بایگانیِ ژوئیه 12, 2012

هاشور بر حاشیه ها( بیست ویک )

منتشرشده: ژوئیه 12, 2012 در Uncategorized

 

وقت ِ شما را نمی گیرم

فقط چند قطره  می بارم

تا خورشید ِ زیر ِ ابرها نیامده

آیینۀ خیابان کوتاه تر کنم.

در مقابل ِ یک گورستان ِ قدیمی

پچپچۀ علف ها میان ِ قبرهاست

ستون های منزوی ی معبدی ویران مراقب اند

   ادامۀ بوستان  ، داستان ِ نگاه هاست.

آهسته از کاپوت ِ اتومبیلی مدل ِ سال های جنگ

جرنگ جرنگ ِ جنگ و دودی کمرنگ بیرون می ریزد

سیگار می کشیم .

خوانندۀ مسلولی  به یادم  می آید

 با خش ِ گلو و خشم ِ گیتارش همیشه می خواند

روزها سوراخ   سوراخ    سوراخ

سال هاست که سوراخم تا بمیرم

و نمُرد

تکرار ِ ترانه های خاکستری را هنوز  می خواند

دیگری که  کنار ِ منست ، مست است.

هیچ کجا چراغ های  بدون ِ چهارراه چنین سبز و قرمز نیست

 برای عبور بیا اجازه نگیریم

به شیطنت های کودکانه برگردیم

هیچ خیابانی چنین جذاب چهارراه هاش را گاز نمی گیرد

برای برگشتن از مسیر ِ ریل های متروکه

قطارهای باری منتظرند

  دستهای تو را چرا باید رها کنم

به کابین های خالی چشم  بدوزیم

 از برابرمان که  گذشتند

بدویم  تا سنگها جرقه جرقه بسوزند

 بپریم  تا سقف ِ آسمان کوتاه  شود

به شیطنت های کودکانه بر گردیم

چند قطره حرف  بزنیم

این دست ها چرا خونی است

زخم پاهای تو انگار قدیمی است

و خسته که نشستیم کمی  بخوابیم

مقصد همیشه در ایست گاه سوت می کشد.

 

مهدی رودسری

2012-07-12

هاشور بر حاشیه ها( بیست )

منتشرشده: ژوئیه 12, 2012 در Uncategorized

 

برای که  بگویم؟

از پنجۀ بستۀ  ماه ، از  پنجرۀ لخت  

 از سایه های  بی حرکت ِ  سبک  عبور می کنم

مقابل ِ خودم که  خوابیده ام می ایستم

ملافه  بر سرم می کشم

مکث ِ سفید

 زبان بندان

صدای بختک ِ خفه  از حنجرۀ  کابوس ساز ِ تـُوبا

تاپ تاپ  پُم پُم  می شنوم حتی اگر دلم

بخواهد نمی طپم  از تکرار خسته ام

انگار دورم و نزدیکم

 فکر می کنم اگر درخت بودم

شاخه ایی به دنبالت می دوانیدم

در این صورت  نمی مُردم

بی هق هقی  چنین گریه  نمی شدم

که بوی سیگار می دهد

ورنگ ِ دسته گلی زمستانی است

که زیبا نیست وقتی گلدان ها یخ زده اند

فراموش شده اند

خاموش  اند

برای چه بگویم؟

روی پیشانی ام  پرستویی  خسته  نشسته

چرا برای این همه حرف در حرف آشیان نمی سازد

پلک های بسته از ملافه های سرد  نمی ترسند

فقط  ماجراهای عاشقانه از اطراف پریده اند

گریخته اند

گم اند

پیدا نیست ؟

همین که صدای سرفه می شنوم

حس می کنم  سایۀ یک سکوت در همین لحظۀ مستقیم

 تیزتر از عطسۀ گلوله ایی  بی تردید تهدیدم  می کند

حس می کنم گلوی یک  گلوله

از لای دندانهای بی چاره ،  جرم بسته  ،  فشرده

 عبور کرده  گیر افتاده ام

حس می کنم  شکار  شده ام

و خون ِ  مرگ ِ یک  سینه از خِلط ِ غلیظ  ِ گرم سرریز کرده است

 از ربودن اما نمی ترسم

حس می کنم به ژرفا می روم

خوابم  سفید می شود

عمیق می نگرم

 تو نیستی

 سیاه می شنوم

می دانم کسی که می خواند

فقط  مقیم ِ وطنی  بیگانه  است

 برای تو می گویم.

 

مهدی رودسری

2012-07-12