بایگانیِ اکتبر, 2013

من و مریم سرخ و احسان

منتشرشده: اکتبر 31, 2013 در Uncategorized

 

بین ساعت ِدو تا سه بعد از ظهر یک پاییز ابری که فکر می کردم باید غمگین باشد اما غمگین نبود و شاد نبودم تصمیم گرفتم به احسان تنها دوست واقعی ام تلفن کنم و بروم خانه اش دودی بگیرم.

گوشی را مریم برداشت که شنیده بودم به تازگی همخانه اش شده و صدای سر زنده و ملوسی داشت ولی من یاد گربه ایی که به تازگی مجبور شدم به شلتر ِ حیوانات ببخشم نیافتادم که نامش ملوس بود .

 مریم خیلی رُک و پوست کنده و خودمانی سه بار دعوتم کرد: قدمتون روی تخم ِ چشممون ، املت ِ مکزیکی ساختم این هوا فقط دستتون درد نکنه وقت آمدن سیگار و تخم کدو و خرما فرقی نمی کنه الجزایری یا رطب ِ سیرجانی سرراه بگیرین بیارین کاملتریم ، دوموریه باشه لطفن لایت .

من و دوموریه و تخم کدو و رطب در طبقۀ بیست و سوم از آسانسوری پیاده شدیم که یک مسافرش هی ازم سیگار می خواست و بهش ندادم چون بسته اش هنوز باز نشده بود و یک جندۀ سبزۀ موپشمکی که هی بهم چشمک می زد و دندان های زردش بهم می خندید و راه ندادم.

در را احسان باز کرد که زیپ شلوارش گیر کرده بود و بالا نمی آمد اما یکدیگر را بوسیدیم و مریم به پیشباز آمد و معرفی شدیم و همدیگر را بوسیدیم و مکث مینای پیر احسان هم پرواز کرد و روی دوشم نشست و بوسیدمش و دوباره پرید و رفت روی قفسش نشست و کونش را به ما کرد.

قفس ِ مکث شبیه مسجدالاقصی است اما گنبد ندارد و آن را دوازده سیزده سال پیش در روزی که پناهندگی احسان پذیرفته شد به عنوان ِهدیه خریدم براش از مغازۀ پرنده فروش ِعربی از اهالی مراکش که بعد از سی سال زندگی در خیابان اگلینتن شرقی هنوز برای آزادی بیت المقدس سینه چاک می زد.  

روی سفرۀ میزی مزین به غنچه های گل سرخ املت ِ مکزیکی سرخ و لذیذ بخار می کرد ، بربری برشته در زیر دستی و ماست ِ توت فرنگی در گیلاس های رام جا به جا چون جواهر و خود مریم هم روی دامنِ پیچازی پیراهن ِ سینه باز ِسرخ رنگی پوشیده بود که هشت ِسینه از آن تابان بود پرسیدم : حریره ، گفت : ابریشم مصنوعیه » مید این چاینا » که در جاکارتا دوخته شده.

احسان لفاف ِ سیگار را سریع درید و نخی بیرون کشید و آتش زد وچند کام گرفت و به مریم داد و گفت : خرما با دود می چسبه ، تخم کدو بعد از دود ، و بعد سیگار از دست مریم گرفت و پُک محکمی زد و گفت : از دیشب خفه کردیم خودمونو از این جنس ِ خفن ، به موقع آمدی.

اشاره به مریم کردم یعنی این بار جدیه که فیلتر در جا سیگاری له کرد و گفت : نه بابا کی ، کو، کجاست شانس که مریم لوند کوبید بر دفِ باسن و نشستیم دور میز و برامان غذا کشید مساوی .

در زیر نویس ِتلویزیون لب های بی صدای سناتوری بی وقفه منطق ِ دیپلماتیک می بافت : اشتباه کردم اما دزدی نکردم و اُپوزیشن حق ندارد مرا بعد از چهل و پنچ سال خدمتِ شرافتمندانه به کشوری چنین سربلند و ملتی چنین متمدن مفتضح کند آن هم به خاطر دویست سیصد هزار دلار که قول داده ام در دو سه قسط بلافاصله به صندوق ِ دولت بر گردانم .

یقۀ خزش پهن و سفید با لکه های ناز ِقهوه ایی هماهنگ با موهای پُف کردۀ سفید و مش ِقهوه ای و صورت ِ پودرناک ِسفید و ماتیک ِ قهوه ایی سوخته هارمونی محزونی  بودند در نمایش ِ خسیس از مولیر ، ابهتی گوتیک .

گاهی که دوربین صورتش را کلوزآپ  می کرد لب های کلفت و اشرافی از شدت خشم شهوانی  می شد و لرزه بر عدسی گیرنده می انداخت .

 مینای پیر هم چند بار جیغید زبر : مکث ، مکث و مسجدالاقصی زیر پاهایش لرزید .

عاقبت در حالی که بی تاب بودم از سوزش ِ دهان و گلو ( املت ِ مکزیکی ساخته می شود از تومی تو = گوجه فرنگی و پوتی تو = سیب زمینی و یلو کاروت = زردک و

دبل یولک = تخم مرغ دو زرده و مقدار فراوانی رد پپر = فلفل ِ قرمز ِآتشی ) که فشار به مثانه آورده بود تشکر کردم از نازنین دست پُخت ِگل ِ مریم و خواستم بر خیزم و بدوم به دستشویی که لیموناد ریخت به لیوان ها و گفت : اطاق دم داره انگار گونه هاتون گُر گرفته ، آینه بدم خدمتتون .

گفتم : می بینی مریم خانم فقط خز ِکتش بیست سی هزار دلاره و انکار می کنه که ،

حرفم برید و گفت : فکر نکنم » مینا : مکث ، مکث » خز ِمصنوعیه مید این چاینا ، نباید کتش از دویست سیصد دلار بیشتر باشه .

روی هرۀ بالکن یک ردیف کبوتر نشسته بودند که فقط  یکی از آن ها که یکدست سفید بود و گردنی عجیب دراز داشت هی سرک می کشید داخل ِ اطاق را با چشمهای سرخش دید می زد ، در کبوتر بودنش شک کردم .

مریم واداشت ما را تا باقی نان را به اندازۀ عبور از گلوگاه کبوتر خُرد کنیم » آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچکتر حتا از گلوگاه ِ یکی پرنده «

تلفن زنگ زد و احسان جهید به جانب ِ زنگ و مریم با بشقابی نان ِخُرد به بالکن رفت و من تلویزیون را بی اجازۀ صاحب خانه خاموش کردم و سی دی شجریان را روشن و منتظر ماندم تا کتری سوت کشید و آب جوش داخل قوری روی چای خشک ریختم تا دم بکشد به دستشویی رفتم و سبک باز آمدم.

روی دیوار تابلوی مسیح زنی با تاج ِ خار بر فراز ِ گیسوان ِ پریشان .

از بالکن صدای فاک فاک زنی با لهجۀ شیرین ِ فرنچ می آمد و مریم در جوابش فوک فوک کنان با لهجۀ شیرازی توضیحاتی می داد : من حالا برات می گم که سیر کردن شکم یک پرنده فوک از خواندن ِ بیست سی صفحه بایبل مهمتره فوک وای  چرا  تایرای بایسیکلت پنچرند فوک من همۀ کفشامو از گودویل می خرم چون ارزانه و زود می شه دورشان انداخت فوک آخه ویدم کجاست هانی چه حرف ها می زنی پرنده اگه نرینه که می ترکه خودت پی پی نمی کنی فوک جارو کن بریز تو بالکن پایینی اونم جارو می کنه می ریزه تو بالکن پایینی تا طبقۀ اولی که  تو بک یارده اسم زنش گلداست می دونی فوک عاشق ِ پی پی  کبوترهاست که جمع کنه بریزه تو باغچۀ گل ِ سرخ هاش فوک آف کورس که فردا می ریم گودویل هانی فردا بیشتر توضیح می دم بای .

زنی با صدای سپرانو داد زد : آف کورس تومارو فاک سی یو بای بای ناو.

مریم با بشقاب ِ خالی که برگشت خسته از عصبانیت بی دلیل روی نزدیکترین صندلی ولو شد در حالیکه سینه هاش زیر پیراهن ِ سرخ  می لرزید .

 احسان چای در ماگ های خپله ریخت و قلیان هم از قبل آماده بود ، گاز را من آتش کردم. با اولین دود دماغم به خارش افتاد خاراندم و چون خارییدن مُسری است مریم در حالی که دماغش را می خاراند  تعریف کرد : قبل از آشنا شدن با احسان مردی خاطر خواهم بود که گی بود اما از نوع شرمنده ، شاید چون لهستانی بود پنهان می کرد ، اسم واقعی اش ساموئل بود اما دوستان ِ فرانسوی ما بهش می گفتند سوزی و من برای راحتی خودم اسمال صداش می کردم ، بی دلیل غمگین می شد وشعر های وحشت ناک می نوشت ، یک روز  قبل از آخرین خودکشی مجبورم کرد آخرین شعرشو حفظ کنم خودم ترجمه اش کردم با کمک ِ گوگل :

                    بس کن عسلم اینقدر از سنجاق ها ایراد نگیر

                   که چرا سنجاقک ها را دار می زنند

                  هر صبح که روی نانم عسل می بارم

                  فکر می کنم چه نادانم

                 که نمی توانم تو را با خودم ببرم

                و زنده نگذارم بعد از مُردنم .

و همراه قطرات ِ اشکی در چشمی رفت طرف ِ آشپزخانه تا کتری و قوری را بیاورد بگذارد کنار قلیان که هرچقدر می خواهیم چای بنوشیم .

در غیابش احسان گفت : قتل از روی ترحم می دانی چیه ؟ مینا : مکث ، مکث

اولی رو تو ایران کشت وقتی دکتر ها ازش قطع امید کردن  و دومی هم سرطان حنجره داشت و خودش مایل بود بمیرد.

و دست بر سیب ِ گلوش کشید و به گلوی من اشاره کرد.

 سرفه هامان را هم زمان در دهان خفه کردیم.

 

مهدی رودسری

2013-10-31

 

 

خاک ِغریب( بیست و یک)

منتشرشده: اکتبر 29, 2013 در Uncategorized

 

((  اعدام ، احمقانه ترین اختراع اخلاقی بشر))

(( مبتذل ترین انتقام ِ قضاوتمداران و فضیلتمندان))

 

بشقاب های چرب روی میز

قاشق و چنگال این  سو و آن سو

آب نیم نوشیده در لیوان های کدر

زعفران ِماسیده در دیس ِپلو

استخوان های نیم جویده در پیش دستی

زردی زرچوبه در ته ماندۀ خورش

و حالا هنگام صرفِ سالاد

بر می خیزد او سخن می راند :

یک ترس ِ کبیر نه مثل هزاران ترس ِ صغیر

به خانه و خیابان و سایت و دیش و آنتن ها و

حتی پاسارگاد و غار علیصدر و توچال و

سواحل ِخلیج و خزر و

دل و جگر و گلوگاه و مغز و کلیۀ ما

چسبیده و چون سوپر چسب است

سپیدار را ایستاده خشکانیده

بر شاخه ها پرنده مرگانیده

صدا را پُر ز سکوت

سکوت را زیر زمین دفانیده

حتی در دهاتِ دور

داس از هراس ِ این ترس ِعظیم

تیغ ِ ریش تراشی شده

و صیقل ِ آینه را تراشیده

تا کسی گیس نیاراید

مسواک بردندان نتراواند

کِرم بر چین ِ صورت نمالاند

با نکِ قیچی مو خورۀ سبیل نتراشاند

سوی چشم نگاهی کوتاه ندواند

تا فحش به خود / به دیگری / به او نتواند

 و شورشی اگر خواست بکند

در شاش گاه بکند و برگردد و

سر در گردۀ خود فرو کند

که فرو کردن ِ سر در گرده

اگرچه روح ِ ترس را پنهان نتواند کند

لش ِ ترس مهم نیست انکار تواند کند

که حرف از اعدام بزنیم

من مثل ِ جار از این تیربار

مثل ِخار از این دار می ترسم

و می خواهم که ادامه ندهم بنشینم

کاش کسی پنجره باز کند

تا باد بیاید میز جمع کند بروبد

خالی کند حالیا حکایت ِ ما

من هم از ترس ِ اعدام مثل شما

بر همین صندلی محکم می چسبم

و جیک نمی زنم

گنجشکم

 نمی دانم

گنجشک

نیستید؟

 

مهدی رودسری

2013-10-29