بایگانیِ سپتامبر, 2015

( در هرگز از هرگز مگو بگو) چهار

منتشرشده: سپتامبر 5, 2015 در Uncategorized


از چرا زشت چرا زيبا بگو مگو مى گذرم

عادت از آلوده شدن عادى مى شود  

اين زمانِ منفعل كه همواره به سوى كهنه شدن 

رويا شدن رها نشدن

  در آغوشم مى كشد نرم مى كُشدم 

 دستتو از دستم پس نكش

سقوط چيست جز افتادن در دامِ دستكش ها

ما بر سنگ فرشى از شانس يا اقبال روانيم

شير يا خط تصور كن يال يا ايده

بدونِ دستكش از لمس از تماس از احساس

از سايشِ زمان مى هراسيم

 مى ترسم از مستى جهانى كه خنثى نگام مى كند

بگو نگذرد اين گونه لغزنده توى دست هاى توام

دستتو از دستم نكش بيرون نزديكتر بيا

سگِ ترسو چتر بر سر حمل مى كند

تا گربه را بخنداند كه از باران مى ترسد

ما از لمسِ معشوق بدونِ دستكش گريزانيم

تو از تماسِ عشق بدونِ دستكش سرما مى خورى

داورِ علم و جهل دستكش به دست مى كند

او بهاى اجارهٓ جهاد در سرزمينِ ايمان و كفر 

توامان  تبعيض و عدل را بى اجازه دستمالى مى كند

از فقط سينهٓ برجسته و پُزِ عالى كافى نيست بگو

ضُرطه هاى كون پاره كن خود مى دانند 

در تشتِ زرينِ تعهد چرا حبابِ تنهايى دست نمى شويد

اِى قصيدهٓ بيدارى از خوابى طولانى 

اِى شرقِ  شريعت و حجله و بردگى و باكرگى و سنگسار و مسلسل

شق كردگى بى حجابِ قدرت و صورت هاى همواره سنگواره

و زير بغل هاى پوشيده از مو و شپش هايى كه هم موش و

هم شهبالند  و هم افاده و هم افتخار

آفتابه هاشان ببين چگونه آب در كام مى افشانند

چرا از يادم نمى رويد ماتم 

          از ماتم چه حاصل

چه صبح بى اندوه و بى حدود و  بى حريف و

كو حكيمى كه دستكش بكند از دست هاى شعر

لطفش استارت بزند سايه اش چشمك زنان

بپر بالا بگويد آهسته از اين لامكان دور شويم

كه مكان گم شده در دستكش هاش بيزارى بيدارى

به همسايه مى گويم تا بنوازى ساز

 برقصم بر زمينى  كه مريدم كه مرادم

يكى شده قرارم و فرارم ديگر قابلِ نقاشى نيست

دست از دستكش دست بيرون بكش 

امكانِ مُردن هر دم ممكن است حالا زود و دير نيست

 

مادلينا همين كه منو ديد گفت

چرا چشات سرخه دوباره نكنه انقلابى شدى دوباره

يا گراس زدى دوباره به ياد مادرت گل كاشتى دوباره توى باغِ وطنت دوباره 

او هميشه از دوباره آغاز مى كند تا فراموش نكند كه سكته كرده است و 

گاد به گا داده در نيمه شبى كه گوگِل به دخترش تجاوز كرد

و افشاء اين راز ممكن نيست

كه اخراج از آيندهٓ اكبيرى است

من عذر مى خواهم مادلينا از تجاوز به ديالوگى كه حرف ندارد

گل هاى باغ از سوراخ هاى شلنگ آب مى آشامند

وگرنه خداى من با گادِ تو فرقى ندارد

هر دو غرقِ عرقند در اين شرجى ى بى ترحم 

بى توهم و بى سهم و تمام بى رحم

خداى مرده گيس مى بافد به ريش 

مُرده كه زنده باشه هم حروفشو نمى شمرن

براى ايجاد تفاهم راه آبِ توهم همواره درازتره

باور نمى كنى قدتو اندازه بگير 

سى سال پيش دو برابر بودى 

من عذر مى خواهم مادرِ رحم و رجم با هم

بايد بروم مادلينا 

از اين خانه كه دست مى شكند از ايمان انگشت ها بشكن مى زنند

من اكواريومى لب بسته ماهى در سينه دارم

تو سكاندونيومى دل شكسته جنسيت به باد داده ولى لب چاك  

دستكش هام براى تو با آن ها ساز بزن

هنوز زنى تو مى توانى تو بدونِ ويلچر تو  

به ديدار عاشق يا آرايشگرت بروى تو روزى 

تا ببينند كه تو دوباره به قامتِ سى سالگى تو

هم خوشگل شدى هم اندازه من عذر مى خواهم

پرنده ام از كتابى پريده كه سال ها سال پيش

مى خواندمش ولى به اتمام تن نداد

روى گلى نشسته حالا در باغچه

روى درياى روبرو كه صدام مى كند

اگر مى شنوى براى كشتى هاى شناور 

يا شكسته فرقى نمى كند در موج هاى من

دعا كن سرخى از چشم مى رود

ميان سفيدى هميشه مردمكى هست

و مردمى كه مى گذرند از آن ميان

تو نورى تو بنفش

رنگِ ماتيكِ مادرم. 

 

 

پایان ارديبهشت ١٣٩٤

 

مهدی رودسری

ریچموند هیل – کانادا

 

( در هرگز از هرگزمگو بگو ) سه

منتشرشده: سپتامبر 5, 2015 در Uncategorized

 

من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد

قفسم برده به باغى و درش باز كنيد

 

كوپهٓ قطار قفس است 

از راه رو از رهايى از راه بگو 

از فرسايشِ تراورس و جان

از سايشِ ريل و روان مگو

چقدر آزادم از قفس اِى زبان 

اِى حريفِ نردهاى عميقِ حرف 

پشتِ عاج ميله هاى نرم 

و ديوارى لذت مكيده لمىيده تَر 

از اين رونده جهانى سوت مى كشد بشنو

شيشه پايين بده باد چه قصه ها پشت پنجره دارد

چه منظره ها كُند و سبك مى گذرند سريع

بگو از مگو ها من گوشم مى بيند چشمم مى شنود

 

سخنِ ناتمام در گردنهٓ گلو در جانم وجدانم

پيچ مى خورد چون قطره از قطار مى چكد بر ايستگاه ها مى چكم

 

دخترى كه گل مى فروشد مى داند غربتى ها غمخنده اند

شيرين است عطر گلى كه مجانى مى دهد او

قبله تويى خاطره ام عميق قبول كن ارزانى تو 

 

در ايستگاهى ديگر روياى مردى كه هنوز

مغزها مى كُشد مُخ ها فرارى مى دهد

 در صفحهٓ اول روزنامه ايى رنگى 

كنجكاو اين آشنا غريبه در غربت نيستم

ساچمه مى پاشد كلوخ كلوخ كلمه بازى الله

 

قهوه ايى نيز در ايستگاهى مى نوشم كه طرحِ فنجانش

پرنده و كودك و گيتار و موج و ابر و ساحل و سايبان 

 

و در  آخرين ايستگاه در نگاهم 

يك كشتى پير چون حسرتى خيس بر اسكله 

 

اگرچه  ناشناسم و خيس بايد بروم

و از كسى بپرسم معنى عكسِ يادگارى چيست ؟ 

از ناآشنا نابلد نا شناخته نا راه نما بايد بپرسم

از پاسخ ِ ماكت ها از خيابان هاى خيس نبايد ترسيد نمى ترسم

از آيه هاى آن كتابِ مقدس ترسى نداشتيم و گذاشتيم و گذشتيم

بگذرم اينك پاسخِ هر پرسش گام به گام به آدرس نزديكتر مى شود 

 

در همان روزهاى اول حوا خداى عريان 

شلوارك پوشيد روى جورابِ ضخيمى از محبت و 

ابراز علاقه به سيگار و انجيل و مضراتِ نشرِ فشن

اتاقى اجاره  داد در حفرهٓ زيرزمين معادلِ پوسيدنِ دو عينك

لاى دو پا و دو ديدار از دو دنياى بى دوست

يك وانِ كهربايى و يك مستراح همگانى

و يك آشپزخانهٓ بى اجاق 

در ضمن ذكام مزمن داشت چاييده بود

چون سرزمينِ چاى و نفت و تفسيرهاى پُرتصوير و البته كبير

از تربتِ فقرا و كتلتِ ناضعفا و تك كتابِ مقدس و خنجرى بر ساحتِ بازو

فروشنده از من پرسيد اين همه نمك زمين گيرت مى كنه نقد مى دى يا با كارت

 

در سرزمينِ پنگوئن ها پل ها هم پاى آدم ها ادامه مى دهند باز

رفتن را از فرازِ رودى كه حمل مى كند قايق ها و ماهى

و غرق نمى كند تا بخواهى حسودى نكن نه پلم نه رود نه قايق نه ماهى

فقط براى برگ زدن به سوسك ها و بچه موش هاى يتيم و 

فرارى دادنِ تله هاى عياش

به اعتيادِ نمك اعتماد مى آموزم 

 

هم سايهٓ بغلى تدى طفلى هميشه بال هايش براى جارو كشيدن است

او رازِ  ابريشمين اصوات را مى داند

آرشهٓ آرهوش * را مى سرايد سرايش مى نوازد محزون مى خواند

پس از ساعت ها خستگى باز آهسته گى مى شكند در مسيرِ سكوت

موسيقى مگر چيست جز سوسوى صوت ها پس از شكستِ سكوت

 

كتى گربهٓ آرايش گاه  با پاشنه هاى ده سانتى

هميشه سه بار در قفل مى چرخد كليدِ هوسبازش 

 تا بگريزد از  تجاوزاتِ گذشته ترسِ حال و هراسِ آينده

بگريزد از ناگفتنى ها مگو كه مى گويم بگو تا بگريزيم  از خودمان

 

در اتاقِ سوم در مجاورتِ سيفون و يخچال و بخارى عمومى 

ويلچرِ مادلينا دائم در مسير مستراح و تنهايى جيرجيركنان

من جيرجيركِ خودمم خانم هم سايهٓ كاغذ و خودكار و خاطره

تا حرف ها از شعرها بر چينم نمانم تنها 

دفترهاى ترجمه از جنونِ سياه كتاب حكايت كنم

 

فحش چيست جز ستايشِ نفرين به شيوهٓ آزاد 

عوام چه زود از مدرسه رانده مى شوند و

چه شتابان زير ناعوام مى خوابند 

كه چون سياست و تجارت از قله روانند سگ اند غلتك اند

و هر باره يك باره فرو مى ريزند سرد و سنگين و مخوف 

و اين تكرار خفقان است تا سال ها بغلطيم 

زير خاك پزيرنده زير ريز برگ و شرم شكوفه و نفرين برف   

همراه تبريك و تسليت اين مهمان هاى ناخوانده

يقين كه مرده قند نمى مكد نمى پويد راه شيرينى را

فراموشى عدلِ تاريخ است بى خود زِر نزن

 

ناسزا چيست جز شعرِ شنل پوشيده كه شعار دارد

و سوارِ تراكتور است اما نمى راند هرگز به راه دور

بس كه فروتن است و سنگين سر 

و  در وسطِ  دعوا و سودا خرما خيرات نمى كند  

به كشتزارى سبك از نباد ها و نيادواره ها

 

دشنام چيست جز شكوهٓ بى مرزِ زبان

كه ميله هاى دندان مى شكند

تا بفوريت بفهماند دهان زندان نيست

و  فرجام همان سرانجام است در قافيه در لغت ليسى

از ايستادن گريز نيست اگر تابِ رسوايى ندارى والله

از ريسك هاى بى دليل و بادليل از بازتابِ مى إيد دشنام

از حواس پنج گانه بى زار است دشنام

شيفتهٓ ششمين حواسِ است دشنام*

 

 

از فاك چه حاصل  كه خدا شاهد است

 هيچ شكى مشايعت نمى كند طعنهٓ شگفت نابارورى را

مجموع سه گانه هاى تولد به فحش

زيستن به ناسزا و مرگ به دشنام

        نفرينِ گاه باور به زور اوست 

 

چه زود با زندگى هم نوا شدم كه نو همين معنى جديد 

در سرزمينِ بيگانه بانوى بانوان به وسعتِ آسمانِ آبى 

پوشيده دامنى رنگين كمانى بر شلواركى تيرانداز 

 

تابِ رسوايى نداردخانهٓ قديمى اِى غربتِ شقايق هاى پرپر در باغچهٓ غروب

چه زود وطن شراب شد در سفال هاى تو به تو

گيلاس هاى  دسته شكسته نقش هاى محو بر جدارِ تهرانتو* 

 

خيابانى كه از روبروى خانه مى گذشت 

در سوى ديگرش بنفشِ موج را مى خنداند

چشم  مى جوييد چون دلقكى در صحنه

نرم نرم مُخ مى زد و مى بلعيد

 

زندگى اصرار در انجمادِ كودك زبانى است

اشتباه نكن قلب من تو شيفتهٓ همان الفبايى

درد دارد اما زبانِ مادرى استامينوفن است

با آنتى اسيد ميل كنيد تا معده نا زخم بماند

زبانِ مادر يعنى تخيل  وهم  رويا

زبانِ مادر در تنهايى نمى ميرد

 

روزى براى تشويقِ اعتراضى مسالمت آلوده

 دستهٓ پرچم ها را تراشيديم بى تشويش

سبز و سفيد و سرخ از آن باريد

همان دم دريافتم سرگذشتِ پرچم چتر نيست

چه خيس عبور كردم و بر گشتم 

 

اشك چيست جز بارشِ شعورى كه شك مى كند

احساسِ شيدا بهروزى ى پيروزى است

 

من از كلماتِ بافته در شعرى بى زارم كه اصرار به بازگشت كند

انگار تمناى ديوار در شاهراه 

شرمِ عقيم هميشه عميق است مى دانى  

از ديدار همين انكارها نتيجه گرفتم كه ريل

اگرچه زير قطار مى خوابد 

اما خواهرِ مقصد است بايد سوار شد

گذشت از خانه ايى كه خواب در تابه اش

چون ماهى عيد جلز ولز مى كند

 

قلبِ من اِى فصلى  كه بيمارى

براى عبور چمدانى ببند

كه كفش هاى نپوشيده را 

كنار شورت و شلوار و پيراهن دوست دارد

 

آن خانه آن اتاقِ نادوست داشتنى زيادى برايم ناز مى كرد

به حوا نوشتم ريه هاى سكوت سرشار از دلقك هاى دود است

سيگار را براى رقصيدن ترك مى كنم

تو را براى هماغوشى هاى بى آه و شهوتت

آدم اگر مى طلبى به عالمِ مستاجر بيا

 بهشتِ حرف و حبس

بنگاه استيجاريست.