رفت دکان ِ عینک فروشی
جیغ کشید از فاصلۀ سه متری هم نمی بیند
مثل ِ خاطره های در وطن مبهم اند
مثل ِ سیگار دود می کنند و دور می شوند
شک / ضعف / تشنگی و چیزهای دیگر
پزشک گفت ندارم
گاهی که سرعت می گیرم به سنگی می خورم
که در راهم
پا پیچ می دهد
دست می شکند
خاک به موهایم چنگ می زند
و گاهی مشتی از آن به باد می دهد
دوربینی به چشمش داد و گفت : ببین
من فقط یک کارگرم
از این همه تابوت که روی هم چیده اند
چه می فهمی
گاهی سکوت فاصله را شفاف می بیند .
مهدی رودسری
2013-11-01