دفترهای روز

منتشرشده: مِی 31, 2019 در Uncategorized

دفتر روز ۱۱

/////////////

امروز یاهوی محزون قمری ناگهان

مرا برد به دستگاه همایون و ناگهان

در گوشهٔ موتزارت ماندم و در جا زدم

دو گلاس شراب شیراز و یک سیگاری

ما دوتا چه دور از هم وحدتِ نظر داریم

مادر همهٔ موزیک ها نتی متناقض است

هر سیم این ساز با ملودی قمری هم کوک

هر ملودی قمری فقط چهار نت است

خانه هایی که در اطراف پنجره نبسته اند

با هر نت بالا می پرند و هو می کشند

و همین جا در زیر زمین ما که ماهی ها

در آکواریوم ها اشک ریزان می شاشند

یا هرچه که دوست دارید تصور کنید

غم چنان بزرگ است که گریه نمی کند

پایین تر اگر برویم هو نمی شنویم

چند کاسهٔ آکوستیک و دستهٔ موزون

چند مضرابِ موم مالیده و ناخنِ شکسته

چند برگ نت نوشته از چند غایب از نظر

یک چوب سیگار و یک فیشِ کهنهٔ بانک

یک لیوانِ لب پریده تا نیمه کف آلود

شعرهایی ناتمام و‌ معلق در فضای مجاز

که‌ برای تکه نوری به هم طعنه می زنند

به خاطر تو ای نور از پله ها بالا می روم

و گل های یاهو در باغ مرده می کارم

جز این شغلِ دیگری ندارم.

دفتر روز ۱۲

////////////

امروز بازی جدیدی جور شد

توپ لغزانِ خورشید خروشید

از چشم یک بعد از ظهر گذشت

در شاخِ پیچ پیچِ گوزنی نشست

که اتفاقن داشت از تخیلِ درختی

لذت می برد که بوی شاش می داد

در کوچه هیچکس با کسی نبود

بهار همیشه بوی شهوتِ شاش می دهد

کودکی ی من همیشه در چهار سالگی

چهار چنگولی به شاخِ گوزنی می چسبید

که در قصهٔ صبحی جیغِ بنفش می کشید

با همین بنفشِ جیغ ها شاعر شدم

تا توپِ لغزانِ خورشید را بگیرم

در کوچه فوتبال بازی کنم

ببرم و ببازم و هیچوقت مساوی نکنم

حالا دمِ مرگی این‌بازی را دوباره اجرا می کنم.

دفتر روز۱۳

////////////

امروز بعد از ظهر خورد مرا

و این که دارد حرف می زند

با درخت و آجر و آدم و گنجشک

بادبادکی نخ پاره کرده است

که اتفاقن خودِ من است

من هم اعتقاد نداشتم و ندارم

به وحدتِ روحانی و جسمانی

و اعتقاد داشتم و همیشه دارم

به تناقضِ روحانی با جسمانی

در این جدالِ عظیم طبقاتی

من و‌ بادبادک رفیق و همرزمیم

هر دو‌ هر روز نخ پاره می کنیم

و‌ با بادی بی در کجا آواره می شویم

فرود نمی آییم مگر در فرودگاهی

که پاره های وحدت بچسبد به تناقض

و روحانی همان جسمانی شود

حیف که چنین چیزی نمی شود

به همین دلیل هم خورده می شویم

ساده در بعد از ظهری از بند رها

من اشکِ بادبادکی‌ مجروح را می فهمم

درخت و آجر و آدم و گنجشک هم می فهمد

چرا همیشه اشک از حرف هام جدا نمی شود.

دفتر روز ۱۴

//////////////

امروز خبرها همه سپید شد

این اتفاق در هفت صبح افتاد

و میز صبحانه از عسل و مربا پُر شد

فریاد کشیدم از شادی و پرنده شدم

در پرانتز بگم برای اولین بار بود

که جنگ و ترس شدند خواهر و

برادرِ صلح و نترسیدن اتفاق افتاد

رسید و پرسید نان را برشته کردی

در پرانتز بگم برای اولین بار بود

که وقتی پرید از خواب پرید مثل

کبوتری سپید و نشست در بغلم

و شهوتِ زندگی را مثل بوسه

نشاند روی لبم در هفت و پنج دقیقه

گفت : دوست دارم که دوستِ مشترک ما

می رقصید این جا روی میز و اعدام نمی شد

در پرانتز بگم برای اولین بار بود

که اعدام یک دوست انجام نشد

در هفت و ده دقیقه آفتاب آمد

سپید و چابک و با ما همراه شد

و نپرسیدیم صورتت را شستی

در پرانتز بگم برای اولین بار بود

که صورتِ نشستهٔ او شسته بود

انگار آیینهٔ نشکسته از حمام آمد

دوان دوان و خندان در آغوش

انگار در هفت و پانزده دقیقه بارید

شیر از آسمان به شکل شکوفه

در پرانتز بگم برای اولین بار بود

که هیچ گاوی اعتراض نکرد.

دفتر روز ۱۵

///////////////

امروز خطر از بیخِ گوشم گذشت

نزدیکِ نوکِ دماغم بود ولی رد شد

خاری خطرناک ولی فرو‌ نرفت به چشمم

ساعت آرام آرام داشت از یک دور می شد

دلم شقایقی برای دیدنش بی تاب

زنی با پیراهنی آبی و شلوار آبی و چشم آبی

قهوه در دست و کفش آبی از آبی می گذشت

که باران بعد از ارگاسم معشوق ساخته بود

رودی روی خیابان خوابیده بود

شاهینِ تلخ بلندگو را تصرف کرده بود

داخلِ ماشین فضای اتاق خواب

بدون بالش و ملافهٔ بهار و سرخی چراغ

دلم شقایقی برای دیدنش بی تاب

و زن ناگهان از آبی ها جدا شد

چشمش در آب افتاد و غرق شد

برای ترمز نکردن فرصت نبود

همیشه فرصت ها همین جوری از دست می روند

همین جور از دست رفته اند و

این بار نرفته خطر کردم

با تمام لباس های عاشقم از اتاق خواب

بیرون پریدم و شناور شدم

آبی ی دو تنهایی جنسیتِ آدمی را انکار نمی کند

بعد از ارگاسم و انزال به حرف های دریایی

پناهنده شدیم و جلیقه های نجات را ندیدیم

دلم شقایقی برای دیدنش بی تاب

تاب از دست داد و آرام شد

اقیانوسی بی خطر

تبعیدی بی افسوس

خطر از قلبِ دل گذشته بود.

دفتر روز ۱۶

//////////////

امروز باران ناگهان از عشقِ ابر ریخت

فاصلهٔ چشم‌ و چتر در‌ سایه مُرد

هنوز ظهر بینِ قبل و بعد مردد بود

از قرار معلوم بینِ قبل و‌ بعد تردید داشتم

بهار منزلِ انزال همین حفره های سبز است

مردی که آرزوی فردای هیچکسی نیست

و آیندهٔ همگانی ی ما در رفتنی است

صفحهٔ تابلت را بست و باز گرسنه بود

نیاز به اعتماد نداشتم اعتقاد داشتم

هر ظهر برای کشیدنِ سیگار بروم

غم را از یاد ببرم رنجی که هر تبعیدی

وقتی عشق را می بازد بازی را می برد

به سرزمینی که در این ظهر شب است

لاتاری ی سیاسی مساوی ندارد

برنده با بازنده فرقِ کوچکی دارد

که هر روز در هر ظهر سبک می شود

اهمیتی ندارد که پرنده به آن نوک بزند

اگر از جنسِ غربت نباشد بگیرد و ببرد

در این فاصله ابر به انزال می رسد

شلوارِ هنوز خیس را می پوشد بعد می رود

ما چتر دود را می بندیم و بر می گردیم

مطمئنم صدای تو را می شنوم.

دفتر روز ۱۷

///////////////

امروز هیچ کس تعطیل نیست تعطیلی هست

از دیشب شروع شد که تنهایی به شانهٔ زنی خورد

هر دو به تاریکی می رفتیم که تنها تعطیل ِمطلق

شانه را از زمین بر داشتم دادم قناری در تاریکی

گرفت تشکر کرد تکاند باران را قناری خواند

تمام این لحظات ِسبک به باد می رود اگر بادی

با هم به تاریکی رفتیم به ژرف ناهای تعطیلی

لحظات ِسبک را بردیم خیس تا باد با خود نبرد

در این میان با انقلابی درگیرم که دارد می آید

جایی که رفتیم امروز بود بدون نِت و تلفن

آیا بدون نِت و تلفن می شود زندگی کرد

کردم و کرد و جهان در مدار ِجنگل گشت

چند بار وسط جنگل فریاد کشیدم انقلاب

چند بار در دریاچه فریاد کشیدم انقلاب

با مجموع انقلاب هایی که تو فریاد کشیدی

خلاء مقدس ِجنگل و دریاچه را بارانی کردیم

فاصلهٔ بیداری از خواب همان نجوای اساطیر

فاصلهٔ بیداری تا خواب نجوای سبک ِشعر

بعد از انقلاب چهل سال اشک ریختیم سبک

سنگین سنگین درد حمل کردیم و مُردیم

این زبانِ آشنا در اعماق ِتاریک شعر است

نمی میرد نزدیکتر بیا انقلاب خواهد آمد.

دفتر روز ۱۸

//////////////

امروز شکوفه بر درخت گرفته چشمم

بهاری آسمانی آبی بر دیوار

سایه روشن ها و شاید از نبودنم اینجا

این جا این برکه می بیند می نویسم

بچه غازها و مادر هم همین قصه ها

استراحتگاهی سنگی و تندیسی از آهن

پدرم تندیسی از آهن بود مادرم قصه

قصهٔ چهل و پنج درجه در عرضِ جنوب

کمکم کن این قصیده را بنویسم مادر

چهل و پنج درجه در عرضِ شمال گاهی

بنویسم مادر این قصیدهٔ تنهایی

چهل و پنج درجهٔ شرق و عرضِ شرقِ خودم

ماهی ی رویایی کمکی عروسِ چهل و

پنج برکهٔ بیوه مادرم

یک امروز تا ساعتی دیگر

باران و قصه و سنگ و تندیس می نویسم

عرضِ این فراموشی را حالا دوازده ظهر

مادرم همیشه در دوازده ظهر با ما نیست

با مادرم می زنم حرف می نویسم

می داند بر درخت و شکوفه حرفم.

دفتر روز ۱۹

///////////////

امروز یک ساعت راه شنیدم رفتم

رفتم و بر نگشتم تا ازش تشکر کنم

نفرینم می کند نفرین در راهم

نفرینی سنگین رگباری در بهاری خیس

امروز شنیدم در هفت سالگی گم شدم

پیدا نمی شدم مادرم بیچاره گریهٔ مرگ می زد

از اینجا هم گریهٔ زنی می شنوم

هفده ساله گی ی من با من همراه نشد

گم شدم مرگِ مادرم گریهٔ این بار از سر چاره جویی

هم ماریا و معصوم هم مریمی

بیست و سی و چهل و پنجاه و هفت و حتی

راه های الهی نفرینم می کنه همین جا

نکته همین جاست این راه همین های وی ی ۴۰۱

به های سلام می کنه به مادر های می کنه

ماریا سلام رویا شدی مدت هاست ندیدمت

دل به رویای کهنهٔ یک ترافیک گم شدن دادن

گم در شلوغ پلوغی تعارف نمی کنم

ترافیکی سخت مادرم بود رویا یا ماریا یا مریم

هر چه که می رسیدیم دیر رسیدی نمی افتاد

از زبانش تا بر نمی داشتیم آرام نمی گرفت.

دفتر روز. ۲۰

//////////////

امروز زمستانی در وسط دوازده ظهر

در وسط بهاری که دیروز تابستانی داشت

رفتم دید گرفت گفتم هستم باشه

اسپرچنچ نداشتم رفتیم تیم هورتونز

ماریا قهوه داد نی هم بر داشتیم

ماریا همیشه شلوغ پلوغ نیست مادرِ مریم هم هست

باقی ی اسپرچنچ را دادم گفت سبک است

در یک تابلوی چینی پُر از ماهی بر دیوار

یک ماهی ی زمستانی دلی در چشم دارد می دهد

یک ماهی ی بهاری متلک به حبابی می اندازد

یک ماهی ی تابستانی رنگین کمان شده

تا میز ما خم شده که چه دارم می نویسم

هملسی که روبروست با آیندهٔ من دو فردا

یا با تو سه فردا فاصله داره دارم پرت می گم

اسپرچنچ ِما اسیر گیسوی تو از نشستن خسته ام

دیگر در این راه اگر گم شوم پیدا نمی شوم که ببینمت

مریمی وسط خالی ها بازی می کند

گاهی خجالت می کشم از بازی بنویسم

ماریا به مریم چیزی می دهد ما بای بای

چرا از آیندهٔ دیروز چیزی شنیدم یا می شنوم.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s