بایگانیِ جون, 2019

دفترهای روز

منتشرشده: جون 2, 2019 در Uncategorized

 

 

دفتر روز ۳۱

///////////////

 

امروز همهٔ باغ سبز شده از بوی واماندگی و نم

داخل ِغلافی ها را کسی جدی نمی گیرد

نوازش می کنند پوست های زبر ِلوبیا

دستِ بیگانه با زنده گی ی یک بعد از ظهر را

پیشِ چشمم پنجره ایی همیشه بسته‌

پشت به دری که گاهی باز می شود

تابستانی دعایی گرم می خواند و می بینم

باغی مانده و زندان های پنهانِ خسته گی

مثل آغاز زمستان که دعایی سرد سرود و رفت

غلاف ها را همسرم می چیند در قاب ِنقاشی

لوبیاها را آزاد کرده و از این ریا می میرم

که خورشید چرا فقط متولد می شود در

در قابی خاموش در یکِ بعد از ظهر در

در کاسهٔ زنده گی ی مرده ها مادرد.

 

دفتر روز ۳۲

/////////////

 

امروز ابری سیاه چشمهام را بست

گم شدم در خودم و بی تو باریدم

و ناگهان همان میز در همان کافه و‌ همان قاب

بر دیواری رطوبت ناک از جنس ِوا‌رهاشده گی

همان قلب های رنگی و مردمی که قطره قطره

در تابلوی شلوغ پلوغِ زنده گی‌ و همان شعر ناتمام

هیچ نمی فهمم از این نقاشی جز چیزی که باید

شاید جهان ناگهان در یک ِبعد از ظهر می میرد

نمی دانم شاید باید پیش از خورده شدن بریزم

داخلِ قهوهٔ داغ ویسکی سرد چون شصت ساله ام

می نوشم اِی تک گل ِآرزویی دور در گلدانی سرخ

می دانم که‌ اگر شعر فکر می کرد که نمی نوشت

شاعرانِ واقعی شعر نمی فکرند که می رقصند

می نوشم اِی رقاصِ شعر در حجم ِیاد آوری

گاهی در یک ِبعد از ظهری در همین کافه بود

باز مانده از انقلابی مغلوب مثل ِگلِ سرخی

آخرین بار در همین کافه روی همین صندلی

همین شعر ناتمام را نوشت اما خیس و خیره

به قلب های وارهاشدهٔ رنگی در قابی بر دیوار.

 

دفتر روز ۳۳

//////////////

 

برای تولد هانا.

 

امروز در گردهمایی ی غازها سخنران سنجابی

آبی رنگ با چشمانی سبز و دمی سیاه و سفید

در کنار برکه ما آدم ها با تلفن عکس های تلفنی

به رنگ های متفاوت چون ما آدم ها متفاوتیم

در سایزهای مختلف چون ما آدم ها مختلفیم

در سایت های متفرقه چون ما متحدثیم هانی

عسلم زنبورم امروز به سه زبان دوستت دارم

در این تفاوت و عسل هوشِ منفی شعر نیست

چشم های شهدبار خودته که کنار برکه و من

سنجابی آبی رنگم در جمع غازها با دمی سیاه

و سفید مثل کیبورد مثل قلم

مثل امروز که به سه زبان دارم بهت می گم

تولدت دوست داشتنی ترین ترانهٔ من.

غازها دست افشان بال ها پراکنده

من و تو و تنهایی با برکه و فندک و سیگار

یک لاک پشت روی شاخه ایی بر برکه

موافقی که روز تولدت بتو بگه

من هم پیپ می کشم عسلم.

 

دفتر روز ۳۴

////////////////

 

امروز کسوف و خبرها همه دربارهٔ کسوف

بی خیال کسوف به دنیای ماهی ها می رویم

سال هاست کسوف آفتابشان را خورده

و از این حیرتِ شگفت تعجب هم نمی کنند

چرا در بارهٔ کسوف هیچ نمی دانند جز حرفی

که خبرهای سانسوری را سیگاری می کند

سیگاری بنام تو آتش می زنم دود می کنم

این ساحل ِخزر چه می کند با این همه غزل

در هوای کسوف و گریه و گاهی نافراموشی

خبرهای بد بعد از خبر های خوب می رسد

بی خیال ِکسوف باش شناور در وارهاشده گی

چرا این همه دوری که حرفام را نمی شنوی

و بعد حرف ماهی و وارهاشده گی از نشئه ام

چرا تمام نمی شود کسوف از آفتابم نمی رود.

 

دفتر روز ۳۵

///////////////

 

امروز هیچکس تنهاست و تنهایی هیچ کس نیست

تنها اگر ضرب ِتنهایی شویم ما دو تا چه تنهاییم

چه خوب است در ادامه هستی جای مرگ خالی

چه خوشبختی که در ادامهٔ مرگ هستی هست

بزودی دوباره در جای خالی ی تخت می گذاریم

راهی را دوباره تا پیدا کنیم برای عشق بازی

راهی که از دنیای کوچولوی شعر بازها جدا باشد

موبایل ها را ببندد و در جواب مسیج ها لال باشد

نگو که می دانم نباید با دنیای مدرن قهر کرد

گاهی ولی اما لاجرم به هر حال آشتی لازم نیست

وقتی زمان یک بعد از ظهر است و سریع می گذرد

دوباره ان خبر را نخوان که مرگ نابود می شود‌

نخوان آن یکی خبر را که تنهایی تعدیل می شود

خبر تمامی ندارد جوی و رود همچنان خشک

با خبرهای تر و تاریک که دریاچه دریا نمی شود

بروم باز کنم صدایی که از پشت پنجره آمد

شبیه ترمز ِتاکسی و پیاده شدن ِکسی شاید تو

ولی اما کو کجا رفت تاکسی و کسی پیاده نشد

باید صبور بود و کمی هم مطالب ِسیاسی خواند

خاموشی اِی موبایل و چه فراموشی ی بی هشتگی

شارژت نمی کنم تا باز به یک ِبعد از ظهر برگردیم.

 

دفتر روز ۳۶

////////////////

 

امروز را دوست ندارم این نماها را

دوست ندارم چه خیسم کو چترم

دوست ندار م چترم هم راهم نباشد

دوست ندارم دنبالم کسی را بکِشم که نیست

با عشق دو بار خودم‌ را کشتم ببینم چه می بینم

گاهی تناقض های دوست نداشتنی را دوست دارم

من یک تناقضم گاهی مثل روبات زار می زنم

اینطور برات بگم یا هر طوری که دوست داری

ساختار دانای کل را ندانسته نمی لیسم

دلیل زابراهی ی امروز را گردن دیروز نمی گذارم

آی معشوقِ من که با گردن بندم روبروتم

چرا خود به خود با عاشقت سیگار نمی کشی

گردنم از غروب گرفته را کی می داند درد چیست

انقلابی قلابی را دریایی طوفانی گرفت

بعد از یک مبحث ِ ناکافی بلعید

ما ماهی های متوهم هم سیگار می کشیدیم

باور نمی کردیم انقلابی قلابی را به تمامی چنان کنند که کردند

که حالا در زاویهٔ خروشانی از دریای مست و ابر چنان

سرمایه و سوسیالیسم و آب و آب نما و نماد می ریزد

که تشنه گی و گرسنه گی و و لیبرالیگی و انارشیسم می ریزد

توهم و پوست ِیک ایده که قلفتی کنده شده می ریزد

حجم ِچند وجهی در این جا هم هست صلح کم آمده می ریزد

در تعارض با یک میدان تا چشم می بیند این دوربین چشم می ریزد

در بعد از ظهری خیس از تنهایی می ریزد از چشمم چی چه کو چترم.

 

دفتر روز ۳۷

//////////////

 

امروز صدای رقص را دست بند زدند و زمین قلنبید

دندان ِمینای پایی که گرفتن و کوفتن را فراموش کند ‌

مرواریدی مدفون در جورابی بوگندو و لجن خو است

ساکن ِکاخ ِمطلق ِسیاه کاری نمی داند طنازی چیست

وقتی فریب می خوردش ناخن ِشیطان تیزتر می شود

کلاغ ِسینه اهورایی یا چرک ِسیاه زادی بر زبان ِآزادی

از این دو که بگذریم هیچ نمی بینم جز مرگ ِصدف

که رقص و کلیدش را خورده و مرواریدی درونش پوکیده

کجام من پشت ِپلک ِغربت که پرسش ها زنجیر است

و کفش ِرقص کو تا پام گریه که می کند بهش بنوشانم

چلچله های سر بریده در آشپزخانهٔ سیاه کاری در تهران

هنوز با پاهای لهیده سکوت ِاوهام را‌ جشن می گیرند

و شیفتهٔ رقصان در خفقان ِیک ِبعد از ظهر مروارید است.

 

دفتر روز ۳۸

///////////////

 

امروز سینه باز کردم و قفل بر قلبم زدم

دیگر دوست داشتن را عاشق نمی شوم

پرنده از ِدریا وقتی حبابی بر می چیند

تابستانی شناورم در خزری که چه دور

مادرم بدون چادری که به جانش چسبیده بود

شناور است در این عکس در ساحلی لاجوردین

عشق هدیهٔ دوست یا بگذریم حالا تنهام

دوربینی بده تا بینِ دور تا نزدیک عکسی بگیرم

اشکی بریزد فتوشاپ کنم بچسبانم بر فیس بوکم

که اگر نبودم یادت بیاید که آمادهٔ بوسیدنت بودم

حالا سال ها از لب ها فاصله داریم

گمان نکن بر عکس ِفراموشی عکس می گیرم

من بودم و یک ِبعد از ظهر و خزر و تو و مادرم

ماسه ها مدفونت کردند و پیدات نکردیم

و وقتی تنها برگشتم حبابی از پرنده گرفتم

روی حجم خالیش نوشته شده بود پرواز کن

تا تنهایی ی مریخ و بعد از تنهایی عکسی بگیر

جای دو چشم مادرت هم دو قفل فتو شاپ کن

بسته به میل ِخودت که بازش کنی تا باز ببینی

عشق دوست داشتن ِیک آرزو در سینه است

یا عشق ِیک دوست در سینهٔ آرزو مدفون است.

 

دفتر روز ۳۹

///////////////

 

امروز به یک درخت ِخاموش گوش می دهم

میانِ این همه جنگل چه تنهایی ی دوری دارم

همین را داشتم می گفتم که گم شدم

یک سیگار از سیگارها جدا می کنم تنهاتر می شویم

به یاد این جنگل چقدر حرف با درخت ها می زدیم

زنی می گوید یک نخ درخت با یک جنگل سیگار

همیشه با سیگار حرف می زد و توی مخ می زد و

حرف هاش همه بیگانه با فراموشی و من خاموش

مانده ام توی سه راهی ی درخت و جنگل و سیگار

گاهی از چیزهایی حرف می زد که حالا یادم‌ نیست

( هستی و انگار یک درخت با جنگل حرف می زند)

تصمیم می گیرم حالا دودی به پا کنم و بدوم

باقی راه را تا رود تا پل تا آنکه چکه چکه چکه.

 

دفتر روز ۴۰

///////////////

 

امروز گل ِخورشید و بلبلی بر شاخه

از آوازی عکسی می گیرم زرد و سفید

همین دو رنگ را آرزو اگر کنی می فرستم

سفید مثل بادبادکی که وقتی می پرید

زرد می پوشیدیم در این عکس ها که هست

به یاد تو چه نزدیکترم چون بادی که می وزد

رسانه های عمومی یا خصوصی یا عاشقانه

یادت را نزدیکتر از دور می کنند وقتی ناپیدایی

گاهی شیر یا خط می زدیم که زرد را که بپوشد

انگار رنگ ِصلح سفید نبود دوستش نداشتیم

نداشتیم که وقتی پریدی سفیدها و زردها پریدند

بلبلی پرید خورشیدی خاموش شد

برای بستن ِاین شعر به عکسی دیگر

به یک بعد از ظهری دیگر نیازم نیست

آزادی پشت ِدر است و زنگ زنگ زنگ .

 

دفترهای روز

منتشرشده: جون 1, 2019 در Uncategorized

 

دفتر روز ۲۱

///////////////

امروز بی دلیل پرسیدم چتر چرا باز است

چرا چتر باید بسته باشد در آفتاب یا باران

ما عادت داریم عادتامونو ببریم زیر چتر

چای با قصه و شعر با بستنی و نقد با قهوه

هم رفیقِ چای و بستنی و‌هم کافی میکر خودتی

ما از رفقای قدیمی فقط خود ِما یادمان نیست

چرا اشک همیشه از جمله در همین جا می ریزد

از جمله همین قصهٔ اشک ساز که می خوانم

خندهٔ شعر در بستنی از جمله در شعری بود

طولانی و به درد نخور که بستنی ی خنده بود

هر بیت قاشقی وانیلی یخی قطبی بی بامعنایی

کافی میکر ِبی آب و قهوه هم خنده اش می گیرد

همین کافی میکر که با ماریای آواز خوانِ ساز تو دوست

هر پاراگرافش جرعهٔ تلخ و بعد دردهای دردِ دل

از چیزی باید بنویسم که عقب بر نگردم

در سفری به آنا لوییزا ماگنا پولیا بودیم

سیارهٔ ناشناسی که تبعیدگاه نیست حالا هست

فهمیدیم به جای اشک شراب می شود سفارش داد

دادیم به طولِ دیدارت نوشیدیم بگو‌ چقدر دور نبودیم

یک چتر باز مانده باز از هر چه گذشته

گیلاسی تا نیمه سرخ و عکسی از آسمانی آبی

یک گفتگوی یک ِبعد از ظهر ی دراز جمله

فیلمی تبعیدی در از جمله یک ِبعد از ظهر …

دفتر شب ۲۲

/////////////////

هر شبی که می گذرد روز کوچکتر می شود

و چنان سبک که هرگز به اعماق نمی رود

وقتی که بچه بودم شب آنقدر کوچک بود

که در درازای روز چند بار به اعماق می رفتیم

مرواریدهای پنهان در صدف دوستانمان بودند

حرف ها می زدیم گاهی گلایه از بی خوابی

هرگز از شکار مروارید خاطره ایی ندارم

ما بچه های دریای روزهای بی شب

قایقِ خورشید را می راندیم و آفتاب

چون رفیقی فقط تنهایی را می سوزاند

تنهایی اما چنان کمیاب بود که نمی سوخت

به یاد ندارم روزی شبیه سوختن دیده باشم

حتی وقتی توپ را شوت می کرد فوتبال

و گلری تنها گل می گرفت شادتر می شدیم

گل در دروازه همان مروارید در صدف بود

در انتهای بی پایانِ روز گل ها در گلدانِ شب

شب فقط لیوان ِآبی برای آبیاری ی گل ها

شب چنان کوتاه بود که گل ها نمی پژمردند

میانِ این شب ِطولانی به روزی فکر می کنم

که آفتاب تا طلوع می کند می میرد و گل ها

در گلدانِ صدف به مروارید تبدیل نمی شوند.

دفتر روز ۲۳

//////////////

امروز راهی ما دو نفریم آبی

سیل در خیابان بند آمده آژیر

در ترافیکی شلوغ و پلوغ چی می گن

چی دارن که بگن : چه طوفانی ترافیکی

چه طولانی دو تنهایی با هم طی کردیم

تو چه ها هدیه دادی چه کردم

از این جا به بعد ممنوع

چه دادم تو چه ها هدیه کردی

شست ساله ها طغیان کنید

شست ساله گی فقط یک بار می آد

طغیان کنید بر عکس شوید عکس شوید

عکسی که با تو گرفتم در شانزده ساله گی

طغیانی هست از تو مثل امروز که آرامم

چی دارن بگن : چه ترافیکی چه طوفانی

چه راهی طی شد چه طغیانی طی کردیم

کافی نیست.

دفتر روز ۲۴

///////////////

امروز این جا منتظرم نور بیاید

ببردم مقصدی جایی که ببینمت

اتوبوسِ ۹۱۱ در مسیر بی تُو

نمی خواست توقف کند مجبور شد

شاید شعری دید رانندهٔ مو بور کمی چاق

مجبور شد توقف کند نمی خواست

شعری که دید پُر از فیل و زرافه بود

در خلوتی داشتند پیپ می کشیدن

من و تو چقدر پیپ کشیدیم

در راهی جنگلی یا قایقی روی رود

اعلانی بر این اتوبوس : از مضراتِ دود

حضرات شاعر می شوند ببخشید

نقشی از وارهال و دودی دو نفری

چند نفر هم چیزی می خوانند .

چشمی که نگام می کند سخت آشناست

چیزی می خوانند مثل شعر می گوید :

موافقی بعد از سال ها که ندیدمت موافقی

ببینمت بعد بگویی از عکس هایی که از تنهایی گرفتی

آخرین عکس من و تو اولین عکس من و تو بود

نه سال و یازده ماه پیش با امروز

نه سال و یازده ماه و یک روز.

دفتر روز ۲۵

////////////

امروز روزِ پرنده است

در برکه و تالاب جشن

گرچه سلطانِ دل نازک یعنی قو

گردن دراز می کند برای حرف زدن

اردکی اما زود می رود توی میکروفون :

بینندگانِ گرامی کمی جا بجا شوید

تا شنوندگانِ گرامی هم بشنوند

که من و تو فقط ما و شما نیستیم

بیننده و شنوندهٔ گرامی هم هستیم .

و ادامه می دهد و حواسم اما پرت است

هر پنجره که می بینم کیپ می بینم

مهاجرا مثل ِتبعیدیا کنار هم نشسته اند

تعداد مهاجرا و تبعیدیا مساوی نیست

با سال هایی که در این شهر هستیم

در جشنِ پرنده ها حضور یک لک لک اما

حادثه ایی باور نکردنیست برای پرنده ها

بلبلی روی دستم می نشیند و می خواند

حادثه ای باور نکردنی اما باور می کنم

یک ماهی بر نوک ِ لک لک می رقصد

همین را می نویسم می خواند بلبل

استاد است او می خواند ایراد هم می گیرد

امروز برای اولین بار عکس هام مکث می کنند

در ساعتِ یک بعد از ظهر زمان می ایستد

حالا زمانی مانده در باقیمانده را می نویسم

کاش این جشن از ادامه نمی ماند.

دفتر شعر ۲۶

////////////////

امروز آمد و خورد و‌ نوشید و کشید و مُرد

قاصدکهای سرگشته که کنترل نمی کنند

صدای یکِ بعد از ظهر را هم نشنیدیم

نای موسیقی هشدار مرگ را نمی شنود

حجمی سبک مانده از او

من راویت گری نمی دانم

می دانست گل اگر سبز چیده شود

زود زرد می شود

و حیوان را باید دور از قفس دوست داشت

رنگِ حرف هاش بینِ طلایی و‌ نقره

رنگ‌ به کلی براش بی تفاوت نبود

به بی رنگی بیش‌تر احترام می گذاشت

از حرکتِ ابر می فهمید عشق خیس است

وقتی ابر ساکن بود شانه بالا می انداخت

شمع را وقتی خاموش بود دوست نداشت

خودش شعله های شعر در درون داشت

خورد و‌ نوشید و کشید و مُرد و پرسیدم

حالا چه احساسی از نبودن هستی

وقتی نیستی اما حرف می زنیم

دلش را گذاشت پشتِ میز تا صندلی ببیند

صندلی همیشه با صندلی حرف می زند

به زودی می بینمت به زودی می بینیم

شمردن از آخر به اول شروع می شود

اگر مخالفی باز با هم بخندیم

دوست داشت بر شقایق وحشی

قاصدکی بنشیند که بخواهد بپرد

از پروازِ قاصدک و حسرت شقایق

با شانه بالا انداختنی عبور می کرد.

دفتر روز ۲۷

///////////////

امروز اتفاقی معمولی صاعقه کرد

یکِ بعد از ظهری گریان را آتش باد

ما فکر کردیم می خندد اشتباه نشد

بینِ گریه و خنده فاصله همیشه نیست

که ایست بدهد هم کسی نمی افتد

ما اما مقابلِ آتش که زیبا بود و هار بود

و زیبایی بی محابا بود بی هوش ایستادیم

بالاتر از درد بی دردی است و صدای سوختن

بدتر از فریادی که لال مانی یاد می دهد

یادمان نداد که بعد از ماندن باید رفت

شاید آخرین پیامبر پرنده ایی پر سوخته بود

که ناگهان از میانِ آتش بیرون پرید و گفت:

ماجرا همین بود و تمام شد بروید حالا

جز این چی بگم که گریختیم از ساعتی تا حالا

که خاکستر شد و جز عقربه های یکِ بعد از ظهر

چیزی نمانده تا اشک ریزان از دود چیزی بگوید.

دفتر روز ۲۸

///////////////

امروز پنجره تابید و شعر بیدار شد

پرت کرد هر لغتی به هر طرف لعنتی

لغتی که فکر نکند بازی را ناتمام رها می کند

تو باز روزنامه باز رادیو باز نِت باز تلویزیون

من یخ می زنم در اواخر این بهار میان خون

همیشه خبرها را که می خوانم یخ می زنم

من از اهالی خاورمیانه ام و بهارِ یخ زده ام

در رویایی جنوبی هر روز با بمب تکه تکه

در تخیلی شمالی هر روز با مین پاره پاره

در نفرتی شرقی هر روز با خنجری خمیده

در حسرتی غربی هر روز در غربتی آواره

یخ می زنم لعنتی خاموش باش کور شو

هر لغتی در قفسی خبری عقیم است

باز لعنتی ابر کرد و‌ شعر پنجره نشد.

دفتر روز ۲۹

/////////////

امروز قشنگترین شدی پستانهات انگور انگار

خواستم بنویسم خوردم خجالت خورد مرا

حالا نیستی در دوستت دارم انگار دیگری

می نویسد یک نفس و‌ خجالت هم نمی کشد

دست از مستی بر نمی دارد انگار این خسته

ول نمی کندم یکِ بعد از ظهر بهارم خودتی

می آیی تا آفتاب ‌را لخت کنی مثلِ ونگوک انگار

از کودکی برگردی تا نوزاده گی تا ارگاسم تولد

‌‌شیر بریزی از لب انگار شرابِ فراموشت نمی کنم

تصویرِ تو در خوابِ یکِ بعد از ظهر هم انگار پرنده

فراموشت نمی کنم که رفتی قابی چوبی خریدی

همیشه بعد از یکِ بعد از ظهر خرابِ توام

می خواهم از مستی به آب برسم تشنه ام انگار

فقط تو می دانی که همهٔ دوستام اعدام شدند

نباید می نوشتم شاید قفسی در جنگلم انگار

تا دست از سرم بر داری بر می گردم تلو تلو خوران

آخرین نگاه منی پیاده از قاب این قفس نرو .

دفتر روز ۳۰

//////////////

امروز تمام کتابهام فدای چشمهات سوخت

بدونِ متن سبک تر نمی کشم نفس عاشقتم

آمدی می دانی اشتباه نیامدی اما نرو عزیزم

وقتی هستی در حاشیهٔ اشتباهاتم دلخوشم

در فاصله یک بطری همیشه شیراز

تا ته اش شراب تشنه گی شاید بمانم

کاش خالی نبود پاکتِ سیگارت تا دودت کنم

این شعرت یادمه که دود با دود حرف می زنه

و منطقِ دود را دود می فهمه نقاشی ی ونگوکی

خراب ِهمین شعرم که شیشهٔ شراب رو می شکنه

فاصلهٔ من با تو را بلافاصله بی فاصله می کنه

در یکِ بعد از ظهر خاکسترِ کتابهاتم

در انجمادِ یک بعد از ظهر مانده اند

فدای چشمانت این متن و این حاشیه

این زبانِ فراموشی که فراموشم نمی کند

این ماندگاری شعرت در این ساعت ِمچی .