سرانجام دریچه باز می شود
در انتهای حفرۀ مدور
و زمان داخل می شود
گرچه زمستان است
سوز ِ برف باد
اما در آن نیست
نه بوی بی حوصلۀ عفونت و
نه اعتیاد ِ عطروش ِ وطنی سرخ
حرف فقط از سماع مجاز می زند
از تاولی که سفت است و سنگ نیست
برای باز آفرینی ی گرمابه
راهی از سردابه های سکوت نیست
سیاهی ناب را می بلعد
مرگی نگاه ناپذیر می گردد
یاد آور همان نگاه ِ مرگ ناپذیر
که در چشمها دهان باز می کند
درون ِ زمان دندان فرومی برد
در انتهای حفرۀ بازی
برکۀ بی تاب
حجم ِ هوس
شناور دیدنی
نامش هوش باید
شاید فراموشی
چون همیشه
در انتها
سرانجام
چون دریچه
باز حفره ایی ست
تسلیم می شود.
مهدی رودسری
2013-01-29