بدون شرح ( بیست و سه )
از صبح و صبحانه آنه تهیست
آن ِ به نان ِ تنهایی می مالم
تنهایی ترانه ایی ست که از روز فاصله دارد هنوز
تو به وطن مسافرت کرده ایی وطن اینجاست
هفته ایی نیست که بی شراب نسوزد شب
روی شهوت اش نرقصد تو
روبروی حرف هایی که عشق شبیه چشم های تو در سکوت نبود بود
شک نبود همیشه شرم نبود بود
بخت ِ باز آمده از راهی دیگر نگریخته بود بود
ماه ِ آرامش را بلعیده بود نبود
معنای نو بود راهی نو نبود بود
به کـَرّد گوش از آشوب ِ رادیو بود
به کورد تی – وی از ایستگاه ها بود
براند سوی سقف ِ تهی ساکن ِ این نگاه و آن آه
بخار ِچای داغ هم بود
تا برود بخار را خوار کند
بپیماید فندک
بسوزاند سیگار
یاد را بتلفوناند
آنگاه
بر کفش ِ روز نو
ببنداند بند را در دود
بچرخاند کلید را
در وداع
خدا حافظت کند
نبود
فقط خودت بود .
مهدی رودسری
2011-12-15
بدون شرح ( بیست وچهار )
چه می خواهد بگوید طولانی
سلطانی که دماغش به زندان ِ تبعیدیان و هستی از دست دادگان
معتاد است
چه می خواهد بگوید هنوز سلطان ِ یک سوز
که دست دیگرش هنوز بر حنجره می فشرد مست
چه می خواهد بگوید ورزای ِ زوربند
جز بکوبید ویران کنید
قهار جابراست دایر تقدیر بایر قادراست
چه می کند این با خصال ِ انسانی ویرانی
با کسی که هم نگاه نیست
چه می کند این بر نشسته
بیگانه با نگاهی که همینش نیست
چه می کند این در تقدیر گاه ِ ِ ایرانی
با همانی که سرشت انگار نوشت روی پیشانی سرگذشت ها ما
اگر نمی دانی ورود نکن
چه می گوید این خطر در خاطره همیشه چون هنوز همواره به همراه ماها
چه می گوید طی نکنید چه می کند این تلخوار
که کسی را کرکسی که
مجاب ِ حق نمی کند.
مهدی رودسری
2011-12-15