دفتر روز ۳۱
///////////////
امروز همهٔ باغ سبز شده از بوی واماندگی و نم
داخل ِغلافی ها را کسی جدی نمی گیرد
نوازش می کنند پوست های زبر ِلوبیا
دستِ بیگانه با زنده گی ی یک بعد از ظهر را
پیشِ چشمم پنجره ایی همیشه بسته
پشت به دری که گاهی باز می شود
تابستانی دعایی گرم می خواند و می بینم
باغی مانده و زندان های پنهانِ خسته گی
مثل آغاز زمستان که دعایی سرد سرود و رفت
غلاف ها را همسرم می چیند در قاب ِنقاشی
لوبیاها را آزاد کرده و از این ریا می میرم
که خورشید چرا فقط متولد می شود در
در قابی خاموش در یکِ بعد از ظهر در
در کاسهٔ زنده گی ی مرده ها مادرد.
دفتر روز ۳۲
/////////////
امروز ابری سیاه چشمهام را بست
گم شدم در خودم و بی تو باریدم
و ناگهان همان میز در همان کافه و همان قاب
بر دیواری رطوبت ناک از جنس ِوارهاشده گی
همان قلب های رنگی و مردمی که قطره قطره
در تابلوی شلوغ پلوغِ زنده گی و همان شعر ناتمام
هیچ نمی فهمم از این نقاشی جز چیزی که باید
شاید جهان ناگهان در یک ِبعد از ظهر می میرد
نمی دانم شاید باید پیش از خورده شدن بریزم
داخلِ قهوهٔ داغ ویسکی سرد چون شصت ساله ام
می نوشم اِی تک گل ِآرزویی دور در گلدانی سرخ
می دانم که اگر شعر فکر می کرد که نمی نوشت
شاعرانِ واقعی شعر نمی فکرند که می رقصند
می نوشم اِی رقاصِ شعر در حجم ِیاد آوری
گاهی در یک ِبعد از ظهری در همین کافه بود
باز مانده از انقلابی مغلوب مثل ِگلِ سرخی
آخرین بار در همین کافه روی همین صندلی
همین شعر ناتمام را نوشت اما خیس و خیره
به قلب های وارهاشدهٔ رنگی در قابی بر دیوار.
دفتر روز ۳۳
//////////////
برای تولد هانا.
امروز در گردهمایی ی غازها سخنران سنجابی
آبی رنگ با چشمانی سبز و دمی سیاه و سفید
در کنار برکه ما آدم ها با تلفن عکس های تلفنی
به رنگ های متفاوت چون ما آدم ها متفاوتیم
در سایزهای مختلف چون ما آدم ها مختلفیم
در سایت های متفرقه چون ما متحدثیم هانی
عسلم زنبورم امروز به سه زبان دوستت دارم
در این تفاوت و عسل هوشِ منفی شعر نیست
چشم های شهدبار خودته که کنار برکه و من
سنجابی آبی رنگم در جمع غازها با دمی سیاه
و سفید مثل کیبورد مثل قلم
مثل امروز که به سه زبان دارم بهت می گم
تولدت دوست داشتنی ترین ترانهٔ من.
غازها دست افشان بال ها پراکنده
من و تو و تنهایی با برکه و فندک و سیگار
یک لاک پشت روی شاخه ایی بر برکه
موافقی که روز تولدت بتو بگه
من هم پیپ می کشم عسلم.
دفتر روز ۳۴
////////////////
امروز کسوف و خبرها همه دربارهٔ کسوف
بی خیال کسوف به دنیای ماهی ها می رویم
سال هاست کسوف آفتابشان را خورده
و از این حیرتِ شگفت تعجب هم نمی کنند
چرا در بارهٔ کسوف هیچ نمی دانند جز حرفی
که خبرهای سانسوری را سیگاری می کند
سیگاری بنام تو آتش می زنم دود می کنم
این ساحل ِخزر چه می کند با این همه غزل
در هوای کسوف و گریه و گاهی نافراموشی
خبرهای بد بعد از خبر های خوب می رسد
بی خیال ِکسوف باش شناور در وارهاشده گی
چرا این همه دوری که حرفام را نمی شنوی
و بعد حرف ماهی و وارهاشده گی از نشئه ام
چرا تمام نمی شود کسوف از آفتابم نمی رود.
دفتر روز ۳۵
///////////////
امروز هیچکس تنهاست و تنهایی هیچ کس نیست
تنها اگر ضرب ِتنهایی شویم ما دو تا چه تنهاییم
چه خوب است در ادامه هستی جای مرگ خالی
چه خوشبختی که در ادامهٔ مرگ هستی هست
بزودی دوباره در جای خالی ی تخت می گذاریم
راهی را دوباره تا پیدا کنیم برای عشق بازی
راهی که از دنیای کوچولوی شعر بازها جدا باشد
موبایل ها را ببندد و در جواب مسیج ها لال باشد
نگو که می دانم نباید با دنیای مدرن قهر کرد
گاهی ولی اما لاجرم به هر حال آشتی لازم نیست
وقتی زمان یک بعد از ظهر است و سریع می گذرد
دوباره ان خبر را نخوان که مرگ نابود می شود
نخوان آن یکی خبر را که تنهایی تعدیل می شود
خبر تمامی ندارد جوی و رود همچنان خشک
با خبرهای تر و تاریک که دریاچه دریا نمی شود
بروم باز کنم صدایی که از پشت پنجره آمد
شبیه ترمز ِتاکسی و پیاده شدن ِکسی شاید تو
ولی اما کو کجا رفت تاکسی و کسی پیاده نشد
باید صبور بود و کمی هم مطالب ِسیاسی خواند
خاموشی اِی موبایل و چه فراموشی ی بی هشتگی
شارژت نمی کنم تا باز به یک ِبعد از ظهر برگردیم.
دفتر روز ۳۶
////////////////
امروز را دوست ندارم این نماها را
دوست ندارم چه خیسم کو چترم
دوست ندار م چترم هم راهم نباشد
دوست ندارم دنبالم کسی را بکِشم که نیست
با عشق دو بار خودم را کشتم ببینم چه می بینم
گاهی تناقض های دوست نداشتنی را دوست دارم
من یک تناقضم گاهی مثل روبات زار می زنم
اینطور برات بگم یا هر طوری که دوست داری
ساختار دانای کل را ندانسته نمی لیسم
دلیل زابراهی ی امروز را گردن دیروز نمی گذارم
آی معشوقِ من که با گردن بندم روبروتم
چرا خود به خود با عاشقت سیگار نمی کشی
گردنم از غروب گرفته را کی می داند درد چیست
انقلابی قلابی را دریایی طوفانی گرفت
بعد از یک مبحث ِ ناکافی بلعید
ما ماهی های متوهم هم سیگار می کشیدیم
باور نمی کردیم انقلابی قلابی را به تمامی چنان کنند که کردند
که حالا در زاویهٔ خروشانی از دریای مست و ابر چنان
سرمایه و سوسیالیسم و آب و آب نما و نماد می ریزد
که تشنه گی و گرسنه گی و و لیبرالیگی و انارشیسم می ریزد
توهم و پوست ِیک ایده که قلفتی کنده شده می ریزد
حجم ِچند وجهی در این جا هم هست صلح کم آمده می ریزد
در تعارض با یک میدان تا چشم می بیند این دوربین چشم می ریزد
در بعد از ظهری خیس از تنهایی می ریزد از چشمم چی چه کو چترم.
دفتر روز ۳۷
//////////////
امروز صدای رقص را دست بند زدند و زمین قلنبید
دندان ِمینای پایی که گرفتن و کوفتن را فراموش کند
مرواریدی مدفون در جورابی بوگندو و لجن خو است
ساکن ِکاخ ِمطلق ِسیاه کاری نمی داند طنازی چیست
وقتی فریب می خوردش ناخن ِشیطان تیزتر می شود
کلاغ ِسینه اهورایی یا چرک ِسیاه زادی بر زبان ِآزادی
از این دو که بگذریم هیچ نمی بینم جز مرگ ِصدف
که رقص و کلیدش را خورده و مرواریدی درونش پوکیده
کجام من پشت ِپلک ِغربت که پرسش ها زنجیر است
و کفش ِرقص کو تا پام گریه که می کند بهش بنوشانم
چلچله های سر بریده در آشپزخانهٔ سیاه کاری در تهران
هنوز با پاهای لهیده سکوت ِاوهام را جشن می گیرند
و شیفتهٔ رقصان در خفقان ِیک ِبعد از ظهر مروارید است.
دفتر روز ۳۸
///////////////
امروز سینه باز کردم و قفل بر قلبم زدم
دیگر دوست داشتن را عاشق نمی شوم
پرنده از ِدریا وقتی حبابی بر می چیند
تابستانی شناورم در خزری که چه دور
مادرم بدون چادری که به جانش چسبیده بود
شناور است در این عکس در ساحلی لاجوردین
عشق هدیهٔ دوست یا بگذریم حالا تنهام
دوربینی بده تا بینِ دور تا نزدیک عکسی بگیرم
اشکی بریزد فتوشاپ کنم بچسبانم بر فیس بوکم
که اگر نبودم یادت بیاید که آمادهٔ بوسیدنت بودم
حالا سال ها از لب ها فاصله داریم
گمان نکن بر عکس ِفراموشی عکس می گیرم
من بودم و یک ِبعد از ظهر و خزر و تو و مادرم
ماسه ها مدفونت کردند و پیدات نکردیم
و وقتی تنها برگشتم حبابی از پرنده گرفتم
روی حجم خالیش نوشته شده بود پرواز کن
تا تنهایی ی مریخ و بعد از تنهایی عکسی بگیر
جای دو چشم مادرت هم دو قفل فتو شاپ کن
بسته به میل ِخودت که بازش کنی تا باز ببینی
عشق دوست داشتن ِیک آرزو در سینه است
یا عشق ِیک دوست در سینهٔ آرزو مدفون است.
دفتر روز ۳۹
///////////////
امروز به یک درخت ِخاموش گوش می دهم
میانِ این همه جنگل چه تنهایی ی دوری دارم
همین را داشتم می گفتم که گم شدم
یک سیگار از سیگارها جدا می کنم تنهاتر می شویم
به یاد این جنگل چقدر حرف با درخت ها می زدیم
زنی می گوید یک نخ درخت با یک جنگل سیگار
همیشه با سیگار حرف می زد و توی مخ می زد و
حرف هاش همه بیگانه با فراموشی و من خاموش
مانده ام توی سه راهی ی درخت و جنگل و سیگار
گاهی از چیزهایی حرف می زد که حالا یادم نیست
( هستی و انگار یک درخت با جنگل حرف می زند)
تصمیم می گیرم حالا دودی به پا کنم و بدوم
باقی راه را تا رود تا پل تا آنکه چکه چکه چکه.
دفتر روز ۴۰
///////////////
امروز گل ِخورشید و بلبلی بر شاخه
از آوازی عکسی می گیرم زرد و سفید
همین دو رنگ را آرزو اگر کنی می فرستم
سفید مثل بادبادکی که وقتی می پرید
زرد می پوشیدیم در این عکس ها که هست
به یاد تو چه نزدیکترم چون بادی که می وزد
رسانه های عمومی یا خصوصی یا عاشقانه
یادت را نزدیکتر از دور می کنند وقتی ناپیدایی
گاهی شیر یا خط می زدیم که زرد را که بپوشد
انگار رنگ ِصلح سفید نبود دوستش نداشتیم
نداشتیم که وقتی پریدی سفیدها و زردها پریدند
بلبلی پرید خورشیدی خاموش شد
برای بستن ِاین شعر به عکسی دیگر
به یک بعد از ظهری دیگر نیازم نیست
آزادی پشت ِدر است و زنگ زنگ زنگ .