بایگانیِ دستهٔ ‘Uncategorized’

ماسک های سرمه و سنگ

منتشرشده: فوریه 19, 2021 در Uncategorized

ماسک های سرمه و سنگ

زن ماسک ِگلبهی رنگش را که دو گربهٔ چاق ِسفید و لاغر ِسیاه در دو طرف ِلُپ اش نشسته بودند و درست در وسط دهان ِپنهان ِزن لب بر لب ِهم بوسه ایی جدا نشدنی اما فراسویی از هم می گرفتند طولانی تر از ماچی بافته شده از عشقی متعارف اما بی تعارف در سینمایی ماتیکی از نوع تایتانیکی از صورتش کند و به طرف ِمردی پرت کرد که روی ماسک ِسیاه و سفیدش چند لکهٔ چربی ولی خوش خیم نشسته بود میان ِتیزی های هم ملوس و هم ظریف و هم کمی لوس ِدو خنجر طلایی که هم را قطع کرده بودند دقیقن در اتصال ِقبضه و تیغه و ماسک ِگلبهی مثه صاعقه در برخورد با ماسک سیاه و سفید ناگهان آوازی رنگین کمانی سُراند که : باران آه با اشکات آه در راه آه خیس ام کن و بلافاصله غش کرد و افتاد در چالی معمولی اما حیران وسط کفپوشی سبز و بی رمق شده از فشار ِپاشنه کفش های هفت سانتی به بالای مشتریانی تقریباً ناراضی و غالباً عصبانی از برخی نرخ های مزخرف ِفروشگاهی که در هجوم مشتریانی هراسیده از ویروسی نیم بی رحم و نیم آشنا هفتاد و سه درصد قفسه هاش را خالی و غمگین کرده بود که اگر نکرده بود هم خودشان خودشان را از ترسی ویروس مابانه تهی می کردند که مصلحتی سرمایه صفتانه را مراعاتی بیزنس مسلکانه کنند که کردند در حالی که هیچ از بوسهٔ دو گربه روی ماسک ِزن کم نشده بود یا نباید می شد از این همه خالی تر از تهی ولی بر خشم ِزن چنان دادی اضافه پاشید یا ریخت که به فریادی دریده دهن تبدیل شد یا کرد که حرفی شهوانی گانه هست یا نیست پس بهتر که بگذریم از آن شهوت ناکانه کرد بیدادی از استیصال و صلابت و غرق شده گی و نجات یافته گی که : یه خاک انداز شِت بر سر ِالدنگ ات مرد که توی این شرایط استثنایی هم عرضهٔ پول در آوردن و پولدار شدن نداری و بازم یه خاک انداز دیگه شِت بر سرت مرد که من باید هرشب بغل ِیه عوضی گُه لوله گدایی مثه تو بخوابم و با سومین خاک انداز شِتی که از فرط فوران ِخشمی غیرقابل ِکنترل دیگر کمی زیادتر از بیشتر نامفهوم بود تا الکن اما بالاتر از سه دانگ و نیم از موسیقی ی شوریده ناکی می رفت و در نتیجه وقت ِبازگشت فرکانسی نامطبوع نمی بارید بلکه می پاشید بر هفده ماسک ِسبز و سفید و سرخی که روی تمام آنها یک قناری کهربایی با نوکی آبی بر شاخه ایی پُر از شکوفه های بنفش سکوت کرده بودند گرداگرد زن و مرد و فقط به نگاهی گشاده بودند چشم هایی متعجب و کنجکاو و البته تا حدود زیادی فضول ناک اما نه ریاکار و زن بعد از این شِت باران های بی محابا به چابکی چرخی زد و از شکافی که به شکلی معجزه آسا ناگاه میان دختر و پسری ایجاد شد به ظاهر نا آشنا ولی در باطن عاشقانی بدلکار که زیرماسکی در حال ِلب گرفتنی مستانه بودند مجازی و غش رفتنی پنهانی از فرط شهوتی شورت خیس کن و دهانشان از این همه غش مکش ها و لب مکیدن ها در خیالاتی زیر جلکی گاهی مثه تُف موجی دریایی شراع می کشید و گاهی در ساحلی خشک سوزتر لبانه آه ناله ایی ول می داد ولی همچنان زیر ماسکی چرا چون بی ماسکی ممنوع اعلام شده بود و جریمه ایی داشت بینابین ِهفتاد وپنج برای بار اول تا صد و پنجاه و یک باکسی برای بار سوم سرپیچی از پروتکل ِرسمی ولی در واقع دور و بر تمام لب های خشکیده از کم نفسی زبان ها همچنان می رقصید و می مالید نمناک خودش را روی لبانی بیرون از دهانی نهانی با تمسخری نیمی بوسه ناک و نیمی نوازشگر و زن به هر حال رد شد فوری و بی تردید فکر نکرده از همان شکافی شرمناک حاصل از بی تجربه گی های دو شکوفانه و هنوز تا درب ِخروجی فروشگاه نُه قدمی مانده که احساس کرد تعادل ندارد که نداشت پس بیدرنگ از سر ِبی چرایی های از قبل اندیشیده نشده سر ِمرد را فرا خواند با سوتی سه کام چون تنهٔ مرد گیر کرده پشت ِسنگر ِنظارانی خوش منظره و ناپدید بود اما هنوز کاکلی بر کله پیدا بود و به همین دلیل کاکل ناگهان نظم سنگر را جر داد و به سرعتی سفیهانه اما سریع تر از سال های نوجوانی از همان شکافی گذشت که هنوز دو شکوفه به جستجوی فرصتی برای وصل شدن می گشتند و وصال هنوز میسر نشده یا به دست نیاورده بودند چرا چون پشت ِماسک های لبخنده و غش تخته و شهوت باخته و : آه جوانی کجایی آه جان به لبم هنوز آوخ و در همین آه ها و آوخ هنوز داشتند می شنگیدند بی اعتنا به پانزده ماسک دیگر و مرد پیش از اینکه شکاف بسته شود البته بعداز عبورش به زن ِنامتعادلش رسید که باید می رسید و بی درنگ با دو حرکت ِآگاهانه دست ها را ستون ِپاسارگاد کرد و زن را گارد کرد و سر پا نگه داشت طوری که مچ ِپاهای واریس زدهٔ بی گناه ِزن در کفش های پاشنه یازده سانتی اش مثه کبابی کوبیده بر سیخی کلفت چنان ایستاد که انگار با مهارتی بسیار تعلیم دیده بود تا بر آتشی سوزان بچرخد خندان ولی نسوزد گریان از لهیب ِسرخ وشی وحشی و تعادل که متعادل شد که باید می شد مرد برخاست و زن از او گذشت یا گریخت نمی دانم اما دیدم که مرد به دنبال ِگریخته دوید ولی هنوز هر دو به سه قدمی ی درب ِخروجی نرسیده که معمولن همان زمانی آمادهٔ پرتاب کردن ِتن ِبی تاب است به بیرون از ناتن که اگرچه خوبیت ندارد اما در واقع خارج از دری که همیشه بسته می ماند جز وقتی که عابری با آبرو بازش می کند و پس کنار هم ایستادند یا ماندند به ناچار و به اجبار چشم در چشم ِهم دوختند و بعد چرخیدند و وقتی سینه به سینه شدند مرد با حجب و حیایی محترمانه اما حیرت انگیز همان گلبهی ماسک ِزن را همراه دو گربهٔ همچنان  لب بر لب هم ماچ ناکانی جدا ناشدنی را در حالی که بر سر انگشتانش تلوتلو خوران کیفی می کردند از نسیمی ملایم که از جایی در ناکجایی می وزید تا نآرامش را آرایشی از نو بدهد و آرامش را به هر حال بر قرار کند که کرد و همین کردن سبب شد که زن ماسک ِگربه سانانش را با محبتی سرشار از عصبیتی نا متعارف ولی کنترل شده از سر انگشتان ِمرد با دلبری نربود بلکه قاپید و بر صورت ِتب ناکش نکشید بلکه کوبید و بار دیگر چرخید و سینه از سینه دور کرد یا خود بخود دور شد که به گواهی ی دوربین های مدار بسته باید می شد و ایستاد و پیش از اینکه درب ِاتوماتیک اما پراگماتیک ِفروشگاه باز شود با ادبی وصف ناشدنی که به بی ادبیاتی نکته هایی توصیفی یادآوری می کرد یا می پراند یا می زد که نزده بود و هنوز وقت داشت که بزند و در همین زد و نازدها مرد کون بر سرامیک ِسرد گذاشت و زن ابتدا پای راست را سیزده سانت بالا برد و مرد پاشنهٔ سیخک وارهٔ کفش ِزن را در مشت فشرد و به سه شماره از پا بیرون کشید و با ظرافتی کفش فروشانه جورابی شیشه ایی از لفافی نایلونی بیرون آورد و با طمانینه پای زن را در آن فرو کرد و میان ِمچ تا زانوی بی مو را چنان صاف کرد از چروک های بی حیا که مورچهٔ فرعونی یا انتحاری برآن بوکسواد کند و سپس کفش را کیپ کرد بر پای آیینه صفت و زن دو دست بر شانهٔ مرد پای دیگرش را دقیقاً مثه قبلی سیزده سانت بالا برد و مرد باز با ظرافتی زن دوستانه لنگهٔ دیگر را با حیایی شُل و وِل چون جوادی جویای نام هم پوشاند و هم بالا کشید و هم صاف کرد و هم بویید و هم به نرمی بوسید و هم کفش در آن پرانید و هم دو دست بر دو کفل ِزن بند کرد و برخاست که چه بر خواستنی اما باور کردنی و هفده ماسک به علاوهٔ سه ماسک ِسرمه ایی رنگ ِصندوق دارهای فروشگاه که با تصویری از سنجابی سفید با دمی پشمالو به رنگ ِابرهای خندان همینطوری بی خودی در زیر دماغشان لِق لِق می زدند دستی بر دستی زدند و حتی صوتی سوپرانویایی اتوپیایی هم انگار هاله لویایی خواند که روزگاری مرد باریتون اش را از لئونارد کُهن شنیده بود در همان کنسرتی که زن را بار اول در یازدهمین صندلی از صد و سی و هفتمین چیدمان ِسمت ِراستی سالن دیده بود و زن هم بلافاصله توری نامریی بر آزادی مردی پرت کرده بود که اتفاقن بر یازدهمین صندلی از صد و سی و پنجمین چیدمان اما از سمت ِچپ نشسته بود و مرد هم از خدای خود خواسته ابتدا چشم ِهیز و بعد دل ِبی پرهیز و بعد تمام جان ِمجانی اش را بی درنگ در یازدهمین دام از تله های هفده گانهٔ رنگین کمان انداخت و در همان شب ِبلایای بی بهای دیگری هم اتفاق افتاد از جمله یک : تصمیم گرفتند از بیراهه به خانه بروند که رفتند و دو : ناگهان فهمیدند در بی راهی گم راهی یافته اند که به هیچ خانه ایی می بردشان مثبت تر از خیالاتی خویش باور که خود امتیازی ممتاز بود و سه : پس اولن زیر درختی مصنوعی ایستادند که تفاوتی با درختی طبیعی نداشت اما کوچکتر از انجیر بود چرا چون ریشه هاش بر آسمان چنگ انداخته بود و دومن زیرهمان درخت نشستند چرا چون ماه از میان ِریشه هاش آه می کشید و سومن مجبور شدند که روی هم بخوابند به نوبت تا رطب ناک ِاندام هیچ کدامشان بی خودی خشک زار نشود که نشد و چون عدد چهارمن اتفاقاتی دیگر را رقم می زند یا زد پس شب به ناگزیر گذشت و بسیار هم خوش گذشت و رسید به همین جا که زن در بیرون از فروشگاه بدون اینکه از تشویق ِبی شائبهٔ ماسک های سبز و سفید و سرخ و سرمه ایی تشکری شایسته بکند منتظر ماند تا مرد پس از تشکری شایسته از رنگین کمان ِماسک های متظاهر اما به ظاهر دوست داشتنی به او بپیوندد که پیوست و دوباره به یاد ایامی که لئونارد کُهن می خواند و قلبشان تیک تیک می ترکید از ترکش های نافهمیدنی اما کردنی و البته حالا خواندنش حتی ماسک هاشان را نمی کرد یا نمی تکاند به نمه ایی تا بار دیگر گمراه شوند که نشدند چرا چون زن بی درنگ راهی به پیوسته رفتن را یادآوری کرد و بلافاصله هر دو مژه مصنوعی های بیوتی لیلی اش را از پلک های ورم کرده از شدت ِغیضی غیر قابل منقضی در آورد یا کند یا بیرون کشید که فرقی ناچیز با هم دارند یا ندارند ولی  قابل چشم پوشی هم نیستند یا هستند بحثی جداگانه است که در مقولهٔ این قصه نمی گنجد و در حالیکه ماسک اش را پس و پیش می کرد تا همچنان نشانه هایی از شرایطی بحرانی سرشار از قهر و آشتی نشان ِمرد بدهد که داد و همراه آن یا این همانی یا بی همانی نشانه های آمیخته با عصبانیتی طبیعی را مثه مژه های لیلی بیوتی در کف ِدست مرد پرت نکرد بلکه به نرمی گذاشت و بازتاب ِصداش بار دیگر دو لنگهٔ اتوماتیک ِدر را به شکلی نیمی دراماتیک و نیمی دیگر پراگماتیک نیمه جری داد و مرد سر افکنده و زن سر افراز شانه به شانه هم به سوی معبدی انجیر درختی رفتند که فقط پانزده دقیقه تا فروشگاه فاصله داشت و اما ریشه های آسمان بوس اش را پیش از کروناآغازی موذی چیده بودند چرا چون در چشم و چال ِستاره ها می فرویید و فرو رفتن خوبیت نداشت یا ندارد بس که بد آموزی داشت یا دارد و در همین پانزده دقیقه بود که مرد هفت نقشه یکی از دیگری تردستانه تر و خلاقانه تر مطرح کرد و زن جز پنجمین پلان با بقیه به شدت مخالفت کرد که نکرد بلکه عنادی ورزید همراه دادی مقطع اما قاطعانه تر از فریادهای مسلسلی زیر ماسکی که همه جز پنجمی شِت اند مرد و مرد دانست پنجمین پلان شقایقی از خلاقیت های شهوت ناک است یا بود چرا که مدام در مغزش می شکفت و تا به انضالی لذت بخش نمی انجامید از مُخ اش خودش داوطلبانه کنده نمی شد و همین را به زن گفت و زن با محبتی مکرآلوده لا به لای زبانی سکسیتی : همیشه سوتی های پنجمی از سوتی های  سومی دوتا سوتی بیشتر فرو می ره یا می کنه یا هرچی تو بخوای یا بگی موافقی و مرد سینه صاف کرد تا موافقت اش را بگوید که گفت : بدون ِبی سوتی پیروزی محاله و باید ریسک کرد و کردند تا در نهایت موافقت شد تا پلان ِپنجمی کلید بخورد که خورد ولی قفل و چفت هاش در اولین داروخانه بست نشسته بود تا زن به دامشان بیاندازد که انداخت و مرد دام را تالاپی گذاشت روبروی صندوق داری که داری در نگاش تاب می خورد خفه ناک و از هفده یا نوزده ساله گی اش فقط چند ماه ِخفن می گذشت یا گذاشته بود بگذرد چرا چون بر ماسک ِصورتی رنگش درست روی دهانش دندان هایی سه برابر بزرگتر از معمولی آه دانه مرواریدهایی سخاوتمندانه چنان پخش می کردند که مرد هم بی دلیل زیر ماسک ِخسته اش خمیازه هاش خشتک ور کشیدند و به همین دلیل ساده اما مُسری چشماش شتکی زدند که به زُلی مشکوک ختم نشد بلکه ادامه یافت ولی فرقی به حال ِدستهایی نکرد که بی توجه به این همه اشتیاقاتی مشکوک همچنان با اخمی مخفی در چشم های متعجب با ظرافتی بی حوصله و نرم قفل و چفت ها را اِسکن می کرد و در کیسه ایی می ریخت پارچه ایی به رنگی سبزفام تر از چمنی پاییزی و چون پول کیسه را تخفیف داد مرد بی درنگ فهمید که دختر یا خُل است یا عاشق ولی چون فرصتی نبود تا این دو پرسش ِبنیادی و لاجرم بی خاصیت را یکی بعد از دیگری بپرسد چون می دانست جوابی دندان شکن می گیرد پس با طمانینه کارتی کشید ویزایی تا اعتبارش را به رخ صندوقدار بکشد که کارت نامعتبر شد و خیط اش کرد و مرد برای اینکه خیطی را مخدوش کند بی اجبار و با اعتماد به نفسی شدیداً نفس گیر پی در پی یازده مستر و ویزا و دبیت کارت های معتبر دیگر را به واژن ِکارتخوان تپاند و اما هم چنان نامعتبر ماند یا کردش کارتخوانی تنگ طاقت و سرتق و ثقیل مذاج تا دانست بی اعتباری و بی آبرویی خواهران یک پدرند و پس قلاف ِکمربندش را درید و از ذخیرهٔ روز مبادا جوابی دندان شکن اما نقد به صندوق ِهمچنان بسته و صندوقداری همچنان وابسته و کارتخوان ِسنگ سرمایه صفت هر سه یکباره چنان پرداخت با غیضی کماکان جنتلمن مابانه و کمی محترمانه تر از آقایانه و دستش آمادهٔ رسید گرفتن میان زمین و آسمان معلق اما همچنان چاچا رقصانه چنان غرونبید که ناگهان قلپی خنده با نگاهی آهووشانه از جانب ِصندوقدار سوی او خودآگاهانه پرید و جهید و مرد را نرمک نرمک آرام و رام کرد و همین کردن سبب شد تا صندوقدار هم دخترانگی اش را یعنی صندوق ِ پول را بست و آنگاه مرد دام را با تشکری به ظاهر شرمناک اما در باطن شرور صفتانه گرفت و بر دوش انداخت و راه که افتاد دانست  از وزن ِسنگین و کمرشکن آن هِن هایش به هون های نفس اش اضافه می شود و ناگهان وحشت کرد و این بار اول بود که هِن و هون هایی چنین به وحشت اش می انداخت اما بی توجه به چنین و چنان هِن و هون های عوضی دل خوش کرد به شعاری بزرگ و زرد رنگ که لغتی لعنتی مثه رازی بدشگون در آن شکسته بود و ریشهٔ کم رنگش را انگار دستی نامریی به عمد در دو روی کیسه کوبیده بود و بدجوری هم بد ریخت اما جالب ِتوجه اش کرده بود که : حالا شما پیروز زی  از ما ارزان خریده اید و مرد بی که بخواهد همین ( را) مفقود ِبعد از زی را سیزده بار با چشمش شکاک و زبانش فحاش و در خویش و با خویش خواند تا نقص را از جمله دور کند که دور نشد یا نتوانست و هر بار جمله ناقص تر از پیش خود را به خویش ِاو نزدیک تر می کرد یا می مالید تا سرانجام به زنی رسید که باز مثه همیشه بیرون تر از خودش و مرد در پیاده رو روبروی خورشیدی زیر ابر ایستاده شِت گویان به جوانب ِاموری در خیال داشت دست اندازی می کرد تا حفره ایی پیدا کند که سوتی بدهد ولی حفره ها چون فقط حفره اند پس سوتی نمی دهند یا تا حالا نداده اند که در نیمه راه از ادامهٔ راه منصرف شده که نشده و در عوض به مرد که نفس زنان رسیده بود با زبانی عصبانی ولی آغشته به نیشی از مهربانی و زهری کمی ملس تر از هلاهلی شیرین وش که مخلوطی از هندوانه و شتیانه بود گفت : شِت باید هر چه زودتر شروع کنیم مرد : همین جا زن : شِت پس کجا مرد : بهتر نیست بریم زیر درخت یا روی تخت زن : شِت منظورت چیه مرد : گفتم شاید هوس کردی زن : یه بار هوس شِت کردم تا حالا دارم چوب شِت می خورم مرد : خودت از چوب خوردن خوشت می آد یعنی این طبیعی تر نیست زن : من شِت زورمو زدم اما تو انگار شِت منظورمو طبیعی نمی فهمی مرد : می فهمم به روی خودم نمی آرم زن : باید عجله کرد شِت تا قبل از اینکه شِت تمام بشه مرد : تا بخواد تموم بشه می گن سه تا پنج سال طول می کشه زن : ولی ما دیگه شِت فرصت نداریم الکل ِهفتاد در صد شِت و ماچاچای پنجاه در صد شِت و آب مقطر سی درصد شِت که کافی گرفتی شِت مرد : گرفتم کافی زن : پس چرا واستادی با من جرو منجر می کنی شِت هری بزن بریم خونه تا من آماده می شم ‌که بشم شِت و شروع کنیم مرد : تا آماده بشی خودم آماده ترم و قول می دم بی معطلی شروع کنم زن : چی رو شِت مرد : پنجمین پلان برای شِت پول پارو کردن و ناگهان هوا متغیر شد در حالیکه آفتاب می تابید رگباری از ابری مسخره باز اما وحشی تبار بر موها و ماسک ها و لباس ها چنان تگری مستی زد خندان که سه چتروانهٔ چینی ساز و پنج گیس بافانهٔ مصنوعی راز را مثه موشی آب کشیده دراز کرد و حتی سه کلاه و پنج  روسری را هم به رقص پروازی چنان سکسی واداشت که زن و مرد و شانزده مورد پروازهای با دلیل و موش شدن های بی دلیل سبب شد که مرد ناگهان به عددی طلایی میان معجزه و ناکامی برای تکمیل ِپروژهٔ خوش کامی برسد که رسید و بلافاصله به آن چنگ زد چارچنگولی چرا چون نمی خواست از چنگش برهد که نرهید و به همین دلیل ِساده اما سودایی با چنگ های مصمم به زن اعلام کرد یا قبولاند البته صادقانه تر از سابق و صمیمانه تر از اکنون که : باید بیست دختر هفده ساله تا بیست و سه ساله گی نرسیده برای پنج ساعت و سی دقیقه در پانزده شبانه روز غیر متوالی به فاصله یک روز در میان استخدام ‌کنیم از ایجنسی که جنس هاش حرف نداره سه شیفته و هر شیفت پنج نفر و پس باید پنج موبایل داشته باشیم نامحدود و پنج شماره محدود به شِت باقی را بریم خانه تا من کمی شامپانی بخورم حالم جا بیاد و ناگهان رگباری با نور و صدایی دراکولایی موی پریشان ِمرد را شانه کشید و زن داد کشید : شِت پس چرا معطلی ور ور می زنی تا نچاییدی شِت بدو که پاهات وا شه که پاهای مرد در اواسط ِشنیدن همین شِت و ور ور و تشری مشعشعانه خود به خودی باز شد و مثه غازی بی غبغب بال در حفرهٔ بی مکافات ِدست ِراست ِزن فرو برد یا تپاند یا کرد یا داد که فعل های بی فهم معمولن بی شمارند و به همین دلایل نامعتبرند و تند تنانه می آیند و سبکسرانه کنتور نمی اندازند بی شماره و ندویدند بلکه خرامان و سلامان گریختند از آفتاب و باران یکی با کیسه ایی بر دوش و دیگری با کیفی بر گردن تا پلان ِپنجم را اجرایی کنند که کردند با این شعار که مرد از شعار نوشته ایی ناقص کش رفته بود و کاملش کرده بود : حالا شما پیروزید زیرا زمان را ارزان خریده اید و زن با تمهیداتی تماشایی و ترتیباتی تمام نشدنی موافقت کرد که : عجب شِت شعاری لعنتی و بدینگونه در ادامه یک : بی آنکه به سر و کول ِهم بپرند هفده کیسهٔ آشغالی و یازده کارتن ِمیوه پر کردند از خرت و خورت های به درد نخوردنی اما لازم برای یک زنده گی ی مشترک و چپاندند در انباری که تا سقف بی نفس شد و دو : پنج میز تحریر اسقاط اما سرپا و پنج صندلی چرخان اما جای کون و کمر ساییده نشدهٔ دست دوم و پنج دیگ ِچدنی اما بازیافت شده از اسقاطی فروشی زردنبو اما سرحال و همیشه مشنگ ولی اهل حساب و کتاب های شعری و هندسهٔ قدیمی خریدند با مستر کارتی هنوز منقضی نشده که پنج ساعته آورد با حمل ِمجانی چرا چون مشتری را زیرجلکی از سال های نچندان نزدیک و نه آنچنان دور می شناخت اما با شناسانامه اش ناآشنا بود و پنج موبایل ِبی نقص اما دزد زده هم نقد از دست فروش های سرخ مالی خریدند به یک سوم قیمت ِروز بعلاوه پانزده درصد تخفیف ِشبانه و پنج زیرپایی و هفت دمپایی و سیزده ماگ ِپُر از نقش و نگارهای کوبیستی و هفده تابلو از سواحل ِهاوایی سفارش دادند به همه چیز فروشی سوپرمارت نامی چرا چون ارزان تر از فروشگاه های خوشنام اما نامطمئن حساب می کرد با آخرین ویزا کارتی هنوز معتبر که سه ساعته آوردند و بساط که جور شد سه : و بیست دختر بی ماسک به سوی برنوشت که کمی با سرنوشت فرق می کند از جانب بنگاه کاریابی روانه شدند فقط سه روز بعد از درخواستی کتبی ولی از راه دور و پیش پرداختی زیر میزی که نقدش بیشتر از کِردیت اش بود و زن نیز نازنی نکرد و گربه ماسکی نوماچ بر صورت زد و همهٔ فرستاده گان را تحسین کرد و به مناسبت ِتاییدش به هر یک ماسکی صورتی رنگ با تصویری از سبدی انباشته از ویال های رنگی داد که جای ماسک های گلدوزی شدهٔ الدنگ و لق و لوق ِدمدهٔ گذشته بر صورت هاشان بنشیند تا خوشرنگ تر شوند که نشستند و پیش از اینکه آب از لب و لوچهٔ مردی ناظر و شاهد بر همهٔ مصاحبه ها جاری شود و از زیر ماسک ِدو خنجر نشان روی گلوگاه اش بریزد دستور کار را طوری ابلاغ کرد که گلابتون ها از گونهٔ دخترانی رُژ هایلاتری گرل کالیستایی شکوفید و خانه شد گلستانی پر جنب و جوش از گربه و خنجر و روژگونه های پودری و سیلیکونی و ویال های رنگین کمانی و باقی نگاهی بر باسمه ایی بهاری از دریایی سبز و آبی در آیندهٔ هاوایی و همین آینده از رازی شگفت انگیز ولی نامطمئن حرف ها می زد یا می زند که نباید افشا شود اما شد چون به ازای برملا شدن ِهر رازش چندین برابر ارز مجازی روانهٔ صندوقی می کرد که رمز و کلیدش ته کیف ِزنی کیفور اما  بی خودی شکاک بود تا از رازی بیت کوین صفتانه رونمایی کند که نکرد و به همین دلیل و برهان های احمقانه بعدها در باره اش گفتند صادق نبوده چون به هیچ وجه نه حدقه می داده و نه صدقه می پذیرفته و شعارش هر چه پیش آید خوش آینده باید باشد یا بود و یا هست و به همین دلایل ِبی دل اما خوش خوراک دخترها سه سوته تعلیم دیدند که تله مارکتینگی کنند شنیدایی تر از تماشایی با غمزه هایی آنجلایی و عشوه هایی شکیرایی و آب و تابی کارداشیایی در بارهٔ واکسن ِآنتیانوکرونانیسوکوویدانا نوزده که هر دوزش معجزهٔ مسیح پیش از عروج از زمهریر سان ِصلیب و بعد از جاودانه گی در سونای لایتناهی که در واقع همین عمر دوباره به اضافهٔ سی وسه سال بعد از کهنسالی بود و هست و خواهد بود و بلافاصله باید اذعان کرد که مرد به خاطر همین ایمان های پفکی پس از رتق کردن ِفتق های معمولی بود که دور از چشم های خسته از بی خوابی های ناگهان هجوم آورده بر پلک های ریمل ریختهٔ زن مصمم و با برنامه ایی از پیش نوشته ناشده به زیر شیروانی همیشه شبناک رفت و تقویمی کهن ساله را بیرون کشید از صندوقچه ایی کلید گم گشته ولی قفل شکسته اما هنوز مرموزتر از هر سّری موذی و اسراری از برگ های همچنان نپوسیدهٔ روز نوشته هاش استخراج کرد که به زبانی سریانی مخلوط با اصطلاحاتی سومریایی به مس می گفت ذکی باید طلا شوی و مس به گور ِپدرش می خندید اگر طلا نمی شد اگرچه مس معمولاً یتیم است و طلا نمی شود ولی فلزات ِرنگ منگولی سال های سال است یا بود که از سنت ِپدر سالاری ابراز انزجار کرده اند یا کرده بودند و به هر روی عناصری که بی ناموسی بر خود نمی ریزند یا نمی پاشند محترمتر از بی عنصرهای ناموس پرست اند و به همین دلیل در صفحهٔ سی صد و سی و پنج از ماه ِیخناک ِدسامبر به ترکیبی تُندرآسا اما بی سیرت شده رسید چرا چون نیای بی همه چیزش یک بار در سالی طاعونی از همین ترکیب ِطوفانی ولی با ترتیبی دیگر پول پارو کنی ساخته بود خفن اما چون در ذات ِ خود دلی ریسک کننده و هم زمان بی حیا داشت در قماری غمناک در کازینویی خانه گی پس از سکوت ِطاعون و پیش از فریادهای فرخون وش ِوبا سالی دسته پاروش شکست و پول ها را به گا داد یا باد برد به ناکجایی که اتفاقن ستونی زمردین به یادبود ِطاعون ِمرده گان در میدانش کاشته بودند و از اتفاق زنی که سه دخترش را به طاعون داده بود چرا چون پنج قلنبه النگو و گردن آویز و سینه ریز را فروخته بود به سه مشت پول ِتپل که بی تردید همه را تپانده بود به خشتک ِنیای بی همه چیز تا با معجون اش معجزه کند که نکرده بود اما زن را کرده بود اضافه بر دستمزدی حلال ولی سه دختر یکی از پس ِدیگری به فاصلهٔ سه سوت ِبلبلی از جهانی هنوز طاعون وحش وارهیدند یا وارهانیدشان گرچه بجاشان پسری در بطن ِزن کاشت که هنوز پدر نداشت چون به دنیا نیامده بود و زن ناگهان در میدانی گریان بابای فرزندی متولد نشده را دید مست و ناسزاگو به ستونی مقدس که مثه زمرد در شبی نقره ایی می درخشید معصوم و سر به هوا و به همین دلیل به سوی نیای پول به باد ده دوید و خشمناک ولی با خون گرمی ی تمام خشتک ِخیس از ترس ِنیا را برای عبرت پسری در شکمش جر داد و دول ِمرد را میان ِدهانش کشید و چنان نرم مکید که شق ِمرد شاخی شد شقاقل گونه ایی جنگلی و دمی مانده به انضالی مظفر که زن با تمامی نفرت اش سرشار از عشقی نهفته اما نخفته بر دندان های پیش و نیش اش کلاه ِورم کرده را چنان گازی گرفت از غیض و قیچی کرد از بیخ  و بی درنگ و بدون ِهر گونه نیرنگی در دهانی باز مانده از دردی دیوآسا و شهوتی نیم مانا فرو کرد تا نیای درمانده حتی نتوانست فریادی بکشد از سینهٔ سوخته یا کشید از اعماق ِقلبی دوپاره آن هنوز جوان ِبی وجدان و کسی نشنید جز زنی وامانده در انتقامی نامرئی چرا چون آهی کشید سوزناکانه اما پیروزمدارانه از نوک ِپستان های سرشار از شیرش تا نوک ِزبانی سرختر از خونش که به واخی ختم شد بلندتر از ضجه و به همین دلیل ِساده اما دهشتناک و سرراست دامن ِسه عابر ِمست ِشورت نپوشیده را غرق در شاش کرد ولی درعوض روسپی های نیمه شب به تلافی ی خلاص شدن از بار ِسنگین مثانه به مثابهٔ قابله هایی با تجربه به سرعت زن را بر زمین ِ سرد نکوبیدند بلکه با محبتی خواهرانه خواباندند و دو پای زن را از هم دور کردند و دروازه که باز شد با تجربه ایی ممتاز از صدها زایمان ِیواشکی پسری از بطن ِزن بیرون کشیدند که زبانش را وسط ِدو لب ِقیطانیش گلوله کرده بود و به آرامی می مکید و این عادت هیچوقت از دهان ِپدر ِمرد نیفتاد حتی با پستانک های نوک فندقی و سیگارهای کوبایی و مرد به یاد ِپدرش حتی وقتی بی خبر مُرد و خبر ِمرگش را پنج سال پس از دفن اش زنی براش آورد که دختری فتانه داشت و به همین مناسبت حتی فاتحه برای پدر نخواند چرا چون آیات ِفاتحه بلافاصله دود می شدند و به دلیل ِهمین دودناکی زود فراموش می شدند و مرد برای دود و فراموشی هرگز ذره ایی وقت تلف نمی کرد و در عوض ِاین نکردنی ها دفتری از دختر به رسم وصیت نامهٔ پدر دریافت کرد که بی درنگ در صندوقی پنهان کرد تا بتواند دختر را شکار کند که کرد و دختر که زن شد به یاد ِهمان پدر و پدرش بار دیگر گوزی دوقلو ضرطاند و مرد را فرا خواند تا شیوهٔ امتزاج ِمعجون را به یاد آورد و بنویسد که به یاد آورد مرد ولی آنرا زیر ماسکی سفید نوشت که از نقاشی روی لبانش شکوفه ها به آسمان می پراکانید پر پر که یک : ابتدا ماچاچای پنجاه در صد را در آب مقطر سی درصد محلول کنید و بگذارید سی و هفت ساعت در گرمخانه ایی سونا صفت دم بکشد بعد در دیگی بریزید که سوراخی در سرپوش داشته باشد به اندازه یک ماش و از سوراخ ِماش لوله ایی مسی عبور دهید به دیگی دیگر که سرپوشش راهی داشته باشد نازک چون سوراخ ِدول ِپسری بالغ نشده و در دیگ دوم الکل هفتاد درصد و یک قاشق چای خوری هل ِکوبیده و سرند کرده بریزید و زیر دیگ ِاول شمعی ستونی بسوزانید از جنس مومیایی های کندوهای زنبورهای کوهی چون به یک میزان می سوزند ولی دیگ ِدوم را درون تشتی انباشته از برفک بگذارید که میان یخ زدن و یخ نزدن معلق بزند و پس از اطمینان از تبخیر ِمحتویات ِدیگ اول محتویات ِدیگ ِدوم را در گالنی سیاه شیشه بریزید آرام آرام تا کف نکند و حرام نشود و آنگاه گالن ِسیاه را بگذارید در سردخانه ایی بی نوری حتی چُسکی برای سی و هفت ساعت تا قوام بیابد و خوشرنگ شود بعد با قطره چکانی جوشانده شده در الکل اتانول سی قطره در بطری پتی پنجاه قطره ایی بریزید که خوش ترکیب تر است و روی آن بنویسید فقط خوراکی نه تزریقی چرا چون بیمار به تزریق علاقه ایی وافر دارد و روی تزریق را هم ضربدری کلفت بکوبید تا بیشتر مورد توجه واقع شود وگرنه خریدار پیدا نمی کند و بعد خیر سر همهٔ بیمارها انفاق کنیدش به عنوان هدیه و هدیه بگیرید فقط نقد و پول پارو کنید چرا چون نقد برف است که کم نمی بارد و وقتی ببارد بند نمی آید تا ابر تمام کند و مرد بی معطلی اتاق ِزیر شیروانی را ایزوله کرد و ممنوع الورودی حتی برای شما همسر گرامی بر ورودی آن چسباند و لیتر در لیتر ساخت واکسن در واکسن و تلفن در تلفن زینگ و زانگ زنگ در زنگ زد و سفارش پشت ِسفارش گرفت زن و در هفتهٔ سوم شاد اما خسته از شمردن ِپانصد و هفتاد و سه هزار فیش ِخرید انتراکتی داد همه گانی حتی به خود و مرد را هم از زیر شیروانی بیرون کشید و زیر ِخودش انداخت و شِت بارانش کرد : ریشت چرا اینقده دراز شِت شده مرد : عوض اش خوش تیپ تر که شدم زن : شش شنبهٔ بعد باید شِت ریشتو بزنی مرد : حالا تا شش شنبه دیگه شش هفته ها مونده زن : نکنه شِت هوشت اشکال پیدا کرده مرد : حالا بند نکن به محاسبه که بی مسابقه می شم زن : ریش شِت و هوش ِشِت و مسابقه شِت و محاسبه شِت هات منو داره می کشه بیا دیگه روم مرد : حالا نمی شه به جای روم بریم هاوایی زن : ریش و هوش ات انگار شِت موش برداشته بچلونم سفت تر اسفالتم کن مرد : زنگ می زنه یکی آخه بی وقفه زن آخ شِت زن : جیغ می کشن شِت مرد بیا پایین تا نکردمت شِت توی قابلمه ته دیگ بگیری شِت و مرد که پایین آمد زن شورتی آلبالویی از پاهایی هنوز لرزان از حشری نیم شهوتی بالا کشید و ربدوشامبری زرشکی روی ژله ایی عریانی اما هنوز همتا طلب پوشانید و ماسکی مچاله از بازدم های کهنه که بوی نا می داد و اما هنوز انداختنی بود بر دهان و دماغ کوبید و به سرعتی ناباورشدنی ولی باور کردنی پایین دوید و پنج دختر نوزده بیست ساله را دید که سخت و سفت دوست هم شده اند اما دشمن هر غریبه و در بغل هم تپیده اند بی ماسک های مشکی با طرح هایی نقره ایی از ویال هایی ساخت ِلابراتوار ِهارونا دوپارا که زن شخصن طرح اش را با مداد ابرو تاتو کرده بود و می کرد و به همین دلیل اخمی نازک پراند از گوشهٔ چشم های هنوز خمارش و دستهاش را وا کرد یعنی جدا بشین از هم و فاصلهٔ قانونی را حفظ کنید و سپس همان دست ها را نرم نرم بست یعنی برگردید پشت ِمیزهاتان که تعادل دخترها متزلزل شد و پیش از آنکه روغن جلای پارکتی در بعضی جاها ورمالیده به آغوششان کشد درب ِورودی و پنجرهٔ رو به خیابان و دریچهٔ فرارهای اضطراری باز شد و از هر کدام پنج دختر همه با گیسوانی سشوار کشیده و چشمانی مخمور از بی تابی های معمولی در سن و سالی اطرافِ بیست ساله گی پیش پای زن به هم بر خوردند چرا چون از تصادف با زن هراسی قدیمی اما واقعی داشتند و در این میان روغن جلای پارکت از شوق ِشهوتی ناخواسته اما تن خواسته قیژی کشید لیز که زن خودآگاه اما به ناچاری دو انگشت ِاشاره فرو کرد تا ته بند اول در سوراخ گوش های هنوز هرویله کنانش و ناگاه از دردی موذی فریادی به زردی موز کشید و نامتعادل شد و قبل از اینکه پارکت ِروغن جلا مالیدهٔ مشتاق ِلیسیدن زبان درازکند مرد سراسیمه با کمربندی که بر کمرش غش و ریسه می رفت به سالنی سراسر سینه و باسن دوید و با سه پشتکی نرمکی از فراز اندام هایی برجسته و خجسته اما وارفته کمربندش را رهانید و گذرانید و زن را پیش از لغزیدن بر سینهٔ بی ناموس ِپارکت در بغل گرفت و ماسک بوگندو را از صورت ِزن کند و لب های کبود از هراس ناکش را میان ِلب های شجاع اش گرفت و با هفتمین مکش زن هوکشی به تقلایی در نیمه های بی هوشی کشید و بعد مویه کرد یا نالید اما بلافاصله برای سپاسی بی مزد و منت لب ِزیر ِمرد را با دندان های تیزش گازید و لب ِبالای مرد را با ِنرمای زبانش لیسید و بیست کف ِدست با لذتی هالیودی بر بیست کف ِدیگر دست کوبیدند و مرد تا نیمه خَم ناک تعظیمی به طرف ِجنوب کرد و بلافاصله سوی شرق نیم دایره زد و تعظیمی تنظیم نشده را تکرار کرد و پیش از آنکه به سوی شما بچرخد زن ضجه زد که : چقده می چرخی و می تعظیمی شِت مرد و مرد ناگهان در خمیده گی از نوع مزمن اش منکوب ماند و دردی عمیق از مهرهٔ سه سوی مهرهٔ پنج کمرش رفت و بازگشت و پیش از آنکه درد دوباره دست به کار شود و آه از نهادش بیرون بکشد زن دوباره زبان در دهان چرخاند که : جمع کنید کُس و کوناتونه دخترا شِت آخه این جا یک موسسهٔ با پرستیژه چرا شِت می خواید با بی پروتکولیاتون بی آبروش کنید که دختری با موهای فرفری بافتهٔ ریزتر از تارهای عنکبوت های کُره ایی در حالی که با پشت ِدستش ران ِکبود ِدختری مینی ژوپی را می مالید تا آه و ناله هاش را بی آه و ناله کند زیر ماسکی داد زد : شِت ببخشیدا نه شِت بلکه پلیس شِت محاصره مان کرده با سیزده تا تفنگ ِدوربین دار و یازده تا تپانچهٔ بی دوربین و قبل از آنکه نفسی به هوسی تازه بدهد دختر مینی ژوپی با ناله ایی آلوده به آه : و نه تیزور ِسر سیاه و در این میان دختری با قدی بلندتر از سروهای ناز بر پا خاست : و هفت شوک باطوم کادیمی صفر تا بی نهایت و در این موقع فتانه هم که پسری صورت دختری بود و به دلیل موهای نرم و بژرنگ و درازش تا یک وجب مانده به باسن اش بژتانه صداش می کردند یا می زدند در حین ِبرخاستن قری به کون اش داد و غُری زیر ماسکی ولاند وعشوه کشان : و پنج افسر کاکل بور و سه شکم حامله و یک بی جی تی که گزارشگرش خواهر قلوی خودمه فقط سینه هاش گنده تره و زن با حرفهای این یکی دیگر تاب نیاورد و از ترس ضجه نکشید بلکه صیحه ایی آسمانکوب دمید در قمیشْ شیپوری رستاخیزی که برخیزید شِت از این زمین آلوده شِت ولی جز برخاسته ها بقیه بر نخاستند بلکه دست را متکای سر کردند و دو به دو به مناقشه و معاشقه های دلبرانه پرداختند و همین امر ناممکن که ناگاه ممکن شده بود زن را به طرف مرد راند و مرد خمیده و خفت ناک به کمک ِدست های قبراق ِزن به طرف ِپنجره ایی رفت و رفتند که همیشه از شیشه های کبره بسته اش در سال های فقرآلود به ستارهٔ سهیلی زل می زد و می زدند تا خجالت بکشد و یک کیسه اسکناس صد باکسی پرت کند به بغل ِیک کدامشان اما هرگز چنین خجل باشی اتفاق نیفتاد چرا چون سهیل مثه شبتابی معلق میان ِمثبت و منفی همیشه ستاره ایی مردد است یا بود چرا چون نمی داند بین دو نفر کی از کدام یکی محترم تر است چرا چون اصلن معنی احترام در دیکشنری ستاره گان بی معنی است و به دلیل ِهمین بی معنایی مرد تُف ناک هایی همراه آه هایی ماسیده از نفسی ترسیده بر شیشهٔ کبره بسته اسپری کرد و سپس خلطی کف ناک هم بر آن شیشهٔ خیسیده پرت کرد و بعد با مچ پیچ ِآستین چنان کبره را مالید که قلفتی از شیشه جدا شد و یکدفه آتش باری از نورهای چند وجهی به چشمان ِزن و مرد دوید و اول کور شدند ولی چون پلک هاشان نپوکیدند بلکه بر هم پلکیدند و بعد یواش تر آرامشی از چشم در رفته بر گشتند و ترسیده پراکیدند زن بعد از مرد دید که یازده چراغگردان ِآبی و سرخ و سبز نوری زعفرانی می پاشند بر پیشانی و چشم و چال ِخانه های همسایه ها و دریچهٔ از پنچره پاک تر ِخودشان و به دلیل ِهمین زعفران رنگی زن بار دیگر غش نکرد بلکه بی هوش شد و قدرت ِتحلیل اش منتر شد ولی مرد خود را نباخت چرا چون آدم خمیده از ترکیب و درک ِدقیق ِرنگ ها عاجز است ولی در عوض از ترسی سرایت شده از سوی زن مایعی معلق کمی غلیظ تر از منی و کمی رسواتر از شاش در شورت و بعد شلوارش احساس کرد با گرمایی مرطوب اما مثبت که بهش بشارت می می داد یا تزریق می کرد یا به هر دلیلی دیگر حتی فراتر از بی آبرویی وشرمساری های پس از آبرو بر باد دادنی موجه اما نامجاز که از این یکی حتی ککی  هم نمی گزیدش یا گزیدش که ناگاه در رگی از مویرگ های فرعی پیشانی اش خونی تالاپی از گره ایی گذشت و ندایی خون مُرده از ستون ِهر دو سوراخ ِدماغش به تندی گذشت و به سقف ِدهانش مثه آه واره اما قدسی مسلک چسبید و راه گلوش را بست و مرد با اختیاری تام و بی تردید غیر متین آخی کشید و خلطی خونرنگ همراه عطسه ایی سست صدا بیرون داد و قولنجی شکناند و قد قامت کرد و گونه های بی رنگ ِزن را لیسید و سپس لب بر گوش ِراست ِزن برد و هوش را در سوراخش شُراند و زن که چشم باز کرد صداش را سست کرد و سُراند : مژه های بیوتی لیلی زن : شِت رو میز توالته نامرد برا چته شِت مرد: بزن رو مژه های ور پریده ات و خودتو آنجیلیناتر از جولی کن که برای مذاکرات ِآتی مژهٔ مصنوعی معجزه ها می کنه یکی از یکی پلک ورمالیده تر زن : شِت باقی پلانات بمونه تا برگردم مرد و از مرد جدا شد و چالاک تر از چلیپایی استرالیایی از فراز دخترانی مشغول ِحل ِمعادلاتی مشکوک تر از مغازلاتی قانونی جهید و گم شد و مرد با فروتنی ی آشکارا آغشته به خشونتی نرمابانه دادی سر داد که بیشتر به التماسی چهار سویه شباهت داشت که : برخیزید دخترای خوشگل و گل های گوگولی وگرنه شیرجه می زنم وسط موگولی هاتان و گِل و مِل هاتانو آلوچه می کنم و همین نهیب ِبی تردید مردد موجی در پاها و باسن ها و سینه ها و سرهای دختران خوابیده ایجاد کرد که بی اجباری اختیاری موجب شد تا مثه حواهای در ساحل اثر نقاشی نیمه مسلمان و نیمه بودایی در اواخر قرن ِنوزدهم میلادی کیپ ِهم که نه برخی چسبیده به هم و باقی در بغل هم بنشینند و سالادی از عشوهٔ نمکین و غمزهٔ فلفلین و اعتراضی رولبی و غرولندهایی زیرلبی به سر تا پای مرد نریزند بلکه بپاشند چون پاپوآ سونامی اما بدون ِفحش های مردشکن و به همین دلیل مرد با خنده ایی ملیح هفت بار دست بر دست مالید و سه بار بر چال ِچشم و برآمده گی دماغش کشید و در انتها جدا جدا سه قطره اشک از چشم چپ و سپس راست و بعد چپ دزدید و یکی یکی را با زبان ِبی زبانی لیسید و در همین فاصله چشم در چشم سه دختری دوخت که گمان می کرد بی گمان سردسته اند و بودند و همان سه دختر بر خاستند اولی ملینا بلنده با گیسوانی بلوند و دومی توییگی دوجنسه با چشمانی درشت تر از گردوی کال و پستان هایی گردتر از لیموی شیرین و سومی پنلوپ که پس از تیغ کشیدن بر گونهٔ راست ِدوست پسر خیانتکارش موهاش را از بیخ تراشید و جای تراش یک زبان ِدراز از ملاج تا پس گردن تاتو کرد و به پهنای شقیقه تا شقیقه و این پنلوپ ِسر تیغ زبان در واقعیتی سر راست اما گرد منظر در واقع  سر دستهٔ ملینا و توییگی هم بود انگار که فوری فرفر موی در آغوشش را در بغل ِگیس حنایی بادامی چشم ننشاند بلکه پرت کرد با ظرافتی باور نکردنی و برخاست و مستقیم تا دو چشم اندوه بارش های نم نم از ادامهٔ اشک های هنوز نباریدهٔ مرد رفت و با خشونتی خالخالی اما باور کردنی ماسک از صورت کند و سه فاک پی در پی آلوده به تفی خود بخودی اما بی رمق بر صورت ِمرد هم بارید و هم کوبید و هم بی درنگ یک پاش را بالا برد و بر پای دیگر سه بار چرخید تا برگردد که مرد سومین چرخ اش را پنچر کرد تا گردشش برعکس شد و دوباره روبروی مرد قرار گرفت و پیش از اینکه فاکی دیگر بپراند مرد آهی کشید : آه پنلوپ چقدر از نزدیک تاتوی زبانت نیش داره می ذاری ببینمش ببویمش ببوسمش و همین سه جادووش ِکهن که مرد از اوراد سامری های به مصر گریخته کِش رفته بود کاری کردند کارستان چرا چون پنلوپ میان ببینم و ببویم و ببوسم بلاتکلیف ماند تا کدام را اول پیش کش کند که مرد از همین بلاتکلیفی سوءاستفاده ایی پس کشانه ولی سریع تر از صاعقهٔ ضربدری کرد و پیش نهادی بومرنگی پرتاب کرد  که بی تاب از دختری به دختری دیگر رفت و در نهایت خشم همه گانی را از تاب و توان انداخت و در بازگشت تفکری متوازن را نه تنها حاکم کرد بلکه به مرکز مخ ها فرو کرد که مغزشناسان به آن تمپورال ِلوب لبی می گویند که دوستانه اش می شود لوب مُخ زنی و به دلیل همین زلالت در ذلت شناسی های زاویه دار با منطق ِمنفی سکوت را جانشین صدا می کند و این سکوت به سه دلیل در داخل ِسه پرانتز با روبان های بنفش و پاپیونی از طرف ِمرد به جمع نامردان به عنوان ِکادویی نفیس عرضه شد که در اولی ( هرچه در آوردیم با هم در آوردیم پس یک سوم مال ِ شما ) در پرانتز چسبیده به اولی ( ما شما را یاری می کنیم تا شما با ما همکاری کنید ) و در پرانتزی چسبیده به دُم دومی و سر ِاولی ( باید از این شوربختی به سوی خوشبختی پرواز کنیم که هنوز کمان ِششمی بسته نشده تا مثلثی به یقین نامطمئن اما متین محکم شود که فریادها از شادی های نشسته گان و ایستاده گان زن را مثه گوی چوگانی دوان دوان با آرایشی ملینا مرکوری از اتاقی جادویی بیرون کشید و قل داد و در بغل مرد انداخت و پنلوپ سوتی کشید بلبلی و بازی نیم کاره ماند که : نه بابا نه ننه چند منه آنچه که در آوردید و باید یک از سه ما و دو از سه شما نه بابا نه ننه این تخس و مُخس ها بی روغنه و پیش از اینکه زن دربارهٔ تخس و مُخس و یک از سه و دو از سه چیزی بپرسد بلندگویی نورانی فغانی بر فراز خانه کشید والاتر از فریادی بی فرناز و هِرم انداز که یعنی وقتی دیگر نمانده برای جواب گویی یا بیرون بیایید مثه بچهٔ آدم یا به درونتان می آییم مثه قانون تا بیرونتان بیاوریم مثه مترسک و در هر مورد پیروز پلیس است و بلندگو که بی گفت شد مرد گفت  : چه گوگولی مگولی شدی هانی بایستهٔ نرمترین تشک ها زن : جای این حرفا توضیح بده شِت مرد : با دخترا توافق کردم که گروگان ِما باشند الکی تا از این رودخونهٔ بلا اردکی در بریم به طرف ِدریای پُر از کلک های هاوایی همه گی هر چی در آوردیم پولکی پنجاه ما پنجاه دخترا موافقی و پیش از اینکه زن شِت بارانش کند پنلوپ چرخی هایی زد هلکوپتری و سپس طیاره شد و پرید و آنگاه در میدان ِدخترها فرود آمد که فرودگاهی موقتی ساخته بودند با حصارهای پُر چین و شکن از برآمدگی های بی تاب و ولوله در ولوله پیچید و پیش از آنکه هروله بر پا شود ارکستر دختران کُر خواند : هفتاد و پنج ما پس بیست و پنج شما که مرد نپذیرفته لب بر گوشواره های صدفی زن گذاشت و میان ِبوسه های مرواریدی چیزی بر نرمهٔ گوش ِزن خواند که شِت بر زبان ِزن خشکید و مرد : یه کلام آخر و عاقبت ِاین مقام و آن مقام و پایان ِهر مقابله به مثل شصت و هفت درصد شما و سی وسه درصد ما که این بار ولوله پیش از آنکه هروله شود پنلوپ هر دو دستش را بر هم چسباند و شبیه قلبی عاشقانه تقدیم زن و مردی کرد که اشک های موافقتی ناگزیر را گریز ناپذیر می دانستند و آنگاه زن قِری به پاشنه های سیزده سانتی داد و برای مذاکره به سوی دروازهٔ سرنوشت رفت و تا بازش کرد بیست دختر از لب های کج و کول دعا ناله و غم خاله و التماس عمه پشت بازش به خیابانی ریختند که سی وسه پلیس ِسیبیلو و بی سیبل و هفت پلیس ِحامله و بی حمل و نقل دهانشان از تماشای ملینا کوپ کرد و بسته شد و چشمانشان پلک کوب کرد و گشاده شد حتی یکی از پلیس ها مثه قناری های پر سوخته اما پدر سوخته سوتی لئوناردی کشید یادآور ترانهٔ : بیا دلبر تا دیت داشته باشیم بی مدت از معروفترین ستاره ترانه های موسیقی دهه هفتاد ولی رییس پلیس به هیچوجه جوگیر نشد و کلاه از موی ناجور شکسته و به اطراف ِجمجمه پلاکیده را یواشکی دور کرد و با سرانگشتانش موی پریشان را شانه کشید و رام کرد و ری بنی فضایی از جیب ِروی سینه بیرون کشید و مثه بوگارد در فیلم همفری شیطونه بر چشمان ِخسته اش محکم کرد بالای ماسکی مشکی که فقط تصویری طلایی از قلبی یک تکه وسط پرچمی قابل احترام بر سمت ِچپش نقش بسته بود و استوار و پاکوبان سوی زن رفت ولی زن نازنی نکرد و محکم و استوار ماسک از صورت کند لبخندی شکلاتی نثار رییس کرد و بار دیگر ماسک را با عشوه ایی شکوفه ایی دقیقن زیر دماغ بر لبانی هنوز ماچ پرتابانه محکم کرد و بعد دستکش ِسپید آرنجی را نرم آرامانه بیرون کشید از ساعدهای مرمر بی موی مهتابی و ناگاه برق ِسیاه ناخن های گلدن فینگرزش چنان چشم رییس را زد که بی تردید پلیسی در درونش شکست و پس کمر خم بست و همان دو دست را با هر دو دست سوی لب برد و بوسه ایی سه ثانیه ایی نثار هر ناخن کرد و سی دست بردست کوبیدند و هفده دهان سوت کشیدند و مذاکره آغاز شد در حالی که همچنان آه ناله های غمزه آلود و آخ ها گریه های عشوه فروش از در و پنجره های بسته خانهٔ‌ در محاصره تا آسمانی مغزپسته اوج می گرفت و بلافاصله اوه اوه کنان بر خیابانی آژیر مدارانه فرو می ریخت و شاید به دلیل ِهمین آه ها و اوه ها و آخ های شرم شکن بود که شق ها از شکاف ِهفت شلوار پلنگی و یازده شلوار ببری های چاق و لاغرهای تفنگ و تپانچه در دست ها بیرون زد که بلافاصله با واکنش های واه شِت و آه شِت های پنج زنی روبرو شد که شجاعانه سر را تا سینه از قاب های پنجره های همسایه ها بیرون داده بودند و به دلیل همین سرهای سوزن پاش و سینه های چاک مخملی بود که شاید پلیس های شق کرده به سیگار پناه بردند تا در دود پناهنده شوند که شدند چرا چون دود مداوای شق درد هم هست و بوده و خواهد بود و پیش از اینکه آتش ها به فیلترها برسد مذاکره به پایان رسید و سه بوس و پنج ماچ میان زن و رییس مبادله شد و قبل از آنکه غروب ِنگاه ها به درون ِشعلهٔ شب تاب ها شیرجه بزند رییس دستور عقب نشینی داد به سر و ته خیابان طبق موافقتی خوش مداراگرانه تا گروگان ها و گروگان گیرها همه گی با هم تسلیم شوند که دقیقن اوضاع برعکس شد و گروگانگیرها و گروگان ها همه گی با هم از خانهٔ خبرساز بیرون ریختند به جز ملینا و توییگی و پنلوپ و از میان ِپلیس های هنوز توجیه نشده نگذشتند بلکه میانبر زدند و گریختند و سه باقیمانده به اتاقی مخفی زیر سقفی رفتند که یک دریچه به سوی آسمانی بی ماسک اما تنگ منظر داشت چرا چون هر لحظه تهدید می کرد که می بارد اما نمی بارید و به همین دلایل ِساده اما خدعه پردازانه بود که وقتی گزارشگر ویژهٔ بی جی تی با ماسکی زرد رنگ پُر از ستاره های پنج پر و هفت پلیس ِنامسلح و سه پولیسهٔ ناباردار با ماسک های پوزه دار مجهز به سوت های گوش کر کن وارد خانهٔ پُر از خالی شدند و سرانجام سه سیندرلای خوابیده بر سقفی کج مدارانه را دیدند که از ترس عریان بودند و می لرزیدند ولی جیغ نمی کشیدند و همین بی جیغی های تعجب آور شاید سبب ساز شد تا همسایه گان مثه باران پتو و نردبان هم ببارند و هم بریزند بر خانه ایی پیش روی دوربینی بی همه چیز که مدام تکرار می کرد بدون ِدلایلی تماشاگر پسندانه که شاهد ِیک تبانی از نوع مرغوب اما قلابی هست که تصادفاً بی سابقه نبوده ولی رییس پلیس با ماسکی سبز رنگ که دو پلنگ در دو طرفش آمادهٔ جهیدن بودند فقط با یک نه اما درازتر از آری های معمولی احساسات ِدوربینی را نزدیک بین و در نتیجه بی تاثیر کرد و زن همین بی تاثیری را گلوله کرد و در خشاب ِزبانش گذاشت و با قاطعیتی صریح شلیک کرد از پشت ِماسکی سرخرنگ که مثه گوجهٔ لهیده اما بی هیچ تصویری که در روزهای قرنطینه گی خود بخود گران قیمت بود و هست و از زیر چشم تا زیر چانه را می پوشاند به طرف ِمردی که بدون ماسک و بی ترس از آلوده گی ها به دنبال ِفندکی در هفده جیب ِاشکار و پنهان ِکاپش اش می گشت تا پیپی یادگار نیاکانش را دودناک کند : شِت هیچی نموند برامون جز یه خاطره و دو صندوق اوراق قرضه به ارزش هفتصد و هفتاد و هفت باکس بعد از آن همه جان کندن و شب شقاقل مکیدن شِت مرد : ببین دخترا روی انجیر معابد دارند ریشه می دوزند زن : همشون دزدند اما دفعهٔ دیگه اول هدف بعد صدف شِت مرد : زنده باد هاوایی با هوایی که از سرش سرمه از شادی دود می شه و از ته اش سنگ از خجالت آب می شه و می باره همیشه بارانی بهاری نم نم زن بیا بریم برای بازی های آخری و شاید به دلیل ِهمین آخرین بازی بود که ناگاه انجیری بر درخت شکوفید و دختری از شادی جیغی سرخآبی کشید و از آسمان بر زمین پرید .

مهدی رودسری

فوریه ۲۰۲۱

ریچموند هیل / کانادا

ماسک ها وسوسک ها

منتشرشده: اکتبر 23, 2020 در Uncategorized


ماسک ها و سوسک ها

واسه سومین بار که مرد صف را شمرد هنوز نفر نهمی بود و رفیق اش سیزدهمی که پشت ِزنی واستاده بود بلندقد و موبور با ماسکی مخمل کبریتی به رنگ ِصدفی نقره ایی و پُر از چنگ و دولاچنگ های سبز چمنی و همه چسبیده زیر اولین و روی آخرین خط از پنج خطی موازی تا بی نهایت پیچ در پیچ درهم پیچیده به رنگی فندقی مایل به کهربایی و باز که از سر بی حوصله گی و این بار تحت تاثیر دل غشه ایی ترش مزه که هی تا زیر گلوش بالا می آمد و سر ِمعده اش را می گدازاند و گورش را گم نمی کرد تا مرد سه جرعهٔ گنده از ماگ اش  نمی ریخت تو دهانش و قورت نمی داد با قدرتی بی رحمانه گلو شکن و صف هفت دقیقه بود که در هر دقیقه تکانی می خورد موجی اما به اجبار راکد می ماند بر جا و در جا می زد و سومین نفر که هی بی قراری می کرد و از صف بیرون می پرید یا می جهید با دلیل و بی دلیل شاید جهت ِچیزی مثه خودنمایی عروسکی بود با دست های روباتی که هر بار فقط به طرفی می تکاندش یا حواله می دادش که دری ماینکرافتی بود اما اتوماتیکی با دو لنگهٔ کیپ در کیپ بسته که گاهی همین جوری دلبخواهی نخواهی یک لنگه اش باز می شد و دور می شد از لنگه ٔدیگرش بازی کنان مثه اینکه جنی ازش می گذشت و می رفت داخل ِبانکی شیک و مدرن اما احمقانه و توسری خورده و احتمالن باز می گشت از همان توسری خوردهٔ مدرن به پیاده رویی اسفالتی ولی جابجا کپکی و نمکی و صف کلافه بود و ته اش گم در پیچ ِکوچه ایی و فاک های زن همه بم طنین و خشدار آوایی بی تردید همیشه  یا اس هولی سلیطه با بول شتی پتیاره یا سلیطه بول شتی با پتیاره اس هولی و موهاش شُره شرابی چرب و کثیف که شلال هاش به یازده رشته گیسی ختم می شد هر یک الیافی بافته مثه طنابی و وقتی مرد برای پنجمین بار طناب های بافته را شمرد دچار تردیدی مایوس کننده شد چون بار قبل نه گیس شمرده بود بالای باسنی دو تکه قلمبهٔ بیضی به شکل بی آزاری تحریک کننده که با هر حرکتی بی محابا سه بار بالا و پایین می پریدند در جا و جا به جا مدام با هم در جنگ و صلح بودند و قهر می کردند و آشتی و ناگهان دو فاک چرخی زد به عقب و مرد ماسکی عنابی پُر از ستاره های پنچ و شش پر سیاهرنگی بر صورتش دید شاخ در شاخ هم فرو رفته تا زیر چشم های وق زده و روی لبش دندانهای درشتی نقش بسته که خشمگین نمی نمودند ولی چیزی بودند مثه فشردن دردی در جایی از جان و انگاری زخمناک از نوک ‌ِخاری و مرد با وضوح کامل دید که روی پیراهن ِدو فاک دقیقن جای قاب های سینه دو عقاب در جا بال می زدند ولی نمی پریدند و دو فاک هم مردی بود که ریش ِزیتونی تیره اش از ته ماسک اش دو شاخ شده سایبانی روی سر دو عقابی در بند و صف همچنان رکب می زد موجی و راکد می ماند و صبوری مثه کلافه گی و سر در گمی جای اوجی را می گرفت و ول می کرد تا آرامش برقرار می شد یا بود که مرد شروع کرد به شمردن ِپشت ِسری ها از پشت ِرفیقی که پنجمی بود بعد از خودش و از بیست و پنجمی که رد شد و هنوز مانده بودند نشمرده های گم در پیچ کوچه که خسته شد و فکر کرد چرا بی خودی سیگاری که لای انگشت های دست راست دارد را به دست چپ یا لبش نمی دهد که فهمید نمی تواند چون فندکش را نمی داند کجا جا گذاشته که در باز شد و قبل از اینکه فکر آتش از فندکی گمشده زبانه بکشد و سیگارش را بسوزاند سه نفر جلویی یکی پس از دیگری تی تی تا تا کنان به تنبلی داخل ِبانک رفتند و نفر بعدی زنی بلاتکلیف بود که هی پا به پا می کرد یا می شد انگار ناخود آگاه شاشی معلق میان ِشهد و شرنگ فشار آورده بود به شاش گاه اش که روبروی تب سنج ایستاد یکوری تا راهی برای گذشتن باز شود یا باز کند که ایست ِتب سنج مانع شد یا بود و یا به هر دلیلی دیگر خارج از پروتکل های جاری به بیرون می راندش و نمی توانست زیرا زن ِبلاتکلیف که فهمیده بود باز باید مثه همهٔ منتظران کلافه بماند و شاید به دلیلی موجه اما نامعقول ِدیگری شروع کرد با تب سنج که ماسکی داشت بر صورت ِسیاهش سفیدتر از ابرهای صبحگاهی بهاری پُر از شکوفه های سرخابی گفت و گویی آغشته به مدارا و بگو و مگویی توامان ِخنده و اعتراضی را آغاز کرد که مجموعه هپی فیس های زرد و سرخ بر ماسک طلایی اش را هم می چزاند و هم می رقصاند ولی تاثیری منفعل و غیر قابل تغییر داشت و مرد از گفتمان ِناهمسازشان مطمئن شد که بزودی نوبت اش می شود یا خواهد شد و به همین دلیل مصمم شد که سیگار درمانده را پشت ِگوش ِچپ اش قرار دهد و داد و فکر کرد شاید خسته گی از بی دلیلی های نهفته در انگشت هاش بوده که بی خودی می ذوقند و از این ذوق زده گی مقداری خجل شد و از اینکه پیشترها ماسکی می زد معمولی ولی بزرگتر از ماسک های استانداردی که کالسکه ایی پُر از گل های داودی بر آن نقش شده بود و با هر تبسمی زیرماسکی کالسکه کژ می شد و مژ می شد ولی واژگون نمی شد کمی شرمنده شد و از این که حالا  این یکی را تا قوز دماغ اش بالا کشیده یواشکی از خودش تشکر کرد اما نخندید و در دل به رفیق اش سه بار آفرین گفت که که ماسک شناس ِماهری بوده و هست و از اول آشنایی شان که تقریبن سه هفته پیش تر از عید پاک بود فهمیده بود که مرد باید ماسکی بزند که قوز دماغش را بپوشاند تا خوش تیپ تر جلوه کند که کرد و همان ارزیابی براش شگونی ناگفتنی داشت و دارد تا حالا که ناگهان چراش را از یاد برد و چون به عقب برگشت که از او بپرسد چرا دید جای رفیق خالی است و ناگاه به دلیلی از پیش اعلام نشده از تنهایی خودش وحشت کرد و به پشت سری که جوانی موبور بود با چشمانی عسلی خیره در نوزده سانتی دورتر از تابلتی نه و نیم اینچی بی که پلکی بزند تسلیم رویایی رنگی و بر ماسک ِقهوه ایی مدورش که در واقع از زیر سوراخ های دماغش شروع می شد و چانه اش را کامل می پوشاند پنج پشه مدام بال بال می زدند هر یک به اندازهٔ زنبوری و باز سرجاشان بودند به اجبار نخی بسته به نازکای یک ساق ِپاشان گفت : بر می گردم جامو نگه می داری و تابلت تکانی خورد و مرد وقتی مطمئن شد نوبت اش محفوظ می ماند از صف بیرون زد و پی یافتن ِرفیقی گمشده به کوچهٔ پشت ِبانک رفت جایی که اتومبیلی دودی رنگ با پلاک های گِل گرفته پارک شده بود یا کرده بودند و دقت که کرد دید روی تمام تابلوهای توقف ممنوع کوچه یک نیست هم اضافه شده که قبلن ندیده بود یا رفیق اش دیده بود و به او نگفته بود تا دچار دلهره ایی حاصل از نیست نشود که نشده بود و حتی با راننده ایی ناشی اما تند و تیز هم  تصادفی سهوی کردند که قبل از پارک کردن از کنارشان به فاصلهٔ سه سانتی ماشین اش را رد کرده بود و آیینهٔ طرف ِشاگرد را شکسته بود و مرد فکر کرد شاید به علت ِشکست ِآیینه بود که فرصتی نماند تا رفیق اش به او بگوید چرا در تابلوهای توقف ممنوع نیست هم هست و به همین دلیل از منطق ِعاقلانه اش و جای خالی ماشین پارک شده اشان با هم گذشت و چون فهمید گذشته هرگز بر نمی گردد پس برگشت چند قدم به گذشته و فهمید از جای خالی ماشینی آشنا چنان ترسیده که تپش ِقلبش منقلب شده و تندتر از ترنمی معمولی می کوبد به سینه ایی که بر تاتواش تنها مرو حک کرده بود سه ماه پیش از امروز و فکر کرد تنهایی بر نگردد به صف و در برود به همانجایی که سه ساعت پیش از آنجا آمده بودند دوتایی اما جرئت نکرد حتی ماسک و کالسکه را از صورتش بکند تا گل های داودی هوایی تازه کنند در حالیکه کالسکه و گل های داودی را بادی خزانی سبک مثه برگی پاییزی با خود برده بود دیروز و در این وقت سوتی سه بار بوقید و به ناگاه ماشین ِدودناکشان را میان دو ون ِسفید و یغوری دید که جا خوش کرده بی جا شیهه می کشید ناز و نازک آوا و از دودی که از شیشهٔ راننده بیرون می زد شاد شد ولی میلی به سیگار کشیدن احساس نکرد و به سرعت بر گشت و قبل از اینکه سر جای خود بایستد با سه بار تکاندن ِسر از تابلتی پشت سر تشکر کرد که حالا سر ماسک ِمدورش میان لبهاش بود ولی موهای بورش به علتی بی دلیل سفید شده بود و دقت که کرد دید رنگ ِماسک انگار زرشکی مایل به قهوه ایی است و تا وسط گلوش را پوشانده و به جای پشه های زنبور هیکل پنج قلب ِتیر خورده بر آن می تپد بی وقفه و مرد شروع کرد به شمردن ِتپش های قلبی که بزرگ تر از قلب های دیگر بود و دقیقن مقابل دیده گانش بر ته ِتیرش قطرهٔ سرخی بعد از هر تپش خودی می نمایاند یا خودنمایی می کرد و به همین دلیل شمردن ِتپش قلب ِخودنما و قطره اش را ادامه داد که دید رفیق اش سر جای خودش برگشته و ایستاده و چون جای تعجبی نبود گرچه باید تعجب می کرد ولی با ادامهٔ شمارش ِتپش های خودنمایانه به قلب خودش هم تمرکزی همراه آرامشی باور نکردنی هدیه داد و پیش از اینکه به خلسهٔ کامل فرو رود و پنج حس ِبی حواس شده اش ساکت و ساکن شوند و در نهایت رام و تسلیم سرنوشتی در واقع همیشه بی معنا صف تکانی خورد و بار دیگر سه نفر از تب سنج گذشتند و نوبت به دو فاک نرسید اما او  چنان جهید بی نوبت و پیشانی به ماشین ِتب سنج کوبید که تب سنج همراه جیغی خفیف از پشت ِابری بهاری سفیدتر از ماسکی مملو از شکوفه های سرخابی که به هوا می پخشیدند مضطرب و مستانه می ریختندند ریلکس یک  بار دور خودش چرخید و بار دیگر بر زمین ننشسته به هوا پرید و ماشین از دستش ول شد و نیم متر بالاتر از خطر نرفته به طرف ِزمینی برگشت که بی صبرانه سینهٔ سرامیکی اش را آماده کرده بود تا بگیردش در آغوش و اما پیش از برخورد از نوع سوم که معمولن به شکستن ختم می شود ولی شانس آورد یا از خودشانسی اش بود که نشکست چرا چون دستی نرسیده به سینهٔ سرامیک های ناصبور گرفتش با دستکشی سیاه و براق و مرد وقتی دید دستکش ِسیاه وصل است به آستینی آبی و سرخ  که گرد بر گراگرد ِبرآمده گی ی بازوش درشت نوشته شده الترا سکیوریت نتوانست وحشت اش را برای خودش نگاه دارد یا در خودش پنهان کند که حقیقتن فرقی هم نداشتند اما در واقع داشتند و پس برای تقسیم ترسی ناشی از کلمهٔ مرکب ِالترا و سکیوریت به طرف ِرفیقی برگشت که داشت بی خیال به آسمانی می نگریست سراسر پوشیده از ابری خاکستری که خیال ِباریدن نداشت یا شاید هرگز نداشته و در همین موقع دو صدای نرم و خش دار با هم به جدالی پرداختند هم مضحک و هم دردناک که این روزها معمولی ترین دعواهای بدون ِهرگونه درگیری فیزیکی هستند و قبلن اینطوری نبودند و خونین تر بودند اما تک و توک تر از حالا که زیاد اتفاق می افتاد و به خونریزی نرسیده اتفاقن به سرعت هم تمام می شد یا می شود چون موجی از سر بی حوصله گی بی زور و بدون ِفراز و فرودی جدی و به همین دلیل سه نفر بعدی که دو فاک و سکیوریت الترا البته از افراد بر جسته اش بودند و نفر سومی سعی می کرد در سایهٔ هیکل های اندومورفی و مزومورفی اشان بماند یا باشد زیرا اکتومورفی شکننده بود مثه ماسک ِکودکانه اما نازش به رنگ ِنارنجی که سه عروسک ِباربی با چترهاشان افشان بر آن می خندیدند بی دلیل و سایه با دلیلی معلوم میان آن دو دیگری به درون ِبانکی رفت که دم به دم نزدیکتر می شد و مرد مطمئن بود یا شد که نه دقیقهٔ دیگر باید به جایی برود که ناکجایی خطرناک نبود اما این بار هست چرا چون پیشترها پنج بار به داخلش رفته و حتی در سومین دیدارش اگرچه تشنه نبود اما ماگ اش را پُر از آب کرده بود از آبسردکنی تمام اتوماتیک و لاغر با گالنی خپله زیر ساعتی بدون عدد و تقویمی دیجیتال و فقط یک جرعه از ماگ نوشیده بود و حتی در آخرین بازدید که اتفاقن تمام صف ها چنان شلوغ بودند که عینک ها رد ِچشم ها را گم می کردند توانسته بود تمام سالن را به دقتی عینکی از پشت ِآستیگماتی مات اما تقلبی دید بزند و هر تردیدی برای منصرف شدن را بی تردید طرد کند اما حالا در ابتدای ناکجا به دلهره ایی مبتلا شد به قدری آشنا و لذت بخش که نوک ِهر دو سینه اش تیز کرده فشار می آوردند به جیب های پیراهن ِساتن اش و از این فشار شهوتی ارضا ناشدنی را تجربه می کرد و به همین دلیل از صدایی تحکم آمیز جا خورد که گفت : برو دیگه و او ناخودآگاه داد زد : کجا و تحکم که احتمالن از کجای مرد جا خورده بود گفت : نوبت شماست و او این بار از مهر و محبت ناگهانی از سوی صدا دریافت که ماشین ِتب سنجی باید پیشانی اش را نشانه بگیرد که گرفت و شاید از همان کنجکاوی های بی دلیلی که همیشه بی موقع گریبانش را می گرفت و حالا هم گرفته بود و ول نمی کرد بود که پرسید : چنده و تب سنج از پشت ِشکوفه های سرخابی اما متعجب ِماسک اش خیلی جدی و البته با وقاحتی قانونی قاطی شده درعصبانیتی مصنوعی : چی چنده و مرد با کوبیدن پلکی بر پلک چشم راست و چشمکی با چشم چپ فهماند که شمارهٔ ثبت شده بر ماشین تب سنج را می خواهد بداند و این حق ِ قانونی هر شهروند است و تب سنج بی گفت و گوی اضافی صفحهٔ فسفرین ِماشین تب سنج را بر گرداند به طرف نگاه مرد و او سه عدد دید که دوتاش فرد نبود و این را به حساب بد شانسی از نوع محاسبه نشده گذاشت :  ۴ :۳۶ اما به سرعت از مرز بدشانسی گذشت و به داخل بانکی پرید که بلافاصله فهمید سگ ِشگفت انگیزی که در آن پخش می شود از خواننده ایی در اواخر دهه هفتاد است که کوکایینی خالص اوردوزش کرد گرچه شایعه ایی بی دلیل بود و از فشار یبوستی مزمن سکته کرده بود و این را به حساب خوش شانسی های موسمی اش گذاشت چرا که آن خواننده شاعری سیاسی بود که همیشه ترانه های عاشقانه می سرود و می خواند و بین عمل ِسیاسی و خلاقیت های هنری تفاوتی ماهوی قایل بود مثه سگی شگفت انگیز که سوار بر بلندگوها از پردهٔ گوش ِپیاده ها مجانی عبور می کرد و همین را به فال ِنیک گرفت و گوش به طراوت ِبی چون و چرای سگ آوازی شگفت انگیز و از یاد نرفتنی سپرد و منتظر رفیق اش ماند یا شد که باید با خودش دو تپانچه حمل می کرد و کرد زیرا در اعمالی مثه حمل ِمخفیانهٔ سلاح های سبک بسیار زبده بود و البته در شلیک کردن چلفتی و دل به هم زن درست بر خلاف خودش که در شلیک کردن به هر هدفی به ویژه آدم از نوع اونیفورم پوشان ِستبر سینه بسیار ورزیده بود و اما در حمل ِاسلحه چلفتی و حال به هم زن چرا چون همیشه جنتلمنی سانتیمانتالیست بود و هست بر خلاف ِرفیق اش که همیشه لمپنی رئالیست بود و هست و هنوز به این نتیجه نرسیده بود که در آینده لمپنی سانتیمانتالیست بماند یا عادت عوض کند و رئالیستی جنتلمن که دید رفیق اش هم گفت و گو کنان با زنی لاغر و قد بلند که بر ماسک ِسبزش چند فنچ مونیای سه رنگ پرواز می کردند وارد بانکی شد که امروز به طور ناجور ولی استثنایی فقط یک نگهبان داشت و یک عددی واقعن دلهره آ‌ور بود و هست و خواهد ماند چون هیچ خاطرهٔ خوشی از یک نداشت و به همین دلیل صدای قلبش را شنید که با ضرباتی ناموزون از او خواست منصرف شود و او منصرف نشد بلکه با مشت به سینهٔ مضطرب کوبید و به قلب امر کرد که عاقل باشد و موزون بزند که نزد و او مجبور شد سر ماسک را تا زیر دماغ پایین ببرد و هفت نفس ِعمیق بکشد و با هر نفس مقداری فراوان بوی کرفس ِآب خورده که بسیار شبیه بوی اسکناس های کهنه و دستمالی شده است را به درون ریه ایی فرو ببرد که در دو هفتهٔ گذشته فقط  دو سیگار آن هم تا نصفه دودشان را قورت داده بود و به همین دلیل ساده اما مهم بود شاید که رفیقش با خشم به او گفت : قوز ِدماغت خیلی قوپوزه اما قوپوزت خیلی قوزیه دماغو و او بدون ِهر شکی دریافت که مرتکب اشتباهی فاحش شده که رفیق اش دماغو خطابش کرده و به همین دلیل به قوزی ارث برده از دماغ پدرش و خودش دو فحش ِپیاپی حواله کرد غلیظ تر از بول شت و اس هول با هم و ماسک را چون نقابی مقوایی تا بالای دماغی معمولی اما قوز دار و بی تردید افتخار آفرین از سلسه ایی مضمحل اما هنوز زنده کشید و در انتهای صفی ایستاد که چهار جوان به ترتیب ِقد از کوتاه تا بلند بالا مشتری آن بودند ولی سرشان چسبیده به موبایل هایی هفت و سه دهم اینجی و آنچه می دیدند را کسی جز خودشان نمی دید و رفیق اش در صفی ایستاد که همه زن بودند و اشعه هایی بنفش و شرمنده از فراز گیس هاشان می گذشت و به درون تلویزیونی می رفت که از مزایای بیمهٔ خانواده تصویرهایی بی ماسک نمایش می داد که چندان پذیرفتنی نبود اما مرد می پذیرفت زیرا خانوادهٔ داخل تلویزیون هی از لیموزینی لیمویی پیاده می شد و بلافاصله سوار دوچرخه ایی چهار زینه می شد که یکی در میان قرمز و سیاه و فرمانش در دست ِپدری با دندانهای بلغمی که بی دلیل می خندید و وقتی می خندید دندان هاش رشته مرواریدی جرقه افشان و ناگهان دوچرخهٔ چار زینه از صحرایی سراسر پوشیده از رُزهای سرخ و رقصان در باد می گذشت و روی پلی می ایستاد که رودی خروشان به پایه هاش می کوبید و کفی بلند می کرد یا می شد رنگین کمانی که تا خورشیدی خفته زیر کلاه آسمانی فسفری می رفت و می ایستاد و بیدارش می کرد و خورشید ِبیدار آفتابی کفناک می بارید رنگی و خانواده شادمانه جیغ می کشید و ناگاه چتری بر هر زین ِدو چرخه افشان می شد که بر آن ماژیکی فیروزه ایی به آهسته گی می  نوشت : با بیمهٔ خانوار آرامش خانواده را تضمین کنید و صف تکان نمی خورد و تلویزیون دوباره پُر از رُزهای سرخ  و کف های آفتابناک می شد و زمان به نفع اجرای نقشه پیش نمی رفت که رفیق اش صف را ترک کرد و به انتهای سالن رفت جایی که نگهبان زیر دوربینی چرخان ایستاده بود مثه مجسمهٔ بودای هندوان مشکوک و انگار هفته ایی سه روز روزه بدون ِشکمی ورم کرده که روی ماسک ِمُخ رنگش ده ها گلوله نقش بسته بود زرد و او هی شکم ِماسک را می کشید تا نیم وجب دورتر از صورتش و ول که می کرد انگار  گلوله ها شلیک می شدند اما شلیک نمی شدند ولی لذتی دردآلود در عمق ِچشم های میشی اش می می غلطید و بیرون می زد همراه قطره اشکی که فقط مرد می دید و نگهبان که دید مردی می بیندش از کشیدن و شلیکیدن منصرف شد و آنگاه مرد هم صف را ترک کرد و به جایی رفت که تب سنج از فرط بی کاری داشت سودوکویی از اعداد ِفرد را جا در جا با عددهای زوج  جا به جا می کرد و او را که دید جا به جایی زوج و فردها را رها کرد و ماشین تب سنج را چون تپانچه ایی به سوی پیشانی ی مرد گرفت و ناگاه تپانچه ایی واقعی دید که واقعیتی انکار ناپذیر اما ترسناک را لو می داد و به همین دلیل ِناموجه ولی ضروری فوری معنی لو رفتن را فهمید و چنان ترسید که بلافاصله باید تسلیم می شد که شد و به همین دلیل ِاشکار ولی غیر ضروری ماشین ِتب سنج آنقدر لرزید بی خودی حول ِمحور مچ مرتعش اش  که سرانجام گیجی زد به جگرش ناخویشتندار که گیج خوران شیرجه رفت سوی سرامیکی صبور اما بی سیرت و صدایی مثه تکه تکه شدن ِپیالهٔ چینی در خلاء کهکشانی نیلی صاعقه سان فضای بسته را در نوردید و نگهبان پیش از انجام هر عکس العملی به وسیله رفیق اش خلع سلاح شد و چند جیغ و چندین آه و واووو و واویلای کشدار که یک باره قطع شدند و کسی گفت : اِی جانمی جان چه ماجرایی و این صدای دخترانه آنقدر ظریف و شهوانی بود که مرد و رفیق اش بیکباره با هم سوی صدا سر چرخاندند و انگار برقی منقبض شده از چرخشی نا به هنگام در رگی از گردن ِرفیق اش دوید وسط ِترس و ناباوری و خشکید و سپس تیری کشید که فریادش خفه اما دردناک از دهان ِچفت شده اش بیرون پرید هن هن کنان : به نفع همه است هن که روی زمین هن دراز بکشید هن و جُم نخورید هن تا جانی را هن بی نفس نکنیم هن و همین هن ها به دهان ِزنی موطلایی با ابروهای تاتو کرده پشت ِماسکی سبز و سفید و سرخ که در مرکزش اِسی اسبماهی و دو نیم شده به وسیلهٔ میله ایی سربی نفس می کشید جرئتی داد جرم شکن تا از پشت ِباجه با صدایی به عمد ملیح آوا بپرسد : منم دراز بکشم و مرد نرم و رام از ملاحت ِخانمی موطلایی : بله بی حرف بله ‌ولی زن دوباره پرسید : بله اینجا یا بله اونجا که رفیق اش با عصبانیتی مصنوعی ولی از پیش اندیشه نشده بدون ِهن و هونی قاطعانه داد کشید : مادر فاکر و بی درنگ با فریادی بی دلیل تر اما بالاتر از داد : سان آو دِ بچ و همین داد و فریاد و متعاقب آن شلیک گلوله ایی از تپانچهٔ رفیق که مجهز به صدا خفه کن ماینر دوبوسی بود چنان دوربینی بالاتر از تلویزیونی پنجاه و پنج اینجی را داغان کرد که سبب شد همهٔ ساکنان سالن دریافتند موضوع واقعن جدی است و به همین دلیل شوخی کنان روی زمین نخوابیدند بلکه نشستند زیرا از ویروسی می ترسیدند که می دانستند از خوش نشینان لذتی بی اندازه مرگبار طلب می کند بی مزد و مواجب و مرد این بار وظیفهٔ داد کشیدن را بی حد و حصر به دوش ِزبان خویش کشید : دراز بکشید مادر قحبه ها که شنید : خودتی با برادر خواهرات ولی مرد نشنیده گرفت شنیدهٔ مشکوک را یا به روی خودش نیاورد چرا که همیشه شفاف شنیدن را بسیار تمرین کرده بود ومی کرد و به همین دلیل گاهی شنیده ها را به عمد بسیار مبهم می شنید و در همین لحظه نیز فشاری به خایه هاش حمله کرد بی چون و چرا خانمان بر باد ده و گرچه توانست بلافاصله با رها کردن ِبادی متراکم شده در بواسیرش مهارش کند اما خنکی مطبوعی بر شاشگاه شورت اش احساس کرد مثه کرختی ی گس ِچای سبز روی پرز های خشکیدهٔ زبان در اواسط تابستان و به یاد مادرش که همیشه چای سبز را شاش ِگنجشک ِمکار می نامید یا می دانست و به همین دلیل شورت های شاشی را قاطی جوراب های بودار در ماشین لباسشویی می ریخت به نشستن ِمشتریان و کارکنان روی سرامیکی سرد و سرمه ایی راضی شد و همین وقفه موجب شد تا رفیق اش به سرعت سه کیسهٔ سیاه از زیر پیراهنش بیرون کشید نایلونی بدون هر نوع طرح و شعاری تبلیغی و هر کدام را پرت کرد به طرف یکی از سه زنی که بی تردید کارمندی با تجربه بود در بانکداری از نوع نیمه مدرنی که هنوز رواج داشت اما رایج نبود چرا چون بر دو طرف ِماسک های ابریشمی و خنده ناکشان علامت سوالی بنفش رنگ و ظریف و دراز می رقصید روی نقطه ایی آتش پاره و بیضوی و مرد هم همراه کیسه ها فریادی کشید خوف ناک : فقط اسکناس های از پنجاه بالاتر و رفیق اش هم برای وحشت آفرینی بیشتر گردن ِنازک ِدوربینی را هدف گرفت با تپانچهٔ بی کار مانده اش درست روی کلهٔ نگهبانی نیم مشنگ و نیم منگ که حول محوری سی درجه تاتی کنان می پلکید و دیگر نپلکید و مرد از اینکه صداش بی محابا رعب انگیز بود و هست هوش ِرفیق اش را تحسین کرد که وظیفه ایی چنین مهم بر دوش ِزبان اش گذاشته ولی زن های کارمند از نهیب ِمرد پقی زدند زیر ِریز خنده هایی زیر جلکی  و نه تنها از جاشان بر نخاستند بلکه با تکانه هایی عشوه ناک به نرمی کفش های پاشنه پانزده سانتی اشان را در آوردند و کنار باسن هاشان گذاشتند و مرد که متعجب شده بود به اشاره ایی که از کلهٔ رفیق متعجب تر از خودش دریافت کرد یکبار دیگر اما با غریوی خوف ناکتر از قبل تکرار کرد : فقط اسکناس های از پنجاه بالاتر را بریزید تو این کیسه های مادر کُسده و در ادامه تپانچه اش را سوی زن هایی گرفت که این بار جوراب های نازک و کهربایی اشان را با متانتی دیدنی از پاهاشان در می آوردند و تا می کردند و در کفش های جفت شده اشان قرار می دادند و سپس بعد از مراسم شنیع ولی سنتی ی کُسده شنیدن و جوراب جفت کردنهای تا به تا و بی همتا دراز به دراز کنار هم خوابیدند بی آنکه هراسی از ویروسی پخش شده بر سرامیکی گرچه استریل داشته باشند و مرد ناگهان مشاهده کرد که شراره های خشم از چشمان رفیق اش دارد گُر می گیرد اما پیش از آنکه سراپای زنان را به آتش بکشد بالای اندام دراز کشیده گانی سکسی ایستاد و زیپ ِشلوارش را پایین کشید تا رفیق اش دیوانه نشده بتواند صحنه را کارگردانی کند و اوضاع بدخیم و خارج از برنامه را از به گا رفتنی بی دلیل محفوظ بدارد و تبدیل کند به اوضاعی خوش خیم و داخل ِبرنامه و به همین دلیل ِساده اما آرمانی دستی را که تپانچه نداشت داخل چاک شلوارش فرو کرد و همین حرکت ِساده اما متضاد با ادبی بغایت مرسوم و عمومی سبب شد تا زن ها به سرعت برخاستند و کنار هم چار زانو نشستند ‌و چیزهایی در گوش هم نجوا کردند که مرد و رفیق اش بی اعتنا به نجواها منتظر ماندند زیرا می دانستند که در واقع با فروکش کردن هر نجوایی تسلیمی به ناگزیر آغاز می شود که شد و مرد هنوز دست در درز هواکش ِشورتش  فرو نکرده یکی از زن ها سکوت را شکست و با غمزه ایی حرفه ایی قاطی شده با عشوه ایی مبتدیانه : خیلی خوب لازم نیست دودول نشونمون بدی ولی همین پول جمع کردنو و توی کیسه ریختن خرج داره عزیزم و از وظایف ما نیست قربونت بره مادرت و خواهرت دوتایی با هم و حالا خودتون می دونین یا سر کیسه رو باید شل کنین یا کسای دیگه ایی باید این خرحمالی هارو انجام بدن و پشت به مرد کرد و با موچینی نوک کج شروع کرد به زدودن ِکرک های باقی مانده بر پشت ِقوزک ِپای چپ ِهمکار سمت راستی و مرد بلافاصله به رفیق و رفیق به مرد و مرد به مشتریانی بر زمین نشسته به اضافه تب سنج و نگهبان و سپس به زن های کارمند و زنهای کارمند به مشتریان و نگهبان و تب سنج و مرد و رفیق اش نگاه کردند و نگاه در نگاه پیچید و چشم به چشم خورد و آنگاه که نگاه ها از منظر ِچشم ها گریخت و فضا دوباره عادی شد تپانچه ها نزد هم رفتند تا مرد به رفیق اش بگوید : منطقی می گه این زنیکهٔ پتیاره اما زحمتکش و بابت زحمت اش دستمزد می خواد وگرنه باید شلیک کنیم و آدم بکشیم و کشتن تو نقشه نبود و نیست حال خود دانی ولی می دونی که من آدم نمی کشم و رفیق اش در جواب فقط به سکوتی اسفناک فرصتی داد تا راهی بیابد و چون راه ها همه به بن بستی بی نظیر و رویایی ختم شدند لاجرم در فکری عمیق فرو رفت و غوطه خورد و قبل از غرق شدن در اعماق ِفکریدنی بی ثمر هفت آه اسف ناک از نهادش بیرون زد یا داد که احتمالن تغییری در وضعیتی بغرنج ایجاد نکرد یا حاصل نشد که سرانجام : کاش می تونستم یه نخ سیگار بکشم تا مغزم بتونه تصمیم بگیره خودت نظرت چیه و مرد سیگار پشت ِگوشی منتظر آتش را در آورد و دوباره لای انگشت های بیکارهٔ اشاره و سبابهٔ دست ِچپی گذاشت که از خاریدن ِنازکای پوست ِروی خایه ها فارغ شده بودند و از شدت ِترس و تاسف بود شاید یا نبود که ناگاه سیگار ِحیران را دونیم کرد یا خودش دو نیمه شد که با آهی از سر گمراهی به نیمه ها آنقدر خیره ماند تا پس از سی و هفت ثانیه سکونی مسخره اما خیره بر نیمه های سیگاری از کمر شکسته راست و ریس شد و سکوت را به دلیل طولانی شدنی غیر عادی و خطرناک شکست و گفت : دستمزدشونو که باید  بالاخره داد پس می دیم ما که نمی تونیم حق ِکارمند ِجماعتو بخوریم می تونیم ولی چقدرشو بذا خودشون تعیین کنن و ما چونه بزنیم موافقی و چون موافقت ِرفیقی دل شکسته تاثیری نداشت پس هر دو به سوی زن هایی بر گشتند که با ناخن های سیاه از لاک های براقی که همراه نقطه های سفیدشان هر یک کفشدوزکی ناز بر سر انگشتانی مهتابی بودند که نرم می نواختند بر ماسک هاشان چنان ریتمی که مرد سنفونی نه از بتهوون را از فرای انگشت ها می شنید ولی ناشنیده گرفت و بالا سرشان ایستادند دو تایی یکوری یعنی تهدید آمیز و مرد دفعتن روبروشان خم شد و چون عکس العملی ندید قابل ِتحسین یواش یواش چمباتمه زد مثه چلنگری گرسنه و بعد مست از عطر ِماگدولینا اسپروسا مجبور شد بنشیند که نشست چارزانو و آهسته پرسید : چقدر که زن وسطی : پنچ در صد و دست راستی  : نه و نیم و زن سمت ِچپی : روند سیزده درصد و مرد اعتراض کنان داد کشید : خجالت بکشید مگه آجر می خواین جا بجا کنین و در ضمن حرفاتون باید یه کاسه باشه و برخاست و دست سوی زیپ شلوارش برد و آنرا بالا کشید   و بار دیگر پایین آورد تا پنچ سانتی و به رفیق اش چشمکی زد که دیدی ولی رفیق اش بی تفاوت نگاش کرد چون چیزی ندیده بود شایستهٔ مردانیتی خشن و بی برو برگرد غیر سوسولی و لاتانه و هر لحظه به انفجار نهایی نزدیکتر می شد که زن ِوسطی با غمزه های ظریفی که از چین های وسط دو عشوهٔ شرطی نشدهٔ ابروهاش ساطع می شد یا می کرد با اشارهٔ سه انگشت ِدست راستش مرد را دعوت به نشستن و شنیدن کرد : یازده و سی و پنج صدم در صد از کل سه کیسه و گرنه باید از خیر همکاری با ما بگذرید و خودتان دست به کار شید که می دونین چقدر خطرناکه دیل و مرد بلادرنگ بر خاست و به سرعت دیل را به رفیق اش حواله داد یا کرد که معمولن فرقی نمی کند چون وقت طلاست و تا وقتی که طلا هست و به طرز خطرناکی وقت را می خورد باید جبران ِوقت از دست رفته کند یا شود که فرق می کند با این همه وقت های از دست رفته در گذشته ایی نه چندان دور تا نزدیک و به دلیل ِهمین نزدیکی ها که بسیار ارزشمندتر از دوری هاست بلافاصله رفیق هم موافقت کرد که باید می کرد و چاره ایی نداشت چون خود ِمرد که فقط واسطه ایی شده بود به اجبار در شرایطی پیش بینی نشده کاسب مسلک و به اطلاع زن ها رساند همین بی چاره گی ی موافق اشان را که ناگاه زنها به چالاکی چون آهوی از دام گریختهٔ چابکی بر جهیدند و جوراب به پا نکرده و کفش نپوشیده و در واقع پا برهنه تر از شناگرانی در ترم پروانه کیسه ها به دست پشت باجه ها گم شدند و هفده دقیقه و پنجاه و سه ثانیه بعد باز گشتند و سه کیسه پیش پای مرد و رفیقش انداختند هر یک خپله هایی تا نیمه خیکی که سر لاغرشان را بندهایی سرخ خفه پیچ کرده بود کیپ با گره ایی طناز و پاپیونی پدر مادر دار که نعره دو فاک سکوت ِمشکوک ِفضا را شکافت و تپانچهٔ رفیق بی دلیل شلیک شد یا کرد فرقی نمی کند اما کرد و خیک ِیکی از کیسه ها را درید و اسکناس ها بر سرمهٔ سرامیک پاشید یا ریخت چنان جذاب که اس هول و بول شت در دهان ِدو فاک خشکیدند و ساکت و سریع مثه سنجابی بی دُم پیش آمد تا پنج دسته اسکناس صد باکسی را یکی یکی به دست گرفت و بویید و بوسید و بی سر وصدا در جیب هاش چپاند و به جایی بر گشت که از همانجا آمده بود و چسبیده به دری بسته بود که در آن گربه ایی می گریست و پیش از اینکه دلیل گریه کردن ِگربه در اطاقی در بسته را مرد بفهمد تب سنج آرام و تهدیدناک قدم به قدم به طرف کیسهٔ پاره جهید مثه خرگوشی گوش پنبه ایی و ناگهان پنج بسته اسکناس سبز و آبی را قاپید و در جایی تپاند که ناکجایی زیر دامنش بود و دوان دوان به طرف ِدری رفت که هم ورودی بود و هم خروجی حتی حالا که قفل بود و غیرقابل ِعبورهای مجاز و آنگاه جوانی که پیر بود و پشه ها چون زنبورها بر پیشانی اش نیش می زدند پیش آمد و پنج بسته اسکناس و نگهبان هم آمد و پنج بسته و بعد از چاپیدن ِپنج بسته های دیگر از کیسه دوم کیسه سوم هم دریده شد زیرا کیسه های اول و دوم پوک شده بودند انگار هرگز خپله ایی چشم نواز نبودند و پوستی بودند بی استخوان و به همین دلیل مزخرف اما بی تردید ترسناک برای مرد و رفیق اش و باقی مشتریان هم از کیسهٔ سوم سهم خود را بر داشتند و بوکشان و بوس کنان به جای خود بر گشتند و نشستند و مثه حسابدارانی خبره و طماع مشغول شمارش و در واقع عشق بازی با اسکناس هاشان شدند تا کیسهٔ سوم نیز نصفه شد و به دلیل همین نصفه شدنی مسخره مرد به سوی دری بسته نرفت که هنوز گربه ایی در آن به تلخی می گریست و صدای گریه ثانیه به ثانیه اوج می گرفت و فرود می آمد و داشت به شیونی مدهوش کننده تغییر مدالیته می داد خطر آفرین و خوف ناک که مرد در تحلیل و توصیف ِاین گونه زنجموره ها به رفیق اش گفت : گریه های گربه ایی مثه باله های استراوینسکی خطرناکه چون گیر کرده وسط پرستش بهار و پرنده آتشین و امکان داره کاری دستمان بده بدتر از بدبیاری یا تو برو و ساکتش کن و با خودت بیارش یا من می رم تا ساکتش کنم و با خودم نیارمش حال خود دانی که رفیق با ناباوری نگاهی به ماسک ِمرد کرد که تا زیر دماغش پایین آمده بود و گفت : بالا بکش ماسک ِبی صاحابو دماغو و به سوی دری بسته رفت و تا بازش کرد بادی ضجه کشان از آن به بیرون دوید و میان سالن ایستاد و گیس ِدرازش را بر دهان و دماغ اش نقابی کرد نقره ایی و دور خودش چرخید و ناگهان بی دلیل غش کرد اما قبل از اینکه به آغوش ِزمینی نامهربان بغلتد مردی با محبتی بی شائبه که فقط جورابی پاره بر یک پاش داشت دوید و او را در آغوش کشید و لب بر لبش گذاشت تا به هوشش آورد و گفت : معاون شعبه با سی و سه سال سابقهٔ حسابداری و همسر من و مادر سه دختر و یک پسرم و سپس رو کرد به تب سنج و تقاضای ماسکی برای محافظت از معاونی کرد که هم همسر و هم مادر بود و تب سنج به سرعت ماسکی از جعبه ایی سفید با مینیاتورهایی مینیمالی در سه طرفش از شمشیرهایی دسته عاجی کوبیده شده بر سپرهایی زنگ زده بیرون کشید سرخابی با طرح سوسک هایی درشت که بر کلهٔ شاخک های سوزنی اشان قلنبه ایی نور می افشاند سرخ و به همین دلیل بود که تا بر صورت معاون نشست تقاضا برای دریافت این ماسک سر و صدایی به پا کرد که این بار مرد برای فرو نشاندن ِشورشی شیدایی گلوله ایی شلیک کرد که به گالن ِآبسرد کن اصابت کرد و آبشاری از شکمش پاشید فواره وار تا هیاهوی به پا شده فرو بنشیند که نشست و تب سنج به هر مشتری ماسکی سوسکی داد حتی به مرد و رفیق اش که به اکراه روی گرداندند از همه گان تا ماسک های نو را بر صورت بزنند ولی همچنان ناشناخته بمانند که زدند و ماندند ناشناس و روی که بر گرداندند سوی دیگران با گردانی آشنا روبرو شدند همانند یکدیگر سوسک در صورت و اسکناس در بغل جز معاونی که هنوز مثل ژله در آغوش شوهرش می لرزید ولی دیگر اشکی نمی ریخت و شاید به دلیل همین بی اشکی بود که مرد پنچ بسته اسکناس صد باکسی را به او هم پیشنهاد کرد یا خواست بدهد تا شبیه همه شود که با قاطعیتی مشکوک میان پذیرش و ناپذیرفتن مواجه شد و حتی به تهدید تپانچه هم معاون مثه همهٔ معاون های به ظاهر متین و در باطن پشت هم انداز شعبه های حاشیه نشین بانک ها و فروشگاه های زنجیره ایی تسلیم نشد تا مردش چیزی در گوشش زمزمه کرد که آوازی قدیمی اما آشنا از باب دیلن بود به نام آه نویل نوبل را بپذیر و شاید به دلیل مسئولیتی فراقانونی نسبت به کودکانی قانونی بود که معاون به زمزمهٔ شبانه شهوت آشنای مردش تمکین کرد و حباب ِمتانت را درید و سه دگمه از بلوز ِگلدارش را باز کرد تا مرد پنج بسته اسکناس صد باکسی را با دقتی به تمامی برادرانه در سوتین اش جا سازی کرد و هنگامی که دگمه ها بار دیگر در شکاف ِجا دگمه ایی ها قرار گرفتند پستان های بر جستهٔ معاون  با تشویقی سراسر سوت در سوت روبرو شدند که با تعظیمی فروتنانه اما هماهنگ با متانتی شایستهٔ همسرانی همیشه همراه از سوی شوهرش فروکش کرد و در این وقت آژیری شیشه های دودی رنگ ِبانک را لرزاند اما نشکست چون جنس ِشیشه های بعضی شعبه های به ظاهر قرار گرفته در مناطقی آرام و دلپذیر اما در باطن خطرناک و خونریز نشکن اند و حفاظ هایی از فولادی آبدیده دارند که مرد از قبل می دانست چون با رفیق اش در تحقیقی نیمه قانونی به چنین دریافت هایی رسیده بودند اما هیچگاه هیچ کدامشان به یقینی نزدیک به هفتاد و پنج درصد از صحتی تصحیح نشده هم نرسیده بودند که نشکن بودن بهتر از شکست خوردن است به همین دلیل دستبرد در روشنای روزی ابری را به دزدی در شبی تاریک اما مهتابی ترجیح می دادند یا داده بودند و به همین دلیل نچندان بغرنج ولی موجه از پشت شیشه ایی که دودش به علتی ناموجه کمرنگ شده بود یواشکی نگاهی به خیابانی انداختند که با کمال تعجب پر از چراغ های زرد ِهشدارگوی و سبزی ناآرام و سرخی خطر ساز و آبی رنگی خبر چین زیر بارانی نم نم مثه والنتاین غروبی عاشق پسندانه مدام تاریک می شد و به شادی روشن می شد و آنگاه مرد تا هفده پلیسی را شمرد که تفنگ های هفت تاشان دوربین داشت و پشت ماشین ها ایستاده عینک پاک می کردند و بی دوربین دارهاشان پشت ِسپرهای شیشه ایی سنگر گرفته بودند و آدامس می جویدند و رفیق اش هم سه زره پوشی را مشاهده کرد که تصادفن کنار کاراوانی پارک شده بودند شکل ِدلفینی از نفس افتاده که از اگزوزش دودی چُس مه به نرمی ولی بی وقفه بیرون می زد و آنتنی قابلمه ایی با  شاخک هایی گوزنی بر سقفی اریب داشت که حول ِمحوری نامریی در ابتذالی فضایی می چرخید با تابی که خنده دارترش می کرد و به دلیل همین چرخش ِپُر تاب ولی خنده دار حول ِمحوری مبتذل بود شاید که سبب دلشوره اش نشد و پس با لوده گی ی آلوده شده لابلای تمسخر و شوخی های جنسیتی به مرد گفت : مثه اینکه از کون گیر افتادیم دماغو تا از خایه آویرانمون کنن حالا ماسکتو بنداز هوا اما مرد با متانتی جدی و سخت متفکرانه که در مواقع ترس های واقعی گریبانش را می گرفت و تا سه ثانیه مانده به خفه گی ول اش نمی کرد به سینهٔ رفیق اش سه مشت ِشوخ شنگانه نکوبید بلکه دوستانه حواله کرد که منجر به قوتی در قلب رفیق  شد که تا دهانش بالا آمد و به شکل ِسان آو دِ بچی غلیظ سوی پلیس ها و دنگ و فنگ هاشان بیرون ریخت که بعضی مشتریانی مضطرب را آرام کرد و برخی مشتریانی نیمه غش کرده از ترس و شرمساری را دلیر تا به پا خیزند و از میان همین بر خاسته گان سربلندترینشان که هفت سانتی از دیگران بلند قدتر بود و روی گیسوان ِبلوندش کلاهی فرانسوی و روشنفکرانه کج نهاده یا نشسته بود که فرقی نمی کند چون فرق ِسرش از بالای گوش ِراست اش کات شده یا خورده بود مصنوعی یا خودش به وجود آمده یا آورده شده بود به طوری در خور تحسین که به خودش و آرایشگری جاماییکایی اما همفکر و مبتکر می بالید هنوز با لهجه ایی فلامانی اما خودمانی تر از بومیان ِمناطق ِقطبی که : خُب حالا چی کار کنیم با دسته گلی که به آب دادید که چشم رفیق با خشمی بنیادگرایانه مخلوط با عشقی افلاطونی پسندانه نگاهی زیرکانه بهش کرد و پیش از اینکه تپانچه اش بار دیگر از عصبانیتی بی سبب بترکد و آخرین دوربین را نیز ناکار کند مرد بدون دست پاچه گی گفت : شما بگو چه کار کنیم ما که کردن هامان را کردیم و سهم شما را دادیم و ناگاه دو فاک که دو زانو روی صندلی چرخانی نشسته بود و در حال گردش حول ِمحور سیصد وسی درجهٔ خودش سخت در شمارش  اسکناس های هر بسته انگار میان ِوامانده گی و واننهاده گی گیج می زد ناگاه از صندلی پایین پرید و تلو تلو خوران و نفس نفس زنان داد کشید : بول شت ها اس هول ها گورتان را گم کنید و سه بار دور خودش چرخید و فریادش : اس هول ها بگذارید یکبار هم که شده ما صفایی بول شتی که ناگاه یک پای چرخش اش پنچر شد انگار که صورت ِماسک زده اش فرو رفت لای چاک ِسینهٔ خانمی دکولته پوش و موقر که نقاب پُر از بنفشه های نقره ایی و طلایی اش در تلاقی نئون های نصب شده بر دیوارها و مهتابی های زیر سقفی مدام می پژمردند و به آهسته گی می شکفتند و نشاطی مصنوعی را ساطع می کردند که در واقع طبیعی تر از کاج های نود و هفت سانتی در گلدان های بی ریختی اما همه گی پلاستیکی و رنگ مُرده در سه کنج سالن بودند که نمودی اشکارا نادلپذیر و متناقص با سرامیک های کف و باجه های مرمرین  داشتند و کلهٔ دو فاک هم به اندازه سیزده ثانیه حال کرد تا سرحال شد یا نشد یا نکرد که به اجبار جدا شد از چال چاکی صبور و هنوز هفت سانتی دور نشده با شلیک خنده هایی تشویقی مالامال از حُسن نیتی ناسکسیتی روبرو شد زیرا ماسک ِو سوسک هاش در چاک چاله جا خوش کرده بود سرخوش و خانم با انگشتانی نی سان و متین مسلک ریتمی بر گودواره گی ی ماسک می نواخت پنج هفت و نوایی هماوای آن زمزمه می کرد که مرد لحظه ایی گمان کرد دارد سی و یک ساله گی بیلی هالیدی را می شنود که اشتباه نکرده بود و دقیقن یکشنبه غم انگیز را می شنید اما با ریتمی سریع تر از شورانگیز و شورشی در تنهایی درونی تن اش حس کرد که با شتابی شرمناک موجید و غرونبید و چون تا غروب پنج ساعت مانده بود بی دلیل بی شتاب شد و شعورید و این شورش ِشعری جدا مانده از موزیک که دست کمی از شطحیات ِبلوز در موسیقی پنبه چینان ِجنوبی نداشت که همیشه به سوی شمالی آمده بودند وحشت افزا و به همین دلیل ِاحمقانه اما دلاورانه ناگهان سه جرقه در مغزش زد و نزد که شعله به پنبهٔ باغی پنهان ِمانده در مزرعه مُخ اش کشید و پیش از آنکه دود از دو لولهٔ دماغش بیرون بزند دریافت که راهی برای  خلاصی یافته و ابتدا به رفیق اش گفت که رفیق از شادی دریافتن چنین راه گریزی پشتکی در جا زد و گلوله ایی خفه نثار آخرین دوربینی کرد که هنوز به آرامی می مویید و همه جا را می نگریست تا زیر نظر داشته باشد که دیگر ننگریست چون نظرش کور شده بود و آنگاه مرد مشتریانی ترسیده نشسته بر کف سرامیک ِسرد و خیس و یا لمیده در آغوش ِگرم صندلی های چرمی و پارچه ایی میان لباس های مچاله و ماسک های سوسکی را خطاب قرار داد و پاره پاره پلان اش را برملا کرد تا اشکارا با تاییدی سی و نه درصدی و مخالفتی سی و یک درصدی مواجه شد و از سی درصد باقی مانده پانزده درصد همچنان بلاتکلیف تصمیم گرفتند در جناح پیروز شونده گانی بمانند از هر گروهی که اکثریت را شامل می شود و پانزده درصد دیگر تصمیم گرفتند که دعا خوانان به دنباله روانی دعاگو ملحق شوند تا پیروزی نصیب دعا باورانی شود که به ساحت ِهمیشه مثلث شکل ِدعا باور دارند و به همین دلیل ساده اما بی بر و برگرد مرد سرشار از خلاقیتی غیر قانونی ولی محق خطابه ایی خطاب به مشتریان و کارمندان و رفیق اش قرائت کرد یا خواند که چندانی فرقی با هم نداشتند یا ندارند خشدارتر حتی از گلوگاه خشکیده از ترس ِخودش بر گرفته از محبوبترین ترانهٔ جان لنونی پیش از شهید شدن که تصور کن ترجیع بندش بود و تصویرهای همین تصور کن را چنان موثر ترسیم کرد که شکی برای خود و باقی بر جای نگذاشت یا نماند که سرمستی همیشه بعد از پیروزی حاصل می شود یا خواهد شد که جمع با موافقت کامل دست به کار شد و در این مورد تب سنج هم سنگ ها تمام گذاشت و همه موجودی ماسک های سوسکی را به تناسب ِقد و هیکل هر هموندی تقسیم کرد و هموندان ماسک ها را بر تمام تن های ترسان و لرزانشان پوشاندند و آنگاه مثه سوسک های آخرالزمانی در سکوتی صمیمی و چسبیده به دُم یکدیگر از دری مخفی به بیرون از بانکی خزیدند که قفل اش را کلیدی باز کرد که آویزان ِزنجیری پلاتینی اما نوزده عیاری برگردن ِمعاونی بود که سخت دلواپس ِفرزندانش به شام تنکس گوینگ و بوقلمونی هفتاد و هفت باکسی فکر می کرد و حتی همسرش نیز که سخت مشغول بدرود از گریخته گان بود متوجه نشد چگونه از میان سه پلیسی گذشتند که سخت مشغول درد دل هایی ویروس گریز و غرق در دود سیگارهایی الکترونیکی بودند و جز خودشان چیزی نمی دیدند حتی ماشینی دودی با پلاکی آشکارا گِل افشان که از وسط دو ون ِسفید رنگ بیرون جهید و سوسکی از میان دود ِغلیظ سیگار برگی کوبایی سوزانی خواند یک اکتاو زیرتر از لئونارد کوهنی که کلاه از سر برداشته و های فای می زد یا می  کرد یا هر چه شما می توانید با پنج بسته صد باکسی بخرید که تصورش سخت زیباست یا نیست چه فرقی می کند بین دود و بوق باقی بمانید یا واقعیتی بس واقعی اما بی پایان .

 ۳۰  مهر ۱۳۹۹

October 21, 2020

مهدی رودسری

ریچموند هیل / کانادا