بایگانیِ مِی, 2019

چراغ خواب معجزه

منتشرشده: مِی 12, 2019 در Uncategorized
چراغ خواب ِ معجزه
———————-
پیرزنی خوشگل و خوش پوش داد زد بیا و‌ من هم به طرفش رفتم و بغلم کرد و ماچ ِکوچکی از ماتیک ِکاکائویی رنگش بر لپ ِچپم گذاشت و گفت : این چراغ خواب ها معجزه می کنند
من : ترجیح می دم شبا تو تاریکی بخوابم
پیرزن : ولی این چراغ خواب ها روز و شب نمی شناسند و ضمنن ارزانند
من : قیمتش مهم نیست اما قبول داری که تاریکی اسرارآمیز تر از روشناییه
پیر زن : ولی نورهای ناهمرنگ در تاریکی می تونن اسرار مصیبت بار شب را بهتر آشکار کنن و ضمنن پانزده دلار هم برای این همه دلیل کمتر از زیاده
من : با پانزده دلار می شه سه تا از این چراغ خواب ها خرید
پیرزن : ولی چون خریداری ده دلار آخرشه
من : با ده دلار می شه دو تا خرید
پیرزن : ولی وقتی هفت دلار بدی هفده رنگ در تاریکی نصیبت می شه
من : و لابد یک ماچ ِدیگه
پیرزن : بوسه با ارزش ترین تفکر خداست ولی باز می بوسمت تا بعدترها وقتی به بهانهٔ شکستن ِبهت ِتنهایی ی کسالت بارت به لذت ِساز پناهنده می شی فقط به صدا فکر نکنی و ارزش ِسکوت ها را هم در نظر داشته باشی.
شاید به خاطر همین آخرین جملهٔ طولانی ی بغرنج نمای ساده اش بود که نُه دلار دادم و چراغ خوابی به اضافهٔ ماچی مجانی گرفتم و به شتاب رفتم اما هفت قدم نرفته برگشتم تا کف ِدستی برای خداحافظی و تشکری دوباره براش به کف ِدستم بچسبانم که دیدم نیست و هرچه به اطراف چرخاندم چشم ِعسلی رنگم را نبود و سرانجام سرگیجه گرفتم از این همه چرخیدن ِزنبور نگاهم و نیافتن و شرمگین شدن برای چه شاید چانه زدنی بی مزه که مرده شور این چانهٔ حراف ِحرفهام را ببرد که ریشی لنگری بر آن همیشه سبز است.
شاید به دلیل همین ریش لنگری ی زیر چانه است که هر روز سبیلم را می تراشم تا دو سوراخ کوچک ِدماغم راحت تر و تمیز تر و سریع تر نفس بکشند و ضمنن در خوابی که هر شب به آن نیازی فراوان دارم از خرناسه های خودم بیدار نشوم که بیماری ی بدخوابی از نوع مسخره ترین مریضی ها است و لعنت نکنم بهِ شیطانی که می دانم آغوش ِتنهایان فقط خوابگاه اوست.
شب که شد بعد از لخت شدن ِکامل چون تجربهٔ لولیدن در رحِم مادر لذتبخش ترین لحظات ِزیستن ِهر مرد است و زن ها را نمی دانم چون لای پاهاشان همیشه حفره ای دارند عکس برگردان ِاتاقی شبیه رحِم مادر گرم و تاریک با چراغ خوابی سرخ که خود به خود شارژ می شود بر خلاف ِچراغ خواب ِقدیمی ی من که باید از یک منبع خارجی نیرو بگیرد وگرنه خاموش بودن را معمولن ترجیح می دهد به چُس نور پراکنی پس دو‌ دست ِکوچولوی چراغ خواب ِنو را نبوییده و نبوسیده فرو کردم در دو حفرهٔ ِپریزی صورتی رنگ و زیر پتویی رفتم که همیشه نقش ِپلنگی بر آن مترصد ِشکاری و چشم در تاریکی ی مطلقِ باز کردم تا کمی از بار تفکرات ِپیش از خوابم سبک شود که نشد تا پلک هام بیفتد مثل هر شب ِدیگر روی هم که نیفتادند و این پلک های متظاهر ِسست کردار همچنان بر سبکی ی خالی از تفکراتی عمیق پر پر زدند و در ابتذال ِپُر هرج و مرج ِفکرهایی بی سر و ته آنقدر خود را باز و بسته کردند که عاقبت خسته شدم ‌از این همه نیفتادن در خوابچالهٔ رویا و سرزندگی ی جاودانه که واقعیت ِبودن در جهانی بی عشق و مشمئز کننده است.
به ناچار پتو را از سرم کنار زدم چون خشکی ی دهانم نمی گذاشت تا چندتا فحش ِتُپل به خودم بدهم که چرا یک بطری آب کنار تخت نگذاشتم که دیدم غرقم در رنگِ آبی و بطری آبی کنار تختم ایستاده تا گردن پُر از بی رنگی ی حیات و تا دست بردم که کمرش را بگیرم دیدم غرقم در رنگِ سبز و پرواز کرد بطری بطرفم و خودش را در مشتم جا داد و تا خواستم که درش را باز کنم دیدم که‌غرقم در ماتِ هِلی رنگی و درش خود به خود پیچید و باز شد و تا خواستم به طرف ِدهانم ببرم که دیدم غرقم در رنگِ قرمز و آنچه می نوشم گرچه ولرم و به طعم خونی که گاه‌ از زخمی ناهنگام بر انگشتی مکیده ام اما درونم را چنان داغ کرد که انگار شعری در آن می جوشید تا زاده شود و آرزو کردم که کاش موبایلم را خاموش نکرده در کنارم داشتم که دیدم غرقم در رنگِ بنفش و موبایلم روشن به طرفم پرواز می کند که در هوا قاپیدمش و خودش در صفحهٔ نُت بوک باز شد و آمادهٔ نوشتن که دیدم غرقم در دریای لاجوردین از کلمات و شعری خودش نوشته می شود پیش از اینکه واژه ها را جمله کنم و از این مکاشفه به وجد آمده بودم که دیدم غرقم در رنگِ زردناک ِمهتابی که زنی میانش ایستاده و تا نگاهش کردم به طرفم آمد و پرسید : تمام شد ؟
من : شعری که سریع نوشته بشه هیچوقت تمام نمی شه چون نقص هایی داره نادیدنی که بعدها معلوم می شه و این شاید یکی از شگردهای ادبیات باید باشه و شاید یکی از دلایل ِماندگاری ی بعضی متن ها در طول ِتاریخ که خودش بحثی مفصله
او : پس بخوان شعرت را با صدای بلند تا گوش ِمن همراهی کند با زبانت تا گوش ِتو بهتر بشنود موافقی ؟
و چون موافق بودم شعرم را خواندم به صدای بلند تا بازخوردش را در زن ببینم که دیدم غرقم در رنگ ِارغوانی و زن در کنارم روی‌ پتویی دراز کشیده که هنوز پلنگی مترصد ِشکاری افتاده بر بدنِ لختم و از این موضوع‌ در عذابی درونی خودم را شماتت می کردم که از او شنیدم : خجالت نکش و بیا بیرون از زیر پتو و دوباره متولد شو که ما هر دو‌ از یک جنس و جسمیم .
که دیدم غرقم در رنگِ کهربایی که باید از معدن ِسنگ و سکوت ِواقعیت بیرون بیاید که بیرون آمدم و دیدم غرقم در رنگِ قهوه ایی و شورت و زیر پیراهنم روی صندلی ی قهوه ایی رنگی منتظر که پریدند از فراز سر زن و پوشاندنم سریع و بلافاصله هوس قهوه کردم که دیدم غرقم در رنگِ فیروزه ایی و روبروی میزی کوچک از شیشهٔ آبگین ام و بر آن فنجانی قهوه که بخارش عطر تلخ ِشبهای استانبول و یکدفعه اما بی دلیل نمی دانم چرا شرمنده شدم که دیدم غرقم در رنگ ِنیلی و بدون تعارف قهوه ام را به زن دادم که نگرفت و ناگهان دیدم غرقم در رنگِ یشمی و فنجانِ قهوه در نزدیکی ی لبهام که زن گفت :
موافقی بعد از نوشیدن قهوه برویم ؟
دیدم غرقم در رنگِ موافقِ بژ و قبل از اینکه موافقتم را اعلام کنم خودش فهمید و غرق شدیم‌ در رنگ های گوناگونی که از چراغ خواب ِجادو ساطع می شد ‌و چنان نوشیدنِ قهوه را گوارا می کرد که هیچ ‌به یاد ندارم چنین قهوه ایی نوشیده باشم که لامصب مثل پژواک ِیک نخود تریاک نشئه می کرد.
خانهٔ من در کوچه ایی خلوت و پُر از کاج و نارون در داون تاونِ شهری امریکایی قرار دارد منشعب از یکی از شلوغترین خیابان هایی که شب تا سپیدهٔ سحر روز است و مردمی شب پیما در گشت و گذار کاباره کازینوها و کافه های تیبل دانس و دانسینگ هاش که در همسایگی ی هم به دعوت ِشادخواری و لذت های عجیب و غریب اما معمولی رقیب و رفیق هم اند.
و من در حالی که آرزو می کردم کاش در جیب هام پولی داشتم و البته نداشتم چون همیشه با هوملس ها دو قدم فاصله دارم و این دو قدم هرگز به یک قدم نرسیده با زنی که زیباییش سرد چون مانکن واره های فروشگاه های گِس به خیابان زدیم و وارد اولین کافه شدیم که آبجو با بال مرغ سرو می کرد در ظرف های نقره که می گفتند شهوت را ‌شهوانی تر می کند ده بار قوی تر و بهداشتی تر از وایاگرای بیضی و البته باعث ِقوت ِقلب هم می شود ولی دلم برای جیب های بی پولیم می سوخت که او زیر گوشم گفت : نگران جیب‌های خالی نباش که اگر پُر از پول نباشند شرمنده اند.
که بلافاصله دست کردم در جیب راستِ شلوارم که یک کُپه کاغذ چپیدند در مشتم و بیرون که کشیدم دیدم صد دلاری های مچاله هر یک با تصویری پیکاسویی از اخم متین ملکه‌ایی بعد از پیروزی در جنگ ِِدوم جزیرهٔ مالویناس و به سرعت مشتم را سر جایش برگرداندم و خالی کردم در ته جیبم و دست چپم را فرو کردم برای اطمینان در جیبِ چپ کاپشنم که بر خورد به یک بستهٔ حجیم که فوری بیرونش کشیدم و دیدم یک دسته اسکناس صد دلاری اتو کشیده و ملکه ایی بر آن نشسته با لبخندی مرموزتر از لبخند ِژوکوند بعد از سپری کردن سال های سالخورده گی که هیچ نمی گفت جز : تو هیچ و من فقط نگاه.
و نگاه ملکه‌ را بر گرداندم همان جایی که از آن آمده بود که ناگهان نگاهم ‌پرید بر استیچ مدوری در وسط کافه و دوید بین ِمردها و زن‌هایی لخت که در حباب هایی رنگارنگ و مخروطی از جنس ِمه والس می رقصیدند به وزن ِشش چهارم آداچیو که بی اختیار داشتم به طرفشان می رفتم که او گردنم را گرفت و پیچاند و برد به اهستگی به سوی میزی مدور که فقط دو صندلی کنار هم داشت و آبجو و بال مرغ سفارش داد بی نگرانی از نگاه ِحریصم که مشتاق ِآغوش و والس رقصیدن با او بود و او با دقت ِیک مانکن واره من و رقصندگان را در کلوزاپ یک ِتصویر همگن انگار می دید که اهمیتی براش نداشت به همین دلیل تند می نوشید ‌‌و چیزی نمی خورد.
من : خوردن بال مرغ می گن پرواز را سبکتر می کنه.
او‌: ولی خلوص ِالکل را رقیق تر می کند موافقی ؟
من‌: همه می گن الکل اگه بی مزه میل بشه باعث حواس پرتی های بامزه می شه.
او : مزهٔ آبجو کیک ِتوت فرنگی است نه بال ِمرغ چون من گیاه خوار از نوع ویگنیستم
من : همیشه ویگنیست‌ها را دوست داشتم و دارم چون من آنارشسیت از نوع پرودونیستم.
او : می دانم‌ مهمتر از آنارشیست بودن والس با ویگنیست هاست داخلِ حبابی به رنگ ِآلبالویی که شرارت ِشهوت را مهار می کند بعد از پیروزی بر دیو‌ درون یعنی چیرگی بر گرسنگی و بالا بردن ِغلظت الکل در خون ِخمار البته اگر موافقی ؟
به خودم‌ گفتم در پرانتز ( چشمان ِسرب فام تو که فرمان می دهد بخور و بنوش و فکر نکن به هیچ تفکری چون در فکر توام چرا صدای گرم مرا در نمی یابد و می خواهد مدام سردم کند.
او : موافقی که پرانتز را بعد از سردم کند ) ببندیم ؟
موافق بودم و اما بعد از پرداخت ِنقد ِمیز با انعام نرقصیدیم چون حبابی خالی در استیج نبود و باید قبل از سفارش غذا حبابی رزرو می کردیم که نکرده بودیم.
من : حماقت گاهی با دست پاچگی همدست می شه.
او : دست پاچگی همیشه از حماقت رو دست می خورد موافقی ؟
من : آیا حماقت و دست پاچگی رفیق هم اند ؟
او : شفقت ِحماقت از مشقت ِدست پاچگی دو قدم جلوتر است موافقی ؟
من : چرا دو قدم ؟
او : پس چند قدم ؟
من : سه قدم و نیم.
او : چرا سه قدم و نیم ؟
من : پس چند قدم ؟
او : چهار قدم و پنج ششم
من : چرا چهار قدم و پنج ششم ؟
او : پس چند قدم ؟
و من و او در ادامه قدم زنان از کافهٔ بال ِمرغ بیرون زدیم هم زبان ِهم گوی هم در بازی ی قدم به چند قدم و دستی در دست هم چرخان و دست ِدیگر در کمر هم لغزان چون ناکام مانده گانی در طلب ِکام گرفتن از هم که هنوز تا ناامیدی هایی که داشتم و او نداشت امیدها بود که به همین سبب سریع پیوستیم به موجی بی شتاب که در دریای نور باران ِخیابان جاری بود و می رفت و گاه بر می گشت و ناگهان رسیدیم به کافه ایی مثل ِتقدیر ِ مقرر خودمان و ایستادیم تا موافق شویم با کام گرفتن از همین دریای نور که‌ ممتازترین کابارهٔ شرقی در خیابان ِبلور غربی بود و هست از سال ها سال پیش که حتی متولد نشده بودیم با سر دری به شکل ِلب های اُم ِمریلین که نمی دانستم کیست و‌ او دقیقن در ِگوشم به دقت یک تاریخ نگار زمزمه کرد :
او که من نیستم ملکهٔ مطلقهٔ جزیرهٔ میاندوآب در قارهٔ بین الحرمین بود در واقع کمی قبل تر از هفتصد سال پیش از تولد موسی و به همین دلیل سمبل ِمطلق ِدموکراسی در تمدن های پیش از مکتوب شدن ِاوستای متاخر است که تمامن به شعر منثور بوده جز تکه هایی که در یادهای ناخودآگاهی نمانده اما گاهی در پیروانِ مذهب ِآمرزدیسناییان در حین اجرای عبادت در حضور ِآتش خودخوان می شود که بلافاصله توسط متوسلین به ساحت تنها عنصر ِعصر باقی ضبط می شود تا دوباره بازیافت شود آنچه تمامن از بین رفته و چرا من چنین چیزهایی از او می شنوم را بگذاریم و بگذریم که از لب های اُم ِمریلین گذشتیم و فرو رفتیم به اعماق ‌ِنور در دریای جهانی توامان ِموسیقی و معاشقه و میزی که ویترسی چشم بادامی و پستان نارگیلی به ما داد مثل همهٔ میزهای ژاپنی که به همه می دادند پُر بود از کاسه های کوچک ِچینی پُر از پفک ها و برنجک های رنگی و چند قوری به شکل قناری که از منقارش شهدی از شراب و اسکاچ  به رنگ عسل باید ریخته می شد در گیلاس های پنج پری که گنجایش سه شات داشت و ما نشمرده شات هایی در آن ها می ریختیم و به سلامتی ی هم می نوشیدیم اما هر چه‌ می نوشیدیم تمامی نداشت چون بلافاصله ویترس هایی که در واقع دست هایی روبات واره بر سقف بودند فرود می آمدند و جای قناری های خالی قناری های پُر می گذاشتند و انعامی می گرفتند و می گریختند.
و ما می نوشیدیم شات شات از آن شهد ِبی شاهد و انعام بر انعام معمولی اضافه می دادیم و همین انعام ها بر مستی ی ما تاثیری مثبت داشت چون من که نمی دانستم شراب و برنجک خواهران دو قلوی شراب اند و پفک برادر ناتنی ی اسکاچ و او که می دانست هم چیزی نمی گفت چون می‌ دانست که گفتن ِاسرار سبب نقصان ِمستی می شود و نمی خواست که اسرار مستی را نقص کند و نکرد تا سرانجام سیاه مست بر خاستیم تا برقصیم که ناگهان فهمیدم هیچ کدام از پاهایم از من فرمان نمی برد و من فرمانبردار پاهام شده ام که همین را به او گفتم : پاهام به اختیارم نیست
او : پس قدمی به معجزه نزدیکتر شدی حالا موافقی که دستت را به من بدی ؟
خواستم دست ِچپم را به طرفش دراز کنم نشد یا نتوانستم و دستِ راستم جلو آمد و عقب رفت و افتاد که گفتم : دستام هم به اختیارم نیست
او : پس معجزه به دست هات نزدیکتر از پاهات شدند حالا اگر موافقی شعری بگو
خواستم شعری که بیشتر ترانه باشد به ریتمی شش هشتم بخوانم اما زبانم در دهانم قفل شد و گفتم : دا ددا ددا دا دددا دددا دا ددا دددا
او : پس زبانت هم به معجزه وصل شده حالا پلک ببند
خواستم پلک ببندم که نشد و دیدم از قعر چشمهام چند تا او بیرون آمد و به من چشمک زدند مثل ستاره ها در شبی که سقف ِآسمان انقدر پایین می آید که می شود سری تکان داد و با افشانهٔ مو ابری جا به جا کرد و خواستم به او بگویم که صداش در گوشم پیچید : بیدار شو حالا از معراجِ معجزه پایین بپر تا خواب فریبت نداده بیا با من همراه شو و‌ فقط با من و نه با دیگری که فریبت می دهد و به نرمی نرمکِ گوشم را گازی کوچک گرفت و از لذتی که مثل برق گرفته گی تا قلبم دوید از خواب ِمستی انگار گریختم که نگذاشت بیشتر بگریزم چون باقیماندهٔ آبرویم هم در این میان از بین می رفت که خوبیت نداشت و او بهتر از من در این شرایط ِمشکوک می فهمید و‌ من چنان منگ‌ بودم‌ که کمتر می فهمیدم.
و سرانجام ریتمی سبک در سه چهارم بود که آرام آرام والسِ درونم را متوازن کرد ‌‌و توانستم با کمک او از جا کنده شوم تا برقصیم بغل در بغلِ هم و کیپ در کیپ ِزوج هایی که گاه بدن های ما بدن های آنها را نوازش می کرد گاه بدن های آنها بدن های ما را لمس می کرد ولی به شکلی کلیدی اما ژله وار از قفل ِهم عبور می کردیم و باز از همین راه عبور بر می گشتیم تا ناگهان‌ خرگوش ِملوسی با چتری گشوده بر سر پس از پروازی و ویراژی بر فراز صحن ِما رقصنده گان افقی ماند و فرمان ایست داد و موسیقی سکوت کرد و پس هر که در هر حالتی هر کجا که بود بی حرکت ماند و خرگوش عمودی شد و خواند : بیایید که تا صبح نمونده فقط سه ساعت ِدیگه / واسه هر رقصنده ایی هر دقیقه یه زندگیست دیگه / پس باید نقشه نو کشید و رفتاری نو کرد دیگه / که هر ساعت فقط شست دقیقه است دیکه / پس بیایید آماده شوید برای پذیرش ِجهانی دیگه / برای عشق ورزی ی جاودانهٔ جادو وش ِجانی دیگه / برای عشق ورزی ی جاودانهٔ جادو وش ِجان.
و ما یک صدا : برای عشق ورزی ی جاودانهٔ جادو وش ِجان.
و سپس پنجهٔ همنواز ِگیتاریست ها بر سیم ها و ِفواره های چرخندهٔ نور باران بر اندام ها و ترانهٔ خرگوشی در ریتم هفت چهار که موج بر پاهای دراز فلامینگوی موزیک می زد و میزان به میزان سریع تر اوج می گرفت و ما با همین ریتم لنگ در آغوش هم می غرقیدیم و جدا می شدیم و باز غرق ِعرق ِ هم می شدیم که توامان ِعطر ِ تلخ ِکوچی گاما بود و بوی گس و شهوت ناک ِزیر بغل که تا مرکز لذت پذیر مغز می دوید و نشئهٔ مستی ( برای عشق ورزی ی جاودانهٔ جادو وش ِجان ) را شدیدتر می کرد.
از ساعت ِاول هنوز مانده بود دقیقه ها شاید که‌ باز خرگوش ِخوشخوان فرمان ِایست داد و دستی به طنازی بر گوش های درازش کشید و دُمی به عشوه تکاند و با چرب زبانی ی یک فروشندهٔ حرفه ایی : دوستانِ اُم ِمریلین ِکافهٔ دریای نور مثل هر شب دیگه که مثل امشب نیست حباب هایی داریم وای ی ی ی که مخزن ِلذت های نوری و ناسوتی به رنگ های دلخواه برای زوج هایی که مایلند به میل خودشان داخل آنها باشند ساعتی تا بتونند عشق را به هر شکلی که خودشان می پسندند ببینند و شکل بدند تا به آتش شان بکشد یا که نه چنان داغ شان کند که سونا با همهٔ سوز و گدازش از حسادت گم و گور بشه و فریاد کشید ( برای عشق ورزی ی جاودانهٔ جادو وشِ جان ) ‌و ما واخوان کردیم ( برای عشق ورزی ی جاودانهٔ جادو وشِ جان ) و ادامه داد : پس حبابی اجاره کنید از اُم ِمریلین فقط با چند صد دلاری و یک ماچ ِکوچک که می دونم که میدونید وصل جان به روح خیلی مهمه‌ و البته می دونم که می دونید وصل ِروح هم به جان خیلی مهمتره ه ه ه ه و این طنین از اِکوی میکروفون تا چند ثانیه ادامه داشت و همین طنین ولوله ایی بر انگیخت که سرانجام اگرچه همیشه می ترسیدم وحشتناک و هنوز هم می ترسم از  رفتن به ارتفاع و از بودن در آسانسور اما او با لبخند سردش مطمئنم کرد که مایل است در حبابی سرخابی با من باشد و برقصد و من هم بناچار پذیرفتم چون وسوسهٔ شعله ور بودن در عشقی ناممنوع و لذت ِداغ هماغوشی بد جوری به جانم افتاده بود.
پیر زنی‌که قبض ِدریافت ِحبابی برای ساعتی صادر می کرد حسابی قشنگ بود با موهای بور که معلوم بود خوب رنگ شده بود و لبخندی دندان نما که مروارید ِهر دندان چنان چشم نواز که ناخودآگاه به دندان پزشکش آفرین می گفت هر که حبابی به سه صد دلاری می گرفت و من هم آخرین پول های باد آورده را دادم و حبابی به رنگ ِسرخابی خواستم که بلافاصله با بوسه ایی آناناس طعم و موز بو گرفتم و نفسی بلند به رضایت بیرون دادم از سینه ایی که داشت از فرط دلشوره می ترکید.
حباب ها خودشان به استیج وسیع کافه آمدند چرخان و هر یک به رنگی رسواگر که موسیقی در مقابلش فوری شکست می خورد و عقب می نشست و ما فقط به تشویق خرگوش نبود که ناخودآگاه ما می خواست و خودآگاه‌ او وگرنه فریاد نمی زد : بروید به داخل ِسرزمین کوچک ِدلچسب ِرویاهای خودتان که جان ِشرطی شده تان را جدا می کنه از شرطی شده گی هاتان و روح کلیشه شده تان را دور می کنه از همهٔ کلیشه شده گی هاتان و شما می مانید و آزادی های بی قید و شرط که آرزوش را همیشه داشته اید و نمی دانستید که دارید و حالا اما نصیب تان می شود و ناگهان گوش ها و دُمش هماهنگ رقصیدند در حالی که جانش بی حرکت بود و ما بشکن زنان به داخل حباب هامان رفتیم تا نصیب ِرنگ هایی بشویم که آگاهانه ما را انتخاب کرده بودند و ما هم مثل همیشه گمان می کردیم که آنها را بر گزیده ایم و این همان معجون ِشرطی شده گی و کلیشه بوده گی چیره بر تمام زنده گی ی ما تا حالا بود که بیگانه امان کرده بود از من ِواقعی و از واقعیتی که باید می بودیم و نبودیم و نیستیم و او نیز با همان نگاه ِمانکن واره اش که دیگر گرم بود و ناکفته های درون را تایید می کرد و در پرانتز ( لبخند ِژوکوند ) واره اش که ناگهان محو شد و همراه با قهقهٔ خودمانی اش پرت شدیم در جهانی که فقط حبابی با حدود مشخص و ارتفاع معین بود و هر رویایی در آن فوری به واقعیتی معمولی تبدیل می شد و اولین رویای من لخت بودن ِما بود که به پلک زدنی خلاص شدیم از شرم ِهمهٔ لباس هایی که زندانبان ِاندام هامان بودند و دومین رویایم دریافت ِعسلی معجون شده با افیون بود تا بمالم بر سینهٔ سوخته از رنج ِهجران های بی معنا و گذر از مرگ هایی بی دلیل تا دلشوره هاش گم و گور شود که شد و این همان بی درد نمانی ی آرامش نمایی ی سبک پروازی ی پری در نسیم.
حالا دیگر نمی دانم در چه محیط ِبی زمانی هستم بعد از آن شب ِبی صبح ولی می دانم که معجزه ایی اتفاق افتاد که خلاص شدیم از خود ِخود مدارمان و حالا شکلی کامل از وجود دیگر باور خود شده ایم و این حاصل ِجمع زیستن در حبابی بی هوازی ضربدر منشور نورهایی است که به هوش ِمنفی وابسته نیست و هرگاه بخواهیم به هر رنگی متولد می شویم تا خِرد ناخود پسندانه امان بتواند منشور رویاهامان را پژواک بدهد با احساسی عمیق از با خویش بودنی که خود تنظیم است و مثل مردمی بی خویشتن نباشیم که نمی دانند چرا نمی توانند حسِ بودن را بی حد و مرز منتقل کنند.
این انتقال در ما اما وقتی اتفاق افتاد که عقربه های سیاه ساعتی که بر پیشانی ی کافهٔ دریای نور نصب بود و چون ماه سپید ِشب ِچهارده از هر کجای بی جایی دیده می شد ناگهان بر پنج و سی و هفت دقیقه ماندند و اولین اشعه های صبح کاذب را سوی ما در حباب بوده گان تاباندند و ذره ذره از خود ِناچیز پسند ِوجودمان جدامان کردند و کوچکتر از جانی نازنده اما نامُرده شدیم در پهنهٔ حبابی کهکشان پیما و گرچه این کوچک شده گی را حس می کردیم اما چنان از لذت ِبی مصیبتی اشباع بودیم که شدت ِاشباع شده گی وقوع هر ناممکن را بدون چون و چرا و با کمال میل به ما می پذیراند و ما با کمال ِخوش بختی می پذیرفتیم تا چنان در هم تنیده شویم که او بشود من و من بشوم او تا سرانجام بفهمد حباب که فهمید فقط یک مهمان در رحم دارد چنان کوچک که با طلوع صبح کامل خاموش می شود تا بخوابد.
وقتی بیدار شدم که صدای آشنایی گفت : بوسه با ارزش ترین تفکر خداست ولی باز می بوسمت تا بعدترها وقتی به بهانهٔ شکستن ِبهت ِتنهایی ی کسالت بارت به لذت ِساز پناهنده می شی فقط به صدا فکر نکنی و ارزش ِسکوت ها را هم در نظر داشته باشی.
و بعد به چپ و راست و بالا و پایین کشیده شدم و بعد خودم را دیدم که به دقت دارد مرا در داخل ِحبابم وارسی می کند که مطمئن شود نقصی نداشته باشم شاید چیزی مثل ِشکسته گی و بعد اَُم ِمریلین بود که پیش آمد و چشمکی زد و نقش ِماتیک ِکاکائویی ی لبش را بر قلب ِچراغ خواب ِجادویی مُهر کرد و بعد مرا در لفافی حریری پیچید و در جعبه ایی خاکی رنگ با نقش ِآبشاری از قطره های قیطانی گذاشت و بعد رها کرد در قعر کیسه ایی پلاستیکی و بعد صدای کوچک ِماچی شنیدم ‌و رفتن و ایستادن و باز رفتن ِخریداری که بودم و هست تا به معجزهٔ جاودانگی ایمان بیاوریم.
مهدی رودسری
۲۲ فرودین ۱۳۹۸
11 اپریل ۲۰۱۹
کانادا / ریچموند هیل