هانا کسرایی
روز می گذرم از من و
باز منجمد حالا
در تمام اشیایی که
آهسته تر می شود خانه
در سرفه های ساعتی که
بند هم بیایم
تا بیداری
از آلزایمر ِ تاریخ
فراموشی ها گذشته
قطره های آبی که
تن هم بدهم به خنکای شهوت
تا تازه شدن
از کهنه گی استبداد
قرن ها گذشته
در استکان چایی که
داغ هم بشوم
تا برهوت باور
از صبح اخبار مستاصل
حوصله ها گذشته
منجمد باز
در قاشق و بشقاب و
میز و صندلی و
مبل و موکت و آباژور و
نقطه هایی که چین
هر چقدر هم بخورم
باز سر ریز باید بکنم از خودم
سرتر از سور هم اگر
تن باید بدهم باز به رئال
لخم ِ واقعیت ِ عنکبوتی که
تکثیر می کند هر شب
یک حشره ی آزادیخواه را
در تاتر چشم های مرکبی اش
گره می زند تار را
بر سقف شب اش وقتی، دار
خیره این بار
به آمبولانسهایی که
لاس می زنند با عزراییل
زیر ِ چراغ ِ برق
در شهوت ِ چهار جسد
بر برانکارد نفس نفس
مقابل ِ بی نداگاه
منجمد باز و
با من تمام ِ میدان سنگ
سوی سنگستان اما
در جیغ ِ ممتد ِ اذان
حالا
آنها.