صبح هنوز خواب آلود
خاکستر و نقره در افق کشتی می گیرند
خسته از بیداری و تشنه از نیافتن ِ رویا
به قهوه خانۀ زن ِ مایوس می رسم
عاشقی بی تردید آشنا که هم سن منست
همچو من از خزر آمده است
شورآب ِ یک دریاچه می تواند همیشه حکایت های ناب ازیک انقلاب ِ نافرجام را بهانه کند
روبروی یک وطن ِ بیگانه آیینه کند
تا موی سفید را چون اندوه ِ آشفته شانه کنیم
آخرین سوت ِ کشتی ی فراموشی را
جای گزین ِ خاموشی کنیم
عاشقی بی تردید آشنا
همچو من از خزر
به لرزش ِ انگشت ها عادت کرده ایم
از سال های جنون فقط نوازش ِ سازی کهن مانده و
گاه آوازی و آهی
حرف ها و ریتم ها
بسته های کاغذی شکر را پاره می کنیم
لب بوسه های قهوۀ تلخ را طلایی می کنیم
دستمال های کاغذی همیشه آشناست با چشم ها
مچاله می کنیم
چون نگاه ِ خزر پاره می کنیم
و ناگاه آتشدان ِ پیر برپنجره صلیب می کوبد
در ادامۀ حرف ها سکوت به نا گزیر می روبد
نور جوانی بر پیشخوان ِ چوبی چون نهالی شاخه می چرخاند
وآن قناری بی قرار از ساعت ِ دیواری بیرون می جهاند
باز می گردیم
کسی به پیش باز ِ مشتری ی نو پیش بند می بندد
کسی به آن سوی ی آن حقایق ِ مشکوک فکر می کند
کسی به سوختن در آفتاب تسلیم می شود
لبخند می زنیم
و روزآمادۀ هماغوشی است
درکف ِ فنجان ِ کوچک ِ ژرف
شیرقهوۀ شهر ِ شلوغ.
مهدی رودسری
2012-07-26