بایگانیِ سپتامبر, 2020

ٰ

تاریخی مختصر اما پُر دردسر از رودسر

من دقیق یادم هست وقتی پدرم مُرد شبهای بی رادیو کسالت بار و بی صدا و بیخودی طولانی تر از شب هایی شد برای ما و مادرم که خلاقیت ِزنانه اش را روزها برای رتق و فتق ِاموراتی به قول ِخودش تخمی و بی انتها اما مهم از همین زنده گی های گاهی زرق و برقی می کرد که دم به ساعت قطع می شد و رادیو و مهستی و مسعودی را می کُشت و خانه را تار و تاسیان می کرد و مهمتر از آن بدون ِشریک ِهمیشگی اش که خدا نبود اما برای ما و خودش ناخدایی بود گاهگاهی که خنده دار نبود و نیست و واقعیت هم داشت و دارد چرا چون جای رادیوی مُرده وقتی برق نبود پدرم آوازی بنانی می خواند برقگیر و مست و شنگول و خواب را آلودهٔ بی خوابی می کرد و مادر را وا می داشت تا غصه فراموش کند و قصه مصرف کند که می کرد و بعدها نمی کرد چرا چون دیگر حوصلۀ قصه گویی برای پنج پسر و دو دخترش را نداشت بی پدر و حتی سفرۀ ناهار و شام را هم خواهر بزرگترمان با سلیقهٔ خاص خودش پهن می کرد شلم شوربایی از قاشق و چنگال هفت دست و لیوان هیچ جز سه استکان ِلب پریده چون  تازه یازده ساله شده بود و گاهگداری یواشکی کارهایی می کرد ورپریده در آشپزخانه که حرص ِمادر را عصیانی می کرد کوتاه تر از صدای عصبانی اما زبانی زرگری که شرورتر از زبانی تشری هست و بود و به همین دلیل همیشه جمع می کرد همان سفره را با شلخته گی هایی پُر از  خرده نان و لک و پیس های روغن و سبزی و ما فقط بالشتکی زیر سر ِمادر می گذاشتیم تا خروپفش همسایۀ اطاق به اطاقمان را که می گفتند موسیقیدان است اما سه تار نوازی مفنگی بود که گوش های حساسی داشت وهمیشه همراه غیژغیژ دمپایی ابری هاش  تلِق تلِق کشان می رفت ته حیاط  و ایستاده می شاشید شالاپ شلوپ در چاهک ِمستراح اما در باز و تِتق تِتق کنان بر می گشت به آغوش ِسه تارش و ما هم ازو می ترسیدیم و هم نمی ترسیدیم ولی حساب کار دستمان بود که بی خوابش نکنیم وگرنه بدون ِاجازهٔ مادر دو لنگهٔ اطاق را می ترکاند مثه دو لپهٔ باقلا و داخل می آمد مثه خیار چمبر و چنان چشم غُره می رفت به همه که زَهره ترک می شدیم و مجبور می شدیم برای اینکه زهر ِترک هامان اتاق را گند نزند پشت ِبالش هایی قایم بشویم هر کدامشان همقد کوچکترین برادرمان که پنجاه و سه سانتی داشت و همیشه در گوشه کنارهای اطاق ولو بودند زیر و روی ما که باهاشان کشتی می گرفتیم کج  و البته که مادر نمی فهمید این رفتارهای کفتاری ولی بی گفتاری ی همسایه را چرا چون چنان در خوابی عمیق  غرق می شد در رویاهاش یا فرو می رفت در اعماق که گاهکی  فقط  اسم ِبابامان را ولی با تمسخری مختصر لب پر می زد از دهانش و با عشوه می ریخت از صداش کمی لطیف تر از دستمال ِحریر که تازه مُد شده بود برای گرفتن عن از بینی های ظریف تر از دماغ ِ بهی جان یعنی بابامان که دشمن ِدستمال های حریر بود چون کاغذی بودند و من دقیق یادم هست وقتی که می خندیدیم هِره کِره کنان تکانی می خورد مادرمان و از پهلویی به پهلویی می غلتید  و نفرین امان می کرد دوست داشتنی که : ذلیل مرده ها حالا منو مسخره کنین .

من دقیق یادم هست آن روزی که شهر تعطیل بود و می گفتند شب نخواهد داشت چون زلزله خواهد آمد اما بعدها فهمیدیم شایعه بود ولی دیر شده بود بعدها فهمیدنمان چون بزرگتر از کوچکی های کوچه شده بودیم و فایدهٔ هر حقیقتی بی قاعده شده بود ولی مادرم چون از بی شبی خوف داشت اما خرافاتی نبود چرا چون مو لای دوست داشتن ِمولاش علی گیر نمی کرد یا نمی رفت یا نمی داد پس اطاق را حسابی جارو کرد و کیسه کشید و گرد و خاکی ریخت تو سطل آشغالی طوفانی و بوی بادنجان و پامادورهای کباب شده و کته دودی از پنجرۀ باز ِاطاق تا کوچه چنان پرواز کرد و چنان از سوراخ های دماغمان به معده هامان رسید که توپ را ول کردیم و نشستیم زیر سایهٔ چناری پیر و دو دسته شدیم و شروع کردیم به شمردن ِآجرهای دیوار روبرو گروهی از طول و گروهی از عرض مثلن مسابقه برای بقا تا بانگِ مادر احضارمان کنه که هنوز از رج سوم نگذشته احضار شدیم برای نهار خوران .

با میرزا قاسمی و کته دودی همیشه ماست ِهمسایۀ سه تارنواز عین ِخودش راست می آمد و سر سفره می نشست دست نشُسته اما ناخن گرفته و عجب خوش خوراک بود و پُر خوریش دو برابر بیشتر بود از خورد و خوراک ِداداش بزرگه که نه حتی سه برابر هم بیشتر و بی اعتنا به چشم خوره های مامان که شاش را بی کف می کرد می لمباندا مثه لمباردیه در سریال ِبینوایان .

من دقیق یادم هست آن بی شب روزی که شهر تعطیل بود و مادرم خودش سفره را بر چید و دور تا دور اطاق بالش گذاشت تا ما دوباره به کوچه بر نگردیم و برنگشتیم تا توپ بازی کنیم که نکردیم تا خدای ناکرده تخمامون باد نکنه که نکرد چون این روزی بی باد هم بود به نام روز مبارزه با فتق عمومی و به همین دلیل خیلی مهم اما معمولی مدرسه های ابتدایی هم کلن تا فرداش تعطیل .

من دقیق یادم هست که بعد از باد کردن شکم هامان از بادنجان و برنج و ماست که بابام همیشه می گفت این سه تا خارکسُه وقتی همدست بشن شکم جر می دن اگه بعد از خوردنشون حرکت کنین و مامانم  خودش تکیه داد به دیوار و متکای کله پلنگی را از وسط شکاند و نشاند پشت ِکمرش که طفلکی همیشه قولنج داشت و دردناک بود و خودش که می گفت بعد از ترکمان ِسومی کمرم رگ به رگ شده ولی ما همه گی جز خودش می دانستیم که بعد از پنجمین زایمانش هفتمین مهرهٔ کمرش ساییده شد و سیاه شد اما چون از طایفهٔ سفیدتر از سفیدان ِروسی بود و چشمانی آبی تراز خزر داشت سیاهی ی مهره کمرش را کسی ندید جز پدرم و نخواهد دید جز دکتری هیز که بعدها مجازات شد چطوری فقط  خدا می داند بس که مادرم مومن بود و همیشه مومن ماند به کی من نمی دانم اما هر دو خواهرم می دانستند و می دانند و هرگز به کسی نگفتند و نخواهند گفت جز به کسی که دوستش داشتند و دارند و آنها هم  چون از سه تا دوست داشتن گذشتند تا ابد به اضافهٔ یک این راز مسکوت ماند و می ماند پس مادرم پاهاش را دراز کرد در آن بعد از ظهر شکم گنده تا بادی نیاید و سوتی نکشد پلیسی تا دعوای کوچکترین برادر با خواهر کوچکترمان سر ِسر گذاشتن روی پای مادرمان بخوابد و او دست فرو کند توی موهاشان و ملاج شان را چنان نرم بمالد که سست و کرخت بشوند مثه همین پاپی شغالی که حالا از نوازش ِسرانگشتان ِمن بر پیشانی اش خوابناک شده .

من دقیق یادم هست بدون ِمقدمه تا شروع کرد به گفتن ما خفه خون گرفتیم : می دانین بچه ها کمی دورتر از همین رودسر توی یکی از سال های خیلی خیلی خیلی دوری که دوتا رودخانۀ پُر از کولی ماهی از دو طرفش می رفتند تا بریزند توی خزر تمساح ها و فیل ها خیلی با هم رفیق بودند در جنگلی که سایه داشت فراوان چرا چون نور از لای درختاش سخت رد می شد و هیچوقت هم واسه خورد و خوراکشون مشکلی  نداشتند چرا چون در آن سال ها که هنوز فیل ها گیاه خوار نشده بودند و خرطوماشان نازک و دراز بود خوب بلد بودند خرطوم به خرطوم بیندازند و گره  بزنند و یک تکه از کنارۀ کم عمق رودخانه را ببندند و هر ماهی کولی بزرگتر از سی و سه سانتی را شکار کنند و بعد سفره بندازند از همین خانهٔ ما تا بقالی رضا گنده دماغ .

من دقیق یادم هست که سه برادر بزرگتر از خودم داد زدند : نع ع ع و دهانشان از حیرت نیمه باز ماند و تا این قصه تمام نشود که نخواهد شد لب هاشان روی لب هاشان جفت نخواهد شد ولی شد چون بله ه ه  درازی گفت مادرم در جواب ِنع ع ع برادرهام و ادامه داد : برای اینکه تمساح ها هم همیشه مهمان ِفیل ها بودند و هر تمساح به اضافهٔ پدر و مادرش پانزده متر و سی و سه سانتی بودند از پوزه تا نوک ِتیز ِدم نه مثل حالا که هر کدام سه متر و پنجاه و پنج سانتی اند چون بی پدر و مادرند و شاید هم کوچکتر و خود فیل ها هم هر کدامشان سه هزار و سیصد و سه کیلو گوشت بدون گوش داشتند نه مثل حالا که هزار و هفتصد و هفتاد کیلو هم نیستند با گوشاشان  اما الحمدالله ماهی فراوان بود و کولی ماهی ها هم گوشت داشتند کمی کمتر از بره های تو دلی و استخوان داشتند قد ِیک سه تار ولی چون فیل ها بر خلاف ِتمساح ها عادت نداشتند استخوان بلیسند شکم ِشغال ها را که مهمان ناخوانده بودند همیشه همین استخوان ها سیر می کرد که همیشه هم گوشتی بهشان چسبیده بود .

روزگار ِخوشی داشتند مثل وقتی که باباتان زنده بود و روزگار خوشی داشتیم تا اینکه همین اهالی رودسر به تحریک ِملای لنگرود که تازه عمامه سر کرده بود و تور بافتن از ملاهای نجف آبادی یاد گرفته بود شروع به ساختن ِکرجی پارویی هم کردند و تورهایی بافتند درازتر از باغ ِقاسم آقا الله اکبر و کله تیز مثه همین برج ِایفل که باباتان خودش براش قاب ساخت و شیشه انداخت و خودش میخ کوبید بالای تاقچه و آویزانش کرد تا همیشه ببینیدیش و صلوات بفرستید به یادش که همیشه دوست داشت تُو پاریس عرقی بخوره که خدا نخواست چون شماها تند تند آمدید و وقت نشد که پاریس ببیندش.    

من دقیق یادم هست که آهی کشید و نگاهی انداخت به ایفلی بالای تاقچه و هنوز چسبیده به دیواری دوغآبی و چشمش را پاک کرد از اشکی شفاف و ادامه داد : و از همان زمان بود که کولی ماهی کمیاب شد و بیچاره فیل ها که تور ِخرطوماشان از بس خالی می ماند توی روخانه می پلاسید مثل ِ دست های ننه بیجاری و  کم کم از این همه کمیابی خسته شدند و به فکر چاره افتادند و مشکل را با تمساح ها در میان گذاشتند در روزی که سفره پهن بود به چه بزرگی ولی خالی از ماهی اما عقل ِتمساح ها هم چون بی سواد بودند به جایی قد نداد جز غُر غُر و اشتلم های تو خالی ولی در این میان دختر ِرییس شغال ها که همیشه زیر بوتۀ بلوشی دور و بر فیل ها و تمساح ها می لمید و همیشۀ خدا هم گرسنه بود و هیچوقت هم پس ماندۀ کولی ماهی ها را دوست نداشت و برای همین هم تا سفره ایی پهن می شد اول از همه او آهسته و با عشوه شغالی از وسط ِپاهای گندۀ فیل ها عبور می کرد تا خودش را به سفره برساند و به سرعت ابرویی بالا بیاندازد و چاق ترین کولی را با پوزهٔ همیشه خنده ناکش بکشد و لیس کشان ببرد زیر بوته ایی و آب بلوش بمالد روش تا ترش مزه بشود چرا چون از زُهم ماهی بدش می آمد و آهسته و با دقت بخوردش چرا چون خیلی مواظب وزنش بود که چاق و تنبل نشه و سیر که می شد دراز به دراز می افتاد روی خزه های کپسولی که بعدها پوکیدند از بسکه آدمها حریص اند و بودند و تمشک های سرخ و آبدار می کند دخترهٔ قرشمال و می مالید روی لب و لپ هاش تا سرخ و قشنگتر بشود که می شد و بعد آوازی می خواند مثه همین رامش ِخواننده که رودخونه ها رودخونه ها منم می خوام دریا بشم ولی آن روز که مثل هر روز نبود و دریای فیل ها طوفانی بود و او صدای بیچارهٔ خرطوم ها را ناخود آگاه می شنید وسط خواب و بیداری های نازنازیش و یکدفه خودآگاه داد زد مثل همین فتانهٔ خواننده  که آهای فیلا  آهای تمساحها منم مشکل گشای عاشقا و پدرم مشکل گشای شما اما حالا کجاست من نمی دونم و چطوری گرهٔ مشکلتون وا می شه من نمی دونم و از زیر بوتهٔ خوش برگ و بویی بیرون آمد و به جمع فیل ها و تمساح های مایوس پیوست و گفت : اما من چون خیلی گشنه ام و دیگه نمی تونم بیشتر راه برم جُم نمی خورم تا فردا بشه و بابام خودش برای پیدا کردنم بیاد اینجا ازش بپرسم تا راه حلی  بهتان نشان بده که خرطوم به دهان و دُم به دندان بمانید و دوباره برگشت تا تلوتلو خوران بره به زیر بوتهٔ خوش برگ و بوی دیگه ایی و بیفته روی کپسول خزه های نرم و مرطوب و دوباره استراحتی بکنه اساسی شاید هم چند تمشک ِچاق لای دندانهاش بگذاره و مزمزه کند که گرسنه گی از یادش بره ولی تمساح ها که سخت گرسنه بودند و صبر نداشتند تا فردا برسه داد کشیدند نع ع ع همین حالا باید باباتو بیاری تا این مشکل ِلاینحل ِمارو حل کنه و فیل ها هم هیجانزده خرطوم هاشان را رو به آسمان گرفتند و شیون کشان قیل وقالی راه انداختند که تا رودسر آن زمان که  دوستانه بهش هوسم می گفتند چرا چون کوچک بود و جمع و جور هم رسید و مردم را وحشتزده کرد ولی شغالک ِشیطان فقط کمی لای چشم های میشی رنگش را باز کرد و پلکی تکاند و بلافاصله بست و زیر لبی گفت : با این داد و فریادها باید همین حالاها بابام پیداش بشه و بلافاصله دُم ِپُر پشتش را به شکمش چسباند و پشت به همه کرد و خُرخُرکنان خوابید .

من دقیق یادم هست که مادرم استکان ِچای را که خواهر ِبزرگم آورده بود بدون قند هُرتی بالا کشید و من سینه خیز به طرفش رفتم و استکان خالی را روی هوا از دستش گرفتم تا باقی قصه بدون معطلی ادامه داشته باشد و مادرم هم که منو کمی بیشتر از بقیه دوست داشت بلافاصله ادامه داد : و شغال ِگوش بریدۀ سرسفیدی که رییس شغال ها و پدر شغال دختر بود و خیلی هم تنها دخترش را دوست می داشت و هیچ فیل و تمساحی تا آن زمان ندیده بودش یکدفعه از لای بوته ها و درخت ها پیداش شد که واسه پیدا کردن ِدخترش بو کشان اینور و آنور می پرید در حالی که خیلی هم عصبانی به همه نگاه می کرد و جواب ِسلام ِچندتا فیل و تمساح را هم نداد تا که دختر شغال بوی باباش تو دماغش رفت و فوری غلتی زد و از جاش پرید و دوید و لوس و لیس زنان چون دمش را به دندان گرفته بود چپید لای پاهای دراز و ورزیدۀ باباش که پنچه های پُر زوری هم داشت.

یکی از فیل ها با احترام جلو آمد تا سر صحبت را باز کنه که شغال ِرییس گفت : می دونم مشکل چیه و دخترش را سفت تر توی بغلش فشاری داد و بویی کرد و ماچی  کرد و در حالی که کلهٔ‌ کوچولوی دختر را می جورید تمام خدعه های ملای لنگرودی و حرص و آز مردم ِرودسر را تشریح کرد و تحلیل کرد و آنالیز شده در آخر عرایض اش دو راه حل هم پیشنهاد داد اولی گپ و حرف و اینجور چیزها و بعدی اگر حرف وگپ حریف نشد جنگ ِچریک رودی . 

من دقیق یادم هست که مادرم طوری که فکر می کرد ما نمی بینیم سریع به عکسی کراواتی از بابام که توی قابش بالای طاقچه سیزده سانت و نیم دورتر از ایفل نشسته بود نگاهی انداخت و ما دیدیم که باز اشکی از چشمی پاک کرد و یک استکان ِدیگه چایی خواست که خواهرم سریع براش ریخت و برد کنار دستش گذاشت و گفت : خیلی داغه مامان جان بذار سرد بشه بعد بخور وهمسایۀ سه تار نواز هم خندید و مامانم هم به او خندید و ادامه داد : تمساح ها بر خلاف ِفیل ها استاد ِجنگ های رودخانه ایی اند برای اینکه خدا اونهارو برای جنگ  توی رودخونه ها آفریده مثل ما که استاد ِجنگ های خانه به خانه در شهریم و خدا مارو برای جنگیدن توی آسمان و کشتی ها نیافریده و شغال ِپدر به همۀ تمساح ها گوشزد کرد که باید خیلی مواظب ِحیله های ملای لنگرودی باشند که جواز از نجف آبادی ها گرفته که می گن خانه بی مناره ندارن و تا تمساح ها و فیل ها و شغال ها و خلاصه همۀ موجودات ِبی آزار ِجنگل هارو باهم دشمن نکنن اولن و بعد مسلمونشون نکنن دومن تا خودشان سلطان ِهمۀ عالم بشن سومن نمی میرن .

من دقیق یادم هست که مادرم گفت : همانوقت سه تا فیل ِعاج طلایی ولی عاقل بعد از جار و جنجال ها انتخاب شدند برای گفت و گو و حرف و حدیث گرسنگی و مذاکره و رفتند شلپ و شلوپ کنان به طرف رودسر و باقی ی فیل ها گریه کنان و نگران ماندند تا آنها برگردند که چند روزی گذشت و آنها بر نگشتند ولی گرسنه گی پیرها و بچه های فیل ها و تمساح ها را چنان مریض کرد و نالان و آه کشان که وقتی  یک دسته بلدرچین که داشتند گذر می کردند با سر و صدایی سرسام آور خبر دادند که در میدان ِرودسر سه عاج دیدند طلایی که فیل نداشتند ولوله  افتاد میان ِجنگلی های خشمناک که نبین و نپرس و این طوری بود که جنگ ِچریکرودی بین ِپیش قراول ها که تمساح ها بودند و مردم عادی رودسر و پس قراول ها که فیل ها بودند و دور وبری های ملای لنگرودی شروع شد و نقشه کش و فرماندۀ کل ِاین دو گروه از یک طرف شغال ِپدر بود و در طرف ِدیگر ملای لنگرودی .

تمساح ها شبها زیرآبی یورش می بردند به تورهای ابریشم سفید سیزده متر و سی سانتی و مواج ِمردم رودسر و با پوزه های قوی و مسلح به دندان های تیز پاره و پوره اشان می کردند و رودسری ها روزها با داس و دگنگ حمله می کردند به آبگیرهای جنگلی و بعضی از تمساح های ولگرد را دستگیر می کردند و لافند پیچ می بردند در میدان ِاصلی رودسر که حالا ژاندارمری و پستخانه و کتابفروشی و ادارۀ دادگستری همان جاست که قبلن نبود و فقط میدانی بود با هفت نارون دور حوضی گنده و سنگ و ساروجی با سی و سه ماهی دُم طاووسی به رنگ سرخ و بنفش ِآتشی که هیچ گربه ایی جرئت نمی کنه بهشان نزدیک بشه چون سبیلاشون فوری می سوزه و من دقیق یادم هست که نگاهی به سه تار نواز کرد که داشت سیبلش را با نوکِ زبانش می لیسید و ادامه داد : اما بدون ِمحاکمه بعد از خواندن ِآیاتی به زبانی که هر چی بود گیلکی نبود ولی مثه اذان ِموذن زاده اردبیلی صلابت داشت و بعد یک قلتشن ِنقابدار که پدر ِپدر ِ پدر ِپدر ِپدربزرگ همین عبدی بی بخار بود ابتدا تمساح های از همه جا بی خبر را چرا چون ولگرد بودند و یکجا بند نمی شدند را شلاقشان می زد هفتاد و سه ضربه و بعد هفت تن از اراذلان ِچابکسری که برادر بودند و معروف به هفت کچلان چرا چون پوست ِدباغی شدهٔ بره روی کله می کشیدند تا خوفناکتر بشن سنگباران می کردند بیچاره ها را با سر تیز شن های  کلاچای محله که هنوز دریاش ساحلش را نخورده بود و بعد فلاخن انداز می آوردند درازتر از سرو ناز که هر کی دیده بود گفته بود یا درازتر از هفده متره یا کوتاهتر ازنوزده متر و دارشان می زدند و پایین نمی آوردند چند شبانه روز تا بچرخند نعش شان دور میدان و بعد که چربی از پوستشان ریخت حسابی  و چرم شدند زیر آفتاب و باران چرا چون در رودسر همیشهٔ خدا یه روز باران می باره چشم کلاغی و یه روز آفتاب می زنه عالم تاب و بعد برای ترساندن و عبرتاندن ِتمساح های طاغی و یاغی به گفتهٔ ملای لنگرودی و بی گناه به گفته ٔپسرش که گاهی یواشکی از این اوضاع که می شنید چرا چون خودش که نمی دید و اصلن دوست نداشت ببینه چرا چون خیلی حساس بود و زود متاثر می شد و چیزهایی می نوشت سیاه مشق ولی فکر می کرد در آینده تبدیل به شعر می شن و شدند تمساح مُرده را پایین می آوردند و بدون ِشستشو پوست  می کندند چون فکر می کردند تمساح معترض کافره و این هم از آن حرف های ملا بود که از لای عباش بیرون می آورد دولا پهنا و نادان ها هم می پذیرفتند چرا چون چاره نداشتند وگرنه نادان نمی شدند و بعد پوست ِتمساح را قلفتی در می آورد پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین جمشید چربدست که حالا قصاب شده و خیلی هم گرانفروش و عصبانیه و نه دیگری چرا چون پوست ِتمساح خیلی ضخیم و قیمتیه و دستکش و کفش می ساختند از آن خدا تومن  و می فروختند به زن های قرشمال که تو رشت بوتیکایی داشتن رنگارنگ و گران و با پولش نخ های محکمتر اما نامريی می خریدند و تورهای پاره نشدنی می بافتند باور نکردنی تا اینکه در یکی از شب های بارانی که سیل از آسمان می ریخت یکی از رودسری ها که پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدر بزرگ ِهمین عبدولفتوح که خُل شده و حالا روی سکوی جلوی ایران پیما می شینه و هی کلهٔ پخ و پهن شو می زنه به دیوار و کله اش شده اندازۀ هندوانۀ پنج منی گیر می افته وسط چندتا تمساح چریک و البته چون داس ِتیزی داشت و خیلی هم نترس بود حسابی می جنگه ولی عاقبت وقتی تمساحی به اسم ِسیاه دندان یک پاشو از زیر ِران گاز می گیره و قطع می کنه مجبور به فرار می شه .

من دقیق یادم هست که مادرم تا خواست دامنش را بالا ببرد و زیر ران را نشان بدهد چشم های نیم خوابآلودۀ موزیسین ِهمسایه ور قلمبید و خواهرم جهید و استکان ِخالی مادرم را از کنارش  قاپید و در گوشش چیزی گفت که مادرم از نمایش دادن ِران ِ سفید و نرم خوی ی پاش منصرف شد و چین ِدامنش را صاف کرد وسر برادر ِکوچکم را که انگار خوابیده بود خواست نوازش کنان از روی آن یکی پای به خواب رفته اش جدا کند که برادرم  چشم باز کرد و تته پته کنان پرسید بعد چی شد و مادرم گفت : تمساح ها پای کنده شده را با خودشان بردند به جنگل تا به همۀ فیل ها نشان بدهند که چقدر شجاع و بی باک اند و از جنگ و از مرگ نمی ترسند و پدر ِپدر ِپدر ِ پدر ِپدربزرگ ِهمین عبدولفتوح هم با بدبختی خودش را رساند به رودسر که تقریبن تا رود ِدرگیری به ساعت ِامروز سی و هفت دقیقه راه بود و پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین دکتر بلوکیان که آنموقع حکیم بلوکی می گفتنش زخم را توی روغن زیتون ِخالص رودبار و موم ِمذاب ِمگس ِچافجیری فرو کرد و توی نمدی که از هفته ها پیش برای درمان ِهمین حوادث ِغیرمترقبه داخل ِ ضماط ِگزنۀ مردابی و سیر کوبیدۀ کوهستانی  و زردۀ تخم ِخودکا و عسل ِمگس ِانگبین خوابانده بود پیچید و بهش سم زنبور قفقازی و اشپل ِاوزون بورون و آب کنـُوس کهنۀ فراوانی خوراند و بی هوشش کرد تا زنده ماند چون خون ِزیادی مثل ِدست ِبریدۀ ابوالفضل ِعباس ازش رفته بود وبه همین دلیل و دلیل های هر روزی که برای آدم بی کار و بیعار کم نیست فردا قبل از عصرانه که باران بند آمد مردای گالش به پا جمع شدند توی قهوه خانۀ مراد شاباجی همین که الان وسطِ  یکشنبه بازارافتاده و باباتون وقتی نامزد بودیم بعضی غروبا منو می برد آنجا تا باقالا پخته با آب نارنج و گلپر و ریحان بخوریم و ملای لنگرودی هم آمد و پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِ دربزرگ ِهمین عبدولفتوح  که بستری بود و بعضی مردها می گفتند هنوز بیهوش است نیامد اما پسرش که تازه سیزده سال و پنج ماهه شده بود و صدای خوشی داشت و مثه آقای ذبیحی آواز می خواند و می دانید که پدرتان شیفتۀ چهچه های ذبیحی بود مخصوصن غروبا قبل از نماز و از رادیو که پخش می شد دیگه گوش می چسباند به بلندگو و کی جرات داشت از رادیو جداش کنه مرثیه ایی خواند در رثای پای بریدۀ پدرش که سه سماور روسی و هفده قوری ناصرالدین شاهی هم گریه کردند از رنج ِ فراق پا و زخم ِ تن ِ پدر و در آخر پدر ِپدر ِ پدر ِپدر ِپدربزرگ ِ همین میرزا حسین ِگردن شکسته که حالا شهرداره و آنوقتا کدخدا بود با صدای بلند ملقبش کرد به شهید ِجاوید و همۀ جماعت حاضر در قهوه خانه مجانی کاله باقالا و اشپل ِشور ماهی و نان ِتمیجانی خوردند و به  فتوای ملای لنگرودی از همان وقت تنها رفتن به رودخانه های اطراف رودسر حرام شد  جز در روزهای آفتابی با احتیاط ِ کامل جهت شست وشوی واجب برای مردای عزبی که شب و روز براشان فرقی نداشت و نداره و تا خروسی روی مرغی می دیدند و می بینن جُنُب می شدند و می شوند و مردایی که شبها در تاریکی  کارهایی مرتکب که نه نمی شدند ولی می کردند و می کنند برای بچه دار شدن که آن هم البته مباح اعلام شده .

من دقیق یادم هست که سه تار نواز ِچشم قلمبیده قصۀ مادرم را قطع کرد و پرسید : چه جور کارهایی مرتکب می شدند در تاریکی که مادرم چشم غره ایی  ترسناک پرت کرد به طرفش سنگین و لب گزید ملوس و من دقیق یادم هست که این طور ادامه داد : و در پایان ِجلسه هم اعلام شد  که عصای مقدس ِکنوس به زنده شهید ِجاوید اعطا می شود با سلام و صلوات و لازمه که براتان بگم فقط  تبرهای سنگی می تونه شاخۀ کنوس ِصد ساله رو از درختش جدا کنه و در آن زمان پسر ِملای لنگرودی که همانوقت هم همه می  گفتند انگار خیلی خدا دوسته اما خدا پرست نیست چرا چون هم چیزایی می نویسه که شعره و هم ایستاده می شاشه ولی در ساختن و تیز کردن ِتبرهای سنگی مهارتی داره ممتاز مثه مبصرای مدرسهٔ همین شهید صفوی که معلم ادبیات نداره ولی سه تا آموزگار شریعات داره ریشدار و بیعار که تبر می سازن بی دسته ولی شاعر پسر تبرها می ساخت یکی تبرتر از دیگری از سنگ های چخماق کوهی چسبیده به اولین آبگرم پشت ِهتل رامسر که هنوز ساخته نشده بود اما نقشۀ ساختنش را یک مهندس ِارمنی که آلمانی بود اما تو بازار همین آغوزچال محله دکان ِزرگری داشت کشیده بود و به سه ونیم شاه هم ارائه داده بود اما به مراد دل نرسیده بود تا دورۀ رضا خان که بیچاره رضا یتیم بود و خان هم نبود مثه حالای شما ولی شاه شد ونهصد و نود و نه خان نوکرش شد اما در غربت مُرد تا هتل ساخته شد چرا چون همان ملا پسر مامور شد تا عصایی بسازه یازده گره به حق ِیازده امام و خوشدست به نام آخرین غایب و او هم رفت به جنگلی نزدیک ِدریای ماسه دزدان ِگسکر محله که هنوز بکر بود و محله نشده بود و خاک بر سر نکرده بود و درخت های کنوسی داشت سیصد ساله و دخترای بی شوهر هم همان وقتا می رفتند غیرعلنی آنجا تا به شاخه های کلفت و قلتشن آن روبان های زرد گره بزنند که می زدند تا عروس بشن  که می شدند و پسر شاعر هم یک شاخۀ قطور که پهن ترین روبان را داشت و می گن در واقع سر بند ِکلثومی بود نوزده ساله ولی چپ چشم که پسره بر خلاف ِهمهٔ پسرای دیگه مجنون ِهمین چپ دخترا بود ولی به هیچکی نگفته بود جز به همان سربند ِگره خورده بر شاخهٔ شقی که سه سال بود زیر نظر داشت وگرنه نمی خواست قطع اش کنه ولی از حسادت بریدش چرا چون کلثوم عروس ِننهٔ پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزگ ِهمین مجدالله رشته خوشکاری شد که فقط در ماه مبارک بساط ِقمار می انداخت هفت تایی چرا چون فقط در رمضان رشته خوشکار شکم پره و پول آوره وگرنه خوشکار فروش یازده ماه مفلسه و شکم خالی  و سوزن به خایه می زنه ولی شاعر که سوزن به چشم می زنه قمار نمی کنه در عوض عصا می تراشه دیدنی و پُر از گره های ظریفی که هر کدام یه پستچی پروانه برای تقدیم به شهدای زنده که در واقع همیشه از بد شانسی پا از دست می دن مجانی ولی پسر شاعر غیر از تبر سازی عصا می ساخت بهتر از پای پخمهٔ رمال ها که می گفتند معمولن چوبین اند و سه شاهی هم نمی ارزن و هنوزم می گن بس که رمال بر خلاف ِبزاز گران فروش و هیزه و قرار شد بعد از ساختن ِعصا خودش به اتفاق ِپدرش با همراهی ی همه کسبهٔ ندید بدید اما مومن ِیکشنبه بازار ببرن برای شهید ِزنده ولی همین مردم رودسر برای همین جوان بیچاره بعد از تقدیم آن عصاهدیه و هفده صلوات ِسقف سوراخ کن بر سر تا ته آن عصا حرف ها در آوردند بیخ زبانی که چون عاشق ِدختر ِسیزده سالۀ خواهر ِناتنی زن ِعبدولفتوح شده بوده این زحمتو کشیده تا پاداش بگیره و به سر وسامانی برسه بیچاره شاعرا که هر کار نیکی هم که بکنند باز بدنامی به بار می آورند .                               

من دقیق یادم هست که مادرم رو کرد به برادر بزرگم و گفت : دستت درد نکنه پسر جان برو از صندوق خانه وسط جلیقه های اطو خوردهٔ بابای خدا بیامرزت کتابی هست شعر نوشته از همان پسر ملا که بعدها هم شعرای همین کتاب ام ممنوع شد ولی مردم از حفظ می خواندنش چون وزن داشت اما همیشه جاش تو صندوق خانه ها بود و هست به چه دلیل نمی دانم شاید مثه چهارشنبه سوری آتش می ترکانه سوزاندنی و چه می دانم بردار بیار تا فردا گرو بذارم پهلوی آسید مهتابعلی لشت نشایی حرام خور پولی بگیرم حلال خرج ِشکم شما گدا گودوله ها کنم که می گن کتاب قیمت داریه فکر کنم از آن عصا هم بیشتر می ارزه چون آن عصا بعدها سبب ِ بدنامی شد و این کتاب بعدها باعث ِخوشنامی سراینده اش که براش حتی بارگاه هم ساختند وقتی من دختر بودم و هنوز باباتون منو ندیده بود تا وقتی که با ننه جان رفتیم یکشنبه بازار تا پاچه باقلا بخریم و کوفت و زهرماری برای شکم کارد نخورده و من اول بار آقاتان را دیدم با کراواتی کج که  داشت بالای خشتک ِگشادش کنار تپانچه اش را می خارید چرا چون استوار بود و البته شماها را نداشتم که بلای جانم شدید ولی باباتان تا منو دید به فاصلهٔ یک نفر تا مدخل ِبازار و بعد تا دم در خانه به فاصلهٔ سه نفر دنبالمان آمد و ننه جانم سی و سه رکعت آیه الکرسی خواند که برگرده و بر نگشت تا عروس اش شدم سه ماه بعد که یادم هست دقیق دوشنبه روزی بود تعطیل عمومی چرا چون برای مردم دوشنبه بازار که بعدها معروف شد به سنگر چرا چون هر وقت میرزا کوچک خان دعواش می شد با زن ِرشتی اش قهر می کرد و می رفت دوشنبه بازار و سنگر می گرفت به زور شناسنامه دادند جلد سیاه و کاغذ زرد چون می گفتند سنگریا از شناسنامه متنفرند چرا چون میرزا کوچک خان در همین شهر شناسایی شد و من همین قلمبۀ چشم عسلی شما را تو همین دوشنبه بازار ِسنگر باردار شدم و همانجا هم زاییدمش و صادره از همانجاست به اینجا و همیشه دُردانۀ پدرتان همین قلمبۀ چشم عسلی بود و هست.

من دقیق یادم هست که پای برادر ِسوم از سینه کش ِدیوار کنده شد و با شرم غلتی زد و چارزانو نشست و مُفش را بالا کشید و چیزی پرسید که دقیق یادم نیست از بدنامی پرسید یا نامی و مادرم در جوابش گفت : بدنامی از شب ِقبل از صبحی شروع شد که قرار بود در مراسمی با شکوه عصای مقدس که به گفتۀ ملای لنگرودی هفده بار فوت ِهفت جانبه به نیت ِهفتاد شهید ِآسمانی  کرده به آن بعد از خواندن ِسی و هفت دعای خیریه قبل از نماز عشائیه تا داده شود به شهید ِ زنده و باعث و بانی آن هم پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین کل عباس ِگالش دوز بود که بعدها شد عباس آقای میر کفش فروش و خیلی ها یقین دارند اگه کدو مسمایی چند مو روی پوست داشته باشه عباس گالش و جد اندر جدش یک مو روی سر نداشتند و ندارن و نخواهند داشت چرا چون همیشه هم مستشار این خان و آن خان بودند مُفت یا پوست از کلهٔ باقلا فروشا می کندند مجانی یا گمچ می سابیدند بی گِل ِسرشور جد اندر جد چرا چون شغل ِ اصلی اشان پاپوش درست کردن برای این و آن بود و بود تا که تک پسرشان را فرستادند نجف آباد که درس ِملایی بخواند که خواند چرا چون کفش دوزی داشت منقرض می شد و شد و همان تک پسر شد ملای لنگرود و بود و هست تا همان شب ِمرافعه در خانهٔ ملا در حضور ِشاباجی خانم زن ِسوم ملا که خانم همهٔ آباجی ها بود  به آخرین پسرش گفت : پسر دست ازلجاجت بردار ؛ تا کی می خوای واستاده بشاشی ؛ آخه شاعری هم شد کار ؛ شعر یعنی تی کون ِگوز ؛ تو ماشااله صاحب فن و فنونی مثل ِهمین عصا تراشی که شغل ِشریف حضرت موسی یقین الله بود وهست و خواهد بود و عصا می تراشی به محکمی و زیبایی الههٔ سامریی که ولاهه عصا سازهای سامره انگشت به کون می مانند ؛ قربان ِجد بزرگوارم برم که حدیث داشت از جد ِبزرگوارش که صاحب ِهمۀ علوم زمان بود از طبابت و متانت و کیمیا و سیمیا تا بخیه زدن ِبال ِسیمرغ بر کتف های اسب های تکتاز ترکمن و با زبان ِمبارکش اِذن کرده بود یا گفته بود یا چه می دانم چی که از آن زمان نهصد و هفتاد و پنج سال گذشته که هر آنکس که عصا از درخت ِکنوس بسازد برای استوارتر کردن و وارستن ِسنت ِجلالیهٔ مردانه گی در قوام الدین ثواب ِسیصد و پنجاه و هفت استخاره هنگام عبور از پل ِصراط  پشتوانۀ اوست ؛ پسر سن وسال  تو از سی ویک  گذشته دست از لجاجت بردار و با من بیا همین دختر سیزده سالۀ  خواهر زن ِهمین یک پای هنوز شهید نشده که ای کاش شهید می شد و این همه دنگ و فنگ نداشت را برات بگیرم و آبرودار بشی و این رسوایی از خانوادۀ ما استغفراله ؛ پسر ببینم تو اصلن داری اصل کاری را ؛ حدیث داریم معتبر از صاحب ِفضل الله الکرامت که حالا اسمش یادم رفته از بس اعصاب ام را خط خطی کردی و می کنی و به چه دردت می خورد نام برملا کنندۀ همۀ اسرارهای نهان مانده و پنهان شده که خودش با زبان ِ مبارک فرموده : ملایان چون طبیبانند و محارم انسان و و مونس ِاجنان ؛ بکش پایین شلوارت را تا پدرجانت ببیند داری یا نه .

من دقیق یادم هست مادرم گفت که شاباجی خانم همین گفته ها را کمی با آب و تابی بیشتر از ساعتی کمتر به همسایۀ خودش که سی سال باهم خواهر خوانده بودند گفت و تاکید کرد که کس نشنود وگرنه آبرو ریزی می شود و همسایه به جاری ی کوچک اش که سنگ ِصبورش بود گفت و تاکید کرد به کسی نگوید چرا چون آبروی ملا و شاباجی و پسرشان با هم می رود و سنگ ِصبور هم به کیسه کش ِهمین حمام نظافت که حالا بسته شده چرا چون نظافت را رعایت نمی کرد گفت ولی یواشکی چرا چون داشت چرک می داد و می گرفت وسط مه و عرق زنانه که از مه و عرق ِحمام مردانه غلیظ تره و بخار غلیظ حمام که می دونید حرف پخش کنندهٔ بی مزد و مواجبه و اینطوری بود و شد که همه فهمیدند جز شاعری که عاقبت زیر بار حرف ِمفت ِ پدرش نرفت و شلوار پایین نکشید و پرونده بسته شد اما دهان ِمردم باز ماند.

من دقیق یادم هست که مادرم آب ِ دهانش را از گلوش که خشدار شده بود پایین داد و چشمی به دورها دوخت و آه کشید و گفت : آمان از شعر و شاعری که آدمو خوار و خفیف می کنه و بدتر از همه ذلیل و سکۀ یک پول ِسیاه و وصیت می کنم به شما که درست مثل ِوصیت ِپدر شما به شماست که شعر گفتن یعنی گوز از کون بیرون دادن را فراموش کنین و وقت ِگرامی را بی خودی تلف نکنین و یادتان باشد نجار بشید و کتابخانه بسازید سیصد و پنجاه و هفت بار پسندیده تراز شعر نوشتنه اما هیچوقت شاعر نباشید و اگر شبی دیدید که چیزی شبیه شعر توی مغزتان دینگ دانگ و وارنگ و ماهرنگ کرد سی بار به شیطان لعنت کنید تا از دماغتان بیرون بریزه و گم و گور بشه .

من دقیق یادم هست که مادرم  قبل از این که حرف آخرش در ما تاثیر کند سریع ادامه داد : اما ملای زیرک و قدرت طلب نمی دانست که پسرش عاشق شده درست سه روز پیش از سرود خوانی ی خروس ها و پس از تیز کردن ِتیغۀ تبر در کُنوس کله پیش از ضربهٔ آخر را زدن به بن ِشاخۀ سربند بسته و درست و حسابی برچیدنش برای تراشیدن ِیک عصای سفارشی که در واقع گردشی میان ِدرخت ها کرد برای تمرکزیدن که مثه دعای قبل از نماز از واجبات ِنجارهاست و یواش یواش ازدیدن ِکُنوس های پختۀ قهوه ایی طبع شعرش گُل کرد و در حالی که هی کُنوس می کند و پوست نکنده می انداخت به دهان و می جوید و آبش را قورت می داد و تفاله را پرت می کرد سی سانتی دورتر از خودش چرا چون شعرش داشت در مغزش می جوشید و از این تنهایی و جوشش لذت می برد تا نشست روی خرسنگی وازجیب ِپیرهن دفتری و مدادی بیرون کشید و نوشت : صبحگاهان که قهوۀ تلخ چون کُنوس …

که یک دفعه صدای هِرهِر و کِر کِری شنید که باقی شعر پرید و هر چه تقلا  کرد و سر چرخاند این طرف وآن طرف تا بگیردش و دوباره روی کاغذ بندازد و باقی را بنویسد نشد تا عاقبت دو چشم ِمیشی دید و دو لُپ و لبی سرخ از خون ِبلوش های شهید شدهٔ جنگلی روی پوزهٔ ظریف وسکسی و دلش به تاپ تاپ افتاد و فهمید که عشق همیشه از سوراخ های گوش داخل می شه و بی قرار تا ته ِدل می ره و بعد آتش می گیره و مجبوری فرار می کنه و توی حدقهٔ چشم راه پیدا می کنه و آرام خودشو می بازه مثه قمار باز که خدا بیامرزه باباتون از بس باخت و نُبرد تا دق کرد ولی شاعر نباخت تا وقتی که چیزی دید که کسی بود و نباید می دید و او کی بود دختر ِرییس ِشغال ها که با ناز و عشوه مثل ِفروزان در گنج قارون به طرف ِپسر ملا می آمد و آمد تا چند متری مانده به دهن ِاز تعجب شُل و ول ِعزب پسر روی زمین دراز کشید و پا رو پا انداخت و همانطور هِرهِر و کِرکِر کنان گفت: شعرتو بنویس و فکر کن من اینجا نیستم و تنهایی و منم جای بلوش اگه زحمتی نیست چند دانه کُنوس بکن و بده تا بخورم که دستم کوتاهه و کُنوس بر بلندای کندس .

پسر گفت : ولی من که می بینم تنها نیستم و در ضمن دستاتم خیلی خوشگله و کُنوس ها هم خیلی دلشان بخواد دهانت را ببویند و ببوسند پس من نمی توانم شعر بنویسم

دختر گفت : یعنی می گی من مزاحم شعر نوشتن ِتوام و باید برم و بلند شد و پشتش را به شاعر کرد ودر حالیکه مدام کونش را قِر می داد سلانه سلانه اما آهسته به طرف ِانبوهی بوته های بلوش رفت که پسر ملتفت شد که حرف بدی زده داد کشید : آهای خوشگله من که نگفتم بری خیلی هم خوشحالم که تو اینجایی و دختر ِشغال فوری چرخی زد و دوباره به طرف ِپسر آمد و چند متری مانده به او درست در همان جای قبلی روی زمین دراز کشید و این بار یک دست زیر سرش گذاشت غیر از پایی که روی پا انداخت و گفت : پس خواهش می کنم باقی شعر رو بنویس و قول بده بعد از تمام شدنش بلند برای من بخوانی آخه من خیلی شعری را دوست دارم که بلند خوانده بشه تا گوشام باهاش برقصند و بسرعت مثه جمیلهٔ رقاص کف ِدستی بوسید و لب غنچه کرد و بوسه را فوت کرد به طرف شاعر که وقتی پسر ملا به عجله گرفتش مثه گل ِمینا یواش یواش باز شد و عطرش را ریخت در حلق ِشاعری که داشت از وسط زمین و هوا چیزی مثه ماچ می  گرفت و گرفت و چسباند به جایی به نام سینه که می دانست دلش در همانجاست و گفت : اسمت چیه خوشگله؟ اسم ِدختر شغال سکوت بود اما چون چیزی نگفت پسر باقی ی ( صبحگاهان که قهوهٔ تلخ چون کُنوس ) را بلافاصله اینطوری نوشت . 

من دقیق یادم هست که مادرم  کتاب ِ شعر پسر ملا را باز کرد و چند برگ به سرعت ورق زد و عاقبت خواند: با لبخنده های تو شیرین می شود / بوسه ها از بلوش های لب ِتو می چینم / تا طعم ِدهانت بلا گردان ِقلبی بی قرار شود / سکوت دست ِتقدیر است در باغ ِعشق / می کوبد بر  پنجرهٔ سینه و پلک های هر چشمم /  تا هیاهوی هر حکایتم را بیان کنم /  بر خیز و دست در دستم بگذار / ای نسیم ِصوت ِسه تار با همنوایی نی / تا بی نهایت برقصم بر آسمان و / برقصی تا بی نهایت در بغلم .

مادرم کتاب را بست وبعد به عکس ِپدرم در قاب و بعد به سه تارنواز و بعد به همهٔ ما نگاهی مشکوک و غمگین و شاعرانه انداخت و من دقیق یادم هست که بعد دستی روی دست سفید و تپل اش زد و مالید و کشید و بعد چشم های آبی اش را بست و بعد در اندیشه ایی خوابناک و خسته فرو رفت وبعد که برادر سومم الکی ولی بدون ِشک عطسه ایی شلیک کرد که دیوار سکوتی را شکست که مادرم بلهوسانه دور خودش کشیده بود پس دستپاچه چشم باز کرد و کمی حیران گفت : چرا سکوت یعنی دختر ِشغال به کُنوس کله آمده بود؟ این همان سوالیه که بعدها ملای لنگرودی از پسرش در دادگاهی صحرایی برای رسیدگی به جرایم جنگلی ها کرد اما ما قبل ازجواب ِ دادن پسر شاعر در آن دادگاه از دختر شغال که نمی توانست جلوی زبانشو بگیره و حرف ِزیادی نزنه فهمیدیم که : تمساح ها پای بریدۀ پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگِ همین عبدولفتوح را با احتیاط ِ کامل در حالی که پوشیده در جوراب ِنازکی دباغی شده ازپوست ِماهی کفال ِماده و چارق ِکلفتی دباغی نشدۀ از پوست ِنر اوزون بورونی بالغ بود به جنگلِ بردند و میان ِمیدانی که دور تا دورش فیل ها و تمساح ها نشسته و ایستاده بودند مثل مکاویج کاشتند وهمین سبب ِتحریک ِشکم ِگرسنۀ بچه فیل ها وبچه تمساح ها شد که خیلی هم نازنازی بودند و روزها بود که جز سیب و گلابی جنگلی چیزی نخورده بودند و فکر می کردند این پای بریده یک ماهی کولی بزرگ است و باید فوری آن را از پوست بیرون کشید و خورد اما بزرگتر ها با فحش و تشر و ضربات ِنرم ِترکه بر کفل هاشان آنها را گریان زیر دست و پاهاشان زندانی کردند تا شغالهای زوزه کش با رییس شان آمدند و به جای جشن گرفتن به بحث کردن پرداختند و درنتیجه بعد از مقدار زیادی حرف و استدلال و داد و قال که تا ساعت ها طول کشید و بچه ها و مادرها و بیمار ها خسته شدند و رفتند و خوابیدند تصمیم گرفتند شورای متحد جنگل برای آزادی صید ماهی در رودخانه ها که مخففش شد ( شمجباصمدر) به ریاست ِ شغال ِ بزرگ را تاسیس کنند تا عملیاتی در وهلهٔ اول تدافعی و در مرحلهٔ دوم سراسر تهاجمی  سر و سامان بگیرد و چون نمی دانستند رودسری ها بعد از کنده شدن ِ پای یکی از ماهی گیرها چه اقدامی خواهند کرد مجبور به چاره اندیشی شدند و سرکردۀ فیل ها پیشنهاد داد که یکی را یواشکی  برای جاسوسی به داخل ِشهر بفرستند که مورد تایید قرار گرفت و بلافاصله ابتدا یکی از تمساح ها سینه جلو داد و با پاهای کوچک و مصمم به وسط جمع آمد و گفت : یک برادر و یک دختر عموی من که تازه نامزد بودند و برای خودشان در جنگل جای دنجی  گیر آورده بودند و داشتند نامزد بازی می کردند همین هفتۀ پیش به دست همین رودسری های دشمن اسیر شدند و ناجوانمردانه و بدون ِمحاکمۀ عادلانه که از مصوبات ِتثبیت شدۀ ساکنان ِکشتی نوح در دوران ِتوفان ِبزرگ بود و همۀ جانداران اعم از فیل و سار و تمساح و انسان و گنجشک و شغال و باقی نجات یافتگان امضاء کرده بودند و تا حالا هم کسی از آن تخطی نکرده بود را پوست کندند و جوراب و کفش ساختند برای فروش و نفع شخصی و دیگر نتوانست حرف بزند و مدتی گریه کرد و جمع هم متاثر شد و دلداریش داد که فرجام ِمظلوم همیشه بهتر از عاقبت ظالم بود و هست و خواهد بود و او همین دلداری را پذیرفت ولی کمتر گریه کنان ادامه داد حالا از شما می خواهم تا این ماموریت ِ پُر خطر را به من محول کنید که فنون ِ پیچیدۀ جاسوسی را مستقیم از مادام ماتاهاری یاد گرفته ام که للۀ همۀ بچه های خانوادۀ ما تا سه سال و پنج ماهگی بوده است و من تا شاشم کف نکرده بود عاشقش بودم و او فقط منو نوازش می کرد همیشه بیشتر از بقیه و همین حرف او ولی  با تشویق دوستانش و اعتراض ِنادوستانش روبرو شد که کلن از آدما خیلی بد دیده بودند و تعداد بیشتر همین نادوست سبب شد خودش یواشکی با پاهای کوچک ولی شجاع اش عقب نشینی بکند و منتظر بماند تا چه پیش می آید که رییس پیش آمد و در ادامه بعد ازمشاوره با معاونانش گفت : تمساح عزیز تو جنگندۀ شجاعی هستی چون هیکل ِورزیده ات را خوب پرورش داده ای اما چون قدت پنج تا هفت سانتی از سه متر بیشتر است زود شناسایی می شوی و دستگیرت می کنند و پوستت را قلفتی می کنند و این خسارت ِجبران ناپذیر برای همه گان غیر قابل جبران است و گفت : داوطلب ِبعدی که بلافاصله فیلی نوجوان اما پانصد کیلویی ملقب به آتشینخو پا بر زمین کوبان به سوی رییس دوید ولی به موقع ترمز کرد و گرنه رییس زیر پاهاش له می شد و گفت : آتشینخویم داوطلبی جان بر کف برای انجام همهٔ امورات و اوامر مقدس ِجاسوسی  که رییس بدون مشاوره با معاونان به دلیل ِتیز نبودن ِخرطوم هاش نپذیرفت و بعد چند سینه سرخ و دو سار ِنوک چدنی داوطلب ِجاسوسی هم به علت ِناآشنایی با لهجۀ پیش سری ها و پس سری های رودسر مردود شدند و سرانجام خستگی ماند و خرخرهای گوشخراش از خرطوم ِفیل ها و تِس تِس ِدندان قروچه های عصبی ی تمساح ها و جیکانه های پرنده ها و چُس صوت های حشره ها و چغاله چُرت های بعضی از شغال ها و در این موقع  تیری ظریف ولی زوزه کش از پیش چشم شغال های چُرتی گذشت که باعث شد رییس هم شرمزده بترسد و همین شرم و ترس هنوز در ریش ِجو گندمی رییس وول می زد که سکوت قِری به کونش داد و خرامان و ملوس به طرف ِپدرش رفت و در آغوشش جهید  و پوزه اش را بویید و بوسید و در گوشش هم چیزهایی گفت که دیگران نشنیدند اما حدس زدند که رییس باز مخالفت می کند که رییس مخالفت نکرد و گفت : با وجودی که سکوت تنها فرزند منست اما چاره ایی نیست و باید همه گی قسم بخورید که این راز را حتی اگر زیر شکنجه های سخت و پشم ریز هم قرار بگیرید بروز ندهید و همه گان دست راستشان را بلند کردند و روی سینهٔ چپشان گذاشتند و قسم خوردند که تا جان در جنگل دارند این راز را سر به مُهر نگهدارند چون قلبشان در طرف چپ سینه است بر خلاف ِآدم ها که چون در طرف راست ِسینه قلب دارند معرفت ندارند تا رازدار باشند .     

 من دقیق یادم هست که مادرم  در این لحظه خواهرم را صدا کرد و کنار خود نشاند و سر ِبرادر کوچکم را از روی پای خودش برداشت و روی پای خواهرم گذاشت و برادرم وسط ِخواب و بیداری غری زد و مادرم رفت به مستراح چون چند استکان چای بیشتر از بعد از ظهرهای دیگه زده بود و لول شده بود و ما از جامان جُم نخوردیم چون ملول می شدیم تا برگشت.   

من دقیق یادم هست که مادرم در حالی برگشت که چشماش آبی تر شده بود و ادامه داد : در واقع عشق ِ شاعران به سکوت از همین جا شروع شد وگرنه قبل از این اتفاق هر شاعری تا شعری می بافت غوغایی می کرد مثه مرغ ِکُرچ که تا تخمی می گذاره چنان قیل و قالی راه می اندازه تا خدا هم که معمولن کر گوشه هم از تولیدش فوری خبردار بشه که می شود اما واسهٔ خدا که تفاوتی نمی کنه قال و قیل یا سکوت اما نقشه ایی که ( شمجباصمدر) طرح کرد و به سکوت برای جاسوسی از اهالی رودسر ابلاغ کرد این بود که یک : جاسوس باید نفوذ کنه درمراکز اصلی و مهم دشمن که خانۀ ملای لنگرودی و قهوه خانه اولویت داشت  و دوم : هر چقدر که می تونه حرف های در گوشی مردم ِرودسر رو در بازار و حمام بشنفه و گزارش بده و سه : تفرقه و دعوا و کینه کشی و قهر بین رودسریا و لنگرودیا و فامیل با فامیل و دوست با دوست ایجاد بکنه با دو به هم زنی از طریق ِحرف ِاینوری را پیش آنوری بردن و حرف ِآنوری را به اینوری گفتن که تا آنوقت اصلن در دنیا از این حرفا نبود و کراهت داشت و محل ِ شروع ماموریتش کُنوس کله شد که خود ِنوح بعد از پایان ِتوفان و به گِل نشستن ِکشتی آنجا را منطقۀ امن اعلام کرده بود و دارای قوانینی بود که حتی قانون های قرانی هم در مقابلش اعتبار نداشتند و ندارند مثلن شماره یک : سه نفر یا بیشتر با هم نمی توانند وارد کُنوس کله بشوند مگر جدا جدا و دو : هیچ جانداری اگه زنده باشد و زنده گانی داشته باشد با جاندار زنده دیگه فرقی ندارد و می تواند به اندازۀ مساوی در کُنوس کله کُنوس بخورد مگر اینکه خیلی کُنوس دوست باشد پس می تواند بیشتر بخورد اگه اسهال نگیرد چون در کُنوس کله ساختن مستراح حرامه و سه : از شاخه های کلفت و پیر هر درخت ِکُنوسی هر کسی می تواند سالی فقط  یک بار یک عصا نه بیشتر بسازد برای آدم شل و وَل و محتاج و چهار : عاشق شدن در کُنوس کله نه فقط مجاز است بلکه ثواب هم دارد و پنج : هرکس میوه و چوب و عشق ِتولید شده در کُنوس کله را بدزدد و بفروشد به غول ِبیابان یا پالان ِخر تبدیل می شود ولی هیچ خری آن پالان را روی پشتش نخواهد گذاشت و هیچ بیابانی آن غول را راه نخواهد داد .  

من دقیق یادم هست که مادرم آهی کشید و مه ایی مهتابی لحظه ایی بر چشمان ِآبی اش دوید و دست بر دست که کوبید مه محو شد و گفت : از پدرم شنیدم زمان ِکُنوس قحطی ی بزرگ که پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدربزرگ ِما خودش شاهد بوده ملای لنگرودی یک روز در خطبۀ دوم نماز جمعه فتوای یک گنُده ملای نجفی را نقل کرده بوده که کُنوس چون بماند آبش شراب شود و ضرر زند به صحت ِمزاج و عقل ِمومن پس بایسته و شایسته است که کُنوس کله ها ویران گردند و هرگز آبادان نگردند ولی رودسری ها که یواشکی آب کُنوس توی خمره می انداختند خودشان فتوای گُنده ملا را باطل کردند و درخت کُنوس بیشتر کاشتند تا شرابشان بیشتر شود و کُنوس کله ها هم حتی بعد از قحط سالی آبادتر شد و به همین دلیل ساده ولی مهم اسم تمام دخترهای متولد آن سال را بُمانی گذاشتند جز اسم ِدختر سیزده سالۀ خواهر زن ِشهید ِزنده که در واقع هفت ماه بیشتر از هفده سال داشت را سه ماه بعد از به دنیا آمدن و بیخودی به خندهٔ پدرش گریستن را نمانی گذاشته بودند تا نمانه ولی او خندان به پستان ِمادرش چسبید و ماند و در وقت ِنام نویسی درمکتب خانۀ پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدر بزرگ ِهمین مش عینک علی  که ناظم ِ مدرسۀ هوسم است و آنوقت ها به مشدعلی کورمعروف بود چون محصل ها را از صدا می شناخت نه از قیافه به بُمانی تبدیل شد تا بمانه و سیزده ساله که شد عروس بشود و سیزده ساله شد اما خواستگاری پیدا نشد تا عروس بشه و بعد از هفت ماه گذشته از هفده ساله گی هم که ملای لنگرودی پا پیش گذاشت تا برای پسرش زن بگیرد هنوز سیزده ساله مانده بود تا اینکه تنها دوست ِباقی مانده از مکتب خانهٔ علی کور که دختر مشد ابرام بزاز که پدر ِپدر ِپدر ِپدر ِپدر بزرگ ِهمین کَل اکبر زیرک زادۀ کاموا فروش هیز و گرانفروش بود که حالا ته پاساژ ممتاز دکان داره و تا  هفده ساله گی  چهار شکم زاییده بود پسر از نوع کاکل دار آنهم وزوزی چون خودش گیس فرفری بود به او خبر داد که  شوهرش گزمهٔ شلمانی شب ِپیش یواشکی دور از گوش های همیشه بیدار و گوش های تیزتک ِپسرهاش بهش گفته ها گفته از خلوتکدهٔ کُنوس کله و شاعر ِعاشق و بساطی از رسوایی که برو و ببین و به همین دلیل ساده ولی مهم بود که بُمانی دیگه در خانه نماند و برای اولین بار ترسان و لرزان به تنهایی به کُنوس کله رفت تا ببینه که بساط ِرسوایی چه جور بساطیه و با جهیزیهٔ خودش  که سال هاست هی به آن اضافه می شه و حالا دیگه آنقدر سنگین شده که آفتابه و تشت و مشربه های مسی را لای سفره حصیری پیچیده و در طویله گذاشته اند تا زرد بمانند فرق داره یا نه و به همین دلیل رفتن بمانی رسمی شد معمولی اما مهم برای باز شدن ِبخت دخترای دم بخت که صدای شاشیدنشان شیون می زد از بی شوهری و پس می رفتند و رسوایی ها بار می آوردند و هنوز می آرند در کُنوس کله که خدا نبیند و پیامبر نشنود تا این جور رفتن ها هم  دمُده شد و از زبان ها افتاد و بعدها گاهگداری مد می شد و می شه مثه موی گوگوشی. 

من دقیق یادم هست که مادرم ناگهان به خواهر بزرگم خیره شد و چند بار دست بر پشت ِدست کوبید ولی خواهرم بی اعتنا به او به برادر یکی مانده به بزرگه گفت : آهای کون ِ گـُنده بلند شو برو آب بیار بریزم تو این سماور تا نسوخته و مادرم دوباره مهربان شد وموهای حنایی رنگش را زیر روسری مرتب کرد تا برادرم هِن غُرکنان با پارچ ِخالی آمد و گفت : آب قطع شده و خوابید روی فرش و پاهاش را کوبید به بالاکش ِدیوار و مادرم برای اینکه دعوا نشه ادامه داد : هنوز خروس خوان بود که بُمانی چادر نماز مادرش را پیچید دور اندام ِدخترانه اش و سه بار وردی خواند به زبان ِگالشی و به خودش و خانه سه بار فوت کرد و رفت به طرف ِکُنوس کله و این در سیزدهمین روزی بود که شاعر شاخه ایی که روز اول انتخاب کرده بود و زخم به بُن اش زده بود را هنوز نبریده بود تا میان ِخمیری از برگ های پوسیده و گِل و آهکی که ساخته بود از آب ِ زمزمی که پدرش گفته بود زوّار آورده اند براش از مکرمهٔ مقدسه تا جلا بخوره و پیررس بشه که وقت ِتراشیدن ترَک نخوره که نخورد و به دلیل ِهمین ترَک نخوردنا بود که بُمانی و سکوت هم زمان وارد باغ شدند ولی چون آن صبح باران نمی بارید ولی خورشید هم خواب مانده بود همدیگر را ندیدند تا  اینکه به پیرترین درخت ِکُنوس که تنه اش پنج تا هیکل ِهمین آقای سه تارنواز  …

و ناگهان مکثی کرد به اندازهٔ نه ثانیه و من دقیق یادم هست که دیدم سه تار نوازی که داشت کج می شد از زور چُرتی بی موقع به موقع راست شد و مکث ِمادرم از ثانیهٔ نهم نگذشته شکست و گفت : بود و درست در وسط باغ قرار داشت و آنقدر شاخ و برگاش انبوه بود که سه جغد بدون اینکه همدیگر را بشناسند در آن لانه داشتند و برای چیدن ِمیوه اش سه مرد بلند قد باید سوار کول هم می شدند و آخری با دُخالنگ به شاخه هاش می کوبید تا کُنوس ها می افتادند گنده تر از انجیر و به همین خاطر بود که بُمانی تا چشمش به کنوس انجیرهای بشقابی ولی شهد ریز افتاد درد ِمعده گرفت چون ناشتا بود پس اطراف را دیدی زد و وقتی مطمئن شد تنهاست نعلین نازنازیش را پرت کرد به طرف ِشاخه ها ولی چون جوان و بی تجربه بود و زوری نداشت لنگه نعلین ِقرتی هم لنگری داد به پاشنهٔ نه سانتی و چرخی زد و پرت شد پشت ِدرخت و کسی داد زد : آخ مادرتو که من و مادرمو با هم کُشتی چرا چونکه مادرا همیشه با نوازش ِنعلین بچه هاشونو ادب می کنند و به همین دلیل بُمانی وحشت زده و یه لنگی دوید به طرف ِصدای نفرینی و بند ِجگر پاره کن ولی نالان شد از خارخسک هایی که کف ِپای لُختی گیر آورده بودند و می گزیدند و فرو می رفتند چرا چون کف ِنرم ِپا بر خلاف ِپاشنه لطیفه و جا واسه فرو رفتن داره که اگه نداشت به سکوت نمی رسید که رسید و دید که شغالی طناز با نعلینی چسبیده به پوزه روی زمین می غلطید و می نالید و این طوری شد که بُمانی با شرمنده گی از سکوت معذرت خواهی کرد که فوری پذیرفته شد و لنگه نعلین را پس گرفت و سکوت هم ریزه خارهای فرو رفته در کف ِپای برهنۀ بُمانی را با ناخن های بلند و سوهان کشیده و لاک زده اش بیرون کشید و بُمانی برای اولین بار متوجه شد که چه ناخن های کج و کوله و کوتاه و بی رنگی داره زشت تر از ناخن های بیجار کارا و پسر ملا هم که شب ها همیشه تا پیش از خروسخوان بیدار می نشست و شعر می ساخت شب ِپیش از آشنایی سکوت و بُمانی تا بعد از خروسخوان هم بیدار نشست و بهترین شعرش را نوشت و پاک نویس کرد تا تقدیم ِسکوت بکنه غافل از اینکه بُمانی چنان به سکوت علاقه مند شده که الکی خواهر خوانده شده اند و کُنوس ها خورده اند انجیری و درد دل ها کرده اند و حرف ها زده اند از هر دری جز دری بسته که در پشتش رازی وجود داشت نگو و نپرس به شوری ی عشق  و بی نمکی ی شهوت  .

 من دقیق یادم هست که مادرم در جواب ِآقای سه تار نواز که ناگهان حرف ِ مادرم را برید و با ادبی حقه بازانه گفت کمی  در مورد شوری ی عشق و بی نمکی ی شهوت بیشتر توضیح بدهید فقط لب گزید و اشاره به ما کرد که همه گی به شرمنده گی ی تقلبی ی سه تار نواز خیره شده بودیم و ماندیم تا مادرم گفت : لازم نیست  و فوری ادامه داد : سکوت که خیلی زود فهمید بُمانی دختری چشم وگوش بسته ولی نادان نیست و حتی می داند دلیل ِشهید ِزندۀ جاوید لقب گرفتن شوهر خواهرش به جز پای بریده اش در چیست تصمیم گرفت دختر را به عنوان ِستون پنجم آموزش بدهد و به همین دلیل بود که مسیر حرف ها و درد دل ها را بعد از نیم ساعتی اینور و آنور زدن عاقبت به بن بست ِعشق و عاشقی کشاند و بُمانی در تور افتاد.

راستی بُمانی تو تا حالا عاشق شدی ؟ و بُمانی ی در تور افتاده مثه ماهی دریا ندیدۀ رودخانۀ صیدر محله که خانۀ خالهٔ بزرگش کنار همان رود بود هول شد و هولکی دروغی گفت که راست بود چون همهٔ دروغ های بُمانی در خواب ِسحری اتفاق می افتاد و می گن سحر خواب دیدن ِدخترا چپ است من که ندیدم چرا چون زنم ولی بُمانی از تک و تو نیفتاد و یک نفس گفت :

من دقیق یادم هست که مادرم صداش را نرم و اسلوموشن کرد مثه شعر خواندن ِآذر خانم پژوهش و با ِغمزه ایی ناز شده تر از صدای رادیو وقت ِپخش ِگل های رنگارنگ و یک نفس گفت : فقط سه بار تا حالا  که بار اول یازده سالم بود که یعد از ظهری داغ بود اما شرجی نبود چرا چون اواسط تابستان بود و یک پسر گندۀ تهرانی هی شیرجه می زد تو رودخانهٔ صیدر محله و با دست کولی می گرفت از رودخانه به قد و قوارهٔ همین کف ِدستم و تا منو دید که می خندم به چاچول بازی هاش دست پاچه شد و خیس از آب بیرون آمد مثه فردین ِسلطان ِقلب ها و سرم داد کشید مهربانانه که : چقدر دندان هات سفیده خوشگله و من از خوشگل گفتنش خیلی خوشم آمد و نشستیم لب ِرودخانه و او سیگار داشت اما آتش زنه نداشت و بی خودی می گشت لای دستای من با دستای نرمش و انگاری خسته شد از نیافتن که از من پرسید : آتش زنه نداری و من چون زن نبودم و هنوز دختر بودم پس نداشتم و او فوری لبم بوسید و خودش خم شد طرف ِپیرهن اش که من روش نشسته بودم و مجبور شدم تا از خجالت جا به جا بشم ولی او به روی خودش نیاورد از بس مودب بود و دو تکه سنگ از جیب ِسینهٔ پیرهن اش در آورد به رنگ ِبنفش و مالید به هم نرم طوری که حالی به حالی شدم چرا نمی دونم و روشن کرد سیگارشو و بلافاصله داد دست من و گفت : بکش برای سینه دواست و من پُکی محکم گرفتم از بس دلم تاپ تاپ می زد چرا نمی دونم و سرفه پشت ِسرفه و او خندید و خواست باز لبامو ببوسه که چون معصیت بود نذاشتم و بعد ها فهمیدم عاشق شدن یعنی سرفه های لبی و معصیت های نبی و تاپ تاپ ِدلی و ماچ های بوسه ایی  و حالی به بی حالی شدن های بی اختیاری و البته اجازه ندادم که بیشتر بمالدم از بس که لوس نبود و دلم هم براش سوخت چون انگار گرسنه بود و هوس ِکولی ماهی و شش انداز و کته داشت که نداشتم و کاش ناهار مهمان ما بود که نبود ولی دفعۀ دوم سیزده ساله بودم و غروب ِیک زمستان ِبرفی می رفتم تا کلوچهٔ نور بخرم که دیدم مردی به گمانم مازندرانی وسط  پل واستاده و به یخ رود خانه خیره مانده و سیگار و آه را با هم می کشه که تعجب کردم به چی نگاه می کنه و رفتم کنارش ایستادم تا ببینم چرا آه ِدودناک می کشه که گفت : نرماهی ها و ماده ماهی ها حالا زیر یخ ها چه کارها که با هم نمی کنند ؟ و چون لهجه داشت نفهمیدم منظورش چی بود ولی خوشم آمد که براش ماده ماهی با نرماهی مساوی بود و پرسیدم : ها آقا پوست ِیخ خیلی کلفته و چیزی دیده نمی شه که با شرمنده گی گفت : مثل ِمال من و بعد بی شرمنده گی انگار باهام سه ساعته که آشناست خندید و گفت : چقدر دندانهات سفیده دختر دوست داری عروس ِننه ام بشی که ترسیدم و شرمنده و شاد دویدم طرف ِنور که او هم دنبالم آمد تا کلوچه فروشی و بعد از من کلوچه خرید گردویی چون ما همیشه کلوچه می خریدیم نارگیلی و بعد دنبالم آمد تا به خانه رسیدم و چون کلید داشتم در را باز کردم و فوری دویدم توی آشپزخانه و قایمکی رفتم از پنجره دیدمش که سیگار دود می کنه و آه می کشه و هی به خانۀ ما نگاه می کنه و می لرزه چون زمستان بود و در زمستان ها فردا ها خیلی زود می آید که او هم فرداش آمد ولی همراه خانمی که می گفت : خواهرم است و چون دامن ِخواهرش خیلی کوتاه بود و پا که روی پا می انداخت شورتش که قرمز بود معلوم می شد بابام نگذاشت براش چای ببرم و آنها هم رفتند و من خیلی دلم براش تنگ شد و هیچوقت برنگشت تا بهار شد و از یادم رفت تا همین حالا و بار سوم سیزده ساله بودم همین چند ماه پیش که پسر ملای لنگرودی داشت در خیابان سر به هوا راه می رفت که سینه اش خورد به یکی از سینه های من و چون سینه بندم را تازه خریده بودم و هنوز خیلی سفت بود دردم آمد و آخ که کشیدم دست پاچه شد ولی از فرط ِدست پاچه گی شرمنده شد و بلافاصله از فرط ِدست پاچه گی و شرمنده گی دست کشید روی آن یکی از سینه ام که درد نداشت و منم الکی سیلی ی سستی زدم به صورتش و او فوری فرار کرد و من خیلی از دست ِالکی ی خودم عصبانی شدم.

سکوت پرسید : چرا ؟

که بمانی گفت : توکه نمیدانی چه سبیل های ناز و نازک ِخوشگلی داشت.

و در همین وقت بود که سکوت ناگهان فهمید هر دو چشمش دوست دارند تا سبیل های ناز و نازک ِشاعری را ببینند که چشمهاش به رنگ ِبلوش های جنگلی نبود و نیست چون مثه عسل ِچکیده از دیوار ِکندوی مُنج بابلی که سه باغچه دورتر از مزار ِشیخ زاهد محله قرار داشت و داره کهربایی است چرا چون زبان ِمُنج فرق داره با زبان ِزنبور عسل و درازتره و فقط در مهمانی  میناهای طلایی شرکت می کنه آن هم دزدکی و شهدی از مینا می چشه و می لیسه  که خوب پرورده شده باشه و نشئه گی اش هوایی باشه نه زمینی چرا چون بعد از مکیدن ِشهد به کندوش که بر می گرده خواب ِعمیقی را می خوره  که رویاهاش پُر از بوسه و جفته گیری و جدا نشدن ِجفت از جفته تا بیدار شدن و سر گیجه و پا به دست پیچیدن و دست به پا گیر کردن  و خواندن ِآوازی که عسل ازش می ریزه ریز ریز مثه حسرت های تلخ جدایی از جفت .


من دقیق یادم هست که چشم های مادرم پنج بار از قاب ِپدرم پرید به چُرت ِچرب ِسه تار نواز و برگشت روی تک تک صورت ِما یتیمانش و عاقبت هفت ثانیه معطل ماند بر دو شمعدان ِنقره  در دو طرف ِتاقچه که باقی مانده بودند از جهیزیه ایی به یغما رفته و نیفتاد چشمش از عرش به پایین تا با کمک ِقطره اشکی بر گشت روی فرش و ادامه داد : بعد از سبیلی ناز و نازک که به طور مساوی تُخس شد بین سکوت و بُمانی حوادثی اتفاق افتاد تند تند چرا چون داره شب می شه و باید فکری به حال ِشام کنیم که گرسنه نخوابیم وگرنه اجنه روی پلکامان چنان می رینه که آب ِولرم هم نمی تانه بشوردش مثه چرک ِگلو که فقط آب نمک می خشکاندش و من دقیق یادم هست که تندگویی ی مادرم اینطوری شروع شد : بُمانی بعد از به یاد آوردن و گفتن ِسومین خاطرخواهی برای رفع بلا شد خبربر ِخانهٔ ملای لنگرودی به سکوت و سکوت هم بُمانی را کرد وردست ِشاعری که عصا می تراشید وقتی خودش حضور نداشت و از راه پشته های جنگلی که فقط شغال می دانند چطور باید از آن ها بگذرند به سرعت خبر را به باباش می داد و بر می گشت تا خدای نکرده بوسه ایی از سهم خودش از سبیل ِعصا تراش شوریده نچسبه بر لبای بُمانی و سکوت اوسکل بشه و در این بین سه درگیری بین اهالی رودسر و ساکنان ِجنگل اتفاق افتاد که اولی در روزی آفتابی بود که گاهی بی دلیل ابری می شد و بارانکی هم می بارید و به همین دلیل سه تمساح به رودخانه زدند و گیر تورها افتادند ولی قبل از اینکه توراندازها برسند و اسیرشان کنند خورشید شکست خورد و بارانی بارید سنگین هر قطره اش قارچی دنبلانی و تورها و تمساح ها را کند و تا دریا برد و شب نشده انداخت در چمخالهٔ لنگرود که هنوز برای شنا نبود چرا چون آلاچیق نداشت و تا مردای بی کار لنگرودی آلاچیقی می بافتند و می کاشتند در ساحل ِچمخاله برای عیش و نوش و قمار بازی هاشان  ابابیلی ها که از زرد ملیجه بزرگتر و از سرخه چلچله کوچکتر بودند و بعدها شدند شانه به سر با شن ریزه های سر تیز داغانشان می کردند چرا نمی دانم چون کسی نمی داند جز پدر ِپدر ِ پدر ِپدر ِپدربزرگ ِهمین هوتن شکارچی که خدا ذلیلش کرده و یک چشم و ابرو نداره مادر زادی اما باز دست بر نمی داره از شکار خودکاها که یه موقعی از غازها بزرگتر بودند و نترس و بعدها از اردک ها کوچکتر شدند و ترسو چرا چون از بس شکار شدند و گریه کردند اشکاشون تموم شد به همین دلیل تمساح های به دام افتاده نترسیدند و گریه نکردند و تونستند در چمخاله از بند تورهای پدر سوخته به سلامت رها بشن و اما هیچوقت بر نگشتند چون در وقت ِبرگشتن راه گم کردند چرا چون بلد نداشتند و بعد از ماه ها دربدری به راسک رسیدند که در همین سیستان ِخودمان است اما آنوقت ها اسمش زابلستان بود و حاکمش رستم نامی بود با ریشی دوشاخ اما مردمدار که گوشت نمی خورد و به همین خاطر قلچماق بود و مهربان و دریاچه ایی داشت جمع و جورتر ولی گودتر از خزر و باب میل تمساح و قاطرای غربتی که بزودی با همان قاطرها هم سفره شدند و رودسر از یادشان رفت اما اتفاق دوم فردای گمشدن ِتمساح ها افتاد که خانواده هاشان فکر می کردند رودسری ها آنها را کشته اند و خون خواهی می کردند و فیل ها به جانبداری از آنها خرطوم به سینه می زدند واویلا کشان و بنابراین شمجباصمدر جلسهٔ اضطراری گذاشت و قرار شد مقابله به مثل کنند و هر چی پدر سکوت اصرار کرد مقابله به مثل نکنند تا شنیدن ِخبرهای جدید که خودش می دانست باید از جانب ِسکوت بیاید تا حقیقت را بشنود کسی نپذیرفت جز چند بلدرچین ِکوهی که آنها هم زورشان حتی به مرغ های روسی نمی رسید و نمی رسه که چپ شان همیشه پُر از ماش و برنج و زردهٔ تخمه و به همین دلیل مقابله به مثل موجب شد تا دو فیل ِتازه خرطوم کج کرده و یک تمساح تازه دم نیزه ایی شده سه شبی مانده به عصا گردانی  مامور شدند به خانه ایی در رودسر حمله کنند تا زهر چشم بگیرند ولی چون عجول بودند به بیراهه زدند تا زودتر به رودسر برسند که نرسیدند و به املش رسیدند که وسط رودسر و لنگرود بود و فقط یازده خانوار آنجا زندگی می کردند در صلح و صفا و آنوقتا که مثه این وقتا چایکاری نداشتند و فقط شاهدانه می کاشتند که شاه همهٔ دانه هاست و برای درمان ِسیاه سرفه که مرض خانمان براندازی بود و هست و جز دود ِگل ِشاهدانه علاجی نداشت و ندارد ولی جنگلی ها که از این موضوعات بی خبر بودند کلبه ایی ویرانه دیدند نرسیده به املش و همان را لگدمال کردند طوری که  کلبهٔ خشمگین از لگدمال شدن خود به خودی خودش را جوری به آتش کشید که دودش تا رودسر رفت و رودسری ها را هیجانزده کرد چرا چون گل ِشاهدانه شاهدود ِگل ها بود و هست ولی شماها بدانید که این حرفای شاهدانه ایی شایعه است به همین دلیل ملای لنگرودی جلسه ایی اعلام کرد اضطراری و مردم را با سخنرانی های مخصوصی که درس اش را خوانده بود تهییج کرد برای خونخواهی و دود شاهدانه هم البته موثر بود و همکاری کرد و به همین دلیل ساده اما سرخوش سه بی عقل مرد رودسری که هر سه تاشان داس تیزکن بودند ولی از سه محلهٔ رقیب ناگهان عاقل شدند و عقل هم که همیشه دوست ِهر دشمنه مامور شد تا ضرب شستی به جنگلی ها نشان بدهد کج تر از تیغهٔ داس و آنها هم همقسم شدند و تیزترین داساشان را که تا آن زمان اسمشان داسانک بود و بعدها تبدیل به داس شد به کمر بستند و به عزم جنگ به جنگل رفتند و اما نرسیده به مرزهای جنگلی سخت ترسیدند و راه کج کردند و به املش رسیدند یا رفتند خدا می داند شاید هم نداند چرا چون تا آنزمان جز چند تاجر ِجربزه دار اما قاچاقچی کسی به املش نمی رفت چرا چون جرئت ِروبرو شدن با دخترای خوشگل اما ورپریدهٔ املشی را نداشت که کلبه خراب کن بودند بس که گیس می بافتن زیر چتر در باران و آفتاب و آن سه داس در دست هم کلبهٔ آتش گرفته را دیدند قبل از ورود به شهر اما به روی مبارکشان نیاوردند چون املشی ها داشتند دود آواز خوان و دود رقص کنان کلبه هایی دیگه می پرداختند بزرگتر و خپله تر از قبلی با بافتن ِساقه های شاهدانهٔ وحشی که کلفت تر از دول ِپسرای شب شاش کن در تشکاشونه و من دقیق یادم هست که نگاهی غیض آلود هم نثار برادری سه تا مانده به آخری کرد ولی چون او را در عالم هپروت بود چیزی نگفت و آب خواست که همان برادرسه تا مانده به آخری از هپروت ِگرم  ِبی حواسی به جبروت ِسرد یخچالی پرید و براش آبی آورد خنکتر از پپسی ولی بی گاز و سینه صاف کن که مادرم هم برای سپاسگزاری سر بی موی او را هم روی پایش خواباند و همین جور که کلهٔ کچلش را نوازش می کرد گفت : اما سه داس تیزکن هم آستین بالا زدند و با داس های تیز به اندازهٔ ساختن ِچند کلبه ساقهٔ شاهدانه بریدند و روی هم ریختند و بستند و به همین دلیل املشی ها که هیچوقت به غریبه ها اعتماد نداشتند و ندارند هر سه آنها را و همچنین دو فیل ِکون کپل و تمساح دم تیز را جزوی از  خودشان دانستند و دودناکشان کردند و زن بهشان دادند و برای هر کدامشان کلبه ایی ساختند و آنها هم دیگه به جنگل و رودسر بر نگشتند ولی همین موضوع آتشی بود بر سوءتفاهماتی که داشت خاکستر می شد ولی مشتعل تر شد مثه پیرارسال چهارشنبه سوری که خانهٔ علی سید گدا را هم به آتش کشید چرا چون با نوروز اختلاف داشت ولی چون کسی از ما خواهر برادرها به یاد نداشتیم که کدام خانه رامی گوید ادامه داد : و اما اتفاق ِسوم بعد از روغن جلا مالی اتفاق افتاد که آخرین مرحلهٔ عصا سازی است و خبرش را سکوت از بمانی شنید و به باباش رساند که ملای لنگرودی برای قدردانی از شهید زنده مراسمی بر پا کرده با شکوهتر از عروس کوله گردانی و فرمان داده که همهٔ اهالی رودسر و توابع باید حضور یابند و همراهی کنند چرا چون  ثواباتی ثابت داره و به همین دلیل بود که حتی قاسم آبادی ها هم که چون سواد داشتند کمتر گول می خوردند و سواری نمی دادند به مراسم های ملا در آوردی اما این بار گول ِثواب ِثابت را خوردند و پشت ِقاطرهاشان  زن و دخترهای شلیته پوش و مکاویچ های غلافدار بار زدند هر یکی رنگی تر و معطرتر از رنگین کمان و بادران بویه و با دمامه و سورنا به رودسر آمدند و جلوی همین کتابفروشی دهخدا چادر زدند که پدر ِپدر ِپدر ِپدر پِدربزرگش کلبلایی ربیع آقا محضری داشت عمومی با کتابخانه ایی گنده اما شخصی در زیر شیروانی و با حرمت ِتمام کتاب اجاره می داد مجانی به کسانی که می خوانند برای چند روزی و قاسم آبادیا هم که کتاب و رقص براشان کم از ناهار و شام نبود کتاب می گرفتند برای شب خوانی و روزها می زدند و می رقصیدند تا یکشنبه بازاری آفتابی که عصا پیچیده در چاقچوری ابریشمی و خوابیده روی تختی خیزرانی به راه افتاد و به دنبالش سورنا کشان و دمامه زنان و پیر و جوان رقص کنان و آب کُنوس نوشان و کلوچه خوران تا به در بستهٔ خانهٔ شهید زنده رسیدند و ماندند که کدخدای بی سایه و ملای لنگرودی و کلثوم گمچ ساز که قابله گی ام هم می کرد غیر از گمج فروشی و می گفتند زن نیست چون ریشی داره زیر چانه مثه سمباده زبر که به صورت ِکسی نمی ماله جز فاطی دلاک که در باره اش حرفا می زدند کوه سوراخ کن چنانکه ریش ِبز در مقابلش کُرک زیر بغل بود و هست تا سخنرانی کنند که کردند یکی از یکی روده درازتر تا خود زنده شهید ِجاوید با تُنُکهٔ پاره از خانه آمد بیرون که عصا را دریافت کنه یا بگیره که نگرفته یکدفه جماعت جیغی کشید بنفش و مثه تیت بول از هر طرف فرار کرد چرا چون سکوت شب پیش خبر را داده بود به باباش و بابا به شمجباصمدر و شمجباصمدریان لشکری ساخته بودند از پنج فیل ِخرطوم مسلسلی و هفت تمساح دندان اره ایی و پنجاه و هفت شیطانک که دُم داشتند درازتر از دُخالنگ که شلاقی می زد شلاله و به دلیل ِهمین شلاله گی منقرض شد نسلشان بی مزد و منت چرا چون ملای لنگرودی خودش از بُمانی شنیده بود که پسرش عاشق ِشغال دختری شده شاشو که مشکوک می زنه و شاید در مراسم عصا تقدیمی بخواهند آشوبی راه بیاندازند شلم شوربا و بهمین دلیل ملا از لات و لوتای رودسری و لنگرودی بسیجی درست کرده بود مسلح به داس و ساطور و لشکر جنگل که حمله کرد بسیج ملا مقابله به مثل کرد و شب نشده سه فیل و پنج تمساح و پنجاه و سه شیطانک کشته و زخمی شدند و باقی به جنگل عقب نشینی کردند و با باقی اهالی جنگل از ترس ِانتقام کشی ملا و دیگران در رفتند به بلندی های اشکور اما سکوت از حسادت های بُمانی که خبر چین ِملای لنگرودی هم شده بود تا به وصال ِکامل ِپسرش برسه خبردار شد و مشاعر از دست داد چرا چون به شاعر و بُمانی یک اندازه عشق می ورزید و شاعر که خبردار شد از پدر سوخته گی های بُمانی که تازه داشت مهرش را در دلش جا می داد از فرط شرمنده گی هیکل ِظریف اما مدهوش ِدحتر شغال را روی دوش انداخت و به طرف واجارگاه که آنموقع در اجارهٔ هیچکس نبود و یکجوری خودمختاری داشت که جاهای دیگر نداشت رفت چرا چون شغال ِرییس در پاتک ِملا دوستا به جنگلی ها به عنوان ریاست ِشمجباصمدریان روبروی داس ها و ساطورها دلیرانه ایستاد و تا آخر ایستاده گی کرد ولی شکست خورد و مثه خیلی از جانواران ِجنگلی تکه تکه شد و کمر سکوت از این جنایت به ظاهر نشکست اما در باطن شکست پس میان نشکستن و شکستن شوکه شد و شغال ِ شوکه از قدیم دچار بی هوشی موقت می شه مثه سکوت که به هوش نیامد تا شاعر از فرط خسته گی نرسیده به واجارگاه به گوراب محله رسید که چشمه ایی آوازه خوان داشت و پس آبی به سر و صورت ِخودش و سکوت پاشید از چشمهٔ گوراب و شعری سرود به نام ِواجارگاه سرزمین صلح و خواند : در غربت ِغروب ِصلح /  آفتابی ماهرو ناگاه می تابد / و آوازی سبز می خواند / ستاره های آبی در آسمانی نورانی رقصانند / واجارگاه پا کوبان و دست افشان  / جهان در چشم های شب جوشان / ببین چنین مبارک شبی روزگارانند / و در همین جای شعر بود که سکوت به هوش آمد و عصا ساز شاعری فراری یکدفه ماه ِشب چارده را روی پیشانی  خودش دید تو آیینهٔ قطره اشکی که از چشم سکوت چکید و فوری محو شد پس اسم خودشو گذاشت شهاب که حالا پسر ِپسر ِپسر ِپسر ِپسرکوچیکهٔ همان شاعر ِعصا تراش معروف شده به شمس ِلنگرودی و شعرای ساده ولی سیاسی و صمیمی زیاد می گه چون خواهان و خریدار داره جوان و پیر و هوادار هم زیاد داره ولی میانسال چرا چون  فقط با شعرای او خاطراتی دارند خطرناک واسه همین هم تو خفا می خوانندش و مادرم انگار خسته شد که خواست صدایی از سه تاری بشنود که انگار سه گاه کوک شده یا کرده بود سه تار نواز اما کوچکترین برادر و بزرگترین خواهرم با هم داد زدند : چی به سر فیل ها و تمساح ها آمد ؟
من دقیق یادم هست که مادرم به غروبی در پشت هشت قاب ِپنجره که دم به دم کوچکتر و تیره تر می شد خیره ماند و گفت : تمساح ها به هشت جای جهان کوچ کردند نزدیکترینش همین راسک در سیستان و اسم خودشان را گذاشتند گاندو چرا چون گنده هیکل و کوچک دهان شدند از بسکه دشمن نداشتند ولی شرمنده ازشکست در جنگ معروف به جدال ِرودسر بودند و هستند و از فیل ها هم یه عده رفتند به قطب شمال و اسمشان را گذاشتند ماموت چرا چون در جنگل ِرودسر گاهی که خورشید چتر ِبرگ ها را سوراخ می کرد و به زمین خیس ِجنگل نور می پاشید از نوغان های کرم ابریشم ماهوت درست می کردند و هیکل ِهمدیگه رو کیسه می کشیدند تا مثه کهربا بدرخشند و باقی رفتند به ساحل ِعاج در افریقا و دسته های چریکرودی راه انداختند برای بقا و در این وقت ناخنی سه تاری نواخت و من دقیق یادم هست که به پشت ِبام رفتم با خواهرها و برادرهام تا مادرم دردی محرمانه از اعماق ِقلبش به سه گاه ِسه تاری صبور واگو کند  .

 شهریور ۱۳۹۹

September 2020

مهدی رودسری

ریچموند هیل / کانادا


هوش ِمنفی ۱

منتشرشده: سپتامبر 17, 2020 در Uncategorized

هوش ِمنفی ۱

کوچه های بهشت خرم و بهشت اِرم و بهشت شمس و بهشت های دیگر موازی هم از شمال به جنوب شهرکی ساخته بودند که نامش بهشت ِامام بود وهست و این بهشت تشکیل می شد از مجموعه ساختمانهای سه طبقه با نماهای یک شکل و پنجره های کوچک و هشت قاب و حفاظ های آهنی رو به شمال و پنجره هایی یک تکه و مشرف  به بالکنی با حفاظ آهنی رو به جنوب و در هر طبقه دو کارمند سازمان بهبود همبستگی شهروندان ِتوانا با نام اختصاری ب – ه – ش – ت که سازمان بهشت خوانده می شد با خانواده هاشان زندگی می کردند و همچنان زندگی می کنند .

زندگی در کوچۀ بهشت ِمتین اما در انتهای شهرک ویژۀ کارمندان مجرد بود با ساختمانهایی لاغرتر از ساختمانهای دیگر شهرک و دو طبقه که در هر طبقه فقط یک یکخوابه قرار داشت با دیوارهای شمالی کور که جای پنجره یا پنجره های  کور سالک یا سالک هایی روی دیوار سایه انداخته بود و انداخته است و معمولن پنجره ایی کوچک اما بی حفاظ در جنوب رو به سوی اتوبانی که شرقی غربی می رفت و بعدها بالعکس شد و شرقی غربی رفت و هنوز می رود .

دور از رفت و آمد اتوبانی سه فروشگاه در این شهرک آب و نان و نمک و شورت و کفش و کلاه و سینه بند و دیگر چیزهای ساکنان را تامین می کرد که اولی در شمال دارای پارکینگی وسیع و همیشه شلوغ بود و هست و البته جنس هاش همه در بسته بندی های رنگین و سنگین و معروف به خانواده گی و دیگری در مرکز شهرک با پارکینگی کوچک چون مرکز نشینان ماشین هایی کوچک داشتند و دارند و جنس هاشان هم بسته بندی درشت و حسابی نداشت و ندارد بس که سبک بودند و سبک هستند اما در جنوبی ترین جنوب ِشهرک چند فروشگاه به چسبیده و کوچولو و فراموش شده بدون پارکینگ قرار داشت و دارد که اجناسش تفاوتی با دو فروشگاه دیگر نداشت و ندارد ولی بدون بسته بندی عرضه می شد و می شود و معروف است و بود به بازارچه بی سقف چون سقفی برزنتی و مشترک داشتند و دارند و برزنت اش سال هاست که تحت تاثیر آفتاب و باران و برف کپک زده اما همچنان هست و دیگر دکان و دکه و چیزهایی شبیه این طور چیزها گرچه اکیدا ممنوع نبود و نیست ولی مطلقن وجود ندارد و نداشته است .
اما اتوبوس های ایاب و ذهاب ِشهرک که نامشان تور آسمان بود و هست همیشه وجود داشتند و دارند چون سابقه نداشت و ندارد که وجود نداشته باشند چون اسم هاشان هیچوقت تغییرنکرده بود و نمی کند و به دو رنگ سرد و گرم که گاهی این رنگ ها برای تنوع با رنگ های سرد و گرم دیگر می آمیختند و می آمیزند و باعث لبخنده های شیطنت آمیز مسافران هم می شدند و می شوند و راننده ها را از یکنواختی به دو نواختی تبدیل می کردند و می کنند سبز یا بنفش برای مردها و نوجوان ها و زرد و نارنجی ویژه زنان و کودکان و در این رنگ بازی ها البته بدون چشمداشتی رنگ ها نقش خودشان را خیلی جدی سالی سه بار تغییر می دادند و تغییر می دهند و این اتوبوس ها جز دو ایستگاه در اول و آخر شهرک یا بالعکس در آخر و اول شهرک برای هیچ سوارشدنی و پیاده کردنی ایستگاه دیگری نداشتند و ندارند و کارمندان شهرک بهشت هم نه به اجبار بلکه با اختیاراتی تماماً مسولانه و شخصی موظف بودند از همین اتوبوس ها برای حاضر شدن در محل کار استفاده کنند و می کنند و با همین اتوبوس ها به محل کارهاشان می روند و از محل کارهاشان برمی گردند و این قانون در آیین نامۀ استفاده از اتوبوس های رایگان آمده بود و آمده است اما کسی چون متن ِآیین نامه را نه دیده است و نه خوانده بود و نه خوانده است آنرا مو به مو اجرا می کند همچون آیینی مقدس اما گمشده در یقینی ثابت ولی محو و مستهلک که اصطکاک با آن خطرناک بود و هست و خواهد بود چون طبق یک ماده قدیمی باز مانده از قوانین جزایی که این را هم نه کسی خوانده و نه حتی از راه دور دیده باید با تمام نواقص اش اجرا می شد و سه بار تخلف از آن به تعلیق کارمند و برای نه روز کاری منجر می شد و می شود که بسیار دهشتناک باید باشد و بود و سه بار تعلیق اخراج بدون حقوق و مزایای شهروندی برای سه سال در پی داشت و دارد که این مجازات کمی وحشتناکتر از فقر و تنهایی بود و هست .

و مسجدی که در این شهرک با گنبدی طلایی مایل به عنابی در اواسط ِکوچه شمس از ادغام دو خانه ساخته شده بود و اکنون نیست به دلایلی که کسی نمی دانست و نمی داند سال ها بعد از رفرم انقلابی در گرد کردن کامل این گنبد که کاملن هم گرد نشد اما منتقل شد به اواخر کوچه متین با ادغام سه خانه و همان گنبد مرمت شده که دیگر گرد نبود اما کسی در گرد بودنش دیگر شکی نداشت و ندارد ولی رنگش ناگهان به نقره ایی متمایل به سبز به خصوص در شبهای ابری تغییر کرد و گرچه در ظاهر مقدس تر شد اما در باطن کمی کدرتر از مکدرتر شد و به همین دلیل ساده هر روز از مومنانی که درآن روزانه نماز جماعت می خواندند کاسته شد و در عوض با دستور نامه ایی آیینی به تعداد غیر مومنانی اضافه شد که باید ماهی یک بار عصرانه در آن نماز با جماعتی می خواندند که در جمع همیشه با هم تفرقه داشتند و به همین دلایل پیچیده دور از هم اما کنار یکدیگر نماز می خواندند و امام این مسجد هم هر نه ماه و ده روز تعویض می شد و هنوز هم این رسم عوضی اجرا می شود حتی بدون یک روز تاخیر.

در قلب ِبدون ِتاخیراین شهرک ورزش گاهی با گنجایشِ یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت نفروجود داشت و دارد که برای برگزاری جشن ها و عزاهای جمعی مور استفاده قرار می گرفت و می گیرد ولی معمولن بیش ازنهصد و پنجاه و هفت نفر را نمی پذیرفت و نمی پذیرد و دورادور این ورزش گاه کلوب هایی قرار داشتند و دارند که جز در روزهای زوج که مخصوص جوانانی هفت تا هفده سال بود و هست در روزهای فرد خانواده ها می توانستند و می توانند از آن ها استفاده کنند ولی عصرها از ساعت پنج تا یازده جز برای کارمندان رتبۀ سه به بالا ممنوع بود و هست و میان این کلوب ها قهوه خانه هایی موجود بود و هست با نیمکت ها و صندلی های آلبالویی رنگ و میزهای شیشه ایی که به کف ِآبی رنگ جلوه ایی شاعرانه می بخشید و می بخشد و می شد و می شود در بعضی ازاین قهوه خانه ها چای دارچینی با کیک های زعفرانی و بستنی های سه رنگ خورد و در بعضی دیگر کیک های دارچینی با قهوه زعفرانی و بستنی پنج رنگ که هر کدامشان طرفدارانی داشتند و دارند کمی متعصب تر از روشنفکران ِمتنفر از کتاب های ورزشی و نام همه این قهوه خانه ها قلب ِتپنده بود  .

بازهم بعد ازنوشیدن ِسه فنجان قهوهٔ تلخ و احمق اما ضروری در قلب تپندهٔ شماره سه برای گذراندن غروبی ابری بی خوابی سراغ شهرام عبدالهی آمد که بعد از ساعتی غلتیدن از پهلوی راست به چپ و بالعکس فحاشی به چپ و راست قهوه و فنجان هاش نفرین  کنان دستش را دراز کرد و چراغ کنار تخت را روشن کرد : یک و سی و پنج دقیقه و تعجب کرد و خندید و فکر کرد عدد های جادویی در استثمار آدم ها موفق تر از کارشناسانِ جنگ های سایبری عمل می کنند و عاقبت شاید پیروز همان ها باشند که نیستند یا نباشند که هستند ولی در واقع همچنان اعدادی جاودانه و استثمارگرند و از این جملۀ کامل و بدون مغلطه به وجد آمد و بلافاصله آن را با منیر خیالش در میان گذاشت و منیر ِخیال پیشنهاد کرد : تا از یادت نپریده بنویسش و شهرام هم آن را در دفترچۀ یاداشتی نوشت که با عنوان مرد بیدار میان چند دفترچه دیگر خوابیده بود و جلد بنفش اش با ستاره های شب نما در تاریکی سوسویی  می زد و از منیر هم دلنوازانه تشکر می کرد و فقط شهرام بود که این همه را می دید و می فهمید و شارژ می شد پس پس از نوشتن متنی در باره جادو و استثمار از تخت بیرون پرید مثه هر شب تا سیگاری بکشد در این طرف پنجره که همیشه زندگی های دودناک را به آنطرف پنجره می برد و در ضمن اتوبان را هم زیر نگاه داشت .

با صدای بَمناک زیر نگاهی اش به منیر خیال اش گفت : کاش فقط یک  شب این اتوبان تعطیل می شد و منیر مثل همیشه شجاعانه حرف ِخیالش را برید و گفت : حرف های احمقانه نزن دشمن مردم محسوب می شی سعی کن ازمنطق فاصله نگیری عقل را باید کنترل کرد خرد به درد همین مواقع می خوره خره وگرنه شب بدون ستاره ها هم می تونه شبی قشنگ باشه و در ادامه …

چون شجاعت جر و بحث با منیر خیال را نداشت دماغش را از پنجره بیرون داد تا هوای تازه استشمام کند که باز همان آمبولانس را دید سیاه و کوتاه و دراز و سه پژوی سبز و آبی ی پلیس با چراغ گردان های خاموش و نورافکن هایی  بر جسدی و شهرام دوید و دوربین شب خوان را با خشونتی غیرقابل باور از کمد و قاب اش بیرون کشید و با سرعت متمرکز شد بر جسدی که هنوز تعدادی مرد با ریش بی ریش و کاپشن های نارنجی بررسی اش می کردند و به روشنی دید زنی که روی زمین افتاده مثل جسدهای ماه های پیش صورت ندارد ولی موهاش کوتاه و مجعد بود و تعجب کرد و به منیر خیال گفت : هر هفت تای قبلی گیس داشتند بلند و مِش کرده ولی این یکی چرا که منیر مثل همیشه حرفش را برید : خب خره شاید هفت تای دومی شروع شده چقده زود جوگیر می شی منتظر بعدی باش تا به نتیجه منطقی برسی سعی کن عقلت را با خردت جمع ببندی و احساس نسجیده خودت را هم کنترل کنی و شهرام گرچه حق را به منیر خیال می داد اما بی اعتنا به او دوید و دفترچۀ جلد سفیدی با سنجاقک های کوچولوی رنگی از کشوی کنار تختش در آورد و مشاهداتش را در صفحۀ هشت چنین نوشت : مقتول زنی با مانتوی سبز و شلوار آبی و نیم چکمۀ مشکی و لاغر و بلند قد و تقریبن  بیست و پنج تا سی ساله و پلیس ها همان سه مرد با ریش و بی ریش و شلوار های لی ولی رانندۀ آمبولانس این بار مردی چاق است که بی توجه به دیگران دارد سیگار می کشد و به عبور و مرور ماشین ها نگاه می کند و دیگر این که آسمان ستاره ندارد اما ابری هم نیست و یک تفاوت ِشگفت و شاید یک استثنا از نوع عجیب و غریبی که باید در این یادداشت سه بار نوشته شود : کیف ِمقتوله در کنار جسد نیست و کیف ِمقتوله در کنار جسد نیست و کیف ِمقتوله در کنار جسد نیست  .

و بعد از نوشتن سومین جمله در باره کیف ِمقتوله که در کنار جسد نبود دید زنی از یکی  از ماشین ها بیرون آمد و دور جسد چرخید و سپس با دوربین لنزداری از زوایای مختلف عکس هایی از جسد گرفت و شهرام تعداد فلاش ها را شمرد و نوشت : سی و پنج جرقه و این برای اولین بار است که کسی این تعداد عکس می گیرد و در باره عکاس چنین نوشت : زنی با شالی پیچیده دور گلو که دنباله موهاش روی شال چسبیده و به رنگ خرمایی متمایل به بور که ناگاه زن سوی شهرک پیچید و پی در پی فلاش هاش روشن و خاموش شدند و شهرام دستپاچه خود را عقب کشید از پنجره و احساس کرد لو رفته است و همین را به منیر گفت : حالا لابد همۀ سوء ظن ها متوجه من می شه که منیر حرفش را قطع کرد و گفت : از کجا می دونی که تو عکساش افتادی و شهرام سه بار بلند با خود تکرار کرد : شکار لحظه ، شکار لحظه ، شکار لحظه همیشه شکار در لحظه فی البداهۀ اتفاق می افتد و این عین خود خلاقیت است و دوید و دفترچۀ جلد بنفشی با ستاره های شب نما آورد و نوشت : شکار در لحظه بداهۀ خلاقیت است از دکتر اسماعیل بگلو استاد ادبیات خلاق و فن بیان در ترم دوم دانشکدۀ علامه مطهر مرتضوی و دفترچه را که بست مردد ماند که دوباره به مشاهده مقتوله و پلیس ها برود یا نه که منیر گفت : آخه خره کی از مشاهدۀ ناقص نفع می بره و شهرام گفت : حق با توست خانم و با احتیاط چشم های دوربین را به صحنۀ قتلی میزان کرد که رانندۀ آمبولانس و همکارش با جلیقه های نارنجی و شبرنگشان داشتند هن هن کنان برانکاردی را به داخل ماشین می راندند که زیر کاوری مشکی با تسمه های سیاه انگار هیچ جسدی نخوابیده بود و وقتی صحنه از بازدید کنان خالی شد و ماشین ها به طرف شرق و آمبولانس به سوی غرب رفت شهرام سیگار دیگری روشن کرد و به هیچ چیز جز گذر سریع ماشین ها نگاه نکرد چون بشدت شاشش گرفته بود و پلک هاش پنداری خوابی سنگین می طلبید و البته قبل از آنکه بخوابد هر دو دفتر مشاهدات و تفکرات را در یکی از کشوهای بغل تختی زیر انبوهی از خرت و پرت های به درد نخور مثل باطری های مستعمل و رسیدهای بانکی پرداخت نشده و نامه های توبیخ اداری و یک وصیت نامۀ قدیمی و کارت پستال های اعیاد ملی و مذهبی و چک های برگشتی خورده بانکی و سیم های شارژ  و رابط های کامپیوتر و سه عینک دسته شکسته و دو حلقه فیلم چاپ نشده پنهان کرد و آلارم ساعت رومیزی را که همیشه بر شش و پانزده دقیقه میزان بود به شش و چهل و پنج دقیقه تغییر داد و پتو را روی سرش کشید و چون سنگ خوابید . 

سه شب پس از کشفِ آخرین جسدی که هنوز سنگ نشده بود در ساعت یک و سی و پنج دقیقۀ نیمه شب مرجان واحدی پژوی آبی و سبز رنگش را در کوچۀ بهشت متین مقابل شماره یازده پارک کرد و دسته کلیدی از داشبرد بیرون کشید و کلیدی از آن جدا کرد و دوربین به دوش از ماشین پیاده شد و حال کرد از عبور و مرور خنکای نسیم شبانگاهی  لای گیسوی مخفی شده زیر سرپوش ابریشمی اش و لذتی حشری برد از این که هیچ مردی خنکای مخفی را نمی فهمد جز خودش تا در ساختمان را باز کرد و از پله ها که بالا می رفت جای خنکا عرقی سرد روی پیشانی اش نشست تا وقتی که وارد آپارتمان شهرام عبدالهی کارمند رتبه پنج بخش کامنت های ضروری سازمان بهشت شد و با چراغ قوۀ تلفن دستی اش اتاق نشیمن را که در تاریکی محض فرو رفته بود روشن کرد و عرق ِپیشانی بخار شد و او از این که مردی مجرد چنین خوش  سلیقه و مدرن خانه اش را تزیین کرده لبخندی زد و بدون این که چشم از ماسک های افریقایی و برزیلی ی نصب شده بر دیوارها بر دارد مستقیم به اتاق خواب رفت و کشوی کنار تخت را بیرون کشید و از زیر انبوهی خاطرات ِباز مانده در چند اسباب بازی کودکی و فیش ِحقوق های تا نخورده و کارت های منقضی شدۀ بانک و رونوشت های مشاغل ِمرده در سازمان بهشت و اداراتِ مربوطه دو دفترچۀ ارغوانی بیرون کشید و یکی را که چند سنجاقک از جلدش پرواز می کردند و پُر از کلمات قصار بود سر جایش گذاشت و دیگری را که بر پیش و پشتِ جلدش منشورهای سایبری در هم تنیده بودند را برداشت و از اتاق خواب بیرون آمد و یک سر به داخل حمامی رفت اشباح شده از بوی شامپو و صابون ِعطری و ادوکلن ِوایزردولاکس و با ظرافت ِهنرمندی که میزانسن یک تاتر را تنظیم می کند دوربینش را میزان کرد و از تمام صفحات دفترچه حتی جملات چند کلمه ایی و مطالب نیم تمام در یک صفحه هم که به دلیلی نامعلوم اما ضروری با شلخته گی های معمولی ی مردهای مجرد ناگهان رها شده و به صفحه بعد رفته  تا بعدها بر گردد و کاملشان کند و کاملشان نکرده عکسی گرفت و بعد از عکس برداری های با دقتی در حدود نود و سه در صدی دوباره به اتاق خواب برگشت و دفتر را دقیقن در جایی گذاشت که قرار داشت و  نگاهش را به زور از نقش ِپلنگی لمیده بر پتوی روی تختی بر گرفت که مردی به آهسته گی در زیرش رویایی را در خوابی ناخوشایند یا خوشایند نفس نفس می کشید و خرخرکنان می گفت : منیر این دفعه نه جانم بذار حرف ِدلمو بزنم  و مرجان واحدی با تعجب انگشت اشارۀ دست راستش را گاز گرفت تا از اتاق خواب و آپارتمان و ساختمان  بیرون زد و آنگاه رهاش کرد تا مینای دندان هاش متلاشی نشوند بدون آنکه بداند چشمهایی که فردا او را خواهند دید فقط متعلق به همسایۀ کنجکاو شهرام نیست که مجذوب ِدوربینی شده که سیستم کاملش از سراسر راه پله ها در تمام ساختمان های شهرک فیلم می گیرد تا در آرشیو تاریخ برای مروری گاهگاهی به یادگار بماند ولی مرجان جای فکر کردن به چنین موضوعاتی منسوخ شده که کمابیش می دانست اما براش بی اهمیت بود تا سوار ماشین شد شیشه را پایین کشید و جای انگشت اشاره سیگاری که هرگز دودش را قورت نمی داد قرار داد و روشن کرد و خسته اما خوشنود دودی بیرون داد و دودناک بطرف خانه اش رفت تا هفت ساعت و سی و پنج دقیقه دقیقن بخوابد .

مرجان واحدی در آپارتمانی یک خوابه و نقلی در شهرک شهید اِرم می خوابید که مجتمعی از سی وسه ساختمان هفت طبقه بود و هر ساختمان به نام شهیدی شناخته می شد که دیگر کسی راز شهادتشان را نمی دانست و به آن  اهمیتی هم نمی داد مثه مرجان واحدی که وقتی به پارکینگ زیر ساختمان شهید همت یار وارد شد فکر کرد آیا باید قبل از خواب چای بخورد یا آب پرتقال و یا مستقیم بیفتد روی تخت بدون این که دندان هاش را مسواک کند و به هیچ چیز دیگری فکر نکند حتی به منیری که مرد خوابیده زیرپتو با او نجوا می کرد و همین یاد آوری کافی بود که ناگهان متوجه شود اصلن خسته نیست و خوابش نمی آید و خودش را لعنت کرد که چرا بی خودی به منیر فکر می کند که گرچه زن است اما مسلمن با مرجان واحدی متفاوت است ولی چرا منیر و نه اسمی دیگر مثل مهناز و شهناز و فرناز و این همه اسم های ملوس ِزنانه و همین کلنجار رفتن با اسم های زنانه را ادامه داد تا دریافت که در آشپزخانۀ آپارتمانش دارد برای خودش چای دم می کند پس تصمیم گرفت تا فرصت دارد یادداشت های سوژه را بخواند که نام کوچکش شهرام و نام فامیلش را مختصر کرد و عین گذاشت و با صد و هفتاد و نه سانتی متر قد و هفتاد و سه کیلو وزن کارمند رتبه پنج سازمان بهشت بود و هست و در آزمون ادبیات ِخلاقه برای استخدام دقیقن پنچ سال و هفت ماه پیش از نفرات ممتاز بوده و برای ظاهر کردن عکس های تلفن دستی ابتدا کامپیوتر را یعنی ببخشید رایانه اش را روشن کرد که بلافاصله  جلب پیامی شد که با خط نستعلیق روی صفحه‌ٔ نخست شناور بود و و هی کوچک و بزرگ می شد و تاکید می کرد که راس ساعت سه بعد از ظهر با آقای کامبیز پورمحمدی معاون اول اداره باید ملاقات کند و همین تاکیدات مرجان را نترساند اما مضطرب کرد زیرا در واقع همۀ کارمندان ادارۀ  سکما که مختصر شدۀ ( سازمان کنترل مردم ایلام ) بود و هست می دانستند که آقای محمدی معروف به پوران با ریش مغولی و دندان های سفید چون مروارید و چشم های میشی و لبخندی مهربان و همیشه سرزنده و باهوش و تقریبن جذاب و پنجاه ساله اما مجرد و گاهی مشهور به عاشق پیشه در واقع خط مشی تعیین شدۀ سازمانی را که در هیچ چارتی نوشته نشده بود اما دم به ساعت ابلاغیه هایی را صادر می کرد که در واقع دستور العمل هایی  بودند که برای هر پیگردی تغییر می کردند و این شایعه رایج یود که گاهی کارمندانی بعد از ملاقاتی مصنوعی با آقای پوران که دوست داشت همیشه دوستانه او را محمدی و بدون پیش القابی چون حاجی و سردار و جناب خطابش کنند یا از سازمان ناپدید می شدند یا  به مراتب بالاتری صعود می کردند و مرجان بلادرنگ دگمۀ تایید را فشرد و بلافاصله آلارم تلفن دستی را برای بیدار شدن بر یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر میزان کرد و رفت تا دندانی بسابد تیز که باید برای گرفتن همیشه آماده باشد و آنگاه با لذتی دقیق به خواندن متن های سنجاقکی پرداخت که نام فایل شهرام عبدالهی بود زیرا در رایانه های کارمندان سازمان هیچ اسمی معتبر نبود و نیست و البته کتمان هر اسم و مشخصاتی شخصی جرم محسوب می شد و می شود و این قانون تغییر ناپذیر بود و هست و این اولین درس از مقدماتی مخفی در دانشکدۀ آمار و جنحه بود و هست که هنوز هم ویژۀ کارمندان سکما هست چنان که بود.
صفحۀ اول : منیر جان چرا نمی ذاری بخوابم ساعت از یازده گذشته  باز باید سیگاری دیگه دود کنم تا چشمام خسته بشن تو که می دونی ریه هام چقده حساسن بعضی وقتا شرمنده‌ٔ درونم می شم پیش در و همسایه از قار و قورهای مرطوب و سرفه های خشک اما ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه جر نکن خواهش می کنم .
پنجرۀ جنوبی به طرف اتوبان ؛ انگار تصادف شده ؛ در کنارۀ خاکی پشت حفاظ ِآهنی ؛ ساعت یازده و سی پنج دقیقه ؛ آمبولانسی شبیه تابوت و سه پژو آبی و سبز با چراغ گردان های خاموش ؛ دیگه چشمم نمی بینه چرا حالا سایۀ سه نفر دور یک خوابیده می بینم ؛ چراغ قوه هایی روی مانتویی زرد و روسری سیاه می بینم  ؛ مردها دورش می چرخند ؛ کاش می دانستم  دوربین شبم داخل کدام کارتن است ؛  بهتر می بینم وقتی فلاش می زنند و عکس می گیرند ؛ موهای بلند و بوری می بینم آشفته ؛ زیر سیگارم کو نمی بینم کجایی ؛ زنی لاغر و بلند قد می بینم ؛ حتمن وقتی نمرده بود خوشگل بود ؛ روی برانکارد می گذارندش می بینم دو مرد با جلیقه های زرد و شبرنگ چون تاریکی خیلی تار نیست یا چشم های من تونسته به تاریکی غلبه کنه چه جملهٔ پر طمطراق اما احمقانه ایی ؛  آمبولانس که می رود یک پژو پشت سرش و دو پژوی در مسیر مخالف ؛ این روزها در این شهرک چیزی زیادی اتفاق می افتد .

منیر جان بذار دیگه بخوابم جان مادرت من چه می دونم دماغشو کوچک کرده یا نه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه بحث نمی کنم بعد از این به چشمام می گم تیز باشن عوض ِکنُد بودن شب بخیر عزیزم برو دیگه بخوابم و اینقده تو رویاهام وول نخور.

مرجان واحدی یک قاشق چای خوری شکر قهوه ایی در فنجان چای می ریزد تا تلخی ملس شود و روی مچ دستش می نویسد :   ادارۀ سکما در آخرین طبقۀ ساختمان ِشهید آبادی همسایه شرقی جنوبی ساختمان ِشهید همت !!!
سه علامت تعجب هم می گذارد چرا نمی دانیم از خودش بپرسید اگر می شناسیدش !!!

صفحۀ دوم : نه منیر عزیز می دونی که شام سبک می خورم یه سیب زمینی متوسط و یه تخم مرغ قهوه ایی هر دو پخته در آبی شور و سرکهٔ بالزاما با یه گوجه فرنگی خام اما درشت که این سه با آبلیموی تازه برای معده خیلی مفیده و مامانم چی می گی هر وقت حرف ِمامانم می شه حسودی می کنی نه عزیزم صد بار بهت گفتم زندۀ زنده که نیست اما نمرده حالا تو گیر نده به مادر ِمن ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه قبول تو داری درس میدی مردا همیشه بچۀ زنها و مادر چرا بحث می کنی بازم این وقت شب بیخوابی زده به سرت زنها گفتم با مادرها خیلی فرق ندارن بعد بهت می گم  چرا حالا می رم سیگار بکشم چرا چون برا آرام کردن ِیه شهرام عصبی معجزه می کنه .

باز روی خاکی ی کنار اتوبان کمی دورتر از حفاظ های مشبک یک آمبولانس و همان پژوهای سبز و آبی با مردانی که کاپشن های خاکستری پوشیده اند و این هم دوربین شب و دفترچه و خودکار ِبیک و رانندۀ چاقالوی آمبولانس با همان جلیقه بنفش باز داره دور از همه سیگار می کشه به من چه و چه دود غلیظی از دهان بیرون می ریزد انگار دودکش ِنانوایی و آنکه روی زمین خوابیده مانتوش سبز با راه راه های سفید و تقریبن یک وجب بالاتر از زانو و چسبیده به بدن و شالی پرکلاغی مقدار زیادی از فضای اطراف سر و مو و چشم و دماغ را پوشانده و اما گلی زرد از دهانش بیرون زده انگار وسط شاخۀ گل را دندانهاش داشتند می جویدند یا می جوند چون چلانیده شده  و لاغر است نه خیلی و یک پاش در چکمۀ ساق کوتاهی به رنگ قهوه ایی و پای دیگرش برهنه و بدون جوراب با ناخن ها سرخ که زیر نور ماه می درخشند و مردانی که دورش می چرخند گاهی از او دور می شوند و در اطراف پی چیزی می گردند و گاهی با چراغ قوه هاشان هی روشن و خاموش اش می کنند تا کسی که نامریی نیست ازش عکس هایی بگیرد و او عینکی دسته شاخی را روی دماغش هی تنظیم می کند و هی فلاش برقی می زند که قطره اشکی در یکی از چشمام به نوبت و رانندۀ آمبولانس ناگهان سیگارش را با غیضی مزخرف پرت می کنه به طرف ِاتوبان و از در عقب آمبولانس برانکاردی بیرون می کشه انگار سبک و به سرعت با همکاری عکاس نعش را لای کاوری سیاهرنگ که پهن است غل می ده و بعد زیپی می کشه تا کاور بسته می شه و بسته را می اندازند بر برانکاردی که حالا روی زمین بغل به بغل ِجسد خوابانده اند و بعد آمبولانس نه چراغی می چرخانه و نه آژیری می کشه و فقط خاکی در سکوت پرواز می ده که باد به طرف خانه های شهرک می آوره و خودش به تنهایی سوی شرق می ره و سه پژوی آبی و سبز به طرف شهرک می آیند ، از واقعۀ قبلی بیست ویک  شب گذشته چون تابستانه انگار اواخر شهریور باید باشه اما نیست ولی حالا به اواسط آبان هم نرسیده ایم باید تاریخ را درست بزنم چرا که شب ها اینقدر عجول اند که تندتر از روزها می گذرند.

منیر جان اگه تو رو نداشتم بیست ویک شب هی وقت و بی وقت از خواب نمی پریدم برم از پنجره نگاه کنم ببینم زنی روی جادۀ خاکی خوابیده تا برات بنویسم چه غمناکه مُردن زنی روی جاده‌ٔ خاکی یعنی تقدیر؛؛؛؛؛؛؛ باز صداتو واسم بلند کردی خب زن با مرد فرق می کنه وقتی زنی اینجوری روی جاده خاکی خوابیده معلومه کتکش زدن و بهش تجاوز کردن و زجرش دادن وگرنه بی خودی که زنهای جوان به تنهایی نمی میرن؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه حق با تو بعضی ها ؛؛؛؛؛؛؛؛خیلی خُب خیلی ها مریض ولی می دونی من به چی خیلی مشکوکم به تو که  ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ می رم بخوابم خسته شدم از بس سیگار کشیدم وبهت توضیح دادم  ولم کن عزیزم خارکسه صاحاب خوابم می آد فردا باید به دستور حاجی  سگ پدر سیصد تا کامنت بنویسم ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه مودب می شم آخه این حاجی با حاجی قبلی فرق داره از زمین تا آسمون روی مخ آدم چنگ می اندازه مثه خرچنگ از بس سخت گیره مثه مته از جنس ِمرغوب و نشکستنی بر خلاف حاجی قبلی که کاری به کمیت ِکامنت ها نداشت و به کیفیت ادبی اهمیت می داد نه عزیزم سر به سرش نمی ذارم احمق که نیستم بذار فکر کنه که جنگ سایبری در دنیای گه گرفتهٔ‌ ما مهم تر از جنگ ِستارگان در جهانی مجازیه .

صفحۀ سه : آب رفتم می دونم زیر چشام کبوده از بی اشتهایی همش یُبس ام اگه با تو درد دل نکنم غمباد می گیرم فقط تو از من و من  از تو حرف باید شنوی داشته باشیم که داریم باشه برنامه شو ریختم همین روزا می رم روزی سه ساعت منظم قول می دم ورزش کنم سنگین که نه یعنی نرمش کنم و سیگارو ترک کنم و سگ مصب خلط خونی که از سینه ام بیرون می ریزه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ نه خدا نکنه سرطان باشه می دونی که تا تو باشی نمی میرم ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ من معتاد ِدعواهاتم؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ شوخی کردم برگرد ما تا با همیم نمی میریم بریم ببینم امشب تو اتوبان چه خبره.

فردا آخرین روز آبان و مثل آخرین روزهای هر ماه باید جلسۀ ماهانه در سالن شهید ثانی برگزار شه دستور جلسه را ساعت یازده ارسال می کنند ( چگونگی ی استفاده از  دستور زبان های مختلف برای نبردهای آشتی ناپذیر اما فرسایشی با دشمنان شرقی و غربی و شمالی و جنوبی و مرکزی ) من هم باید یکی از منشی های جلسه باشم که هستم حالا باید شرط و شروطی که آموخته ام مختصر و مفید بنویسم تا بعد از قرائت قران بخوانم فقط رئوس اصلی  کفایت می کند باقی را فی البداهه از حفظم باید برم سیگاری دود کنم که تا کردم باز همان آمبولانس ولی این بار راننده ایی دیلاق با شکمی قشلاقی یعنی گنده تر از خیک و پژوها باز سبز و آبی و مامورها با کاپشنهای خاکستری و کلاه دار اما ایستاده زیر دو چتر و راننده دورتر با کلاهی کاموایی تا بالای ابروها و پاها باز انگار داره می شاشه ولی این نم نم باران که از کاپشن اش می چکه و زیر نور چراغ های ماشین های عبوری از اتوبان چنان به قطره های شبنم شبیه تره که یک لحظه حس می کنم پشت پنجره دارم خیس می شم اما زنی که خوابیده آنقدر کوچکه که لای چادر سیاه اش گم شده سرش با موهای مجعد به رنگ ِسرخ و شرابی که پسرانه زده و حدقۀ چشمهاش می بینم خالیه چون رو سوی هیچکسه و یک گوش هم نداره در واقع گوش به گوشهٔ چپ ِدهانش چسبیده که نیم بازه و چند دندانش بیرون زده شبیه لپه های زرد در خورش قیمه و زبانی نوک نارنجی که بیش از حد باریک و دراز  شده و مثه چوب بستنی از گوشهٔ راست دهانش بیرون زده و در همین وقت مردی که خم شده تا چادر را از روش پس بزند به عقب می پرد مثه برق گرفته ها و معلوم می شه  که جنازه با دستاش پاهاش را بغل کرده انگار سردش باشه یا خواسته  سپر گرفته دفع بلا کنه در مقابل ِهیولا و از کتانی های سفید اولترابوست  آدیداس اورجینال یا مادیداس چینی تقلبی اش می شه فهمید که عشق ِپیاده روی بوده و شاید در آخرین پیاده روی روی گردنش ماری مثل گردنبندی سخت و سفت چنبره زده که خفه گی اش داره خفه ام می کنه شما را نمی دانم اما کسی که مدام گرداگرد جسد پی چیزی می چرخه و گاهی دور خودش می گرده ناگهان هر دو دستش را بلند می کنه و تکان می ده و دیگران به طرفش می دوند و حیرت زده مجسمه می شوند ولی راننده آمبولانس فقط دستی روی قلمبه گی ی شکم می کشه و همچنان لاغر و دراز مثه تیر چراغ برقی با کلهٔ کچلی نورناک چند بار دور خودش می چرخه و وقتی همه مجسمه ها نرم نرم به حالت خمیده قیقاج می رن او هم با چند قدم بلند تا چند متری مجسمه های حالا نشسته می رود و ناگاه می ایسته انگار ناخودآگاه و از سر کنجکاوی به کنه قضیه پی برده و سریع به جای قبلی بر می گرده و پشت می کنه به همه مجسمه ها که حالا دیگر آدمهایی معمولی اند و شاید ترسیده از برگشت ِناهنگامشان تا شما هر فکری که می کنید دیگر مهم نیست چون من فقط به طنابی پلاستیکی  به رنگ سبز لجنی فکر می کنم که می بینم دست به دست می شه و سرانجام فلاش ها و برانکارد و جسد زنی پسرنما و مچاله که باید همراه آمبولانسی سوی آخرین هدف بره و گِل و لای از قفاش بپاشه بر نگاه ِچشم های اشکبارم و باز پژوهای آبی و سبزی که با نورهای شرمنده به طرف شهرک می آیند . 

منیر جان کمکم کن تا مقدمۀ جلسۀ فردا را جوری بنویسم که باعث بی آبرویی نشه؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ نه جان دلم حرف ِاین حرف ها نیست من فعلن رتبۀ دوم کامنت نویسام ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه بخند ولی لج نکن که من از خنده هات انرژی می گیرم مثبت اما از لج بازی هات کفری می شم منفی و شاید یه شبی از همین پنجره پرواز کنم و خودمو درسته پرت کنم وسط اتوبان و خلاص و اونوقت من راحت و تو تنها می شی؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ بخند اما یه ساعت به ام گیر نده انگار شهرام مُرده و هیچوقت نبوده ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ اگه می تونی بنویسی بیا این خودکار و این دفتر؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ کامپیوتر روشن کنم با کیبورد راحت تری امتحان کن ببینیم ها ها ها این هم رایانۀ زنده با ورد ِسه زبانه و مهمه که یکیش فارسی و دیگری انگلیسی و بعدی هر چه که بلدی .

صفحۀ چهار : پشت گردنم درد می کنه منیر جان تو هم گاهی سرما می خوری می فهمی که آنفلونزا خیلی لذیذتر از دل ضعفه نیست وقتی سست می شی و بی انرژی هی آب از دماغت می خواد بریزه رو لبات یا زمین که فرتی بر می گردونی تو سوراخ موراخ های دوقلوش تا بریزه تو حلق یه قلوش ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ حالت به هم خورد ها لجن شدم نمی دونی تنبلی برادر ناتنی یه سرما خوردگیه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ حالا خواهرش چه فرقی می کنه تو هم هی اعتراض می کنی ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ حس آدمو می کشی ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ تقصیر من نیست که به خواهش تو هر شب می رم پشت پنجره دنبال زنی می گردم که جسد شده و اسم نداره و فامیلی نداره و کلن بی کس و کاره وگرنه روزنامه ها و شب نامه ها و سایت نامه ها و فیس بوک بازها و توییت سازها و خلاصه شبکه های مجاز و غیرمجاز و بی جواز و با جواز ازش می نوشتن و اضافه کاری  هم واسه ما جور می شد و برا تو تا با هم کرکر کنیم حوصله امون سر نره و دیگرون دیوانه اند مگه خودشون باید تکلیفشونو روشن کنند یا دارم پرت می گم ها تا ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ می بینی که حالشو ندارم توضیح نخواه و اینقدر سوال پیچم نکن بذار زیر این لحاف خودمو غرق ِعرق کنم .

صفحه چهار به علاوه توضیح : باد ِسرد اواخر پاییز همیشه از جنوب به شمال می وزه و این پنجرۀ کوچک وقتی باز می شه سیلی از باد به صورتم می کوبه ناگفتنی اما دو هفته از کشف آخرین جسد گذشته و من هنوز هر شب سه ساعتی با کلاه پشمی و شالی پیچیده دور گردن و دهانم مترصد شکار ماجرایی که در سکوت داره ورم می کنه و منفجرم می کنه و متعجبم که چرا تا حالا نکرده مرا منفجر تا دیشب که با کمال تعجب دیدم نگام ناگهان پر شد از پژوهای آبی و سبز و یک بنز سیاه ال – جی – دی هم اضافه شده به قالپاق ِ قی آلود چشمام و چه خوب که از خوش شانسی عدسی های دوربینم را با مخلوط سودا و مایع ظرفشویی شفاف کرده بودم وگرنه با تعجب نمی دیدم که رانندۀ آمبولانس غایب است یا داخل آمبولانس است یا روی برانکاردی خالی و گرم و سفت خوابیده تا وقتش برسه یا داره زیر چشمی چیزی را می بینه که من نمی بینم ولی سیگار نمی کشه چون شیشه های آمبولانس به طرز مشکوکی کیپ اند و از همه مشکوکتر از شیشۀ عقب ِسه سانت پایین کشیدهٔ بنز پرکلاغی دود نازکی بیرون می زنه به رنگ کهربایی که باید از پیپی باشه پخمه که من از هر چه آدم  پیپ باز و پخمه متنفرم و همان کاپشن های نارنجی که حالا موهاشان را آلمانی زده اند و اما این بار بادگیری نایلونی پوشیده ولی زیپ ها را نبسته هی به سرعت به خوابیده ایی زیر باران نزدیک می شود و خم می شود و جایی و چیزی در جسد را بررسی می کند و هی بلند می شود و به سرعت به داخل بنز می رود و چند دقیقه بعد به سرعت از بنز پیاده می شود و بر می گردد به سوی خفته که پاهاش به شکل ِهشت بزرگی خشک شده و لی پوشیده ولی کفش نداره و جوراب های مشکی اش با نوارهای باریکی از رنگ های سرخ و سفید و زرد تزیین شده و تا انگشت ها ادامه داره این نوارهای سه رنگ انگار درختی پاییزی پیش از شروع  زمستانی که این روزها مُد شده و خریدارانش زنانی از سرما بی زار و اُورکت پوشیده اند با یقۀ پوست ِخز تا یک وجب پایین تر از زانو و کلاه اش کاموایی هنوز کج برنصفه کله تا بالای گردن و موهاش انبوهی حنایی رنگی با رگه هایی از مشی سربی رنگ که انگار بر بالشتی مخملی ریخته شده باشه ولی انگشت های هر دو دستش چنان به زمین چنگ زده و منجمد شده که من هم مثه همه همه چیز را دقیق می بینم چون ابر مدت هاست که از روی ماه کنار رفته و مهتابی موذی بر همه چیزی چنان می پاشه انگار عمد داره که هیچ چیزی پنهان نمانه مثه این جسد که دماغ نداره و حدقۀ هر چشم خالی و لبها بر هم فشرده و چانه انگار پیکر تراشی ظریف کار آنرا کوچک و مکیدنی پرداخته و هر سه مرد با اغراق در آهسته گی تقریباً بیزارم می کنند از هر چه مرد و شاید به همین دلیله که چشمم مثه اسب سامسون یورتمه می ره تا آنطرف اتوبان و دوان دوان باز می گرده به اینطرف تا شاید مدرکی یا چیزی بی گمان سرنخی پیدا کنه که می کنه و بادگیر این بار سریعتر از قبل به داخل بنز هجوم می بره تا من گزارشم هنوز به دفترم ناتمامه از بنز بیرون بجهه و سپس سه قدم جلو بره و دست به دست بماله و با کمال شرمندگی یک قدم عقب بره تا در این حرکات شاید به خاطر اینکه دستهاش خالی و بی عرضه اند مکثی کنه تا مشاهداتم بهش برسه و هنوز دارم مثه سگی سیانور خورده دارم بالا می آرم قلب و قلمم را که ناگاه رانندۀ آمبولانس از ناکجایی پایین می پره و بنز به سنگینی عقب می کشه و با طمانینه می چرخه و به طرف ِشهرک که می آد سه نارنجی پوش همراه بادگیری سرافکنده اما  هماهنگ با یکدیگر زیپ هاشان را بالا و پایین و بعد دوباره تا نیمه می بندند و با انگشت یک سوراخ دماغ را کیپ می کنند و روی زمین فین می کنند و خودشان هم روی زمین ولو می شوند و سر در گریبان فرو کرده چمباتمه می زنند و بعد از اینکه رانندۀ امبولانس به تنهایی و به سختی جسد را روی برانکارد می  گذارد و هل می دهد به داخل شکم پوست دریده آمبولانس یکی از ولو شده گان چمباتمه بر زمین بسته سیگاری از جیب در می آورد و تعارف می کند به هموندان و آن ها هم بعد از برداشتن سیگاری یکی یکی بعد از هم از زمین بلند می شوند و ایستاده سر خم می کنند در برابر راننده آمبولانسی که حالا با فندکی آماده آتش سیخ ایستاده برای خدا حافظی که می زند جرقه بعد از شعله و چرقه بعد از شعله تا دودی غلیظ در باد می رقصه و این باد لعنتی به لرزم می اندازه و دیگر تحمل ندارم که  بیشتر پشتِ پنجرۀ باز بمانم  و بر می گردم روی تخت بی صاحب مانده تا پرت کنم دوربین و دفتر و مداد و قلب و دست و چشم های بق کرده و بی هوش شم  تا ندانم که کی پتو کشید روی موهای سیخ شده برسینهٔ لختم .

منیر جان اگه نبودی یخ می زدم حتمن؛؛؛؛؛؛؛؛؛ یعنی چه که تو نبودی پس کی روم پتو کشید ؛؛؛؛؛؛؛؛شوخی می کنی آخه مامانم که سال هاست رفیق ِآلزایمره و منم دیگه نمی شناسه؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ همسایه ؟ منظورت کامبیز صادقیه ؟ اون که آدم نیست فقط یه سایهٔ سر به زیره که تو آپارتمانش سه ساله که داره می پوسه؛؛؛؛؛؛؛؛؛ من صدای پوسیدنشو می شنفم وقتی  صدای سیفون مستراحش خفه می شه ساعتی یه بار و بعد بند آمدن شُر شُر شیر دستشویی اش که همیشه شیون می کشه و قبل از اینکه لخ لخ کشانی های بد ریتم نعلین هاش محو شه  ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛یک پارچه کلاغه روی ملافهٔ چرک و چیلی چون موسیقی نمی فهمه ؛؛؛؛؛؛؛تو بخش ِشنود وکیلای مجلس هفتم هر هفته هفتاد فایل صوتی گزارش می داد به حراست ِشعبه سوم و چون لو رفته حالا فقط تعارف و تکریم گزارش می کنه کتبی،،،،،،،،،،،یه روانی از نوع نابه من فقط بهش اخم می کنم با سلامی بی سرتکاندنی ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ مثل موش تو تله داره پیر می شه با مختصر پنیری اما به روی خودش نمی آره و  پنیر خودشو می جوه چون جنس اش انگار از پلاستیکه و هیچ وقت تموم نمی شه به جان منیر جان تورو به جان خودم قسم یعنی تو پتو نکشیدی ؛؛؛؛؛؛؛ پس کی پتوی منو کشید رو این تن ِمرده شور برده تا یخ نزنه بشه همین یادداشت ِلکاته لکنتی که صبح بشه تصحیح اش کرد .

صفحۀ پنج : من خوشم می آد آره تو چرا حالت می گیره ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ وقتی ماشینا تو اتوبان لیز می خورن و باز سرعت می گیرن و باز باید به هم بکوبن تا چیزی را ثابت کنند که ثبت شدنیه؛؛؛؛؛؛؛؛؛ رو حفاظ وسط جاده یه عابر دهاتی نشسته مثل کرکس سر مناره ایی با کلاه قیفی  که نمی دونه از عرض ِاتوبان نباید رد شه و حالا مثه سگی پا سوخته که فکر می کنه انور اتوبان چه خبرهاست و او بی خبره یا؛؛؛؛؛؛؛؛؛ تورو جون آبجیت اعتراض نکن بذا از سفیدی برف روی تن ِسیاه این سیارهٔ خارکسده  لذت ببرم .

هنوز برف می باره ریز و یکنواخت و گاهی که باد وروجکی می زنه پرک هاشو روی چشم های دوربین می پاشه ولی باعث ندیدنم نمی شه چون بعد از دو روز تب و لرز احساس می کنم چشم عقابم ولی سبک و پفکی تر از پلک هام که می دیدم روی بالش ریخته شده ولی همش وهم بود مثه تُف ِغلیظ که سبب می شه سرانجام آدم از وجودش حالش به هم بخوره و از یه مائده کف تف دور بشه و  ببینه که ساعت یازده است و در این ساعت معمولن ِاتفاقی نمی افته اما اتفاقا جسدی رونمایی کنه که ابتدا فقط من دیدم و می بینم روی سکوت ِسفید برف در آن سوی اتوبان و بعد من فقط دیدم و می بینم جای چرخ های پهن ِیک کامیون و بعد یک چادر مشکی که فقط من دیدم و می بینم نصفه نیمه پیچیده دوربدن و انبوهی موی سرخ که در اطرافش ویلانه و سفیدی برف را هاشور زده مثل لکه لکه های چربناک ِخونی که بعد از جراحی روی  لباس پرستاری در بیمارستانی نشسته بود که مامانم در آن بستری بود و هست و در اطراف این قرمز فریبنده کلاغ هایی پر سرمه ایی که گاهی به چادر سیاه و گاهی به گیسوی سرخ توک می زنند چنگ می زنند نوک می زنند و ناگهان از سگی که دوان دوان می آد می ترسند و پرواز می کنند و هفت قدم دورتر روی سفیدی برف مثل خال های سیاه می نشینند منتظر و من می مانم که نمی دانم باید زنگ بزنم به سه یک یک و خبر از وضعیتی مشکوک بدم یا نه اما نه از تلفن خانه اما از کجا در این سرمای کون یخیده که تمام تلفن های همگانی ی شهرک را سال ها پیش بر چیدند فقط اطاقک هاشان هنوز بر جاست و محلی برای ایستاده شاشیدن و هنوز یک سوال اساسی بی چوابه و هی تو مخ ام با خیالاتم می لاسه  که کاش همسایۀ پایینی آدم بود و احساس یک انسان را که منم می فهمید و از وجود یک جسد که باید گزارش بدهم می فهمید که وضع بغرنجه ولی اون که رنج و رنجش نمی فهمه چون ربات شده و خطر یک ربات از خطر یک خبرچین بیشتره چه کنم به جز نظاره و نوشتن و در انتظار ماندن که آیا معجزه در اواسط قرن بیست و یکم می تونه اتفاق بیافته یا حالا که همۀ پیامبران دوران خدا پرستی افشا شده اند که مشتی شارلاتان های با ایده های تکراری اند که هر کدام از ماقبل خودشان آن ایده ها را دزدیده و چیزی به آن افزوده و به مردم بی سواد قبولانده تا خودش خودشو محبوب القلوب کنه گرچه می دانسته به احتمال نود و سه درصد که آنچه می بافه ناشنیده می مانه مگر با با فرو کردن یک معجزه از سوی خدای مطلق که ویژه حماقت های نابه و محض خنده صادر می شه اما خرسنگ های شکم آهنی را هم می شکنه با یه چٍس فوت و ولی با این همه دلایل ِمعقول التماس کردم اگر وجود داری اِی خدای پیامبران نخود مغز خودت به آین جسد بی نوا که موجب تحریک شکم گرسنۀ سگ ها و کلا غ ها شده رحم کن و به آگاهی پلیس برسان تا پیش از تکه پاره شدن و خورده شدن بتونند کشف اش کنند و باور نمی کنم درست روبروی چشم من سگی به  داخل اتوبان پرید انگار بوی نامریی یک غذای آماده تحریکش کرده باشه و ماشینی که مثل همه ماشین ها می رفت سوی مقصدش ناگهان ترمز کرد و نرفت و دور خودش پیچید و به حفاظ وسط اتوبان خورد و ماند و رانندۀ ماهری که نمی تونم از تحسین کردنش خودداری کنم  به سرعت از ماشین پایین پرید و سگ ازعرضِ اتوبان گذشت و تک و توک  ماشین هایی که می آمدند متوقف شدند شاید برای کمک به آسیب دیده یا شاید هم ترس از سُریدن های بی سرانجام روی برفی که لیز و هیز سوت می کشذ و بعد از گذشت چند دقیقه جادۀ شرق به غرب بسته شد انگار خدا استغاثۀ مرا و جسد را با هم شنیده باشه راننده ها و مسافرانش از ماشین ها بیرون زدند و جاده شلوغ شد و کسانی در تلاش تا مسافران ماشین تصادف کرده را بیرون بکشند و ناگهان بالگردی بر فراز اتوبان و صحنۀ تصادف و زنی با دوربین از اتاقکِ بالگرد انگار گزارشگری و آژیرآژیرماشین های امداد و پلیس های شل و ول راه و راهنمایی و  بالگرد  که اوج گرفت و دانه های برف وحشیانه رقصیدند دعام پیش از افطار ماه رمضان یادم آمد که مادرم با بدبختی یادمان می داد و می خواندیم سه بار پشت سر هم که خواندم تا چشمان بالگردیان جسدی را ببینند زیر پرک های بازیگوشانهٔ برف که پنهان  و اشکار می شد و زیر چادر می جنگید با دندان ها و نوک های تیز و گرسنۀ  سگ ها و کلاغ هایی گرسنه مثه بالگردی که اوج گرفت و دور شد و دانستم که دعاهای ماه رمضان مادران بی خاصیت ترین دعاهاییست که مردم گرسنه اختراع کرده اند و خدا نالایقترین صاحب ِدعا و وقتی ناامید از مادرو خداش شدم که ایمانی بی سبب را به فرزندش منتقل کرده به امدادی ها چشم امیدم را مستقیم دوختم و تله پاتی از راه دور افشاندم به مخ پلیس هایی که کنترل جاده را به دست گرفته بودند و دستور حرکت به ماشین های مانده در ترافیک می دادند تا راه را باز کنند و آمبولانس ها که رسیدند بلافاصله برانکاردها پایین ریختند و یک کودک و سه زن ِمجروح  را روی آن ها خواباندند و راننده های چاق و لاغر به سرعت به داخل آمبولانس ها گریختند انگار از سرما باید در می رفتند که رفتند و در همین وقت بالگرد رفته باز گشت و به سرعت طنابی پایین داد و برانکاردی را بالا کشید و به داخل اطاقک برد و به سوی جنوب چرخید و من با تمام وجودم در درونم فریاد کشیدم که جسد زنی زیر برف سنگین دارد دفن می شود و سگ ها و کلاغ ها می خواهند بخورندش به خاطر من نه که بخاطر قلبی عاشق که حتمن روزی روزگاری داشته کمکش کنید و انگار صدایم را بالگرد ِخدا شنید که ناگهان دیدم از جاده دور شد و روی جسد ایستاد و ارتفاع کم کرد و دور جسد چرخید و چادر سیاه رقصید و سگ ها و کلاغ ها با وحشت گریختند و یک پلیس و چند امداد گر با احتیاط از حفاظ جاده پریدند و از تکه قطبی یک پارچه برفزار گذشتند و در حالیکه دیگران با نور چراغ قوه هاشان عبور ماشین های غرب به شرق را متوقف می کردند به سوی زنی خفته در تخت ِعروسی اما منجمد دویدند و من خسته از ذکر مدام اوراد و التماس و سرما به بسترم پناه بردم و دیگر بس کلمه ایی کوچک اما کامل مثه آب هم نمی توانم بنویسم .

حالا به جای نوشتن بهت شفاهی می گم که چرا باز یه آمبولانس و سه تا پژو و بنز سیاه و  ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ آره عزیزم و بعد تا شعاع ده متری جستجو واسه پیدا کردن ِیه سرنخ کوچولو و عکس گرفتن از زن خوابیده در چادرش و جای چرخ های پت و پهن کامیون روی برف و احتمالن پرت کردن چن تایی گوله برف به سگ ها و کلاغ ها و ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ آره منیر جان همۀ جسدهای بی هویت و مشکوک اینجوری از نادیده گی در می رن و دیده می شن گیرم ناشناس بمونن اما ناشناس موندن بهتر از نادیده موندنه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ کی دلش به حال یه زنِ کشته شده نمی سوزه.

صفحۀ شش : دو روزه که منیر نیست احساس می کنم نیم متر برفی که باریده منیر رو خورده حالا می فهمم که وقتی همسایۀ پایینی روز اول آشنایی به من گفت : یه یتیم کاملم یعنی چی نه مادر و پدر و نه حتی منیر فقط برف و تنهایی و گیس های سرخ و سیاه و مش کردهٔ جسدی که باید چیزها لو بده ونمی ده با اینکه پلیس  بیست و چهار ساعته در دو طرف اتوبان و داخل شهرک گشت می زنه ولی جسدا انگار از آسمان می بارن روی وحشت ِهمۀ مردم شهرک و دیگه از اول غروب راس ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه زنی تو خیابونا نیست تا نگاه مردی را دعوت به باسن اش کنه و مردا هم کیپ زن و بچه هاشون خودشونو تو آپارتمانای فسقلی شون حبس می کنن و کوچه ها شده محل تاخت و تاز سگ ها و کلاغا که سر یه موش ِمُرده با صدایی سرطانی جروبحث می کنن و آخرین جسدی که دیدم موهای بافته شده اش رنگین کمانی از رنگ های گرم و این بار درست روبروی پنجرۀ آپارتمانم طوری که تونستم بدون دوربین هم ببینمش یه لنگۀ شلوارش جر خورده و صورتش آش و لاش انگار پوست صورتشو قلفتی کنده بودند و تعداد پژوها هم پنج تا شده بود و دو تا بنز دور از هم و از آمبولانس هم خبری نبود و دو مردی که جسد را پیچاندند لای یه پتوی مسخره سربازی و گذاشتن صندوق عقب یکی از پژوها عینک های آفتابی زده بودند در شب ِابری و به سرعت هم سوار شدند و پشت ِیکی از بنزها به طرف شرق رفتند و کاروانی از اتومبیل ها به سوی شهرکی آمدند که دیگه کودکی آدم برفی هم نمی ساخت از برفی که نصف قد خودم یعنی نود و یک سانت باریده بود و هنوز می بارید و بگذار تا وقتی بیداره بباره چون من باید بخوابم شاید منیرم با یه کاسه سوپ به ملاقات ِرویاهام بیاد و تمام شربت ضد سرفه منو یک نفس بریزه تو حلقم و جای تمام قرص های خوابم که تموم شده قرص های تازه بذاره و درجه رادیاتورها را که جای گرما انگار سرما می ریزن به فضای دلمرده تا آخر بداغانه و حوصله کنه که بعد دستی هم بسوزانه برای نوشتن ِهمین یه صفحهٔ دور تند با یه فنجان قهوهٔ زعفرانی و ودکای میکده تا حلقم و خلقم تازه بشه و تا بعد بعد بعد

بعد ازتیتر برجسته و سه رنگ ِعصرنامهٔ کیهان با حروف درشت دربارهٔ دفاع مشروح یک موشک شلیک شده به سوی دشمن ِغاصب اما غایب در صفحۀ اول تیتری ریز هم زده بود : فقط ده روز به نوروز مانده است اما قتل عام زنان همچنان ادامه دارد و باقی مطلب در صفحهٔ هفت. مرده شور شما و سر تیتراتونو ببرن که مثل آب دهن مرده غلط وانمود می کنید یه تیتر جنجالی باید درشت و ریزش جیغ بکشه در موارد ِویژه سریعتر از سرعت موشک و بلند تر از قد و قامت ِقاتل یا قاتلا تا دشمن غایب و قتال ِحاضر چنان وحشت کنند از اعمالشون که داوطلبانه خودشون تسلیم بشن به یک ملت ِمستاصل نه اینکه احساس مشهور شده گی بهشون دست بده منیرجان کجایی که در عرض سه شب یک موشک شلیک شده به ناکجا و دو جسد ِدیگه پیدا شده دومی تو همین جا کوچۀ بهشت ِشمس در ساعت یک و نیم دیشب اما من که ندیدم ولی صبح همه در بارهٔ موشک و جنازه حرف می زدند علنی و من چون دوباره سرما خورده ام گوشام حرفارو با دقت نود و نه در صد سریع تر می بلعن حتی تو اتوبوس ِشلوغ و حتی تو ناهارخوری اداره که پر از جدال ِقاشق و بشقاب و دندان های تیزتر از گرگهای درون وقت ِدریدن و جویدن ِگوشت ِگاو و گوسفند و مرغ و بادنجانه و نانه و حتی همسایه که لباش همیشه  می لرزه وقتی در غروبی بی سایه کلید انداختم و درو وا کردم و دیدم که سیخ پشت در ایستاده با ساطوری دسته صدفی و صدای اعماق ِسینه اش را شنیدم که از ترس خرناس می کشید و تعجب هم کرد وقتی بدون سلام و احوالپرسی خواستم ازش عبور کنم و گرچه هیچ وقت با هم سلام و احوال پرسی نکرده بودیم  الا روز اول آشنا شدنمان تته پته کنان گفت : خواهش می کنم شب ها حتمن قفلش کنی گفتم : چی کجارو چرا آقا شاهرخ که البته باید با نام خانواده گی خطابش می کردم اما منتظر اعظم خیلی طولانیه و زبان من از بچه گی از این عنوانهای فامیلی تاول می زنه و ترجیح می دم از اسم  کوچک که معمولن ساز مخالف با قیافه می زنه علنی استفاده کنم گفت : مگه نمی دونی صدتا زنو کشتن تا حالا و گفتم : خودت دیدی : گفت : می گن آخریش صورت نداشت بیچاره بی چاره شدیم موهاش تا زیر کمرش می رسید بدبخت بی بخت شدیم  از حالای ما خیلی جوون تر بود ترکه و بلند قد مثه عروس آخ می گن همۀ زنارو یکی کشته گفتم : اگه همه زنارو یکی کشته تو که مردی چرا می ترسی گفت : از کجا معلوم سراغ مردا نیاد گفتم : نمی آد چون مردا زندگی رو بیشتر از زنا دوست دارن آخه این دنیارو برا مردا ساختن گفت : مرد و زن چه فرق می کنه وقتی فقط می کشه گفتم : کی گفت : قاتل پرسیدم : کیه گفت : من چه می دونم وقتی پلیس نمی دونه تو می دونی تا من بدونم گفتم : زندگی و مرگ دست ِخداس و عمر ما هنوز به دنیاس که حرفم را برید و گفت :  تازه امروز شنیدم که چند روز پیش ترفیع گرفتی مبارک باشه با دستپاچگی گفتم : زیاد مهم نیست شدم مسئول ترجمۀ مکاتباتِ بین المللی گفت : پس شیرینی افتادیم گفتم : به روی چشم بذار این زن کشی ها تموم شه می رم شیرینی دانمارکی می خرم هر کدوم اندازهٔ کف ِدست ِ یه زن ِزنده می آرم خدمتتون گفت : خدمت از ماست ولی این بدبختی انگاری تمومی نداره گفتم : کدوم بدبختی گفت : همین قتل ها پرسیدم : کدوم قتل ها گفت : همین قتل های زنجیره ایی و تیتر کیهان را نشانم داد که با حروف درشت در صفحۀ اولش نوشته بود  : فقط ده روز به نوروز مانده است اما قتل عام زنان همچنان ادامه دارد گفتم : اما ننوشته زنجیره ایی گفت : مثل حلقه های زنجیر دارن زن می کشن گفتم : ولی ما که مردیم گفت : باید به ادارۀ امنیت ِمنازل بریم تقاضای نصب  قفل اضافه کنیم گفتم : می خوای دست نوشته بدم تورو وکیل خودم معرفی کنم گفت : باید پرسشنامه رو دو تایی پر کنیم در حضور مسئول ادارۀ امنیت وگرنه ترتیب اثر نمی دن طبق ِمتمم سوم از قانون حفاظت عمومی حرفش را بریدم : باشه بذار سرما خورده گی هامون خوب شه دوتایی می ریم که بلافاصله با وحشت از من دور شد منیر جان جز تو که می تونه بدون ترس از سرما خورده گی با من هم صحبت بشه چرا کسی دیگه نمی تونه بدون ترس از سرما خوده گی با من حرف بزنه .

در ساعت نه و نوزده دقیقۀ صبح مرجان واحدی حس کرد شعورش مثل یک سرما خورده باد کرده و اگر یک صفحۀ دیگر بخواند سرما در مغزش خواهد ترکید پس رایانه را رها کرد روشن تا خود به خود به خواب برود و خودش روی زمین پهن شد و دست زیر سر گذاشت و بدون پوششی گرم کمرچسباند به رادیاتورآلومینیومی شوفاژی که غرغرکنان آبگرم می گذرانید از دنده های میان تهی و چشم بست تا به خواب برود و راس یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر با سیزدهمین وز وز آلارم بیدار بشود که شد اما کمرش راست نشد و با حیرتی تمام فهمید باز ژن به ارث رسیده از پدرش در ستون فقراتش فعال شده ولی بر خودش مسلط شد چون راه شکست این بیماری را از پدر آموخته بود و می دانست فقط مالیدنِ اشک چشم بر کمری خمیده دوای بهبودی در کوتاه ترین مدت است ولی هر چه به هر واقعۀ بد فکر کرد به جای گریستن خنده اش می گرفت مرگ ِپدر به علت کهولتی زودتر از موعد در سن پنجاه و هفت ساله گی قاه قاه مرگ ِمادرش در سن شصت و سه ساله گی به علت گیر افتادن در آسانسور اداره ارشاد و اصلاح شاعران قاه قاه قاه مرگ ِخواهر جوانترش به علت ِافسرده گی های پی در پی بعد از سه سزارین ِموفق و دو سقط جنین ِنا به هنگام در سن سی و سه ساله گی قهقه ایی سقف شکن و مرگ ِ اولین معشوق  بعد از ناکامی در همخوابه گی در سن سی و هفت ساله گی قاه قاه و قهقه با هم و مرگ ِدختر ناخواسته اش در سن سه ساله گی به علت افتادن از تاب ِمهد کودک و اهمال ِمربی کمی لبخنده و حتی به یاد آوردن فرامرز صاحب الزمانی که عاشق بی قرارش بود به ادعای خودش البته و ناپدید شدن نابه هنگام او هفده ساعت پیش از ازدواجشان در حالی که بر خلاف ماه سوم آشنایی اشان هیچ بگو و مگویی با هم نداشتند واتفاقی بی مورد هم نیفتاده بود تا موجب لب گزیدگی شود و از بیاد آوردن این اتفاق بود که ناگاه بی آنکه دردش بگیرد از بی دردی به گریه افتاد و به استیصال کامل رسید بی آنکه اشکی از چشمش ببارد و به همین دلیل فهمید ساعت دقیقن دو است و در ساعت دو بعد از ظهر معمولن کیسه های اشکزا خشک می شوند پس خم خمان به سوی حمام رفت و شیر آب گرم را تا آخر باز کرد و فقط بعد از آن که غلظت مه آیینۀ دیواری را کور کرد مرجان واحدی فهمید در مقابلِ قاتلی که زن ها را می کشد چقدر ضعیف و ذلیل است و از این ذلت و ضعف دلش به حال خودش سوخت و زاز زار گریست و شتابان قبل از آن که گریه اش بند بیاید اشک قاطی شده با بخار نشسته بر ساحت ِحمام را کف دستش ریخت و بر گمرگاه و برجستگی های ستون فقراتش تا آغاز برآمده گی ی باسن اش مالید  و کمر راست کرد.

راس ساعت سه و سه دقیقه آقای کامبیز پورمحمدی با خنده ایی به لطافت ِگلبرگهای رز سفیدی که در گلدانی چینی روی میز پایه بلندی کنار پنجرهٔ آفتابگیر اتاقش قرار داشت کمر راست کرد و گفت : تمام آنچه می گم را قبلن براتان نوشتم لطفن به نوشته نگاه کنید و گوشتان با من باشد و هر موردی را اگر تایید می کنید لطفن تیک بزنید و اگر مورد را خوب نفهمیدید و سوالی برای خوب فهمیدنش دارید بدون تعارف علامت سوالی بزنید تا در پایان این جلسه صادقانه مورد به مورد دوباره توضیح بدهم 

یک : به هیچ کدام از زن ها تجاوز نشده و پزشک قانونی تجاوز نشده گی را تایید کرده و تیک

 دو : قاتل به هیچ مذهبی معتقد نیست و به احتمال هفتاد و نه درصد به یک ایده ئولوژی منحصر به فردی باید معتقد باشد که احتمالن نوعی التقاط غیرمذهبی است و تیک

سه : قاتل به احتمال نزدیک به پنجاه و هفت درصد از مردان ِمجرد شهرک ِبهشت است و به احتمال تقریبن سی و یک درصد از متاهلین خارج از شهرک است و نه درصد هم ممکن است از متاهلین مجردی باشد که هنوز در داخل و خارج شهرک یافت می شوند گرچه سازمان در مورد شناسایی این افراد مشکوک بسیار جدی است و سه درصد از باقی را که خیلی مهم نیستند را فعلن در نظر نداشته باشید تا بعد و علامت سوال

 چهار : قاتل به احتمال ضعیف مردی بلند قامت و مریض احوال است و به احتمال قوی مردی کوتاه قد و با هوشی متوسط است و به احتمال نصف در نصف که یقین نداریم دو یا سه یا بیشترند اما مردند و تیک و علامت سوال را با هم نزنید تا بعد خصوصی توضیح خواهم داد

 پنج : قاتل خود رییس است اما دستیار یا  یارانی دارد که نود و سه درصد مورد اطمینانش هستند و تیک

شش : زن هایی که کشته شده اند همگی فاسد الاخلاق از نوع متوسط به بالا بوده اند تا حالا و چرا علامت سوال

هفت : کلید کلیۀ ساختمان ها و آپارتمان های شهرک پیش شماست پس شما مسئول ِپاکیزه گی های درون آدم های معمولی هستید و تیک

هشت : گزارش ها شفاف و بدون ادیت های مرسوم اداری نوشته شود و مستقیم به دست ِمن برسد و چرا تیک می زنید جای تعجب است

 نه : به احتمال صد در صد قاتل یا قاتلین مخالفِ نظام مقدس اند و علامت سوال نالازم است

 ده : هر سه روز یک بار راس ساعت سه و پانزده دقیقه در همین دفتر همه گی به جمع بندی ی من از گزارشات گوش می دهید و تیک

 یازده : شهرام عبدالهی ساکن آپارتمان طبقۀ دوم کوچۀ بهشت متین شمارۀ یازده قاتل نیست چون خواهرزادۀ خودم است و تیک

 دوازده : حق ورود به اماکن ِعبادی سیاسی چون مسجد و ادارۀ امنیت منازل و اتاقک های ثبت ورود و خروج ساکنان و دفاتر تامین نیروی هوشمند را ندارید و تیک و علامت سوال هم نگذارید

سیزده : تا سیزده روز دیگر باید این پرونده بسته شود وگرنه سیزده روز دیگر بدون مرخصی کار روی این پرونده تمدید می شود بدون سوال و تمام .

و پس از نشستن آقای پورمحمدی و قبل از نوشیدن ِاستکانی چای سبز بود که مرجان بی درنگ مجموع دریافت هایش را با خشونتی آغشته به کمی احترام ِتمام به طرف آقای پورمحمدی بر گرداند و مسقیم در گل های رز سفیدی که عاشقانه به او می نگریستند خیره ماند تا کامبیز با تبسمی صمیمی گفت : در مورد سوال ِشمارۀ شش شما به گوشم و مرجان در حالیکه سخت می کوشید لرزش انگشت ِاشارۀ دست راستش را کنترل کند آرام پرسید : یعنی همۀ زن هایی که کشته شدند جندهٔ سطح بالا بودند که بلافاصله مرواریدهای درون ِدهان ِکامبیز جرقه زدند و خودش در صندلی چرمِ سبزرنگش بیشتر فرو رفت و از لذتِ شنیدنِ چنین پرسش ِشهوت ناکی چشمهاش مخمور شد و به آهستگی چون نجوای کودکی در گوش ِمادر گفت : در پیشینۀ همۀ زن های کشته شده یک مطلبِ مشترک وجود داره که باید مخفی بمانه ولی چون شما را مسئول مستقیم کشف ِاین جنایات برگزیده ایم البته به اصرار بنده موظف ام حقیقت موضوع را برای شما به وضوح بیان کنم بله همۀ آن ها به نوعی فساد ِاخلاقی که از فسادهای رایج زنان به قدمت ِهزار قرن است مبتلا بوده اند که بنده قبلن به این شیوۀ برخورد اعتراض کردم اما پذیرفته نشد مصلحت اینه که شما هم این مورد را نادیده بگیرید و مشکلات ِ شخصی مقتولان رو انگیزۀ قتل وانمود کنید البته در پروندۀ مقتولین که مقداری را پنهانی به شما خواهم داد هم در مورد فساد چیزی نوشته نشده ولی شخصن و به دلیل اینکه احترام خاصی برای شخص ِشما قائلم حقیقت رو به شما می گم ولی از من نشنیده بگیرید چون اگه درز کنه بنده انکار می کنم و بعد روی نواری باریک از تکه کاغذی گلبهی رنگ چیزی نوشت و به طرف مرجان واحدی گرفت که بخواند : تمام مقتولین در زمینۀ مشترکی فعال بودند : ادبیات ( شعر و قصه های کوتاه و نقد نمایش نامه و … ) وسریع نوشته را در دهانش گذاشت و قورتش داد و گفت : و اما در مورد پرسش ِدوازده منظورت چیه و مرجان توضیح داد : آقای پورمحمدی شما که خودتان استادید اگه من نتونم اطلاعاتی از ورود و خروج شهرک داشته باشم یا نتونم بعضی اماکن را بررسی و زیر نظر داشته باشم یعنی این که دستورالعمل ِشما غیرمستقیم داره به من می گه که لازم نیست قاتل یا قاتلین رو پیدا کنم پس واسه چی ضرب الاجل تعیین می کنید البته با احترام عرض می کنم و سکوت که کرد فهمید قلبش به شدت می تپد اما به روی خودش نیاورد و کامبیز پورمحمدی هم پس از کمی خیره شدن به صفحۀ دستور العمل و بازی با قلمی دراز و ظریف به رنگ سیاه حاد لای انگشتان ِتپلش ناگهان شماره دوازده را با مهارت یک نقاش هاشوری کرد و وقتی به طور کامل  محو شد از جا برخاست و به طرف گلهای سفید رز رفت و شاخه ایی بیرون کشید و به مرجان داد و مرجان مسخ اولین دیدار با مردی فوق العاده خونسرد از اتاق خارج شد و پورمحمدی هم به سرعت دفترچه جلد قرمزی که با گل های رز سفید نقاشی شده بود را از کشوی میز سبز رنگش بیرون کشید و با همان قلم سیاه مضاعف در آن نوشت :  ص هفده :  م/ و .

م / و بلندتر از متوسط ، نه لاغر و نه چاق ،  سبزه ، چشم عسلی ، مو احتمالن قهوه ایی بدون مِش ، رُک ،  لباس خدمت مطابقِ آیین نامه ، مشکی و خوش دوخت ، جدی ، پاشنۀ کفش ده سانت ، با مادرش زندگی نمی کند چون یتیم است ، ابروها تیغ زده ، پرسش هاش خفن و منطقی ولی کمی نا متعارف ،  خدمتکار ندارد ، چای سبز نمی نوشد ، لب ها گربه ایی و بدون ماتیک ، از مرطوب کننده لب برای گونه ها استفاده می کند ، سه چین بر پیشانی ، یک چال کوچک در چانه ، باسن کمی نا محسوس قر دارد و میم اسمش و واو فامیلش با نحوه رفتارش هماهنگ است   .

ف/ ص / ز : نامزدش ،  ناگهان ناپدید شده است ، کارمند ادارۀ کنترلِ مدیرانِ ارشد بخش حوزه در دانشگاه ، سیگار برگ می کشید ، درویش مسلک ، زنباره نبود، شاعر منش ، هنوز در حال رد یابی اش هستیم ، مرزهای زمینی و هوایی و دریایی از خروج او گزارشی نداده اند .

و بعد پودر زردی بر نوشته پاشید و منتظر ماند تا نوشته محو شود و بعد پودر را به دقت بر هوا فوت کرد و دفترچه را به جای اولش برگرداند و با لذت خیره شد به دوربینی که مرجان واحدی را در حال خروج از اداره در لبتاب نشان می داد .

مرجان واحدی به خانه که رسید بعد از روشن کردن لبتاب اش به سرعت به اتاق خواب رفت و دفترچۀ بسیار کوچک و سیاهرنگی از لای شکاف ِپستان بندی مشکی که همراه ده ها سینه بند و شورت ِبه دقت تا خورده و منظم در کشوی کنار تخت چیده شده بودند بیرون کشید و در آن نوشت : بدون مقدمه دلم برات خیلی تنگ شده چرا خبری نمی دی!! نمیدونم مُردی یا زنده ایی ## به خدا اگه پیدات کنم دو تا سیلی محکم می کوبونم تو اون لپای کاه گلی تا بفهمی که چقده عاشقتم ## امروز تورو تو نگاه اون مردکه خواستم ببینم از بس هیز بود منصرف شدم هی می گن خیلی خوش تیپه !! تو که زنارو می شناسی تا یه مرد مقام دار می بینن تف آب از دهنشون چکه می کنه وسط چاک ِ سینه هاشون بس که شیفتهِٔ اغراق های رویایی اند !! مردکه چشمشو از لبام بر نمی داشت شاید نباید مرطوب کنندۀ نارنجی می زدم ولی می خواستم روش تاثیر مثبت داشته باشم از این جهت ازت عذر می خوام ولی مرده شور برده بوی ادکلنش همونی که می زدی !! فقط سبیلش با سبیلت فرق داره معلومه که رنگ می کنه من عاشق همون چند تار موی سفید لای سیاهی های سبیل توام که وقتی می خندیدی می درخشیدند آخرش نفهمیدم که مردکه کلاه گیس داشت یا موهای خودش بود رو کلهٔ پوک اش !! آخه جوری شونه کرده بود که فرق نداشت و چینای پیشونیش وقتی می خندید سه تا بود باور کن هفت بار شمردم انگار نقاشی کرده باشند و دندوناش به احتمال صد در صد عاریه !! یکدست مروارید و دل به همزن که لابد تو تاریکای شب مثه شماره های ساعت شب نما می درخشه و احتیاج نداره وقتی می ره مستراح چراغ روشن کنه فقط لبشو جر بده جلوش یه متر روشن می شه !! من دل تنگه همون دندونای زرد و  شکسته پکستۀ توام که وقتی انگشتامو نرم گاز می گرفتند هی بیشتر حشری می شدم هی حشری ترم می کردند ## بذار یه دفه دیگه ببینمت تا رُک و راست بهت بگم خیلی نامردی خیلی خیلی بی مزه و لوس و بوس و بوس بوس .

و دفترچه را بویید و بوسید و دوباره در شکافِ نامریی کرست پنهان کرد و به سوی رایانه رفت و فایلِ شهرام عبدالهی را کلیک زد .

کلیک بر صفحۀ هشت : منیر جانم چه خوب شد که دوباره برگشتی از آخرین باری که باهام دعوا کردی و قهر کردی و رفتی دقیقن پنج کیلو و هفتاد وپنج گرم کم کردم و حالام که تب ِبی خوابی افتاده به جونم و بی قرارم کرده ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ می دونی که کلیه هام سنگ سازه نمی تونم قرص بخورم مخصوصن اگزازپام و دیازپام و از این عن و گه ها؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ به روی چشم حرفِ بو دار نمی زنم ؛؛؛؛؛ چقده اخلاقت با ادب شده ؛؛؛؛؛؛؛؛ ها همین خفه شوهاتو دوست دارم دیگه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ سه روز مونده تا عید ؛؛؛؛؛؛؛؛ و ما دیگه بچه نیستیم تا لباسای نو بپوشیم و شادی کنیم ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ آره تب ِبی خوابی آب تنمو کشیده جاش کامنت می نویسم خفن ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ خودمم نمی دونم معنی بعضی هاش چیه ولی غلغله به پا می کنه تازگی ها مطلبی نوشتم سه صفحه در بارۀ ممه های لخت و نوک تیز یه هنرپیشۀ سی ساله سه هزار و پانصد و هفتاد و نه تا کامنت برام نوشتن در یک ساعت و سه دقیقه غوغایی شد رکورد شکستنی در تلگرام یک سوم حقوقم پاداش گرفتم و رتبه ام یکی رفت بالا؛؛؛؛؛؛؛؛ همش خدا خدا می کردم که زودتر بیای تا برات بگم چقده درد دل دارم که ناگفته مونده.
 باز جسدی دیگه ، همان جا که اولین جسد کشف شد ولی این بار در ساعت یک و سی و پنج دقیقۀ بامداد و از بنزها خبری نبود و نیست و پژوها چهارتا شده اند زنی که روی زمین خوابیده ژاکت ِیقه اسکی تنگ و سفید رنگی پوشیده و برجستگی در سینه هاش کمی غیر عادیه و هیچ پوششی سرش و گردنشو نپوشانده و مو هم ندارد انگار سرش را با نمرۀ صفر زده و  پالتوی صورتی رنگش تا مچ پاهاش را پوشانده و شلواری که  پوشیده تا پایین زانوها پایین کشیده و کون و کپل لخت و عور و  پاهاش بی جوراب و ناخن هاش بنفش و صورتش به طرف من نیست گرچه می دونم مثل اونای دیگه صورت نداره و میان پلیس ها زنی پی در پی عکس می گیرده و اما آمبولانسی این بار دورتر پارک کرده و رانندۀ آمبولانس لاغر و تکیده تکیه بر ماشین اش زده و بر خلاف رانندۀ قبلی پشتش به صحنه نیست و مدام سبیل می جوه و پلیس ها گاهی با تکان دادن دست به خنده اش می اندازن ولی زن پلیس جدیه و نمی خنده و عکس می گیره و ناگهان بر می گرده و شهرک و من و آسمان روی سرم را نور باران می کنه و یک لحظه کور می شم و دستپاچه از پنجره فاصله می گیرم و چه خبطی ! چه خبط کودکانه ایی ! دوربین ها حالا آنقده پیشرفته اند که پرواز پشه در یک فرسنگ دورتر را می توانند شکار کنند و چرا منو شکار می کنه نمی دانم باید بیشتر مراقب باشم  یادم باشه پشت در صندلی بذارم چرا خوابم نمی آد بس که خسته ام اما حمام داغ هم دوای بی خوابی نیست تا دوش بگیرم و خیس برم بیفتم روی تخت و پتو بکشم روی سرم مثه دفعه های پیش شاید کمی خواب ِعمیق و سنگین معالجه ام که نمی کنه چه خبطی کردم ! پلیسای زن همیشه خطرناکتر و هشیارتر از پلیسای مردند و از که شنیدم نمی دانم که پلیس های مرد معمولن چرا احمق تراز پلیس های زن اند مهم هم  نیست کاش این پنجره کوچکتر بود تا دیده نمی شدم منیر جان دیگه از پیشم نرو که بهت سخت محتاجم باور می کنی که وقتی نیستی فکر می کنم شاید جسدی شدی افتادی کنار اتوبان ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه زبونمو گاز می گیرم اما خیس از عرق هم نیستم شاید واسه همین شوخیم گرفته ؛؛؛؛؛؛ با تو تُوهمین زندگی ی پُر از جسد خوشم ؛؛؛؛؛؛ نه دیگه چیز زیادی از زندگی نمی خوام ؛؛؛؛؛؛؛ مطمئن باش فقط شیطون می تونه جای این دفترچه رو پیدا کنه ، جاش مطمئنه کنار قلبم بغل تختم و زیر تیکه های به درد نخور یه زندگی پُر از جنازه و خاطره .

مرجان واحدی مثل یک جنازه برخاست و بعد از آن که چند جرعه از دمنوشی غلیظ قاطی با عطر نرگس ِشیراز در فنجان سرامیک گل بهی رنگ ِمحبوبش نوشید پوست ِجسد نوشته ها را کناری زد و صفحۀ سفیدی در کامپیوترش باز کرد و نوشت : تفکراتی از بررسی های قتل های زنجیره ایی زنان

یک : کشنده یا کشنده گان مومن به یک ایده یا مذهبِ خاص اند .

دو : احتمالن در اطراف شهرک ِبهشت امام زندگی می کنند که اطرافش تا شعاع پنج کیلومتری غیرمسکونی است .

سه : برای حمل جسد از اتومبیل های نیمه سنگین مثل وانت یا شاسی بلند استفاده می کنند.

چهار : احتمالن در ورزش های رزمی مهارت دارند .

پنج :  از تیغ های جراحی خیلی حرفه ایی استفاده می کنند .

شش : باید دیپلم به بالا باشند و به احتمال قوی ادبیات ِمدرن و پست مدرن هم مطالعه می کنند .

هفت : اماکن عمومی مثل کتاب خانه / فروشگاه / مسجد /  ادارات ثبت و کنترل باید زیر نظر باشند .

هشت : همۀ کشته شدگان سی و سه تا سی و هفت ساله اند !!

نه : تنها زندگی می کرده اند !!

ده : شاعر و نویسنده و پژوهشگر یا فعالِ فضای مجازی و غیر مجازی بوده اند.

یازده : کتاب و کتاب هایی منتشر کرده اند یا می خواسته اند منتشر کنند .

دوازده : ورزش غیر رزمی مثل یوگا می کرده اند چون اندامی متناسب داشته اند .

سیزده : لباس هاشان شیک و گران قیمت پس از نظر مالی متوسط به بالایند .

پانزده : جواهراتشان بدلی ولی با طرح های مدرن .

شانزده : ناخن های همۀ کشته شدگان لاک شده با رنگ های گرم  .

هفده :  هیچکدام شورت و سینه بند ندارند .

به این لیست باز افزوده خواهد شد.

و صفحۀ دیگری باز کرد و نوشت : مشاهدات از تفکراتی در باره ی قتل های زنجیره ایی زنان و آنچه در سی و هفت عکسی که از زاویه های مختلف از سایه های هفت پنجرۀ شهرک که همگی در طبقۀ دوم ساختمان هایی از کوچه بهشت متین گرفته شده و چهره هایی بی تفاوت یا نگران است که باید در موردشان تک به تک تحقیق شود به ترتیب که عبارتند از یک : اولی مردی سفید مو و سبیل چخماقی و سیگاری از نوع قهار که  اسفندیار زین العابدینی است و دست راست ندارد و در تفتیش خانه اش دفترچۀ خاطراتش پیدا شد اما سفید بود .

دو : در سومی مردی که می خندد و انگشت ِشست به علامت بیلاخ به طرف دوربین گرفته نامش میثم وردی است ولی در دفترچهٔ خاطراتش فقط طرح هایی با مدادی نوک پهن از انگشت شست در شکل های مختلف دیده شد  .

سه : در منزل یازدهم  شهرام عبدالهی که دفترچۀ خاطراتش پیدا نشد  .

چهار :  در یکی از پنجره های مسجد عکسی از بارگاه امام اول و دقیقن بالای همین پنجره که بام است یک تلسکوپ ۱۳۰ میلی متری با نام تجارتی سیاره نورد ایستاده .

پنج : در پنجرۀ دیگری از مسجد محمدنقی کامران نژاد با شانه ایی زرد رنگ در ریش .

شش : منزل پانزدهم مرد یا زنی با نیم رخی جوان که به آسمان نگاه می کند ولی خشایار عسگری نیست شاید مهمانش باشد وهنوز موفق به یافتن دفترچه اش نشدم.

هفت : در پنجرۀ هفتمین آپارتمانی که نزدیک به محل کشف ِآخرین جسد است سر تاس ِمردی مشاهده شد که ماه گرفتگی در فرقِ سرش انگار موش خرماست و احتمالن مهرداد هاشم زاده است که همیشه پوستیژ می گذارد و میانه ایی با نوشتن چه با کیبورد چه با قلم ندارد ندارد ولی باید مطمئن بود.

و سپس رایانهٔ روشن را رها کرد تا خودش بخوابد و با عجله به عیادت ِمادرش رفت که در ناکجای آلزایمرش همیشه بیدار و شاهد بود و به دروغ ناهشیاری خواب آلود ثبت شده بود تا هویت اش فاش نشود.

وقتی آقا جمشید قراخانی ملقب به امام هویت با دروغی آغشته به حقیقت در ۳۱۵ کانال کابلی و ماهواره ایی درون مرزی و برون مرزی نوروز ۱۴۱۳ را تبریک گفت چون دیگر اعتقادی به هیچ نوروزی نبود اما رسومی مرسوم در مراسم رسمی هر سال باید دقیقن در روز معین برگزار می شد و با امید به بهروزی و اتحاد هرچه افزونتر امت و ملت ذیل توجهات حق تعالی ولی الله الحقایق به شکست نکبت بار دشمنان ِمسند و مذهب در سال ِ پیش رو بشارت داد مرجان واحدی چشم از ریش انبوه امام هویت که در صفحۀ وایبر اسمارت ِسوپر سه بعدی تلویزیون چون برف صاف و یک دست سفید بر سینه تا بالای ناف اش ریخته شده بود بر داشت و به گیسوان ِمادرش دوخت که مثل کهربا در شب ابدی می درخشید و می خندید و مجبورش می کرد تا نوازشش کند و نوازش کرد و ناگهان بر تخت ِسراسر سفید بیمارستانی ویژۀ بیماران مبتلابۀ آلزایمر همراه پارکینسون حاد رویای دخترانه اش را دید که در سه ساله گی از سه چرخۀ زین قرمز و بدنه آبی افتاده و از زخمی دردناک در  قوزک پای چپش حتی نمی دانست که می تواند بگرید اما با همتی نامتوازن تلاش می کرد که نگرید و در همان لحظه صدایی از اعماق ِخاطرات ِسال های فراموش نشده شنید که گفت : اشک های تو حتی درد غربت و قولنج کمر را با هم تسکین می ده اما باز هم در مصرف ِاشک صرفه جویی کن و مرجان هم همان دستور را که به فرمانی درونی شبیه تر یود بلادرنگ اجرا کرد چون به دستوراتی درونی بیش از فرمان های بیرونی معتقد بود پس دوباره دست از نوازش آبشار کهربای گیسوی مادر بر داشت و چشم دوخت به صفحهٔ تلویزیونی که در تصرف امام هویت آقا قراخانی یکسر سیاه و سفید می نمود و دقیقن در همین لحظه زنی با چشمانی آبی بر زمینه ایی سیمانی در اتاقی که فقط یک لامپ ِسی وات سبز چمنی بالای در ورودیش روشن بود چمباتمه زده دست می مالید به اطراف ِپاره گی ی شلوار جین اش در قوزک پای چپ که خونی سرخ بر آبی پاچه اش دلمه بسته بود و به سه مردی که لباسی یکسر سرخ و خاکستری ویژهٔ امداد گران ِنیروی واکنش سریع آتش نشانان پوشیده و کلاه زرد ایربگ دار آهنی بر سر پشتشان به او بود با عصبانیت گفت : من به جای شما خجالت می کشما که روز اول عید عوض این که بشینید دور سفرۀ هفت سین کنار زن و بچه هاتونا و بابا ننه هاتونا که البته اگه داشته باشیدا منو دزدیدیدا و آوردیدا اینجا که چی اگه راست کردیدا و فشار بهتون اومدها که یالا شروع کنیدا اینم لنگای من که وازه واسه گاییدنا قرمساقا حالا شلوارمم در می آرما که زحمتتون کم بشه ها بتونین فشار بدین دولای زنگ زده تونا تُو حفرهٔ بلا پس ها دیگه چرا دست دست می کنینا و شروع کرد به لخت شدن که یکی از مردها بدون اینکه برگردد  گفت : استغفراله خواهرم آرام باش این حرف ها چیه که می زنی آخه تو زنی قباحت داره زشته حرامه این طور حرف زدن استغفراله ما فقط می خوایم کمی حرف های معمولی بزنیم و درددلی بکنیم تا در این آغاز سال نو سبک بشه گناهان ِسال ِگذشته استغفراله که ما مردمی منطقی هستیم و عذر می خوایم از شما که این طوری مجبور شدیم به این شکل ناشایست که اذعان می کنیم شیوهٔ ناحوشایندی هم هست در حق مردمان خدا پرست و البته شخص شما که شما را به این مکان ِمقدس آورده ایم تا به یاری حق تعالی به راه راست هدایت شوید که خداوند رحیم و رحمان و خودآگاه است که ما فقط قصد ارشاد داریم و لاغیر و چنانچه کلام حق را بپذیرید و قسم یاد کنید به این کلام الله که بی تردید کلام الله است و هر که در کلام الله بودن آن شک کند دچار عذابی الهی خواهد شد و هر که به کلام الله ایمان داشته باشد رهین رحمت حق تعالی واقع خواهد شد و آزاد خواهد بود چون پرنده گان ِجنت مکان و به سلامت پرواز خواهد کرد در آسمان ِبرکت و ثروت و قدرت و شهرت و خلاصه هر آنچه نیک است و سبب ساز و که ناگهان زن خطابهٔ مرد را قیچی کرد و چنان از ته گلو جیغی بنفش کشید که کلهٔ یکی از مردها ناخودآگاه به دیوار کوبیده شد و کلاه زرد از سرش پرت شد و مرد ناخودآگاه برگشت و خم شد به سوی ایمنی آهنی و ناگاه زن را دید که تلاش می کند بر خیزد و نمی تواند و مرد ناخودآگاه درخمیده گی لرزید و زن ناخودآگاه در نیم بر خاسته گی چشم دوخت به چشمان ِمردی که ناخودآگاه ولی سریع کلاه ایمنی ایربگ دار مخصوص کار در ارتفاعات ناامن را از زمین ربود و ناخودآگاه بر سر گذاشت وناخودآگاه ریش ِبورش را با نوک انگشتانی بی ناخن شانه کشید و ناخودآگاه بند کلاه ایمنی را که زیر چانه آویزان بود و می رقصید را چنگ زد تا نرقصد که نتوانست و ناخودآگاه روی بر گرداند سوی دیوار و زن ناخودآگاه میان گریه قاه قاه خندید و در حالی که تمام اندام خمیده اش از خنده قاطی شده با گریه می لرزید گفت : خب بسه دیگه بسم الله بکشید پایین زیپای صاب مُرده تونو و شروع کنیدا من آماده ام یالله بفرماییدا و پاهاش را بغل کرد و در سینه فشرد و مردی که نه سرش به دیوار خورده بود و نه سخنی رانده بود دفترچۀ سبزرنگی از جیب ِروی قلبش بیرون کشید که بر جلد آن تصویر کودکی مو پریشان بود که کالسکه ایی پُر از میخک های نقره ایی را هل می داد و با احتیاط آن را باز کرد اما ناگاه برگی خشکیده چون پنچهٔ کودکی از لای آن افتاد ولی مرد میان زمین و هوا چنان نرم آنرا قاپید که صدای قاپیدنش را جز خودش و زن کسی دیگر نشنید پس بی تفاوت از صدای قاپ گذشتند و آنگاه مرد با آرامشی به آرامی قاپیدن ِبرگی از آن دفتر چیزی نخواند بلکه چون قصیده ایی مرصع و مقدس چنین دکلمه کرد : شهرزاد دهستانی تو بیست و پنج ساله ای فارغ التحصیل نقاشی و نویسندۀ مجموعه داستانی به نام ( آن چه برای اتفاق نمی افتد ) و مجردی و گاهی حشیش می کشی و پیش از زمستان ماشین ات را فروخته ایی چون قصد داشته ای کتابی از شعرهات منتشر کنی که نتوانسته ای پس ارثیۀ پدری که پانزده سال و نه ماه پیش ناپدید شده را حراج کرده ای که مشتمل بر پنجاه و سه دیوان از شاعران کهن بود و سیصد و پنجاه و سه فنجان ِسرامیک با طرح سه بته جقهٔ نقره ایی بر جوانب اشان و این گناهی نابخشودنی در پیشگاه حق تعالی است که کفران ِنعمتی عمومی محسوب می شود و دیگر این که مادرت دستیار دندان پزشکی بود و هست از ابنای برگزیدهٔ آقا صاحب الدندان ولی شما ایشان را تنها رها کرده ای تا تنها و رها زندگی کند و زندگی کنید که این نیز در پسینگاه ِحق تعالی کفران ِنعمت های خصوصی است و نابخشودنی مگر این که خلاف آن محرز شود و همچنین در سه تابستان ِگذشته در هر ماه یک بار بدون مادر به جزیرۀ شیک سفر کرده ایی و هر بار سی و پنج تکه تی شرت ِسفید و پنجاه و سه جفت جوراب ِساق کوتاه و سی و سه شورت ِکتان و پنج جین ِران پاره و سه نوت بوک خریده ایی و در هر نوت بوک شعرها و نثرهایی نگاشته ایی و سپس نگاشته ها را جایی ارسال کرده ایی که ناکجاست زیرا آدرس آن ها جعلی است اما به یقین جعل آدرس هم باید جایی باشد که جعلی نمی تواند باشد و ناگهان سکوت کرد و تیز شد انگارکسی حرفی زده باشد و  نشست روی زمین چارزانو دقیقن روبروی شهرزاد و زانوهاش را نرم و آهسته فرو برد میان ِدوپای شهرزاد و قوزکِ پای راست شهرزاد را با کفِ دست چپ مالید و قوزک ِپای چپ را با دست راست و آنگاه بعد از چند نفس ِعمیق آغشته به خرخری خوابناک با نگاهی مات و منکوب کننده ادامه داد : آیا مواردی دیگر هم هست که باید گفته شود تا بنویسم و مدادی از جیب ِروی قلبش بیرون کشید و منتظر ماند و در این فاصله دو مرد دیگر سوی شهرزاد و مخاطب اش بر گشتند و تکیه بر دیواری زدند که پوشیده از موکت ِپُرزدار به رنگ ِشکلاتی شیری بود و هر کدام بسته شکلاتی پیچیده در لفافی المینیومی از جیب بیرون کشیدند و به یکدیگر تعارف کردند و تعارفی ی یکدیگر را قبول کردند و شکلات هاشان را به هم دادند و از یکدیگر تشکر کردند گرچه هر دو بسته هم شکل و هم مارک و هم اندازه بود و آنگاه صدای جر خوردن و ملچ و ملوچ کردن آمد و ناگاه صدای ملچ و ملوچ قطع شد و شهرزاد در این موقع فرصت کرد تا  زیر یکی از ابروها را بخاراند و بگوید : البته نهصد و هفتاد و پنج مورد دیگه از قلمتون افتاده که می تونین بنویسید مثلن اسم دبیرستانم شهید سرور سروستانی بود که یادش به خیر می گفتند خود سرور در واقع شاعری خراسانی بوده اما در اراک طلبه گی می کرده و در کربلا ماست مسموم خورده و شهید مُرده نوشتی ؛‌ نوشتم
مورد بعد استاد خطاطی در دانشکدۀ پژوهش هنر و مرمت ِاشیا تاریخی مرحوم استاد مراد مریدپناه که با همۀ خانم های دانش پژوه مراودهٔ جنسی داشت و جنس مبادله می کرد جز من که در نستعلیق با نی نوک پهن مهارت داشتم و دارم اما دوچرخۀ استاد ناخواسته با کامیونی تصادف کرد و ناشهید مرحوم شد نوشتی ؛ نوشتم  
مورد بعد شب های عزای دهگانه در تکیۀ حاج منصور خاج پرسته  که انگشتِ اشارۀ دست راستش را لاکِ بی رنگ می زده ولی کسی باور نمی کنه جز من که شنیدم چند بار از چند نفر که حتی سه تار هم می زده ولی بدون ضرب و در خواب ِقیلولهٔ روز هفتم از عزای سالانه در تکیه خودش هزارپایی گوشتخوار وارد گوش چپش شد و تا مغزش رفت و بخش ِلذت بخشی از مخش را خورد و به همین دلیل شاید کی می دونه جز پروردگار سه عالم که خودشو دار زد نوشتی ؛ نوشتم
و سبحان الله بابام یادش بخیر از وسط لباش با سوت ِصحیح ورد می فرستاد ته گلو و دعای غلیظ می ریخت بیرون و می گفت : ثوابش سه برابره اما همش از نیش ِعقرب ِ آندرکتونوس کراسیکود می ترسید ولی عاقبت از کوه پرت شد و گردنش شکست گرچه در بیمارستان گفتند خودش خودشو تلخیص کرده و فقط من می دونم  که نمُرده و مامانم هم  باور نکرد و نکرده اما وانمود می کنیم که هر دو باور کردیم و کرده ایم که خودشو کشته چون چاره ایی نداشته و نداشتیم و نداریم وگرنه نمی ذاشتن براش مجلس ترحیم بگیریم نوشتی ؛ نوشتم
و مرد پرسید : موارد دیگه هم  ؟
که شهرزاد قاطعانه اعلام کرد : فقط نهصد وهفتاد و یکی که اگه موافقی یکی دیگه می گم تا سر راست بشه راه دوری نمی ره و مرد با قاطعیتی توامان خسته گی گفت : بگو
کارگری که وقتی پنج ساله بودم برای رنگ کردن در و دیوارای خانۀ ما می آمد و همدست ِبابام بود و با من هم بازی می کرد و گاهی کف ِپا و بعضی وقتا زیر بغلمو قلقلک می داد تا باهم خیلی بخندیم چون عادت داشت هر ساعتی یک بار تینر تازه می ریخت توی پاکتی کاغذی و بو می کشید و از دهنش کف می ریخت رو کفپوش ِاتاق و آخرش هم هنوز اتاق خواب منو رنگ نکرده آنقدر کف کرد که توی غلظت کف گیر کرد و غرق شد اما بابام گفت : شهید شد چون حین کار عرق کرده و چاییده نوشتی که مرد گفت نوشتم و ختم جلسه را اعلام کرد و پس از آنکه به شهرزاد دو پتو و یک دیوان از اشعار عاشورایی ی کلیم کرمانی را داد در را قفل کرد و با دیگران رفتند .
و در سکوت ِبی عاطفهٔ سلول بود که شهرزاد سرانجام لنزهای آبی را از چشم های دردناک اش بیرون کشید و بعد از آن که بار دیگر دنیا را به رنگ میشی دید به جای گریستن در تنهایی تصمیم گرفت فکر کند که چگونه می شود سه مرگ را که یکسره سرخ و خاکستری پوشیده اند و زرد بر سر کرده اند را تبدیل به سه سرزنده گی کند .

زنی که ناپدید شدن ِسرزنده گی ی دخترش را به پلیس اطلاع داد مانتوی آبی همرنگ چشماش به تن داشت و در جواب افسر کشیک گفت : ما هر غروب سر ساعت هفت و سی و پنج دقیقه حداقل سیزده ثانیه و حداکثر بیست و هفت دقیقه با هم حرف می زنیم این حرفا چیه جناب سروان که شاید با دوستاش جایی رفته نگران نباشم بر می گرده کجا برمی گرده یک شبانه روزه ازش بی خبرم تلفن همراهشم خاموشه لابد تا جسدش … و ایستاده بی هوش شد ولی پیش از افتادن بر سرامیک سرد و چرب افسر توانست صندلی بی دسته زیرش بگذارد و زن وقتی نشست به هوش آمد و توانست آه بلند و درازنفسی بکشد  .

در آه دراز این زن که تا طبقۀ دوم کوچۀ متین رفت و وارد رایانۀ شهرام عبدالهی شد دختری که گم شده بود داشت کالسکۀ کودکی ی خودش را پیش می راند و مادرش که پا به پای او می رفت و تشویقش می کرد تا سریعتر کالسکه را هُل بدهد می دانست تا زمانی که دختر با مرگ ملاقات نکند زنده خواهد ماند و بلندای آه که یک دقیقه و پانزده ثانیه طول کشید اما پیام کوتاهی بود که روی رایانۀ مرجان واحدی هم نشست به این مضمون : شهرزاد بتولی شاعر و داستانسرا به احتمال قوی ربوده شده پرونده اش در فایل ضمیمه ارسال می شود ردیابی کنید : پورمحمدی .

و مرجان واحدی بلافاصله در فایل ضمیمه شهرزادی دید که در کتابخانۀ شهید ثالث آخرین سطرهای حکایتی دنباله دار را برای زنانی می خواند که احتمالن روزگاری نه چندان دور دخترانی احساساتی بودند و اکنون نبودند از قناری غمگینی که چون منقارش را بریده بودند نمی توانست آواز بخواند : و شورای پزشکان تسلیم سماجت و اصرار دکتر باران ِزمزم شد که جراح مجربی بود متخصص در انواع مشکلاتِ مربوط به حلق و دهان و بینی و جهاز هاضمه و آنگاه جزییاتِ مربوط به نصب دو توکِ ساخته شده از کاراتین ِطلایی با خلوص سی وپنج کربن نمرۀ پنجاه و هفت را با دقت شرح داد و قناری که به خواندن پرداخت یا شهرزاد وا داشت دفترش را بست و دوربین هم به ثبت سریع صورت ها و دسته های جمعی پرداخت که تشویقش کردند .

مرجان بسرعتِ نمایش ِتشویق کنندگانی که با حرارت ولی یکنواخت دست می زدند را آهسته کرد و در این آهستگی توانست هفده چهره را جدا کند که صورت ِسیزدهم شهرام عبدالهی بود ایستاده کنار مردی نشسته با ریش حنایی اما توخالی و موهای مجعد انبوه و مرجان واحدی یقین کرد که موی مجعد باید مصنوعی باشد و پنج کپی از عکس مرد در حالت های متبسم و در حال چرت زدن و متمرکز و خشمگین و انگشتِ اشاره در ریش تهیه کرد و در تلفن همراهش ذخیره کرد ونوشت
یک : مرد مو فرفری کیست؟
دو : چرا کنار شهرام عبدالهی نشسته؟
سه : چرا ریش اش توخالی است؟
چهار : چرا حلقه در انگشت اشاره دارد؟
پنج : چرا حلقه اش نقره است ؟       
و آدرس کتاب خانۀ شهید ثالث را گرچه از قبل می دانست اما چنین هم نوشت : روبروی شمس سه کوچه بالاتر از متین در اواخر شهرک بهشت ِامام .   

شهرام عبدالهی در وقت ِپیاده شدن در آخرین ایستگاه با چشمانی متورم و سرخ به راننده گفت : شما چشات به نور ماورای بنفش حساسه مثه چشای من و چشمانش را تا نزدیک چشمان راننده برد و بعد عینکی آفتابی با دسته های نازک نقره ایی را که در دست داشت به دقت پاک کرد و گفت : عیدی شما .
زنی که در پیاده رو ایستاده بود با دیدن مسافری که پیاده شد به طرفش رفت و پرسید : ببخشید آقا می دونید کتاب خانۀ شهید ثالث کجاست ؟ و عینکی آفتابی با دسته های پهن و طلایی را که بر چشم داشت با هر دو دست کند و بلافاصله بالای پیشانی لای موهای بورش مستقر کرد و منتظر ماند تا پاسخی بشنود و شهرام عبدالهی که مجذوب چشمان ِ سبز و خندان زن شده بود پس از مکثی سی وسه ثانیه ایی که گمان نمی کرد طولانی باشد ولی طولانی تر از حد و حدود معمول برای جواب دادن به یک سوال ساده بود ناگهان فهمید هیچوقت آدرس اماکن عمومی را به خاطر نسپرده چون نیازی به اماکن عمومی نداشته و ندارد جز در مواقع استثایی و به همین دلیل پرسید : چرا ؟ ولی بدون اینکه پاسخی از پرسش به ظاهر احمقانه اش ولی در واقع واقعی اش بگیرد با انگشتِ اشارۀ دست راست مکانی را نشان داد که خود ندانست کجاست اما زن به همان سو نگاه کرد و چیزی ندید جز پرچمی افراشته بر فراز دیرکی بسیار بلند و گفت : اتفاقن پرچم نشانۀ خوبیه برا پیدا کردن آدرس و بدون تشکر به طرف ِپژوی سبز و آبی رنگش رفت و شهرام دریافت که این زن احتمالن منیر خیال نیست اما می تواند از بستگان نزدیکش باشد شاید خواهرش و برای فهمیدن ِهمین مطلب به ظاهر ساده بود که آهسته و مطمئن به داخل کوچۀ متین رفت ولی به سرعت به خیابان برگشت و پژوی آبی و سبز را دید که به جای پیشروی عقب روی می کند و شهرام عبدالهی در همین لحظه یقین کرد که چشمانِ منیر خیالش چنان به نور حساس است که مسیر آمد و رفت را شاید گم کرده است ولی در همین لحظه همان اتومبیل ایستاد و راننده  شیشه را پایین داد و آیینه را تنظیم کرد و به طرف ِشهرام هم انگار دستی تکاند که این عمل مثل بسیاری از اعمال آدمی بی مورد بود و شهرام این مورد را به سرعت در چشمانش ثبت کرد تا بعد در جایی بنویسد اما اتومبیل انگار دستی برای بدرود تکان نداده به طرفِ پرچمی رفت که در نسیم میان مایهٔ عصر و غروب آرام می رقصید در حالیکه ریزخنده های منیر در گوشهای شهرام ناگهان بعد از طنین ِسه بوق جیغی کشید و قطع شد .
در حالی که کتابدار مدام مسیر پرسش های مرجان واحدی را قطع می کرد و توضیح می داد که کلیۀ کتب ِخطی عارفان قرن پنجم هجری در مخزن بایگانی ها از سال ها پیش مهر و موم شده و جز با اجازه نامۀ قانونی و تایید معاونت سازمان سکما نمی تواند به آنها دسترسی داشته باشد شهرام عبدالهی بدون پیراهن و شلوار روی فرشی جارو نکشیده دراز کشیده و تلاش می کرد تا به کمک مکینتاش ِلب تابی مشکی و قاب شکسته چهرۀ زنی را نقاشی کند که شک نداشت خواهر منیر است و در همین هنگام سه مرد برای دومین بار لباس های یکسره سرخ و خاکستری پوشیده و کلاه های زرد ایمنی بر سر گذاشته به سلول شهرزاد دهستانی وارد شدند و از او خواستند تا به جزییات ِجرائمش بدون حاشیه رفتن اقرار کند و آنگاه هر یک در کنجی از سلول روی زمین چهار زانو نشستند و یکی از آن ها همان دفترچۀ سبزرنگ که بر جلدش تصویر کودکی پریشان مو بود که کالسکه ایی پُر از گل های میخک را هل می داد را این بار از جیبی بیرون کشید که روی کپلِ سمتِ راستش قرار داشت و هم زمان خودکاری نیز از همان جیب به بیرون پرت شد و شهرزاد میان زمین و هوا خودکار را قاپید و نبویده گفت : بوی گلاب می ده و به صاحبش پس داد که مرد گفت : شرمنده خانم دهستانی شما بفرمایید بنده یادداشت می کنم .
 شهرزاد : یک مورد هم مربوط به پسر همسایه که همیشه حرفهای عاشقانه اش رو با مورس از طریق کوبیدن به دیوار یکی از اتاق های میان آپارتمان ِما و خودشان می زد که اتفاقی میعادگاه ما شده بود تا با هم حرفی بزنیم و همیشه امضای پایان حرفهاش عاشق باشید بود وقتی برای آخرین بار تقاضای ملاقاتشو رد کردم شیشه خورد و به علت پاره گی رگهای  قلبش مُرد آخه می خواست منو به دیدن آکواریومی که در پارک ِشهید باغستانی که می دونید کجاست و به تازه گی افتتاح شده بود ببره و من امتناع کردم ولی باور کنید خودش هم دلیل ِامتناع منو نخواست بدونه و من هم نگفتم که فقط از فرشته ماهی ها متنفرم وگرنه نمی خواستم چنان دلشو بشکنم که خودشو با شیشه بکشه نوشتی ؛ نوشتم

مورد بعدی مربوط به دوست بسیار نازنینم که بر خلافِ همۀ دوستاش و دوستامون نام و نام فامیلش برعکس بود و از این بابت خیلی خجالت می کشید زینب زینت نژاد که به دلیل همین شرمنده گی عاقبت با دوست پسرش فرار کرد و چون عاشق مربای البالو بود به علت افراط در نوشیدن آب البالو معده اش ورم کرد و دوست پسرش ترکش کرد در حالی که پنج ماهه باردار بود دوقلو و مجبور شدن سزارینش کنند و بخیه هاش بعد از سومین شب ِشیر دهی به بچه هاش در زایشگاه باز شد و مطمئن نیستم که کشتنش یا خودشو کشت اما  چطوری نمی دونم نوشتی ؛ نوشتم

مورد بعدی شیخ فرید عطارنسب بود که عاشق مادرم شد ولی زن داشت اما شاعر نبود چون چشمای ملوسی داشت مثل گربه ایی که شکلاتو از راه دور می لیسه مادرمو از پشت پیشخوان مغازه اش می لیسید حتی واسطه فرستاد که زنمو طلاق می دم اما مادرم همیشه از چشمای ملوس می ترسید هنوز هم می ترسه می دونم حالا دربدر با تمام ترس هاش دنبال من می گرده و تا پیدام نکنه از جستجو پا پس نمی کشه ضمنن هیچوقت پاشنه بلند نمی پوشه چون خیلی سختکوشه یه بار هم یواشکی دور از چشای شیخ تو قلب ِمغازه اش با صدای بلند طوری که عطارنژاد بشنوه یهویی به من گفت : هیزه مثل گربه بی چشم و روست ولی فکر کنم شیخ فرید شنید چون روز بعد مغازه شو به جرم گرون فروشی تعطیل کردند و فکر کنم به همین دلیل سه ماه بعد دق کرد و مُرد ولی دختر همسایۀ روبروی آپارتمانمون که مهتاب حضرتی بود و مرید حضرت ِمهتاب بود یک شب که داشتیم نازکترین هلال ماه را نگاه می کردیم و آه می کشیدیم یواشکی به من گفت که مادرش بهش گفته شیخ عطار قرص برنج خورده تا با مسموم شدنش بی گناهی اش  در گرون فروشی هاش ثابت بشه ولی نشد البته من فکر نمی کنم خودکشی کرده باشه چون گاهی در مسجد هم نماز می خواند نوشتی ؛ نوشتم

 و مورد بعدی در مورد بزرگترین پسر شیخ فرید بود که بعد از هفت سال دوباره مغازۀ پدرش رو وا کرد ولی عاشق مهتاب شد و چون مادر مهتاب فهمید و من هم فهمیدم و همۀ همسایه ها فهمیدند و تحریمش کردند چون مهتاب تازه یازده ساله شده بود وقت عاشقی  نداشت آنموقع و تازه سینه هاش از فندق بزرگتر و از گردو کوچک تر بود  و خونریزی ندیده بود ولی کسی چیزی به پسر شیخ نگفت حتی نگفت که مهتاب هنوز حیض نشده و فکر کنم از بدبیاری یا بی آبرویی بود که تحریم  ورشکسته اش کرد و مغازه دوباره بسته شد و بعدها مهتاب که نوزده ساله شده بود در غروب یکی از روزهای آخر تیر ماه و قبل از رفوزه شدنش در کنکور نامه ایی نشانم داد که آخرین نامۀ پسر شیخ بود از یکی از شیخ نشین هایی که در آن جنگ داخلی تازه شروع شده بود و چند روز بعد در همان جنگ شهید شد ولی مهتاب نفهمید و مادرش وقتی به مادرم گفت فهمیدم که مهتاب از نُه ساله گی عاشق ِپسر شیخ بود و حتی به من هم نگفته بود ولی مادرش می دونست نوشتی ؛ نوشتم

و مورد بعدی خود مهتاب حضرتی که بهترین دوست همۀ دوران کودکیم بود بعد از سه بار شکست در کنکور تاب نیاورد و سه ماه بعد از تولد بیست و یک ساله گی اش که جشن مفصلی هم براش گرفتیم و خیلی رقصیدیم آنقدر رقصید تا غرق ِعرق رفت روی بالکن خنک بشه که اتفاقن دید کوچکترین هلال ماه داره زیر یک ابر سیاه گم می شه که شاید به همین دلیل بود که خودشو پرت کرد روی هوا تا نازکای آخرین شانس اش را نجات بده ولی با زمین تصادف کرد و قطع نخاع شد و پنج ماه در بیمارستان بود و سه بار برای حضرت ماه نامه نوشت تا نجاتش بده و نداد و وقتی نومید شد دکترا به خواهش ِخودش و موافقت مادرش کشتنش نوشتی ؛ نوشتم و ناگهان شهرزاد گریست  و مرد دفترچه اش را بست و خودکارش را به طرف یکی از مردانی که بی دلیل می خندید پرت کرد و ختم جلسۀ دوم اعلام شد و پتوهای کهنه را گرفتند و پتوهای نو به شهرزاد دادند و کتاب کلیم را گرفتند و منتخب آثار مهندس محنت اله موسوی در مورد معضلات شهرهای مدرن و مبارزه با انبوه سازی های فرهنگی را که با همکاری همسرش نوشته بود و نقاشی های غیر کوبیستی ولی سوررئال فراوانی هم داشت به او دادند و رفتند .
 
موی سیاه و انبوه محنت اله موسوی که معمولن کلاه لبه داری آن را می پوشاند با سبیل خرمایی رنگی که شارب اش را همیشه همسرش با مهارت بی انتهایی که در آرایش ِحجم های مصنوعی داشت و کوتاه می کرد و از این بابت مزدی هم نمی گرفت یادآور چهرۀ متناقض فردیبهشت فرزانه از هنرپیشه گان ِمحبوب سال های نود بود که عاقبت با آنا فاطمیون ازدواج کرد در مراسمی که سرو صداش تمام صفحات اول سایت های دوست یابی را تصرف کرد و ماه عسلی که تدارکاتش سه ماه پُر زحمت طول کشیده بود و چنان با سر و صداتر شروع شد که تا سه هفته در شمال کشور همسایه در شلوغی های هتل هفت ستارهٔ لاییق الفندقیا شر و شوری ایجاد کرد که از سایت های دوست یابی به سایت های سیاسی هم کشیده شد و از انواع تحلیل های روبنایی گذشت تا همه گان آینده ایی روشن تر از زیربنای لابی ی هفت چلچراغ هتل براشان آرزو کنند اما در روز هفتم از عشق ورزی های شیرین عسل اشان وقتی این شایعه را شنیدند که سی و هفت دختر  نو جوان و از جوانی گذشته به خاطر احساس ِعاشقانهٔ خود و رویای صادقانهٔ دیگری نسبت به اندام ورزشکار مسلکانهٔ فردیبهشت که به آن با تمام وجود در فضای مجازی مهر ورزیده بودند خودکشی کرده اند و این روند ِرو به گسترش همچنان ادامه دارد و به فاجعه ایی ملی در حال ِتبدیل شدن است از باقیماندهٔ خوشگذرانی در باغ خوش ماه عسل چشم پوشیدند و ضمن تکذیب ِازدواج و حاشیه هاش اعلام کردند فقط برای بازی در فیلمی آوانگارد و گمان شکن اما تاریخی همسفر بوده اند و اصلن محل اقامتشان در هتل لاییق الفندقیا شایعه است چون بودجهٔ هتل های هفت ستاره در کمیسیون تدارکات تصویب نشده و آنها همراه کادر فنی در هتل سه و نه دهم ستاره کاتاکونی البته بدون ِماهواره و ارکاندیشن و فقط زیر پنکه های سقفی اسکان گزیده اند تا روند خودکشی ها متوقف شود و نشد و بعد از انتشار کلیپی فیک از خودکشتنی رمانتیک به سبک بالیوودی های سی و پنج سالهٔ رتوش شده تا مرزهای نزدیک به نوزده سال و هفت ماهه و ساعتی پس از جا به جایی های همین شایعه ها و تکذیب ها خودشان هم ناپدید شدند و وقتی تمام حدس و گمان ها و تکنیک های هوشمند پلیس های دو کشور همسایه بعلاوهٔ انترپول جهانی برای یافتن آن ها بی ثمر شد و رسما در کنفرانسی مشترک هم شرکت کردند و در جوانب ِ همهٔ حاشیه ها به ترتیب ِمقام و موقعیت حرفها زدند اما سایت های غیرمجاز برخلاف روزنامه های آنلاین اما مجاز نپذیرفتند و سرانجام  چنین باوری به یقین تبدیل شد که احتمالن آن دو سلبریتی ی لبریخته  شاید به کشوری ثالث پناهنده شده اند اما چون کسی شایعه های مشکوک را جدی نمی گیرد و نگرفت به مرور زمان آبشار شایعه ها از شُر شُر ریزشی بهاری باز ماند و بعد از فروکش کردن ِشایعه ها و تکذیب ها و حواشی های شیرین و تلخ ناگهان فراموش شدند تا بار دیگر  فردیبهشت و همسرش هم زمان با بارش آخرین برف ِزمستانی با انتشار اولین کتابی که با همکاری مشترک خودشان و ادیتوری ناشناس به نام مستعار حلاج بند بازار از نفس افتادهٔ کتاب های غیر کنکوری را تکانی داد کمی کمتر از سه ریشتر و مورد توجه سازمان ترافیک کنترل احساسات نامحسوس ِهمه گانی با نام اختصاری ( تکانه ) اما وابسته به شهرداری منطقۀ هفده قرار گرفت و عکس هایی پنهانی از پشت ِجلد ِهمین کتاب همراه سه چهرهٔ مبهم اما نوستالوژیکال زینت بخش ِپشت جلدهای دفترچه های خاطرات دخترانی کتابخوان در کتاب خانه های عمومی شد که به رایگان عرضه می شد و در کافه های قلب ِتپنده هم همین عکس ها اما هفت رنگتر به قیمتی معادل سه بسته سیگار فروردین که اتفاقن خوش دود هم بود به فروش می رسید و البته جلد سفید همین کتاب حجیم تر از اصل بدون عنوان و همراه سه جفت چشم های درهم تنیده بدون سانسور نقاشی های رنگی از اندام زنانی همراه مردانی خوش سینه هم گاهی همراه دیگر کتاب ها بی مجوز خرید و فروش می شد .

کتایون مهدوی فر از کتابداران کتابخانۀ شهید ثالث از تولید و فروش همین کتب ضد سانسور بود که توانست پنهان از چشمهای کنجکاو کارپردازهای ادارهٔ کارگزینی که قدرتی نامريی در مبادلات معمولن آشکار بوروکراسی های سراسری اما سری داشتند اتومبیلی اسپورت بخرد و در روزی آفتابی پس از شبی برف ریزان با همکاری و مساعدت های  گوگل مپ ِدی اچ وی ماشینش فردیبهشت را پیدا کند و اتومبیل اش را نرم به دوچرخۀ کورسی فردیبهشت بمالد که حتی در کوران های برفی هم با آن به جاهایی می رفت که در ناکجاها قرار داشت و وقتی هر دو از این تصادف ِفریبنده اما برف شکن شوکه شدند و توقف کردند تا میزان خسارت را برآورد کنند کتایون هم فهمید همچون فردیبهشت از طرفداران سرسخت محیط زیست بوده و خبر نداشته و باید برای رفت و آمد در شهر و به ویژه شهرک از دوچرخه برای فواصل کوتاه استفاده می کرده و چرا نکرده چون خودش هم به درستی نمی دانسته و حالا دانسته حتی چند بار لبش را ناخودآگاه با دلربایی ی یک کتابدار خبره گزید و همین تصادف بهانه ایی شد تا با دوچرخه سوار و دوچرخهٔ صدمه ندیده اش  به قهوه خانه ایی از قلب های تپنده بروند که عشاق جوان می توانستند ضمن شنیدن فلامینگوهای جیپسی های گیتارسوز گاهی هم سوزناکی های سه تار و گهگاهی هم بوسه های آشنا اما بم صوت ِساکسیفون را همراه نوشیدن قهوۀ زنجفیلی و کیک های زعفرانی به درون ِبی تاب بریزند تا با ظرایف اندیشۀ یکدیگر عمیقترآشنا شوند ولی کتایون توانست جز فکرهای بکر فردیبهشت در غیاب همسرش در مورد سه طبقه و حتی پنج طبقه کردن ِخیابان ها جهت کاستن از بار منفی ترافیک بر سلسله اعصاب شهروندان مطالبی مهمتر از فحوای حرفهای تکنیکی و دلنشین او بفهمد وآن نفوذ کلاف های به یکدیگربافته شدهٔ کلام منطقی و مجاب کنندهٔ مردی مو شکاف و  تصدق های تشویق آمیز زنانه خودش بود که با وجود اطلاعات وسیع هر دو در بارۀ خیابان های طبقاتی با هیجانی ناخودآگاه اما عیان به یکدیگر مدام اقرار می کردند که هنوز نتوانسته اند سینه های کال ِمردی یا پختۀ زنی را بگشایند و نوازش کنند و در واقع بعد از گذشت ِنوزده فروردین و هفده اردیبهشت از بلوغ هر کدامشان در واقع هر دو هنوز باکره اند اما هر یک به شیوهٔ مبهم خود ولی با وجود این اعترافات ِ نامحسوس اما مهم کتایون توانست به دومین ملاقات فردیبهشت را که بسیار مایل به دیدار بود راضی کند و در همین دومین ملاقات بود که فردیبهشت را متقاعد کرد که آموختن رانندگی می تواند تنهایی را به دموکراسی پیوند بزند و در سومین دیدار از ملاقات های مخفی بود که توانست کنترل ِکامل ِشاهرخ جان را دقیقن در اواسط رانندگی در اواخر شهرک به هنگام دوبله پارک کردن به دست بگیرد که گرفت و گفت تا پس از خروج از پارکی ناکام ولی دوبله به خانۀ شمارۀ یازده در کوچۀ متین بروند تا دیداری با شهرام عبدالهی پسرعمۀ کتایون داشته باشند و در پله سیزدهم درهمین ساختمان بود که برای اولین بار لب های یکدیگر را چنان با ولع بوسیدند و چنان داغ شدند که بخار نفس هاشان از لنز دوربین مدار بستهٔ تعبیه شده در راه پله به درون خزید و  بلافاصله  در رایانۀ شاهرخ منتظر اعظم ذخیره شد تا روزی او بتواند تقاص ِسیلی هایی را بگیرد که مادرش بر هر دو طرف صورتش می نواخت وقتی بعد از یازده ساله گی ناگهان دول اش باد می کرد و بی دلیل بزرگ می شد آنقدر که چاک ِدولگاه ِ شورت و پیژامه و شلوار را می درید و به آزادی از نوع لجام گسیخته و کله برهنه می رسید و مادر را که متنفر از خیاطی بود متنفرتر مجبور می کرد تا همراه نخ و سوزن و قیچی و نفرین و سیلی بر لپ های از خشم باد کردهٔ خود بکوبد و نیم تنهٔ شاهرخ را لخت کند و پاره گی هایی را سه باره کوک بزند و پنج باره بدوزد و جزهای جگرش را حوالۀ دودولی کند که زودتر از موعد بالغ شده و شاید به همین دلیل ساده اما دول آلوده وهوشیارانه بود که شاهرخ منتظر اعظم بعد از فارغ التحصیل شدن از مدرسه علم و صنعت به عنوان دوربین چی استخدام شد و در این شغل توانست بیش از پنچاه هزار و سیصد و یک دوربین چرخندهٔ مخفی و سیصد و یک دوربین ثابت ِاشکار در خیابان ها و کوچه ها و خروجی و ورودی و راه پله ها و اتاق های نشیمن و خواب جز مستراح ها در شرایطی استثنا کار بگذارد تا کردارهای نیک و رفتارهای بیمناک ِاهالی را رصد و بایگانی و گاهی گزارش کند و به دلیل همین یگانه گی با شغل سایبری اش بود که سیلی ها و بوسه هایی که گاه در مکانی دور از انتظار اتفاق می افتاد بین دو جنس ِمخالف یا موافق چنان به وجدش می آورد که در فایلی جدا برای روز مبادا ذخیره می کرد و به همین دلیل بوسه داغ  کتایون و فردیبهشت را که دقیقن نوزده و هفت دهم ثانیه طول کشید را به عنوان رکوردی جدید در حافظه ٔتلفن همراه خود هم ثبت کرد تا بعدها در زمان مناسب به حساب لب های کتایون برساند با درودهای فراوان از لبهای لمیده بر دروازهٔ دهانش و پس سوژه را رها نکرد و همراه لنزهای فضول وارد آپارتمان شهرام عبدالهی شد که در یخچال اش جز آبمیوه و میوه و بشقابی حلوای شیرازی و قارچ بنفش و هویج زرد و تخم مرغ قهوه ایی و یک بطری بزرگتر از متوسط عرق نیشکر ساخت لیلیت گایانه هم وجود داشت که نه تنها زنی بیوه بود بلکه بعد از بیوه گی ی مبارک از سال ها پیش بهترین سیستم عرق کشی از کشمش و سیب و رازیانه را برای تامین معاش در آپارتمانش برقرار کرده بود و به معدود مردانی مجرد می فروخت که گاهی مایل به عشق ورزی های شاعرانه نیز بودند و در آن غروب ِبی قانون در اواخر زمستانی نچندان سر در برف پس از بوسهٔ دو دوست در راه پلهٔ داغ خودش در را برایشان باز کرد و گرم و عرقریزان گفت : صفا آوردید شهرام حمومه تا یه املت ارمنی براتون بسازم خودتونو بسازید و برای گرم کردن مجلس در گیلاس های کمر باریک یزدی عرق ِنیشکر و آب انار ریخت و شاهرخ منتظر اعظم هم پس از تنظیم اتوماتیک لنز برای ثبت دراز مدت در اتاق پذیرایی شهرام همراه ساک ورزشی محبوبش به مکانی رفت که در واقع خانۀ همسایه یا مسجد باب الجنت بود .

سه مرد در سکوت ِساعت ِهفت به آهستگی ساک های ورزشی خود را در زیرزمین مسجد باب الجنت باز کردند و لباس های یکسره سرخ و خاکستری را که به دقت شسته و اطو کرده بودند را تن کردند و با کاسکت های زرد بر سر به درون زیرزمینی رفتند که قلب هاشان در آن به اسارت ِزنی در آمده بود که بی تابانه منتظر ورودشان بود تا تقاضای مشروع دوش گرفتن را مطرح کند که از بوی خون ترشیده لای پاهایش احساس بی زاری از رگلیدن به او دست داده بود و کرد تقاضا را بلافاصله بعد از باز شدن ِقفل زیرزمین و پیش از آنکه دو مرد با اکراه نود درجه به طرف ِقبله بچرخند تا رمز قفلی را نخوانند که بر زنجیر دراز ولی شل و ول پاهای شهرزاد محکم شده بود و نفر سوم  که در واقع نفر اول این جمع هم قسم بود پس از دعا و ستایش و فوت و فن های متداول در حال ِباز گشایی مجدد کد های همین قفل بود که شاهرخ منتظر اعظم فزصتی یافت تا مصمم شود که کپی فیلم ذخیره شده در تلفن همراهش را برای بررسی های تکنیکی بیشتر در نحوۀ چگونه گی های قرار گرفتن های لب بر لب های راه پله ایی امروز را مسکوت بگذارد تا لب های شهرزاد را دقیقتر نگاه کند شاید به رازی که همیشه از او گریخته بود پی ببرد و همین تشویش باعث شد که بعد از ورود آهسته با دستِ راست سلامی یواشکی پرت کند که فقط بر چشم خستۀ شهرزاد نشست و سببِ ساز نیم تبسمی از جانبِ او شد که گرچه سه و هفت دهم ثانیه بیشتر طول نکشید اما دو مرد از آن نصیبی نبردند جز خود شاهرخ که ناگهان کف هر دو دستش چنان خارید که بعد از اینکه قلبش به شدت تپید دول اش هم چنان گُر گرفت که با تلاشی نامحسوس اما جانفرسا توانست در نه و یک دهم ثانیه کلهٔ دودولش را چنان مهار کند که خودش هم متعجب شود از رکوردی جدید که زده تا باز هم شرمندهٔ چاکی شرنده در خشتک ِشلوارش نشود .

پیش از آنکه مرد اول دفترچه را از جیب کفل و قلم را از جیب روی قلبش بیرون بکشد شهرزاد با عصبانیتی واقعی اما خود ساخته گفت : من باید حمام کنم و گرنه من یه کلمه دیگه حرف نمی زنم و اعتصاب می کنم من طبق قانون زندانیان سیاسی حالا تصمیم با خودتانه .

مرد اصلی به دو مرد فرعی نگاهی کرد نوزده ثانیه ایی و بی آنکه بخواهد مشورتی را رد و بدل کند دقیقن قبل از ثانیه بیستم پرسید : چرا ؟

شهرزاد : پریودم

مرد اول : حق با شماست ولی می تونید پنج ساعت دیگه صبر کنید تا کار خیر تمام بشه

شهرزاد : یعنی اگه خودتون جُنُب بشید می تونید اینقدر صبر کنید بعد برید حموم

مرد اول : حق با شماست اما بعد از پ پ ِامروز براتون حتمن حموم فراهم می کنیم

شهرزاد : پ پ دیگه چیه ولی برام مهم نیست قسم بخور به چیزی مقدس مثه کتاب و مداد و مادر

مرد اول کف هر دو دست را با غیظی بی دلیل بر سینه هاش فشرد و گفت : پ پ پرسش و پاسخه و این دو دستهای من اعتباری هم وزن مادر و کتاب داره سوگند می خورم تو باور کن

شهرزاد : پس بنویس موردی که در یازده سالگی دقیقن از سیزدهمین شبِ آخرین ماه زمستان دچارش شدم و آن ترس از خواب بود و این بعد از بوسۀ مادرم بود که وقتی بهش گفتم شورتم خونیه آنقده خوشحال شد که وحشت کردم و همان شب بعد از آن که مادرم طرز استفاده از نوار بهداشتی و راه و رسم تمیز نگاه داشتن ملوس را یادم داد بعد از سال ها قصه ایی برام گفت که با قصه هایی که در کودکی قبل از خواب برام می گفت خیلی فرق داشت و قهرمانش جوانی بود سه سال بزرگتر از من با هالۀ نوری که همیشه بر فراز سرش می درخشید و با ماشین سفیدی باید می آمد که به هر برف پاک کن شاخه ایی گل سرخ وصل کرده بود و با اجازۀ بابا و مامان دختری که من بودم را سوار می کرد و با خودش می برد کجا یادم نیست چون خوابم برد و باقی را به شکل رویایی دیدم که اولش خوب بود تا وقتی که از خیابان های ناشناس اما سبز از درخت های سرو و کاج همراه آواز هایده می گذشتیم و ولی بعد که در پارکی سراسرپوشیده از چمن های بنفش و گل های اقاقیا پیاده شدیم و روی چمن مرطوب چند متری خندان دویدیم و هنوز خسته که البته نشده بودیم اما نشستیم و بعد او اصرارکرد تا دراز بکشیم و دو تکه ابری را نگاه کنیم سفید و تپلی که نمی خواستند همدیگه رو ببوسند و منم دراز کشیدم و دیدمشانکه آهسته به هم نزدیک شدند و انگار می خواستند همو ببوسند که احساس کردم دارم خفه می شم چون او روی من آفتاده بود سنگین و از خواب که پریدم رویام نیمه تموم موند و از همان شب تا سه ماه بعد تمام بهارم گه شد و از بین رفت و سه کیلو و هفتصد گرم لاغر شدم چرا چون از ترس خفه شدن زیر هیکل ِقلچماغش نمی تونستم عمیق بخوابم و خوابم چنان سبک شده بود که روزی از فشار بی خوابی خُل شدم و با تیغ ریش تراشی بابام که کش رفته بودم تا موهای پاهامو بتراشم رفتم حموم و رگِ بالای مچ ِدستِ چپمو نیمه عمیق بریدم تا بمیرم ولی تلفن زنگ زد و شنیدم که مادرم داد زد شهرزاد دوستت ماندانا شریعت پناه می گه اگه دوس داری با هم درس بخونید بیاد خونهٔ ما ولی من که دوست داشتم زنده بمانم اما خودمو به مرده گی زده بودم و جواب ندادم مامان دلواپس شد و آمد داخل حمامی آمد که درش قفل نبود و مرده زندهِ منو لخت کشید بیرون دوتا سیلی کوبید به دو طرف صورتم و بی هوش نبودم اما به هوش آمدم و زخمم را با یه تکه پاره ملافه بست تا خونریزی قطع شد و از همان وقت فهمیدم بزرگترین معجزهٔ انسان ِغار نشین آتش نبود بلکه ملافه بود که از سابیدن پوست ِخرس می ساختند تا روی خودشون بکشند و بچه دار بشن به خاطر همین کشف بود شاید که زخمام خیلی سریع ترمیم شد و خوابم برگشت ولی بدون رویایی که گورش گم شد و رفت اما کبودی زیر چشام از همون بی خوابی ها و زخم روی مچ ام نگاه کنید مانده یادگارهمون خود کشی بود تا هنوز نوشتی نوشتم

و مورد بعدی مربوط به مانداناست که زشت ترین و مهربانترین دوست دوران دبیرستانم بود اما پدرش را دوست نداشت بعدها فهمیدم که چون در سیزده سالگی براش خواستگاری پیدا شده بود پولدار ولی سیزده سال بزرگتر از ماندانا و مادرش مخالفت کرده بود با ازدواجش چون می خواست دخترش معلم بشه ولی ماندانا شاعر شد و اولین خوانندۀ شعرهاش من بودم و هنوز سه دفترچۀ کوچک جلد آبی که خودش روی جلدهاشون دل تیر خورده و قطراتی از اشک و الفبا نقاشی کرده بود دارم و خیلی تشویقش کردم که بعضی از شعرهاشو بفرسته واسه مجلات ولی می ترسید تا پانزده ساله شد و با کمک من یکی از شعرهاش که هفده سطر داشت و خودم تایپ کردم و فرستادیم به ماهنامۀ خورشید ِحق که به ادبیات اهمیت می داد ولی چاپش نکردند و مسئول بی سواد صفحۀ شعرش که شاعری درجه سه به نام بهرام بابا افضل بود و هنوز هم هست ولی پیر شده نامه ایی فرستاد که مضمونش این بود : نامۀ شما را همراه قطعه شعری فاخر دریافت نمودیم ولی چون زیرا کمی شاید از شئوناتِ شاعرانه عدول نموده اید امیدواریم قطعه شعرهایی دیگر از شما به دست این نشریۀ وزین برسد تا در وقتی مناسب به حضور خواننده گان محترم برسانیم و حرف هایی دیگه احمقانه و بعد از همین جوابیه مزخرف بود که من و ماندانا تا سه ساعت بعداز ظهر که از هم جدا شدیم می خندیدیم و صبح روز بعد خبر دادند که ماندانا مُرد و من تا پنج ماه و هفت روز فکر می کردم به خاطر چاپ نشدن شعرش بود و به همین دلیل دچارعذاب وجدان شدم و شروع به نماز خواندن کردم ولی درست بعد از پایان سیصد و پنجاه و نه رکعت مادرش به دیدن مادرم آمد و حقیقتی را گفت که حقیقتن می دونم حقیقی نبود : پدر ماندانا که خدا هم اگه از گناهش بگذره من نمی گذرم تونسته مخ خواستگار قدیمی رو بزنه و وادارش کنه تا ماندانا را بدزده و به او تجاوز کنه تا من موافقت کنم که آنها با هم ازدواج کنند ولی بعد از تجاوز ماندانا بدون اینکه به من بگه هر دو رگ دستشو تو حمام خانۀ همان مرد زد و مُرد چون تجربهٔ منو داشت و در حمامو کیپ بسته بود نوشتی نوشتم

و مورد بعد یک مورد استثنایی در باره خوشگلترین دشمن دبیرستانم بود اعظم ظاهررضایی که هم اسم و هم نام فامیلش را تغییر داده بود به دستور مادرش که رنگ مو و لاک ناخن و ماتیک های مارک دارمی فروخت اما تقلبی و شده بود آبگینه دیباچهر که هم دماغشو کوچیک کرده بود هم لب و گونه هاشو برجسته و هم تاتوی ابروهاش حرف نداشت و معروفترین جراح پلاستیک همین شهرک که هیچوقت شناخته نمی شه تمام بی ریختی هاشو خوشگل کرده بود و دست آخر تغییر مذهب داد و شیعه شد چون بهایی بود ولی باباش نخواست مسلمون بشه و با تزریق آمپول هوا به شاهرگ ِ غیرتش مُرد بعد از یک آنفلوانرای بغدادی که همان هفته ها مسُری شده بود وقتی آبگینه پانزده ساله بود ولی همۀ مدرسه می دونستند سیزده ساله است و فقط باسن بزرگ کرده تا بیشتر از سن واقعی نشون بده اما من می دونستم زیر مقنعه اش سه حلقه موی بور بافته بود که هر کدامشان سه دام بلا بود و سی وسه نوجوونو ناکام گذاشته بود پشت سرش تا وقتی که سپهر پسر وسطی آقا معظم  که هم کوسه بود و هم باد دماغش به هر کی می خورد در جا منجمدش می کرد وعاشقش شد و سر هر سی و سه تا نوجوونو برید تا به وصال ِآبگینه برسه که رسید ولی شب زفاف فهمید که اعظم باکره نیست و از چشمش افتاد اما چون کار از کار گذشته بود کار شرع را همراه عُرف و عادت های غریزی انجام داد و نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه بعد از همان تک رزمایشی بی شر و شور روی ملافهٔ گل گلی آبگینه دختری براش زایید شبیه پیش از سیزده ساله گی ی خودش با دماغ گنده و گونه های لاغر و لب های قیطانی و ابروهای پیوسته و مو سیخ سیخی و چون معروفترین جراح پلاستیک شهرک هم تونسته بود ناشناس مهاجرت بکنه به کانادا هفتاد و یک قرص اگزازپام سی و پنج میلی گرمی با یک شیشه مربای شقاقل خورد و مُرد نوشتی نوشتم

و مورد بعد باران حاج تقی بود در کلاس دوازده که همیشه بغل من می نشست و خدای ریاضی بود وقتی امتحان ِاعزام به خارج برگزار شد نفردوم شد ولی گفتند تقلب کرده و البته چون باکره بود نخواستند بره و گفتند باید دوباره امتحان بده و نداد و بعد از همین ماجرا بود که عاشقم شد و معشوقش شدم بدون آن که کسی بفهمه نه ماه تمام به بهانۀ حل مشکلات لاینحل انتگرال می رفتیم خانه مادرش که با شوهر دومش زندگی می کرد و لخت و عور بدون شورت و کرست در بغل هم سخت ترین مباحث ِتجریدی را آنالیز می کردیم ولی ناپدریش عاشق باران شد و مادر باران را با خوراندن یواشکی قرص برنج مسموم کرد ولی مادر باران نُمرد و فقط کور و کر شد و به همین دلیل باران دیگه راضی به ازدواج با هیچ مردی نشد چون عاشق من بود و چون من بعد از نه ماه که تمام مباحث را آنالیز کرده بودیم و راضی نبودم که به سراغ تحلیل های پیچیده تر بریم نا امید شد و قرص برنج خورد و مُرد نوشتی نوشتم 

و بعد از مرگ ِباران بود که من برای بار دوم بابک زین العابدینی را دیدم با گردن لاغر و چشم های درشت لاجوردی مثل غروب دریا غمگین و هشیار که مثه همهٔ پسرهای دلشکسته سر کوچۀ بهشت شمس مکث کرده بود و خانۀ ما آخرین خانۀ شمالی همین کوچه بود و تا چشم به چشم شدیم سیگارشو زیر پا له کرد و با اظهار ادب های عجیب اش باعث خنده های تو دلم شد و باور کنید تا از کنارش گذشتم که وارد کوچه بشم شاید باور نکنید همهٔ حیای احمقانه اش را قورت داد و به من گفت : عاقبت سر قیمت سیگار با آسید فروهرعمادی که قاچاقی سیگار می فروخت دعواش شده و کارد خورده و من باور نکردم شما باور می کنید ولی بابک همان روز بعد از بی اعتنایی من مُرد و آسید فروهرو بعد از سه روز تو استادیوم با جرثقیل اعدام کردند تا هیچ قاچاقچی جرئت نکنه به مشتری جنس گران بفروشه نوشتی نوشتم و ختم جلسه به دلیل امتناع شهرزاد به علت خسته گی فراوان اعلام شد و بعد از همین جلسه بود که شهرزاد حوله و صابون و شامپو گرفت و تشتی به اندازه وان ِبچهٔ سه ساله براش آوردند و پنج سطل آب ولرم تا در همان سلول  پریود بشورد و پاکیزه شود و بعد از این شستو و شوی ساده بود که شاهرخ منتظر اعظم مسئول حمام شهرزاد شد . 

همراه لذتی لخت و بی همه چیز اما ولرم از آبشاری که بر شهرام عبدالهی می ریخت ناگهان صدای باریتون و خش دار لیلیت در حمام بلندگو شد که گفت : مهمانات آمدند عزیزم غسل کن بیا بیرون غذا سرد می شه و بعد همین بلندگو تبدیل به متسوسوپرانوی  حسود و نرمخوی منیر خیال شد که گفت : نرو بذار بیشتر حال کنیم وگرنه خودت می دانی و شهرام مردد میان ِبیا و نرو بود که جیغی گوشخراش در فضای معطر و مه آلود حمام اعلام کرد : به علت ِمصرف ِبی رویه ریزش آب تمام و اعتراض شهرام : منیر جان فضای محدود یک حمام قدرت مقابله با جهان وسیع ااینترنت های آلترناتیو را نداره ولی باور کن دنیای کامنتام بدون تو چقدر فقیر و بی چشم و روست آخه نود و نه تا عشوهٔ لیلیت فدای یک تار نازک ِقهرت چرا اینقدر آزارم می دی و با چنین ترفندی بود که با آخرین شره های ولرم آب تنش را پاکید از کف های هنوز سمج  و از حمام مستقیم به آغوش بهار ویوالدی توامان ِاملتِ قارچ با طعم هویج  و دختر دایی کتایون با ماتیک گلبهی رنگش بر لب های گربه ایی و بوسه های مرطوب شده از سکر الکل و میزی منتظر پرت شد و بعد از معرفی به فردیبهشت و بالعکس بلافاصله شهوت بازی های لذیذ قاشق و چنگال با دندان و زبان آغاز شد تا که فردیبهشت گفت : عشق ِکتایون خانم کتابه و لیلیت گفت : البته بعد از مادرش و منیر در گوش شهرام نجوا کرد : مگه قضیه مادر و دختر جدی نیست و شهرام گفت : اعتراف می کنم سال هاست در این شهرک ام اما هیچ وقت کتاب خانه نرفتم و کتایون گفت : خودت یه تیکه کتابی و لیلیت گفت : بستگی به کتاب ِنبسته داره که تا کجاشو بخوونه و مشکل حل شه و فردیبهشت : با همکاری ی دندون و انگشت می شه گرۀ تمام کتاب های بغرنج را باز کرد و منیر خیال : فکر کنم یکی از دستاشون زیر میز دارند عشق می کنه که نیست و شهرام در حالی که می دید کتایون و فردیبهشت یک دستانه غذا می خورند اما ادامه داد : کار گره های ترافیکی از سعی دندان و انگشت گذشته و در این وقت دست دیگر فردیبهشت هم روی میز آمد و گیلاس عرق  را قاپید و به درون ملتهب ریخت و کتایون گفت : البته آقای موسوی با هم کاری ی دندان و انگشت و دل و دماغ فراوان و البته تفکر در چگونگی های گشودن های نهصد و نود و نه گرهٔ ترافیک و مشکلات رفت و آمد مردم در همین آخرین کتابش و پرسید : شما کتابشو خوندید و شاد شد وقتی دو نه نخواندیم را هماهنگ شنید پس بلافاصله به کیف ِقرمز رنگش که روی کاناپهٔ سیاهرنگی خوش و خندان لمیده بود حمله کرد و از درون شکم شلوغش دو جلد کتاب جلد نارنجی مزین به چند چند ضلعی معلق بر پشت جلدهاشان از بیرون کشید و قبل از نشستن گفت : دوست دارید تقدیم نامۀ فردیبهشت آبی باشه یا سبز و لیلیت سوتِ سبزی کشید و آبی نصیب شهرام شد و کتایون بار دیگر به شکم شلوغ کیف حمله ور شد و آنرا به سرعت شکافت و خودکارهایی بیرون کشید و به فردیبهشت داد که آماده بود تا بنویسد : با حرمت ِتمام تقدیم می شود به دوست ِگرانمایه … و  پس از تشکر هر دو دوست گرانمایه بود که شهرام گفت : حالا که گرۀ ترافیک داره شل می شه نظرتون در مورد کشتار زن ها چیه و گیلاس ها برای ابراز نظر دوباره پُر شدند و خالی شدند و پُر شدند و روی میز ماندند و لیلیت پرسید : کدوم زنارو می گی؟ و کتایون در پاسخ اسرار جدیدی را افشاءکرد : این روزا کتاب خانۀ ما مهمان جدیدی داره که ساکن شهرک نیست ولی دوستدار عرفانه فکر کنم ماموره یعنی که و منیر خیال پرسید : مامور کجا و کی و چرا و چی که شهرام گفت : سکمایی نیست و فردیبهشت پرسید : سکما چیه دیگه ؟ و لیلیت گیلاس اش را بالا برد و گفت : به سلامتی ی سکما و سگ ها و شهرام پس از نوشیدن توضیح داد : گمان نکنم به سگ ها ارتباط داشته باشه ومنیرخیال در گوشش نجوا کرد : اما بی ارتباطم نیست داره خطرناک می شه و شهرام ادامه داد : امیدوارم ارتباط نداشته باشه و کتایون که کمی بیش از موعد داشت مست می شد : ارتباط با کی چی کجا چطور و بر خاست و چرخید و گیج به همه به جای نگریستن نگاه کرد و اما با راهنمایی انگشت اشارهٔ شهرام  به طرف دست شویی رفت و فردیبهشت  گفت : یادم رفت سیگار بیارم و شهرام گفت : من دارم و به اتاق خواب رفت و از زیر انبوهی قبض و فیش و کارت های بی اعتبار بانک و کارت های شناسایی دفترچۀ ارغوانی با طرح ایموجی هایی خندان و گریان و خشمگین و غمگین را بیرون کشید و به سرعت در آن نوشت  : چرا زنی که مامور سکماست باید آدرس کتاب خانه را از من بپرسد که مثل دیگران فقط رهگذرم ! سوء ظن ! خطر ! آیا عکس هایی که اتفاقی گرفته می شوند و می توانند مدرک جرم باشند واقعن ثابت کنندهٔ جرایم کرده و ناکرده اند و شمارۀ سی و یک را بالای صفحه گذاشت و آن را جای همیشگی مخفی کرد و به سرعت بسته سیگارش را از روی عسلی کنار تخت بر داشت و وقت برگشت به منیر خیال گفت : منیر جان احساس می کنم قاتلم اگرچه بی گناهم اما همۀ بی گناهان می توانند قاتل باشند ولی خودشان ندانند که گناهکارند تا سرانجام گیر بیفتند و به میز که برگشت بلافاصله سه نخ سیگار از پاکت با مهارت بیرون کشید تا شدت اضطراب اش را مهار کند و بعد با شعلهٔ شمعی بی دود که بی خودی خودنمایی می کرد سیگارها را  روشن کرد و به لیلیت و فردیبهشت داد و گفت : عشق می کنه کتایون که خودش سیگارشو بیرون بکشه با تقه های انگشت از پاکت و آتش بزنه با شعلهٔ فندک های اتمی و یادش به خیر مادرم همیشه می گفت : عدد یک در دوستی از مبارکترین اعداده و حتی می شه باهاش به نزدیکترین جزیره یا دورترین خاطره ها سفر کرد  و لیلیت گفت : راستی آقای موسوی دوست نداری تابستون یه مسافرت دست جمعی بریم جزیرۀ شیک که می گن هر زائری می تونه رویای شمالیشو در جنوب ِ آنجا پیدا کنه و فردیبهشت : باید از کتایون بپرسم می دونید که ما مردها معمولن دمکراتیم و پا روی  حق ِزن نمی ذاریم و منیر خیال گفت : اگه تا تابستان پنجاه در صد زن ها زنده باشن و شهرام گفت : گاهی  دریا در تابستان موج نداره و کتایون که با دست های خیس از دستشویی برگشت  و آن ها را با سر شانه های پهن و فروتن ِفردیبهشت خشک کرد گفت : موافقم با حرفت و در ضمن متنفرم از این که با دستای کِرم نزده سیگار بکشم و لیلیت در حال پُر کردن گیلاس ها گفت : این دفعه درصد الکل از دستم در رفت و کتایون پاکت سیگار را در دست گرفت و تقی به زیرش زد و تقی دیگر و ناگاه در تق باران ِریتمیک انگشتش فیلتری کِرم رنگ عشوه کنان رقصید و نرم از خانهٔ پاکتی بیرون آمد تا به سیگاری مبدل شد و در چنگ ِکتایون اسیر و با فندکی روشن شد که شهرام سه روز پیش در یک صبح کلافه از بی خوابی های شبانه جلوی در آپارتمان شاهرخ منتظر اعظم پیدا کرده بود و سه غروب فراموش کرده بود که از همسایه بپرسد ،: آیا فندکی گم کرده یا نه که کتایون پرسید : با شعلۀ این فندک می شه یه سفینه آتش زد و به مریخ رفت که منیر خیال گفت : می شه نزدیکتر سفر کرد و شهرام گفت : واقعن می شه ؟ و لیلیت پرسید : چی می شه ؟ که فردیبهشت رو به کتایون کرد و گفت : فکر کن حالا تابستونه موافقی بریم سفر ؟ کجا ؟ نزدیکترین جزیره ایی که دردورترین خلیج همین سرزمینه و اسمش مثل خودش شیکه  .

 مجموعهٔ خیلی شیکی بود و هست اشعار » ماه پریده آمد » از الیکا رزاق منش با تخلص زرین دخت البته مهمتر از دو کتاب دیگری که مرجان واحدی همه را از کتابخانۀ شهید ثالث برای یک هفته به امانت گرفت و بلافاصله برای یافتن سرنخ هایی از اولین قتلی که اتفاق افتاده بود شروع به خواندن شعرهایی کرد که از آن ها چیزی نمی فهمید بس که پسامدرن بودند ولی پس از تورقی سرسری در دو کتاب دیگر از نجم الدین کبرا با نام سکنات الصالحین و منازل السائرین به این نتیجه رسید که باید بار دیگر به کلاس درس دکتر خرسند اسماعیلی صفت برود و از او کمک بخواهد پس به دانشکدۀ پلی تکنیک و ارتباطات حوزوی رفت و دانشجو شد و بعد از ختم سومین جلسه توانست با دلبری های فریبا اما نامحسوس یک بانوی طناز استاد زن دوست را به صرف قهوه ایی در رستوران دانشکده ایی ببرد که سال ها پیش مشتری دائم میز کنار پنجرۀ رو به آزمایشگاه فیزیک آن بود که فرامرز صاحب زمانی ساعت ها  در آن به تکمیل گربۀ روباتی اتمی می پرداخت که باید در مسابقاتِ بین قاره ایی به نمایش می گذاشت ولی عاشق مرجان شد و کارش نا تمام ماند .

مرجان : استاد می بخشید یک سوال در بارۀ نجم الدین کبرا سال هاست ذهن منو مشغول کرده که این عارف چرا همیشه ناشناخته مانده ؟

استاد : در واقع سبب گمنامی کبرا تفسیر خاص او از آیات مکٌی قران در کتاب التاویلات النجمیه بود که مورد توافق اهل فقه واقع نشد و مطرودش کردند تا اسیر مغول ها شد و به سزای گفتار ضد دین ِمبین رسید چون ورود عرب ها و سپس مغول ها رو به فال نیک نگرفته بود و شما هم از من نشنیده بگیرید چنان کشتنش که انگار همیشه مُرده بود ولی سوال من از شما که چرا بین این همه عارف مورد وثوق اهل کتاب به نجم الدین علاقه مند شدید که ذهنی منسجم اما نیمه ویران داشت ؟

مرجان : صادقانه عرض می کنم استاد که از کبراش خوشم آمد در حقیقت من همیشه طرفدار مارهای ماده بودم مخصوصن کبرا که ملکۀ مارهاست نمی دونم شما از کاپاچینویی که سفارش دادم خوشتون می آد ؟

استاد : گاهی کاپاچینو را به چای ترجیح می دم به خصوص کاپاچینوی برزیلی که سفارش دادید حرف نداره شما را تحسین می کنم که خیلی خوش سفارشید دقیقن طعم و مزۀ کاپاچینوی ایتالیایی می ده که زن مرحومم برام سفارش می داد .

مرجان : خدا بیامرزه زنتونو استاد کی مرحوم شد چرا؟

استاد : داستانش طولانیه سرتونو در این هوای خوش بهاری درد نمی آرم اگه خدا بخواد روزی می ریم جای دنجی و تمام واقعه رو براتون تعریف می کنم که چطور بعد از دفاع از رسالۀ ممتاز طغیان زنان ایلام علیه حجاب ِایام دراوایل قرن بیست و یکم با استناد به متون ساختار شکن شناسی های فراگردهای فلسفۀ گلیسیانو گوا توانست دکترای ایلام شناسی را از دانشگاه معتبر گالیگیلیانوگالوینی کسب کنه اما بعد بیچاره زنم سرتونو درد نمی آرم .

مرجان : اتفاقن مجموعه اشعار زرین دخت با نام » ماه پریده آمد » بر اساس نظرات گوا به نظرم پاراداکس غریبیه که البته نتونستم دلیلش رو بفهمم شما فکرنمی کنید شاعر تحت تاثیرهمسر شما این مجموعه رو نوشته .

استاد : چه عرض کنم ؟

مرجان : من یک نسخه از این کتاب دارم که بهتون می دم البته مال کتابخانۀ است ولی امیدوارم نظر شمارو در بارۀ اشعار این خانم بدونم .

استاد : حتمن مطالعه می کنم تا در ملاقات بعدی که احتمالن باید پس فردا راس ِساعت سه بعد از ظهر باشه نظرم رو اعلام کنم موافقی .

مرجان :  صد در صد موافقم کاپاچینوتون سرد نشه .

استاد : من فکر می کنم ملاقات بعدی ما در راس ِساعت سه بعد از ظهر باید در مکان مناسب تری مثلن کافه تریای قلب تپنده در شهرکی همین اطراف باشه بهتره تا نتیجه بخش تر بشه شما چه فکر می کنید ؟

مرجان : بسیار ایدۀ خوبیه خواهش می کنم آدرس رو به این شماره تکست کنید .

استاد بعد از نوشتن شماره تلفن همراه مرجان : چقدر شمارۀ شما به شمارۀ من نزدیکه .

مرجان : دل به دل راه داره استاد

استاد : لوله کشی های دل به دل صنعتی از صنایع سنتی و ظریف و اما همیشگیه که آدم هارو به آدم ها نزدیکتر می کنه .

 مرجان : من با شما صد در صد هم عقیده ام استاد کاپاچینوتون سرد نشه .

استاد : شراب عرفا کاپاچینوست خانم واحدی و سرد و گرمش به یک اندازه روح را در جان جا به جا می کنه .

مرجان : موافقم استاد .

استادی که در حجرۀ علامه آقا رسول ساسانی چون نیلوفری بر مردابی نیلگون نشسته بود که در واقع گبه ایی قشقایی اما چرکمرده بود چرمی سفید روی چشم چپ داشت که بر آن چشمی بدون پلک نقش بسته بود و جز کتاب و بطری های آب و چند شاخه میخک ِ مصنوعی به رنگ های سرخ و بنفش و نارنجی در گلدانی منقش به نوک های طوطی بر تاقچه ایی که بر آن ترمه ایی منجوق دوز انداخته بودند گلیمی ترکمنی هم زمین را فرش کرده بود که بر وسعت ِمحدودش می توانستند چهارده شاگرد ارشدش بنشینند و همه گوش شوند و با چشم های نیم باز میان بی میلی و بیداری حرف ها و حرکات استاد را ببلعند که تایید حکمتِ عملی می کرد و با مردود دانستن آرای فیلسوف مرتدان ِیونانی و آلمانی به تفسیر عقاید قطب الدین قاسم الطرابلوسی بپردازد که شبی در شانزده سالگی در خوابش آمده بود وهجده تیتر بر او باریده بود و گفته بود آنک آنچه آموختنی است خود بیاموز که من سرفصل ها را گفتم و بدان و آگاه باش که فصل ها را اگر نیک بیاموزی به سر منزل فضل که همانا حکمت استقراء عملی است خواهی رسید و در عوض حرمتی از تو به امانت پیش من می ماند که البته دستمزد نیست و هدیۀ توست به  من تا به آنچه می آموزی قانع نباشی و آگاهی کامل را خوار بداری چرا که کمال حق باران است و ما هر چه بکوشیم فقط قطره ایم و قطر اعظم نامتناهی است و اما اگر پس از هفده سال و سه فصل آنچه آموختی  را بیاموزانی به طالبان حق و به آنان نصیحت کنی تا  رواجش را ترویج کنند به نحو احسن  به تو حرمت ِمعلقه الثلاثله را بر خواهم گرداند تا کور شود هر که در او غش باشد .
علامه آقا : و اما حکمت ِحرمت معلقه الثلاثله به رنگِ آبی است که خورشید در آن شورش می راند و ماه از آن شور می تاباند و دریا از آن شیرینیت می نوشد و زمین در آن حاملهٔ عشائقه می شود که همیشه تشنه به گرد معشوق می پیچد و ماهیان و آدمیان همواره به آو حسوداند بسکه در همواره گی و ناهمواره گی چهار کاربُرد دارد که یکم عقل است و در حقیقت مترتب نمی گردد جز در ناجزا و دویم علم است که مقتضای بی نظمی است و واقعیت ندارد جز در بهت آسای جراحت های جزیی از وجودی که جدا از بهره واردهی نیست و باید ثلثی از ناوجوده گی باشد و نیست زیرا وجود همواره بهره مند به ذات است و سِیوم سکانی که از دو خصیصه بر خوردار است یکم سکینه و پس از یکم نیکی که مختص مردان باید باشد و اکنون نیست چرا که زنان زایلش کرده اند که نه سکینه اند و نه نیک و از مختصات ِسماواگردی های این دو فطرت روحانی و نفسانی جدایند که هر دو دوخته آمده اند از قدمت ِقدما بر اعتبار قامت ِمتقین سای مردانی که داخل و خارجشان به یک اندازه متبلور از منی و ناامنی است و خیرشان در ترازوی شانس هم ارزش شر است و به همین دلیل از پیام آورانی ناسوتی که خود وجود ازلی اند سرچشمه می گیرند به همین یقین که همگانشان از جرگۀ مردانند و زنان زیور آنان و چهارم لعنت باد بر معرفت ِمدنی که پرچمدارانش نه زنان و هم نه مردانند و بلکه موجزه الخناثانند و نامعتقد به سلسله البروج و معتقد به دیانتی بی دینی که در این جماعت معجزهٔ ابد به اضافهٔ یک متمرکزاست در کج راستی ها و پس لایق در نبودن ها باید باشند که هستند و بودن فقط دینی مبین است و بوده است و خواهد بود و این پرسش مشروح البته که بروج السلسله چیست صادق است که پرسیده شود پس سرچ کنید در وسایل المکاشفه الشمقری که یگانه طالع متاعش تکلیف ِشرقی بود و هست و خواهد بود انشاءاله از برای آینده گان تا مشاهده بشنوند شفاهی در فرمودهٔ متعالی و به خطی ننگارید و ننگارند و ننویسید ننویسانند که مخدوش و مخطوط گردد اگر سهل شود و دم لای تله دهد که نه هزار و نهصد و نود و نه ولیمه بر تله ارجح تر تا بر مغزها مسلط شوید و شوند و دست از تسلط تکلیف که حفظ آن مسکوت ماندن در زبانی نامسکون باشد بر ندارید و ندارند و بماند اگر نمانید تا پس از آموختن خود بسان گفتن بپرد از دهانی که همان نه هزار و نهصد و نود و نه حرف نانوشته را نادیده نگذارد تا بماند که ماندن چون باد در هوا طول را شفاهی طی طریق می کند و عرض را چون عرش می لرزاند و نوشته چون باد معده در جهان ِ تهی از معناست که وقتی خالی می گردد با صدا یا بی صدا فرقی ندارد در اندک زمانی در مقابل نامتناهی ناچیز می گردد و در وادی گاه ِمرده گان از یادگاران ِزمان گیران می رود و زبان گیران را رسوا کرده است و می کند و خواهد کرد و غیژ غیژ خندۀ طلبه ها در حجرۀ شیخ به علامت پایان درس بود و سه شاگرد معتقد و متقدم در این جمع به بهانهٔ جمع کردن بطری های خالی آب ماندند و بقیه که رفتند علامه آقا با عتابی آغشته به متانت گفت : به گمانم یکی از شما عاشق شهرزاد شده که دستور حق رو بی اجرا گذاشته و به تاثیر منفی همین مشنگ است که از عمل به حق رو دست خورده اید اینطور نیست؟

هر سه طلبه دست از تمیزکاری کشیدند و مشکوک به همدیگر نگریستند و دست روی دست مالیدند و علامه آقا گفت : فردا خودم در آنجام  تا اوضاع را بهتر وارسی کنیم جناب ِشیخ شهرتاب بنده به لباس های شما احتیاج دارم .

شهرتاب : بله البته فردا خودم می خواستم مرخصی بگیرم چون دندان ِعقلم مدت هاست درد می کنه فکر کنم کرم خورده .

علامه آقا : دندانی که کرم بخورد می پوسد و به دو طریق می شود عاقلش کرد یا دندانپزشک مرمت کند یا حجامت گر بکشد و دور بیاندازد پس دعا کنیم که خدا کند که دندان ِعقل همیشه معقول بماند و نپوسد که چاره ندارد .

هرسه طالب تایید کردند و علامه که برخاست دویدند و یکی کت آقا را آورد و تنش کرد و یکی شبکلاه آقا را ماهوت کشید و بر سرش گذاشت و دیگری نعلین های آقا را بسرعت با دستمالی ابریشمی آغشته به کرم نیوا واکسید و جلوی پاهاش گذاشت و علامه آقا مستقیم به مستراح رفت و در حال شاشیدن از جیب ِتیکت ِکت اش دفترچه ایی سبز رنگ که بر جلد آن عکس چند خنجر خمیده و یک شمشیر دو دم نقش بسته بود بیرون کشید و پس از بالا کشیدن زیپ ِشلوارش با مدادی سبز در صفحاتی سیزدهم آن نوشت : احمق ها دو دسته اند یا عقل دارند و دین ندارند یا دین دارند و عقل اشان به وجود زن وابسته است و زایل گردیده است و نقطه .

و بعد از نقطه دفترچه را به جای اولش بر گرداند و تلفن همراه نازکی از همان جیب بیرون کشید و دگمهٔ حافظه را فشرد و بعد از اینکه شنید ماشین می گوید : مشترک گرامی در حال حاضر در دسترس نیست لطفن پیام بگذارید گفت : آقا به قربانتان بروم محتاج استخاره ام با من تماس بگیرید هر چه زودتر بهتر و آهی کشید و بدون خدا حافظی خاموشش کرد و  انداختش داخل جیب شلوار و از این که سیگار را ترک کرده کمی بیش از حد معمول حرص خورد و لرزید و متزلزلانه از مستراح بیرون دوید و برای خریدن ِسیگار به طرف سمند سیاهش رفت که دو خیابان دورتر از حوزۀ عظام در کوچهٔ‌ بهشت ارم نبش ِبن بست شهید مرتضای قدیمی پارک کرده بود.

برای کتایون مهدوی فر که ماشین اش را در بن بستی نبش کوچهٔ بهشت ارم پارک کرده بود زیر بارانی که نم نم می بارید تا بشوردش به جز رحمت ِمطلق رحمان ِمنطق پذیر اصل را هم دید که اولین بار خیس و درمانده اما پانزده ساله در مسیر هفده سالگی اش قرار گرفته بود در حالی که از موی خرمایی رنگ ِشبتابش و سبیل ناز و نازکش و ریشی که مثل خزه در غروب ِپاییز آبناک بود و قطراتی هم از آن می چکید و با تلفن همراه در دستش دور خودش می چرخید و زیر لب فحش های ناشنیدنی به جد و آبای مادر طبیعت می داد و ناگهان مسیر رفتن اش را بسته بود و با تته پته ایی طنازانه از او پرسیده بود : ببخشید خانم شما می دونید کوچۀ بهشت فردوس یا فرنوش یا چه نمی دونم چی چی  کجاست ؟  و کتایون زیر چتر بنفشی نقش بسته بر آن مجموعه سیاراتی کهکشانی گفته بود : هفت  کوچه پایین تر سمت چپ البته اگه اسمشو درست گفته باشید و بلافاصله گفته بود :  شما چرا مثل چی چی می گن موش آب کشیده شدید و از این که حرفی احمقانه زده نه وحشت زده شده بود و نه متعجب و در ضمن پقی هم زده بود زیر خنده ای که چون باران پق پق کنان ادامه یافت و ناگهان متوجه شد که منطق پذیر اصل هم تته پته کنان خودش را به آهسته گی زیر چتر کهکشان مسلک جا داده و او نیز این واقعیت نرم و خوشایند را پذیرفته بود چون دقیقن هم قد هم بودند و چشمانش وقتی که یک بار در سیزده سانتیمتری چشمان او قرار گرفت اشک باران گفت : موشا هم بعضی وقتا دوست دارند آب تنی کنند و کتایون پرسیده بود : چرا ؟ و بلافاصله شنیده بود : چی چی چرا خُب معلومه واسه این که دل دارند و کتایون گفته بود : دلخونۀ ما تو کوچۀ بهشت فردوسه دوست دارید همراه من زیر چتر من و چه می دونم واسه این که نچایید همین چوری باشید و بیایید و او گفته بود :  می آم البته اگه دوست داشته باشید چترتونو بگیرم که دستتون خسته نشده دست ِچپ تون البته و کتایون به سرعت چتر را به دست ِراست شدهٔ رحمان داد و عاقبت دستهٔ ظریف و طلایی چتر نازنین میان آنها واسطه شد تا سریع بفهمند که اشتباه نکرده اند که خود را زیر یک چتر جا کرده اند چون هر دو هم قد بودند و گرچه هر دو احتمالن می دانستند که در ماده هفتم از  قوانین مربوط به قدم زدن در زیر باران و آفتاب صریح و بی متمم قید شده بود و شده است که دو ناجنس نباید زیر یک چتر قرار بگیرند و بروند یا بیایند ولی چون تا کوچۀ بهشت فردوس فقط هفت کوچه مانده بود ماده قانونی را نادیده گرفتند و در راه رفته که افتاده بودند رفتند تا باران را بهانه کنند و چه ها گفتند و چی ها شنیدند را کتایون حالا فراموش کرده تا رسیده بودند به اواسط کوچه فردوس و رحمان بدون هیچ گونه تردیدی چتر کتایون را پس داده بود تا تکستی بزند و شاد شده بود که کتایون پرسیده بود : شماره پلاکتون چنده ؟ و رحمان با انگشت اشارۀ دست راستش که ناخنی دراز و لاک زده بر آن سیخ و سمباده زده ایستاده بود ساختمانی را نشان داده بود که در طبقۀ سومش کتایون و مادر و برادرش زندگی می کردند و کتایون گفته بود : یعنی آپارتمان ِما ؟ و او گفته بود : من دوست کیومرث مهدوی فرم و کتایون گفته بود : یعنی داداشم و عشق شبیه داداش اما کوتاه تر از قد ِیازده سانت بلندتر از کیومرت بر او نازل شد که شاگرد ممتاز کلاس سه تار نوازی استاد ارشد عمامه بافِ بروجردی بود که دو تصینفِ عاشقانه عارفانه اش را کتایون توانسته بود همراه سه تار کیومرث بعد از سی و یک بار تمرین به درستی اجرا کند و برای کتایون مهدوی فر بارانی که این بار می بارید مهم بود چون برای بار دوم مرجان واحدی را دید که در شیشه ایی بخارآلودهٔ کتابخانه را خیس و سریع باز کرد و آب چکان و سریع تا روبرویش آمد و در حالیکه تند و نفس زنان کپه دستمالی کاغذی از جعبه ایی با نقشی رویایی از دریا و ساحل و سایبانی پُر از پرنده های دریایی که روی پیشخوان به عنوان تزیین همین طوری قرار گرفته بود بیرون کشید تا چتری هاش را خشک کند و به کتایون که پشت میز کتابداری نشسته بود سلام کرد و بدون تته پته و رک و قاطع گفت : آدم زیر باران مثل موش آب کشیده می شه .
کتایون : چترتونو فراموش کردید؟
مرجان : وقتی بارون می باره دوست دارم لغزش قطره هارو روی موهام حس کنم .
و کتایون گرچه می دانست مرجان واحدی پلیس ویژه سکما ماموریت دارد تا کسی یا کسانی را به دام بیاندازد اما گفته بود : چه رمانتیک اید ببخشید که کنجکاوی می کنم  شاعرید ؟ 
مرجان  : گاهی شعر هم می گم و در حالی که  بارانی ی خیس را از تن می کند ادامه داد : اگه حالش باشه و کتایون در جا توانسته بود سایزهای پستی و بلندیهاش را در ضمیر خودآگاه اش ثبت کند به ترتیب : سینه کوچک ؛ کمر باریک ؛ باسن نه برجسته نه صاف بلکه متوسط رو به بالا ؛  ابروها تاتو نشده  ؛ رنگ چشم و ماتیک ِروی لب عسلی ؛ لب همچو لب های خودم گربه ایی ؛ چشم مثه چشمای خودم کمی بادامی و میشی ؛ شیوهٔ حرف زدنش را دوست ندارم ؛ خودش متین تر از رفتارشه ؛ با کمی عشوه کلماتش را می خوره تا دلپذیرتر جلوه کنه ؛ و مرجان واحدی ناگاه با تاکید و بدون سکته و قاطع و کمی بلندتر از معمول حرفی زد که در مجموع این بار در کلماتش خشونتی موقر موج می زد که خالی از ظرایفی زنانه بود و کتایون را ناگاه از ضمیر خودآگاه به دنیای آگاه پرت کرد .
مرجان : من می خوام بدونم می تونم کتابایی که هفتۀ پیش گرفتم برای یه هفتۀ دیگه تمدید کنم ؟
کتایون : لطفن کارتِ کتابخونه
مرجان : ندارم یعنی فراموش کردم
کتایون : اشکالی نداره یه کارت شناسایی دیگه مرجان : کارت ملی کافیه ؟
کتایون : از کافی کافی تره
مرجان : می خوام بازم کتاب ببرم؟
کتایون : البته این روزا کتاب خوان مثل شما کمیابه و این کتاب خوونه باید افتخار کنه یکی از اعضاش مثل شما عاشق کتابه اگه کمکی بخواهید در خدمتم .
مرجان : فعلن فقط دنبال همین هام و همین ها را در نت بوک تلفن همراهش به نگاه کتایون تحویل داد
کتایون : ( استکانی از باران در راه بود ) و ( بگذر از نظم این همچو طوفانی ) در ردیف نوزده سمت چپ و ( خاطراتی از دهکدۀ کودکی ) همین جاست که تقدیم می کنم  و سرش را برگرداند و به مرجان لبخند زد و مرجان با خود گفت : باید به زودی ازش بپرسم با چه خمیردندانی مسواک می کنه که این قدر دندوناش سفیده ولی مرده شور ماتیک ِشکلاتی رو ببره که آدمو گشنه می کنه ولی به روژگونه هاش می آد.
مرجان : یه سوال ازتون دارم کجا می تونم یه فنجون چای یا قهوه بگیرم؟
کتایون : یه کافۀ تمیزی هست درست چسبیده به سالن ورزش شهید شهروز خدایار که بچه های کتابخونه معمولن می رن اونجا اگه نیم ساعت صبر کنین می تونیم باهم بریم چون منم به یه کاپاچینوی دارچینی احتیاج دارم آخه دیشب دیر خوابیدم و این چُرت های لعنتی زیر پلک های آدمو چروک می کنند .

تنها مشتری قهوه خانۀ قلب تپنده در حالی که استکان کمر باریک چای زعفرانی را زیر دماغش گرفته بود و می بویید و از لذت با چشم های بسته آه های محزون می کشید با ورود دو زن هم قد و نه هم سایز که شراره های باران بر روسری و بارانی اشان می درخشید و صدای خنده اشان سکوت محیط را بر هم زد بلافاصله ته ماندۀ استکان را سر کشید و مشغول بازی با خرده های کشمش سوخته و خمیر برشته ایی شد که با دقت یک جراح متخصص جهاز هاضمه از کیک ِ خورده شده جدا کرده بود و با خود گفته بود : برای روز مبادا باید بتونم کاری کنم تا دختره نسوزه و ضمن جدا کردن و شمردن خرده های کشمش و خمیر شنید که زن ها کاپاچینو و چند برش نان گاتا سفارش دادند و شاهرخ منتظراعظم با روان نویسی سبز رنگ در دفترچه ایی با صفحات زرد و لکه های چرب نوشت : شیرینی مورد علاقۀ خانم ها نان گاتاست که  باید با کاپاچینوی دارچینی میل شود و تصمیم گرفت وقت رفتن از کسی بپرسد کاپاچینو چه فرقی با چای دارجیلینگ دارد ولی با اینکه می دانست همیشه از خوردن گاتا حالتی بین دلهره و عق داشته و دارد اما به خاطر دل ِرنجیده و ترسیدهٔ شهرزاد تصمیم گرفت تکه گاتایی هم بخرد و در این بین مرجان واحدی منتظر نماند تا بنوشد و بخورد و یکی از کتاب ها را به تصادف باز کرد و خواند : روز نیست و ماه بر آسمان می خندد  / شب است و آفتاب روی زمین پهن نیست / شاید منم که باز می پرسم : کجایی اِی زمان ِگم در آیینه  / قلبم را به سینه ام برگردان .
و پرسید : کتایون جان نظرت در مورد این شعر چیه ؟
کتایون : من به اینا شعر نمی گم از کیه ؟
مرجان : الیکا رزاق منش با تخلص زرین دخت که به اختصار به خودش الف دخت می گه چرا فکر می کنی این شعر نیست ؟
کتایون : می دونی شعر باید وقار داشته باشه یعنی منم می تونم از این شعرا روزی سی و پنج تا بگم تو اینطور فکر نمی کنی ؟
مرجان : شعر نو همینه دیگه تو تا حالا اسم  الیکا رزاق منش با تخلص زرین دخت که به اختصار به خودش الف دخت می گه به گوش ات خورده؟
کتایون : سه بارم دیده امش بار آخر شعر خوونی داشت تو کتابخونه و نیم ساعت قبل از شروع برنامه اش آمد پیش من و پرسید تا حالا کتاب ( استکانی از باران در راه بود ) را کسی گرفته و من برای اینکه دقیق گفته باشم بعد از تحویل لبخندش به کامپیوتر متوجه شدم فقط یکی امانت گرفته که آدرس نذاشته ولی به دروغ گفتم سی و پنج بار چون می دونستم کتاب خودشه و هم خوشحال و هم تشویق می شه
مرجان : عکس العملش چی بود ؟
کتایون : به من زُل زد و فکر کنم فهمید که دروغ می گم اما در ضمن خوشحال هم شد
مرجان : شاید دفعۀ دیگه که آمدم بتونم …
شاهرخ منتظراعظم که خیره در چشمهای کتایون بود بلادرنگ حرف دلش را خواند
کتایون : چرا آن آقا خیلی به نظرم آشناست
مرجان : شاید کتابی گرفته ؟
کتایون : نمی دونم ولی چشمهاش خیلی آشناست مثل آتش اما بدون دود
و شاهرخ منتظراعظم در نگاه کتایون شاید از آنچه دید متعجب شد که دستپاچه دوید و زیر باران رفت تا برای  تفکر و ادامۀ خیالاتش هوایی خیس بنوشد و تازه شود و
مرجان واحدی هم برخاست و همانطور که برای گرفتن سفارش به طرف پیشخوان می رفت تلفن همراه را روشن کرد و بیدرنگ فیلمی نوزده ثانیه ایی از مردی گرفت که زیر باران می دوید و سه بار هم ایستاد و برگشت و به قهوه خانه نگاهی نگران انداخت و سر تکاند و در رگباری که ناگهان در گرفت گم شد و مرجان در حالی که فیلم را سیو می کرد سفارش را گرفت و برگشت تا در دلربایی ی چشمان کتایون به جستجوی یک غریزهٔ گمشده بگردد .
کتایون : می شناختی اش ؟ نه
کتایون  : ازش خوشت آمد ؟ نه
کتایون : آدم از این قیافه ها زهله ترک می شه تو چی ؟
زهره : نه عزیزم من گرگ ِبالان دیده ام از رگبارم خیلی دوس دارم فیلم بگیرم تو فیلم رگبارو دیدی ؟
کتایون : رگبار که زیاد دیدم اصلن عشقمه که زیر رگبار راه برم و ترانه بخوونم و آوازی در افشاری خواند : زیر باران باید عریان بود هاهاها زیر باران باید با زن خوابید هاهاها زیر باران باید لب های معشوق را خدای من اِی امان جانم امیدم مکید هاهاها زیر باران باید زار زار گریست اِی عزیزم امان های ی ی زیر باران باید اشک بارید های های زیر باران باید خیس شد رود شد هی هی کنان به دریایی آهی پیوست اِی امان اِی جان تا ماه رفت با آه رفت اِی امان هی هی ها های بوسه ها بر لب ِدلدار پاشید .
زهره : عجب صدایی دختر این همه تحریرو از کی یاد گرفتی کلاس رفتی ؟
کتایون لب برچید و لب غنچه کرد و لب مکید و لب باز کرد اما چیزی نگفت جز سه اسم معمولی که با سه افسرده گی هم آوا شدند : سیامک مهدوی فر و عرفان ِمنطق پذیر اصل و ارشد عمامه باف بروجردی و آنگاه قطره اشکی از مژهٔ بلند و تابدار ولی مصنوعی اش چکید که میان هوا و زمین با سرعتی باور ناکردنی چنان قاپیدش انگشتان ِلاغر مرجان که کتایون عشق را در کف ِدستی مهتابی دید و چون باران هنوز سر باز ایستادن نداشت ولی در واقع گیج و نم نم می بارید از قهوه خانه بیرون زدند .

هنوز باران سر باز ایستادن نداشت ونم نم پران و گیج زنان می بارید که کتایون و مرجان به جای برگشتن به کتابخانه به خانهٔ کتایون رفتند تا با خواندن اشعار الف دخت در استکانی از باران در راه بود به حل معمای پسامدرن در شعر معاصر بپردازند و به همین دلیل ساده بود شاید که سه برش گاتا در بسته بندی ضد آب همراهشان رفت تا گرسنه نمانند و کوچه بهشت ارم هم خیس از پذیرایی انگار شادتر شد از دیدن اشان و ساختمان شمارهفت و آپارتمان شماره سه بود که هر دو نرم و آرام و بی سر و صدا درهاشان را باز کردند و وارد که شدند تلفن های همراه را کشتند و در جایخی ی یخچال دفن کردند و لباس های خیس از حقه بازی های بارانی نیرنگ ساز را دور ریختند از تنهایی اندام نمناک و هر دو بدون شورت و کرست بر تخت کتایون به خواندن اشعاری پرداختند که رازهایی مگو را در لفاف ِ پسامدرن اشکار می کرد که تا آن وقت در هزار توی استعاره های اکسپرسیونیستی نیست بود و باید هست می شد که شد .
صفحه یک : با بوسه می فریبد / فریب ِبوسه بر دردناک ِخاک  / بترسید از چشمی  که می درخشد / درخشنده در شمیم مرگ / مرگ در بهشت مردی متین است / آوازش از گلدسته ها تا زیرزمینی در محراب .
مرجان لب کتایون را می بوسد و می پرسد : تو چیزی فهمیدی ؟
کتایون لب مرجان را می مکد و زیر گلوش را می بوید و می گوید : بوسهٔ فریب / خاک دردناک / چشم درخشان و ترس در نصف این شعر چارپایه است و مرگ ِبهشت / مرد ِمتین / آواز ِگلدسته و محراب ِزیرزمین یک چارپایه دیگه و چانه مرجانش را می لیسد .
مرجان نوک ِسینهٔ چپ ِکتایون را می موید و می پرسد : حالا اینا چه ربطی با هم دارند ؟
کتایون در حالی که نوک سینهٔ راست ِمرجان را می لیسد و می مکد زیر زبانی می گوید : فاجعه در شعر گاهی اینجوری پیش بینی می شه .
مرجان روی بدن ِنمناک ِکتایون لیز می خورد و چشم در چشمش می گوید : چقده چشمای تو خماره یعنی میم دخت مرگ خودشو داشته قبل از مردن می نوشته ؟
کتایون زیر اندام سبک اما ورزیده مرجان به نجوایی آه ناله کنان می گوید : مثه چشای تو که حالا از حشر محشرتره یعنی مرگ ِمتین خودشو توی بهشت  می دیده .
و مرجان ناگهان از اندام کتایون جدا می شود و لخت به اتاق نشیمن می دود و دست در کیف اش می کند و دفترچه ایی زرد رنگ که شاخه هایی از افرا سراسر جلدش را پیموده و آغاز و پایان ندارد را بیرون می کشد و در صفحه نوزده اش با خودکار سبز می نویسد :
زیر زمین خانه ایی روحانی چون گلدسته دارد در کوچهٔ بهشت متین به احتمال پنجاه و پنج درصد هم قفل و هم کلید است و به سرعت بر می گردد به سوی تختخوابی مشتاق تا خواب را زابراه کند .

کامبیز پور محمدی زابرا شده از خوابی مضطرب اولین نفر بود که چتر ِحبابی گاست باستر مترو خود را بلافاصله در سه ثانیه بعد از پیاده شدن از پژوی آبی و سبز رنگش باز کرد و زیرش خزید تا قطرات ِباران گل ِروی یقه کت ِمارک آرمانی اش را لکه دار نکند و وقتی مطمئن شد کلیدهای باز کننده اسرار و دفترچهٔ اعتراف و خودکارهای سرخ و سیاه با جوهرهای نامریی و مریی اش در جیب هاش مثل همیشه آرام مانده اند تا به ناآرامی تسلیم شوند جلوی درب خانهٔ بی شماره زیرا مقدسی در کوچهٔ بهشت متین ایستاد چنان بی اعتنا در چشم کنجکاوانی پشت ِپنجره که انگار فقط مانده تا دود معطر سیگار برگ اش قطرات باران را معطر کند و هنوز غرق ِلذتی پانزده ثانیه ایی بود که شاهرخ منتظر اعظم با موی تُنُک ِچسبیده به فرق سر و کاپشنی که زیپ اش تا سه سانتی بالای ناف بسته شده بود و پیراهنی که دگمه هاش از سه سانت بالای ناف بسته نشده بود و شبنمی گُله به گُله بر پشم سینه اش نشسته تلو تلو خوران رسید و بی سلام و سلامتی خواست تمام وجود خیس خورده اش را زیر چتر تک نفره کامبیز بچپاند که با امتناع سخت و عصبانی پورمحمدی ترجیح داد باز هم از این حمام طبیعی و مجانی فیض ببرد که برد و سر و تن و  لباسی بشورد که در حال شستن سمندی بر ورودی کوچه متین ایستاد و نگاهی نیمه سنگین شیشهٔ طرف راننده ماشین را پایین کشید و سبک که شد بالا برد و نرم گازید و گذشت و سی و هفت ثانیه بعد علامه آقا رسول ساسانی در حالی که چرم سفید روی چشم چپ را با دستمالی پیچازی خشک می کرد با طمانینه به داخل کوچه پیچید و گام به گام مشکوک تر از گام قبلی به کامبیزی زیر چتر و شاهرخی بیرون چتر نزدیک شد اما کامبیز بدون شک و مصمم  تا آقا را دید به سرعت کلید از جیب کوچک جلیقه بیرون کشید و بی تردید در قفل فرو کرد و چتر بست و افسوس خوران برآورد کرد که تا آقا به فضای دور از باران ورود کند چند قطره بر گلبرگ های محجوب روی یقه خواهد نشست و لکه دارش خواهد کرد و چون به نتیجه ایی محاسبه شده نرسید شاخه گل ِنشاط افزا را از یقه آرمانی کند و به منتظر اعظم داد تا به میمنت ورود علامه آقا به شهرزاد هدیه کند که شاهرخ بی درنگ تا به زیر زمین رفتند شاخه گلی را که هفت بار بوییده و بوسیده بود در زمانی کمتر از سیزده دقیقه که مناسب برای پوشیدن ِلباس کار بود به شهرزادی داد که بی انکه تشکر کند هدیه را نبوییده و نبوسیده به کنجی پرت کرد که مردی با ریشی حنایی در لباسی سرخ و خاکستری داشت بندهای کاسکت زردش را با طمئانینه می بست و شهرزاد از این همه رنگارنگی ناگهان پق پقی کرد و پق پق به هاهاها مبدل شد و هاهاها چنان فضای ایزولهٔ زیرزمین را لرزاند که آقا رسول حس کرد دول اش بلند شده و می خارد اما برای خواباندن و رفع خارش از دودول اش پوستی چلاسیده به اندازهٔ سکه ایی نقره ایی بر پیشانی اش را نیشگون گرفت و پنجاه و هفت در صد یقین کرد که در طلب ِ رفع فتنه از این قهقهٔ غوغایی حاضر است کفاره بدهد که فعلن منصرف شده منتطر شواهدی ماند که کامبیز با بیرون کشیدن ِدفترچه و خودکاری به ظاهر مشغول اعتراف گیری و در باطن شناور در عشق بازی عقاب با قمری و البته این بار با ادبیاتی مودب آغشته به لهجه عرب  : عافیت التقوا باشد
شهرزاد با ترشرویی : عافیت ِعمه های هر سه تا تان
پورمحمدی با جدیتی مصنوعی : النظافة من الإيمان رستگاری و راستکاری مومن است
شهرزاد : مرده شور رستگاری و راستکاری تونو ببره که زله ام کردید یا ولم کنید یا مثه اونای دیگه بکشیدم که راحت شم
پور محمدی : رهات می کنیم خواهرم چرا خنجر از رو بسته اید
شهرزاد تندتر : بسه بسه دیگه من حرف نمی زنم اصلن می دونید چیه روزه ام روزهٔ سکوت و به همین روز مقدس که نمی دونم چه روزیه قسم تا تکلیف روشن نشه نه حرف و نه غذا و فقط آب و قند و با دست راست زیپ ِلب را کشید و بست و رو به دیوار و پشت به سه مرد متحیر صاف و یوگا منش نشست
منتظر اعظم به پورمحمدی نگاه کرد و پور محمدی به اقا نگریست و شاهرخ از کامبیز به گوشهٔ چشمی چیزی پرسید که به معنای چه کنیم هم بود و کامبیز با جنباندن ِسرانگشتان فقط از مچ ِدست ِچپ به پایین از آقا تعیین تکلیفی کرد که در واقع رفع مسئولیتی نیز محسوب می شد و به واسطهٔ همین حرکت آخری بود که ناگهان آقا ساسانی خرخری کرد تا تکه خلط غلیظی که صفحهٔ یک سینه را مسدود کرده بود نامسدود شود و سینه ها صاف گردد و آنگاه صدایی ساحر و ماهر و صاف فضای سنگ شده از قهر شهرزاد را آقاوشانه شکست : من امروز اولین بار است که برای جدا سازی ی حق از باطل آمده ام اینجا به این مکان ِمترتب از طراوت و تلاوت که خدای ناکرده خلط غلیظ دروغ چهرهٔ نازنین حقیقت را خدشه دار نکند و خدشه امر واقع را از واقعیت ِواقعه زایل می کنم و به شما بشارت می دهم که امروز روز پاداش یا جزاست و روز پاداش یا جزا در این جهان از دو جهت در مقابل یکدیگرند به سان خورشید و ماه که با یکدیگر متفاوت الطریقه اند اما هر دو به رهایی ختم می شوند و از یک جهت با هم یکی هستند و یک کرامت ِناب ِنارهایی هاست که خود مبحثی دلنشین است در باب ِخروج از الوساوسه که اگر بانوانه رخصت بدهید به عرض واثق که … ناگاه شهرزاد برخاست و نود درجه در جا چرخید و رفت مستقیم به سوی آقا و در پنج سانتی چشمانش ماند و بدون پلک زدنی ناخودآگاه هفده ثانیه چشم دوخت به دو چشم ِمتزلزل که از ثانیهٔ هفدهم نگذشته سه پلک پی در پی تحویل پلک های ازهم گشاد شهرزاد داد ودر همین وقتِ مبارک بود که صدایی فالش شبیه خلط فرو دادنی چندش افزا از حنجرهٔ آقا سکوت را شکست و نگاه شهرزاد ناخودآگاه به سیب ِگلوی آقا جلب شد که نوک تیزش جوری می رقصید که هم جالب و هم حزن انگیز بود و شاید به دلیل همراهی با همین سیب ِرقصان زیرپوست ِگلوی بی حرف اما آماده برای گفت و گو بود که شهرزاد آرام گرفت و سرجاش بر گشت و گفت  : اوکی آماده ام تا سه مورد مهم را اعتراف کنم اگر آماده ایی بنویس که اولی مربوط به تکرار رویایی برای پانزدهمین بار در عرض ِروزی بود که اگر یادتان باشد کسوف کامل شد همین سی و سه یا سی و پنج روز پیش ولی دیدن یک رویای مکرر برای من از رویت کسوف مهمتر بود و هست و خواهد بود اگر عمری باشد که در آن رویا من نوزادی دیدم که نه پسر بود و نه دختر و در فقط هفده ثانیه هفده بار تغییر جنسیت داد و عاقبت به پیری تبدیل شد به اندازه مچ تا آرنج دست که نه زن بود و نه مرد ولی بال داشت و پرید و وسط چاک سینه ام نشست و با بالهاش هر دو پستانم را پوشاند چون لخت بودم نوشتی نوشتم
و مورد بعد یک ماه بعد از همان کسوف و یک هفته قبل از اسیر شدنم به دست شماها بود که باز الف دخت رو دیدم که همان تی شرت حریر رو پوشیده بود زیر مانتوی ماهوتی ی کوتاه و مثل یک سال و پنج ماه پیش تُو کتابخانه همان شعری رو خواند که بعد از ناپدید شدن و کشتنش هر روز می خواندمش و می خوانمش از حفظ در هر شبانه روز پنجاه و پنح بار تا فراموشش نکنم : پس از فرو رفتن گل در چشمانم / آیینه گلدان شد / گره ابروانم باز شد / باغی در نگام بی خواب شد نوشتی نوشتم
و مورد سوم دیشب اتفاق افتاد بعد از اینکه شاشم بیدارم کرد و قبل از اینکه شورتمو پایین بکشم و بدوم طرف ِلگنچه سیبی از سقف افتاد جلوی پام و منو برد به نه ساله گی که مردی پنجاه  و سه ساله همسن و سال بابام آمده بود خانه ما و من براش چایی بردم و چون قند نداشتیم بابام رفت که قند بیاره و یهو مردکه بلند شد و پرید به طرفم و قبل از اینکه در برم دستشو کرد تو شورتم و نازم را نوازش کرد و من از ترس هم پریود شدم و هم شاشیدم به دستش و اون دستشو فوری کشید بیرون سرخ و شاش چکان و برد طرف ِدماغی که موهاش قاطی شده بود با سبیلش و سه بار عمیق بو کشید هنوزم خرناس ِبوهاشو می شنوم و بعد بدون عجله که می دونستم کار شیطونه دست ِچرک سرخشو با شال ِپیچازی پاکش کرد که همین جوری بی خودی افتاده بود روی گردنش و همونوقت فهمیدم پیچازی معجزه می کنه بعد سریع تکه سیبی تیز و سفید از زیر دستی ی بابام برداشت و داد به من که اندازهٔ سیب گلوی خودش و آن آقاست  و تهدیدم کرد : بخور و به هیچکس حرفی نزن از اتفاقی که برامان افتاد وگرنه سه برابر همین  تکه سیب رو دولا می کنم و فرو می کنم توی کون ِبابات که بابام برگشت و حرف از بی قندی زد و یک ظرف شکلات کاراملی در دستش بود و قبل از اینکه بذاره روی میز یکی به من داد که گرفتم و در رفتم تا خودمو برسونم به مستراح و چرکامو بشورم و دیشب که شاش ام بیدارم کرد یعنی نوشتی ولی کامبیز گرچه نوشته بود اما گمان کرد ننوشته پس غرق در رعشه ایی شد که داشت بی هوشش می کرد که قبل از اینکه بیهوش شود رعشه از جانش بیرون زد و پرواز کرد و در جان شاهرخ رسوخ کرد که اصلن نیمی بی هوش و نیمی بی حواس به شهرزاد خیره مانده بود و بعد از اینکه بی هوشش کرد از طریق حس ِچشایی اش که هنوز حساس بود بیرون زد و بسوی آقا رسول روانه شد که هنوز در خلسه ایی عارفانه سخت متمرکز به رباعی ی الف دخت بود و رابطهٔ استقرایی آن با موردی که شهرزاد تعریف کرده بود و به همین دلیل ساده اما هماهنگ و ممتنع بود شاید که موج ِبینای رعشه در پنجاه سانتی اش ماند و جلوتر نرفت و همین ایستادن آقا را واداشت تا از سپرهایی درونی شده از رگ ها و استخوانش حصاری مستحکم دور خودش بکشد و به شهرزاد هشدار بدهد : از این شرایط مغشوش سوءاستفاده نکن و نخواه در بری که بدون ثانیه ایی غفلت که می دانی موجب ذلت است و … سکوت کرد و دست به خشتک ِشلوار برد و در حیرتی همه گانی زیپ پایین کشید و کیر بیرون آورد و آن را مثه خنجری خطرناک سوی شهرزاد تکاند و …خلاص ات می کنیم را در ادامهٔ حرف چنان با فشار پاشید در فضای عرق کرده که شهرزاد شکست اما ننشست .

آقا رسول بعد از ول کردن ِتهدید کیری بلافاصله کیر را به جاش برگرداند و هنوز زیپ را کامل نبسته را که شهرزادی ترسیده و مغموم دوید و خودش را پشت شاهرخ منتظر اعظم انداخت و او را سپر کرد و آقا اما جا نزد و تا وسط سلول آمد و نیم خیز شد و ناگهان پاهاش از زمین جدا شد و آرام آرام مثه یوگی وسط زمین و هوا نیلوفری نشست و با صدایی بم حدیث ِمرگ در مرداب خواند : و اما حکمت القتله در کردارهای کرامت افزای من که ابوالبشرم بی واسطه طول الطریق از کهکشان می کند و عرض العرایض در جهان می نمایاند و ستانندهٔ جان و وارهانندهٔ روح در خلاصه ترین مقصود است که بیان حال ِزنانست و زنا نیست که زمینه ظهور گناه را مزمن کرده و اینک باید به اصل خویش که هستی در نیستی یا پاکی در پراکنده گی است و جز این نیست باز گردی اِی زن و این ممکن نمی شود مگر به همت ِخنجری خمیده فولادوش تیزی که جدا کننده خنس از خون است و خنثی کننده مکر از مکارم که خودم به هر دو جنس مذکر و مونث دادم و اما نسوان در آن جمال ِباطل قاطی کردند و می کنند و خواهند کرد در امور و از مدارهای معین خروج خواهند کرد ومی کنند و باز نگردند مگر به کیفر اعلی الرحیم و الغلبه که قبلهٔ ازل الملک بوده است و هست و خواهد بود و بعد از گفتن همین حرف ها پاها از نیلوفرانه نشستن انگار خسته شده باشند تالاپی روی زمین فرود آمدند و آقا به شاهرخ گفت : برو آن گوشه و شاهرخ تردید کرد و شهرزاد قبل از اینکه تردید شاهرخ به یقین تبدیل شود خودش شاهرخ را را پس زد و به طرف آقا که حالا داشت کشالهٔ ران هاش را می مالید رفت و حدیث ِفرصت خواند : آقا قربونت برم دستتو بده ببوسم پاتو بده بشورم در ضمن من یه دورهٔ کامل ماشاژ ژاپنی گذروندم که استادم خودش به من گفت هر کی فرق نمی کنه از بچه تا پیر و مرد و زن و ترنس بعد از هر ماساژ کامل نه ماه و هفت روز و سه ساعت و یک ثانیه به عمرش اضافه می شه و همان یک ثانیه معادل یک ساله آقا قربونت برم تو که این همه استرس داری و ساعت به ساعت از عمر با صدق و صفات داره کمتر می شه بذار اول دستتو ببوسم و دوم ماساژت بدم فقط یک مرتبه کامل از بالای کله که داغترین نقطهٔ بدنه تا پایین تریت نقاط بدن که ناخن انگشت کوچولوهای پاهاست تا لااقل سه ستون از پنج ستون بدنت صحت پیدا کنه کامل و خودت دو ستون باقیمانده رو مرمت می کنی در آینده ها ها ها موافقی و آقا قبل از اینکه موافقت خودش را اعلام کند زیر چشمی از کامبیز پورمحمدی ماجرا را جوری جویا شد که منتظر اعظم ندید یا دید و از ترس ندیدن را بهانه کرد و آقا در حال برخاستن از زمین و تکاندن خاکی نامریی از کت و شلواری کمی چروکیده با دستمالی ماهوتی بود که یقین حاصل کرد که کامبیز موافق با ماساژیسوری است گرچه خودش از قبل می دانست پس سرش بی که به کسی نگاه کند بی خودی چند بار بالا و پایین رفت و همین استعاره اضافی  کافی بود و برای اطمینان بیشتر نیم نگاهی هم به سوی منتظراعظم پرت کرد که لبانش ناخودآگاه می لرزید و این یعنی قبول آمرزش از طریق ِماساژ و آقا تحت تاثیر سه رای مثبت بدون منفی که رای خودش نیز حتی بی دلیل می نمود تصمیم گرفت برای ازدیاد عمر تن به ماساژی ژاپنی بسپارد و شاید به همین دلیل بود که ناخود آگاه کمر راست کرد و گفت : این جلسه به همین نیم خیر ختم می شود الحمدالله و فردا تنها بر می گردیم تا باقی امروز را کامل کنم و شهرزاد خانوم اگر ملزوماتی لازم است برای ماساژوریدن به آقا کامبیز بگوید تا فردا جا خالی نباشیم جهت امر خیر العمر والکفایات .

فردا اما امروز بود که مرجان اس ام اس زد : کوچه بهشت متین خانهٔ بی شماره و گیرنده هایی که پیام را دریافت کردند بلافاصله با سه ضربدر پنج می شود پانزده اعلام آماده گی کردند و مرجان پیام بعدی را ارسال کرد زمان حرکت با رمز (  ¥.‌‌.‌.¥ ) و ضمن بوسیدن ِکتایون پرسید : کفش ورزشی که داری ؟ نه
یکی بخر نایکی یا آدیداس بهتره تا با هم بدویم دنبال سعادت که زیاد جلوتر از ما نیست و خیلی زود بهش خواهیم رسید یا می رسیم یا رسیده ام .
کتایون : پاشنه بلند باشه بهتره یا لازم نیست پاشنه داشته باشه .
مرجان : در فرهنگ کفش ها پاشنه از ساق مهمتره و بند در کفش مکان و منزلتی ویژه داره که کفش های بی بند فاقد این منزلت و اعتبارن و به همین دلایل ساده است شاید که بوی مردای جنایت پیشه انگار دقیقن عطر گل سرخه و با بوی مردای معمولی که گاهی جنایتک هایی هم می کنند و به همین دلیل همیشه بوی زردچوبه می دن متفاوته و من  از سه فرسخی اگه باد موافق بوزه می تونم محل جنایت رو کشف کنم به همین دلیله که سایز پای چپ ام هفت و پای راستم کمی کوچکتر از هفت و یک دومه تو شماره پاهات چنده ؟
کتایون : نمی دونم والله به همین سادگی خدا تا حالا به ام رحم کرده که زنده ام یعنی نه تو بگو اگه با هم باشیم کشته نمی شم ؟
مرجان : واسه همین اکیدن بهت توصیه می کنم چند جفت کفش ورزشی بخر و انبار کن تا هیچوقت اسیر مرگ نشی .
کتایون : موافقی یه فال از الف دخت بگیریم و پیش از اعلام موافقت ِمرجان چشم بست و انگشت اشارهٔ هر دو دست را نرم فرو برد در کتاب ِاستکانی از باران در راه بود و خواند : خواب در کوچهٔ بن بست / ادامهٔ بیداریست / حتی بست نمی شناسد / کهنه مهتاب های بن بریده / آواز غمباف ِآفتابی ست / که خاک ِخانه را به کوچه می پاشد / شانه ام را جا به جا می گذارم / تا فردا که در می زند نیستی / در باز کند بر هستی / دری گمشده در گم گشته دربدری هایم /
مرجان : چقدر مایوسه این پسامدرن اما تو یادت نره بی پاشنه می دونی که منم فکر می کنم دنیا فقط همین جاست باقی کُسشعره .

ها چی کُس و شعره ها چه شده چرا بیدارم کردی ها دوربینم کو ها منیر خیالم چه خوب کردی که آمدی ها باز به سراغم ها این دفترم بدون ستاره و گل و قلب های تیر خورده ها فصلی دیگه تو آغاز زنده گی منه ها با تو البته ها در بهشت امام من باید هر شب بی خوابی را ها با تو قسمت کنم ها تو و بی خوابی و دوربین و یک پنجره برای دیدن ها تا مرگ من کافی ها دیگه قرص نمی خورم ها و این دفترچه را جایی قایم می کنم که چشم شیطان ها اگه هزار جفت بشه ها نتونه پیداش کنه ها بدزددش ها چرا ساکتی ها یک پنجره باران برای دیدن خیسه ها باز یک آمبولانس و سه پژو و هفت چتر و بنویس ها دو زن با پاهای گره خورده در هم ها و کفش های ورزشی به رنگ سرخ و سفید و نوارهای سبز و گلبهی رنگ ها و یکی با شلوار لی تنگ و دیگری دامن پوشیده تنگ و چرمی یک وجب بالای زانو ها و سینه های یکی بر جسته تر از سینه های ناپیدای دیگری ها زیر تی شرت های سیاه مثه تاریکی های بی نگاه ها و گردن ها چسبیده به سر ها و دور از تنه ها که انگار همیشه از تنه ها جدا چرا حرفی نمی زنی ها منیر جان بنویس زنی چسبیده به زنی انگار مهر گیاه ها فصل دیگری از فصل بهشت امام ها کجایی منیر که از بی همزبانی هی باید زبانم را گاز بگیرم تا بدانم تو با زبانم هیچوقت قهر نمی کنی ها یک بنز بی نظیر شبیه همه بنزهای شبزده و دو باریکه دود از دو شیشهٔ عقبی ها و زنی که روی مقنعه اش کلاه لبه داری نشسته بنویس از جنازه ها کنده می شه مثه منیر که از من کنده شده و می ره تا بنز و بنویس که ناگهان کلاه از سر بر می داره و ها به طرفم تکان می ده و ها خود ِخود ِ منیره که مثه منیر به من پشت می کنه تا با بنز نشینا حرف ها بزنه ها چراغ قوه ها خاموش ها راننده آمبولانس با سه مرد ها دو جسد را روی یه برانکارد می خوابانند ها از خواب بیزارم ها تا منیر دور می شه از بنزها و بر می گرده و کلاهی به طرفم می تکانه و روی مقنعه می گذاره و بنویس که آمبولانس لال و بی چراغگردان به طرف ِشرق ِدور می ره و پژو ها و بنز به طرف ِبهشت ِامام می رانند ها بنویس که برای اولین بار در اتوبان سکوت ِماشین ها نشانهٔ آغاز فصل ِجدیدی در نویسا نوشتن های من و منیره ها کجایی منیر که عشق ِتو بی خوابم کرد .

کوچه کوچهٔ متین و شماره بی شماره و شهرزاد شهزادهٔ ماساژورها و دست ها تا مچ چرب و روی تختی چوبی خوابیده مردی مومی و باسن پنهان کرده زیر حوله ایی مخملی و از لذت ِلغزش ِدستی نوازشگر آه می کشد گاه از ته دل و گاه از میان دو کوههٔ کون و فکر می کند که نباید فکر کند که  زن ها چرا بی دلیل زنده اند و فکر می کند که باید فکر کند که زن ها باید با دلیل زنده بمانند تا ماساژ بدهند بیرون و درون ِمردی را که باید مردانه تا ابد به اضافه سه هفت هفته زنده بماند تا زندگی را به مرد دیگری بسپارد که ادامه خودش باشد و از نرم فکرینگی اش حظ می برد مثه لغزینه گی های نرم دو دست ِقصه گوی شهرزاد بر مهره های کمری که باید بعد از ماساژ عصارهٔ مردانه گی را تقویتی مضاعف کند با رطب ِبم و آوازی زیر تاب از زنی که مرگ را می نهراساند .

پ ـ ن : کامبیز پورمحمدی در پیش و شاهرخ  منتظر اعظم در پس اش السلام  یا صاحب الزمان گویان به صحن مسجد وارد می شوند و نم نم روی جوراب هاشان گلاب می پاشند چون کفش هاشان را بنا به اعتقادی قدیمی که این روزها بدبو شده و چندان مراعات نمی شود اما همچنان نزد مومنانی معمولن نامسئول دارای ثوابی دنیوی است و باید اجرا شود در آورده اند و  در کفش کن به امانت گذاشته اند چون یکی شان فکر می کند بدون کفش نمی توان راننده گی کرد و دیگری ملزم به اطاعت است و به آقا رسول نزدیک می شوند و پور محمدی خنجری از لای شالی پیچازی بیرون می کشد و به زیر تخت می برد و جلوی صورت ِنورانی آقا رسول که در بالشتکی گیر کرده و قطره قطره عرق و تف از دو گوشهٔ لبهای نیم بازش بر سیمان ِسرب فام کف ِزمینی می بارد که انگار لیز است ولی لیز نیست و تکان تکان می دهد و با هر تکان لبهاش بی که از آن صدایی بیرون بیاید می گوید : بعد از اس ام اس کذا و هاذا به فرمودهٔ جنابعالی مرجان و کتایون به جرم مساحقه و طبق زنی و برملا کردن اسرار طبقه بندی شده درجه سه تمام شدند و خنجر را باز در پیچازی می پیچد و زیر تخت به امانت می گذارد و قبل از آنکه کمر راست کند فکر می کند می بیند یا خواهد دید که شرهٔ غلیظی از کف تف یا تف کف های دیابتی و عرق دق یا دق عرق های تیروییدی مختص ِآقا یا آقایان بر پیچازی بیچاره شُریده می شود و کمر که راست می کند چشماش بر کتف های از پشم انباشتهٔ آقا رسول که از بالای دو کوههٔ کون ِعریانش می گذرد وادامه دارد و خواهد داشت تا مچ ِپا میخکوب می شود و ناگهان در می یابد یا دریافت که خنجر بار دیگر مطهر شد  .

چهرشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

ریچموند هیل / کانادا

August 19, 2020

مهدی رودسری