از چرا زشت چرا زيبا بگو مگو مى گذرم
عادت از آلوده شدن عادى مى شود
اين زمانِ منفعل كه همواره به سوى كهنه شدن
رويا شدن رها نشدن
در آغوشم مى كشد نرم مى كُشدم
دستتو از دستم پس نكش
سقوط چيست جز افتادن در دامِ دستكش ها
ما بر سنگ فرشى از شانس يا اقبال روانيم
شير يا خط تصور كن يال يا ايده
بدونِ دستكش از لمس از تماس از احساس
از سايشِ زمان مى هراسيم
مى ترسم از مستى جهانى كه خنثى نگام مى كند
بگو نگذرد اين گونه لغزنده توى دست هاى توام
دستتو از دستم نكش بيرون نزديكتر بيا
سگِ ترسو چتر بر سر حمل مى كند
تا گربه را بخنداند كه از باران مى ترسد
ما از لمسِ معشوق بدونِ دستكش گريزانيم
تو از تماسِ عشق بدونِ دستكش سرما مى خورى
داورِ علم و جهل دستكش به دست مى كند
او بهاى اجارهٓ جهاد در سرزمينِ ايمان و كفر
توامان تبعيض و عدل را بى اجازه دستمالى مى كند
از فقط سينهٓ برجسته و پُزِ عالى كافى نيست بگو
ضُرطه هاى كون پاره كن خود مى دانند
در تشتِ زرينِ تعهد چرا حبابِ تنهايى دست نمى شويد
اِى قصيدهٓ بيدارى از خوابى طولانى
اِى شرقِ شريعت و حجله و بردگى و باكرگى و سنگسار و مسلسل
شق كردگى بى حجابِ قدرت و صورت هاى همواره سنگواره
و زير بغل هاى پوشيده از مو و شپش هايى كه هم موش و
هم شهبالند و هم افاده و هم افتخار
آفتابه هاشان ببين چگونه آب در كام مى افشانند
چرا از يادم نمى رويد ماتم
از ماتم چه حاصل
چه صبح بى اندوه و بى حدود و بى حريف و
كو حكيمى كه دستكش بكند از دست هاى شعر
لطفش استارت بزند سايه اش چشمك زنان
بپر بالا بگويد آهسته از اين لامكان دور شويم
كه مكان گم شده در دستكش هاش بيزارى بيدارى
به همسايه مى گويم تا بنوازى ساز
برقصم بر زمينى كه مريدم كه مرادم
يكى شده قرارم و فرارم ديگر قابلِ نقاشى نيست
دست از دستكش دست بيرون بكش
امكانِ مُردن هر دم ممكن است حالا زود و دير نيست
مادلينا همين كه منو ديد گفت
چرا چشات سرخه دوباره نكنه انقلابى شدى دوباره
يا گراس زدى دوباره به ياد مادرت گل كاشتى دوباره توى باغِ وطنت دوباره
او هميشه از دوباره آغاز مى كند تا فراموش نكند كه سكته كرده است و
گاد به گا داده در نيمه شبى كه گوگِل به دخترش تجاوز كرد
و افشاء اين راز ممكن نيست
كه اخراج از آيندهٓ اكبيرى است
من عذر مى خواهم مادلينا از تجاوز به ديالوگى كه حرف ندارد
گل هاى باغ از سوراخ هاى شلنگ آب مى آشامند
وگرنه خداى من با گادِ تو فرقى ندارد
هر دو غرقِ عرقند در اين شرجى ى بى ترحم
بى توهم و بى سهم و تمام بى رحم
خداى مرده گيس مى بافد به ريش
مُرده كه زنده باشه هم حروفشو نمى شمرن
براى ايجاد تفاهم راه آبِ توهم همواره درازتره
باور نمى كنى قدتو اندازه بگير
سى سال پيش دو برابر بودى
من عذر مى خواهم مادرِ رحم و رجم با هم
بايد بروم مادلينا
از اين خانه كه دست مى شكند از ايمان انگشت ها بشكن مى زنند
من اكواريومى لب بسته ماهى در سينه دارم
تو سكاندونيومى دل شكسته جنسيت به باد داده ولى لب چاك
دستكش هام براى تو با آن ها ساز بزن
هنوز زنى تو مى توانى تو بدونِ ويلچر تو
به ديدار عاشق يا آرايشگرت بروى تو روزى
تا ببينند كه تو دوباره به قامتِ سى سالگى تو
هم خوشگل شدى هم اندازه من عذر مى خواهم
پرنده ام از كتابى پريده كه سال ها سال پيش
مى خواندمش ولى به اتمام تن نداد
روى گلى نشسته حالا در باغچه
روى درياى روبرو كه صدام مى كند
اگر مى شنوى براى كشتى هاى شناور
يا شكسته فرقى نمى كند در موج هاى من
دعا كن سرخى از چشم مى رود
ميان سفيدى هميشه مردمكى هست
و مردمى كه مى گذرند از آن ميان
تو نورى تو بنفش
رنگِ ماتيكِ مادرم.
پایان ارديبهشت ١٣٩٤
مهدی رودسری
ریچموند هیل – کانادا