون آلاچیق نداشت و تا مردای بی کار لنگرودی آلاچیقی می بافتند و می کاشتند در ساحل ِچمخاله برای عیش و نوش و قمار بازی هاشان  ابابیلی ها که از زرد ملیجه بزرگتر و از سرخه چلچله کوچکتر بودند و بعدها شدند شانه به سر با شن ریزه های سر تیز داغانشان می کردند چرا نمی دانم چون کسی نمی داند جز پدر ِپدر ِ پدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین هوتن شکارچی که خدا ذلیلش کرده و یک چشم و ابرو نداره مادر زادی اما باز دست بر نمی داره از شکار خودکاها که یه موقعی از غازها بزرگتر بودند و نترس و بعدها از اردک ها کوچکتر شدند و ترسو چرا چون از بس شکار شدند و گریه کردند اشکاشون تموم شد به همین دلیل تمساح های به دام افتاده نترسیدند و گریه نکردند و تونستند در چمخاله از بند تورهای پدر سوخته به سلامت رها بشن و اما هیچوقت بر نگشتند چون در وقت ِبرگشتن راه گم کردند چرا چون بلد نداشتند و بعد از ماه ها دربدری به راسک رسیدند که در همین سیستان ِخودمان است اما آنوقت ها اسمش زابلستان بود و حاکمش رستم نامی بود با ریشی دوشاخ اما مردمدار که گوشت نمی خورد و به همین خاطر قلچماق بود و مهربان و دریاچه ایی داشت جمع و جورتر ولی گودتر از خزر و باب میل تمساح و قاطرای غربتی که بزودی با همان قاطرها هم سفره شدند و رودسر از یادشان رفت اما اتفاق دوم فردای گمشدن ِتمساح ها افتاد که خانواده هاشان فکر می کردند رودسری ها آنها را کشته اند و خون خواهی می کردند و فیل ها به جانبداری از آنها خرطوم به سینه می زدند واویلا کشان و بنابراین شمجباصمدر جلسهٔ اضطراری گذاشت و قرار شد مقابله به مثل کنند و هر چی پدر سکوت اصرار کرد مقابله به مثل نکنند تا شنیدن ِخبرهای جدید که خودش می دانست باید از جانب ِسکوت بیاید تا حقیقت را بشنود کسی نپذیرفت جز چند بلدرچین ِکوهی که آنها هم زورشان حتی به مرغ های روسی نمی رسید و نمی رسه که چپ شان همیشه پُر از ماش و برنج و زردهٔ تخمه و به همین دلیل مقابله به مثل موجب شد تا دو فیل ِتازه خرطوم کج کرده و یک تمساح تازه دم نیزه ایی شده سه شبی مانده به عصا گردانی  مامور شدند به خانه ایی در رودسر حمله کنند تا زهر چشم بگیرند ولی چون عجول بودند به بیراهه زدند تا زودتر به رودسر برسند که نرسیدند و به املش رسیدند که وسط رودسر و لنگرود بود و فقط یازده خانوار آنجا زندگی می کردند در صلح و صفا و آنوقتا که مثه این وقتا چایکاری نداشتند و فقط شاهدانه می کاشتند که شاه همهٔ دانه هاست و برای درمان ِسیاه سرفه که مرض خانمان براندازی بود و هست و جز دود ِگل ِشاهدانه علاجی نداشت و ندارد ولی جنگلی ها که از این موضوعات بی خبر بودند کلبه ایی ویرانه دیدند نرسیده به املش و همان را لگدمال کردند طوری که  کلبهٔ خشمگین از لگدمال شدن خود به خودی خودش را جوری به آتش کشید که دودش تا رودسر رفت و رودسری ها را هیجانزده کرد چرا چون گل ِشاهدانه شاهدود ِگل ها بود و هست ولی شماها بدانید که این حرفای شاهدانه ایی شایعه است به همین دلیل ملای لنگرودی جلسه ایی اعلام کرد اضطراری و مردم را با سخنرانی های مخصوصی که درس اش را خوانده بود تهییج کرد برای خونخواهی و دود شاهدانه هم البته موثر بود و همکاری کرد و به همین دلیل ساده اما سرخوش سه بی عقل مرد رودسری که هر سه تاشان داس تیزکن بودند ولی از سه محلهٔ رقیب ناگهان عاقل شدند و عقل هم که همیشه دوست ِهر دشمنه مامور شد تا ضرب شستی به جنگلی ها نشان بدهد کج تر از تیغهٔ داس و آنها هم همقسم شدند و تیزترین داساشان را که تا آن زمان اسمشان داسانک بود و بعدها تبدیل به داس شد به کمر بستند و به عزم جنگ به جنگل رفتند و اما نرسیده به مرزهای جنگلی سخت ترسیدند و راه کج کردند و به املش رسیدند یا رفتند خدا می داند شاید هم نداند چرا چون تا آنزمان جز چند تاجر ِجربزه دار اما قاچاقچی کسی به املش نمی رفت چرا چون جرئت ِروبرو شدن با دخترای خوشگل اما ورپریدهٔ املشی را نداشت که کلبه خراب کن بودند بس که گیس می بافتن زیر چتر در باران و آفتاب و آن سه داس در دست هم کلبهٔ آتش گرفته را دیدند قبل از ورود به شهر اما به روی مبارکشان نیاوردند چون املشی ها داشتند دود آواز خوان و دود رقص کنان کلبه هایی دیگه می پرداختند بزرگتر و خپله تر از قبلی با بافتن ِساقه های شاهدانهٔ وحشی که کلفت تر از دول ِپسرای شب شاش کن در تشکاشونه و من دقیق یادم هست که نگاهی غیض آلود هم نثار برادری سه تا مانده به آخری کرد ولی چون او را در عالم هپروت بود چیزی نگفت و آب خواست که همان برادرسه تا مانده به آخری از هپروت ِگرم  ِبی حواسی به جبروت ِسرد یخچالی پرید و براش آبی آورد خنکتر از پپسی ولی بی گاز و سینه صاف کن که مادرم هم برای سپاسگزاری سر بی موی او را هم روی پایش خواباند و همین جور که کلهٔ کچلش را نوازش می کرد گفت : اما سه داس تیزکن هم آستین بالا زدند و با داس های تیز به اندازهٔ ساختن ِچند کلبه ساقهٔ شاهدانه بریدند و روی هم ریختند و بستند و به همین دلیل املشی ها که هیچوقت به غریبه ها اعتماد نداشتند و ندارند هر سه آنها را و همچنین دو فیل ِکون کپل و تمساح دم تیز را جزوی از  خودشان دانستند و دودناکشان کردند و زن بهشان دادند و برای هر کدامشان کلبه ایی ساختند و آنها هم دیگه به جنگل و رودسر بر نگشتند ولی همین موضوع آتشی بود بر سوءتفاهماتی که داشت خاکستر می شد ولی مشتعل تر شد مثه پیرارسال چهارشنبه سوری که خانهٔ علی سید گدا را هم به آتش کشید چرا چون با نوروز اختلاف داشت ولی چون کسی از ما خواهر برادرها به یاد نداشتیم که کدام خانه رامی گوید ادامه داد : و اما اتفاق ِسوم بعد از روغن جلا مالی اتفاق افتاد که آخرین مرحلهٔ عصا سازی است و خبرش را سکوت از بمانی شنید و به باباش رساند که ملای لنگرودی برای قدردانی از شهید زنده مراسمی بر پا کرده با شکوهتر از عروس کوله گردانی و فرمان داده که همهٔ اهالی رودسر و توابع باید حضور یابند و همراهی کنند چرا چون  ثواباتی ثابت داره و به همین دلیل بود که حتی قاسم آبادی ها هم که چون سواد داشتند کمتر گول می خوردند و سواری نمی دادند به مراسم های ملا در آوردی اما این بار گول ِثواب ِثابت را خوردند و پشت ِقاطرهاشان  زن و دخترهای شلیته پوش و مکاویچ های غلافدار بار زدند هر یکی رنگی تر و معطرتر از رنگین کمان و بادران بویه و با دمامه و سورنا به رودسر آمدند و جلوی همین کتابفروشی دهخدا چادر زدند که پدر ِپدر ِپدر ِپدر پِدربزرگش کلبلایی ربیع آقا محضری داشت عمومی با کتابخانه ایی گنده اما شخصی در زیر شیروانی و با حرمت ِتمام کتاب اجاره می داد مجانی به کسانی که می خوانند برای چند روزی و قاسم آبادیا هم که کتاب و رقص براشان کم از ناهار و شام نبود کتاب می گرفتند برای شب خوانی و روزها می زدند و می رقصیدند تا یکشنبه بازاری آفتابی که عصا پیچیده در چاقچوری ابریشمی و خوابیده روی تختی خیزرانی به راه افتاد و به دنبالش سورنا کشان و دمامه زنان و پیر و جوان رقص کنان و آب کُنوس نوشان و کلوچه خوران تا به در بستهٔ خانهٔ شهید زنده رسیدند و ماندند که کدخدای بی سایه و ملای لنگرودی و کلثوم گمچ ساز که قابله گی ام هم می کرد غیر از گمج فروشی و می گفتند زن نیست چون ریشی داره زیر چانه مثه سمباده زبر که به صورت ِکسی نمی ماله جز فاطی دلاک که در باره اش حرفا می زدند کوه سوراخ کن چنانکه ریش ِبز در مقابلش کُرک زیر بغل بود و هست تا سخنرانی کنند که کردند یکی از یکی روده درازتر تا خود زنده شهید ِجاوید با تُنُکهٔ پاره از خانه آمد بیرون که عصا را دریافت کنه یا بگیره که نگرفته یکدفه جماعت جیغی کشید بنفش و مثه تیت بول از هر طرف فرار کرد چرا چون سکوت شب پیش خبر را داده بود به باباش و بابا به شمجباصمدر و شمجباصمدریان لشکری ساخته بودند از پنج فیل ِخرطوم مسلسلی و هفت تمساح دندان اره ایی و پنجاه و هفت شیطانک که دُم داشتند درازتر از دُخالنگ که شلاقی می زد شلاله و به دلیل ِهمین شلاله گی منقرض شد نسلشان بی مزد و منت چرا چون ملای لنگرودی خودش از بُمانی شنیده بود که پسرش عاشق ِشغال دختری شده شاشو که مشکوک می زنه و شاید در مراسم عصا تقدیمی بخواهند آشوبی راه بیاندازند شلم شوربا و بهمین دلیل ملا از لات و لوتای رودسری و لنگرودی بسیجی درست کرده بود مسلح به داس و ساطور و لشکر جنگل که حمله کرد بسیج ملا مقابله به مثل کرد و شب نشده سه فیل و پنج تمساح و پنجاه و سه شیطانک کشته و زخمی شدند و باقی به جنگل عقب نشینی کردند و با باقی اهالی جنگل از ترس ِانتقام کشی ملا و دیگران در رفتند به بلندی های اشکور اما سکوت از حسادت های بُمانی که خبر چین ِملای لنگرودی هم شده بود تا به وصال ِکامل ِپسرش برسه خبردار شد و مشاعر از دست داد چرا چون به شاعر و بُمانی یک اندازه عشق می ورزید و شاعر که خبردار شد از پدر سوخته گی های بُمانی که تازه داشت مهرش را در دلش جا می داد از فرط شرمنده گی هیکل ِظریف اما مدهوش ِدحتر شغال را روی دوش انداخت و به طرف واجارگاه که آنموقع در اجارهٔ هیچکس نبود و یکجوری خودمختاری داشت که جاهای دیگر نداشت رفت چرا چون شغال ِرییس در پاتک ِملا دوستا به جنگلی ها به عنوان ریاست ِشمجباصمدریان روبروی داس ها و ساطورها دلیرانه ایستاد و تا آخر ایستاده گی کرد ولی شکست خورد و مثه خیلی از جانواران ِجنگلی تکه تکه شد و کمر سکوت از این جنایت به ظاهر نشکست اما در باطن شکست پس میان نشکستن و شکستن شوکه شد و شغال ِ شوکه از قدیم دچار بی هوشی موقت می شه مثه سکوت که به هوش نیامد تا شاعر از فرط خسته گی نرسیده به واجارگاه به گوراب محله رسید که چشمه ایی آوازه خوان داشت و پس آبی به سر و صورت ِخودش و سکوت پاشید از چشمهٔ گوراب و شعری سرود به نام ِواجارگاه سرزمین صلح و خواند : در غربت ِغروب ِصلح /  آفتابی ماهرو ناگاه می تابد / و آوازی سبز می خواند / ستاره های آبی در آسمانی نورانی رقصانند / واجارگاه پا کوبان و دست افشان  / جهان در چشم های شب جوشان / ببین چنین مبارک شبی روزگارانند / و در همین جای شعر بود که سکوت به هوش آمد و عصا ساز شاعری فراری یکدفه ماه ِشب چارده را روی پیشانی  خودش دید تو آیینهٔ قطره اشکی که از چشم سکوت چکید و فوری محو شد پس اسم خودشو گذاشت شهاب که حالا پسر ِپسر ِپسر ِپسر ِپسرکوچیکهٔ همان شاعر ِعصا تراش معروف شده به شمس ِلنگرودی و شعرای ساده ولی سیاسی و صمیمی زیاد می گه چون خواهان و خریدار داره جوان و پیر و هوادار هم زیاد داره ولی میانسال چرا چون  فقط با شعرای او خاطراتی دارند خطرناک واسه همین هم تو خفا می خوانندش و مادرم انگار خسته شد که خواست صدایی از سه تاری بشنود که انگار سه گاه کوک شده یا کرده بود سه تار نواز اما کوچکترین برادر و بزرگترین خواهرم با هم داد زدند : چی به سر فیل ها و تمساح ها آمد ؟
من دقیق یادم هست که مادرم به غروبی در پشت هشت قاب ِپنجره که دم به دم کوچکتر و تیره تر می شد خیره ماند و گفت : تمساح ها به هشت جای جهان کوچ کردند نزدیکترینش همین راسک در سیستان و اسم خودشان را گذاشتند گاندو چرا چون گنده هیکل و کوچک دهان شدند از بسکه دشمن نداشتند ولی شرمنده ازشکست در جنگ معروف به جدال ِرودسر بودند و هستند و از فیل ها هم یه عده رفتند به قطب شمال و اسمشان را گذاشتند ماموت چرا چون در جنگل ِرودسر گاهی که خورشید چتر ِبرگ ها را سوراخ می کرد و به زمین خیس ِجنگل نور می پاشید از نوغان های کرم ابریشم ماهوت درست می کردند و هیکل ِهمدیگه رو کیسه می کشیدند تا مثه کهربا بدرخشند و باقی رفتند به ساحل ِعاج در افریقا و دسته های چریکرودی راه انداختند برای بقا و در این وقت ناخنی سه تاری نواخت و من دقیق یادم هست که به پشت ِبام رفتم با خواهرها و برادرهام تا مادرم دردی محرمانه از اعماق ِقلبش به سه گاه ِسه تاری صبور واگو کند  .

 شهریور ۱۳۹۹

September 2020

مهدی رودسری

ریچموند هیل / کانادا


بیان دیدگاه